دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#بی گدار
_که بابا مخالفه... نمیدونم چرا؟! یعنی فقط به خاطر درس و کنکور من؟!
بعد انگار که از خودش سؤال میپرسد آرام گفت:
_تعجب میکنم، آخه چرا اینجوری کرد؟! کمیل که دوست خودشه... بابا اون رو
خوب میشناسه...
پریبانو تایی از ابروهایش را باال برد و گفت:
_ببین دخترم تو فعال باید به کنکورت فکر کنی...
آیناز ایستاد و لجباز گفت:
_عزیز؟! من ازش خوشم میاد. بابا رو راضی میکنم... قرار نیست زود عروسی
بگیریم که...
پریبانو دانست که این قصه سر دراز دارد و االن نمیتواند او را به انتها برساند.
ترجیحا سکوت کرد و سری تکان داد. آیناز برای اینکه بتواند دوباره با هامین
صحبت کند »با اجازه«ای گفت و از اتاق خارج شد؛ ولی با جای خالی پدر
مواجه شد. با دهانی باز به آشپزخانه سرکی کشید، ولی آنجا هم نبود. به سرعت
خود را به اتاق پدر رساند اما... آنجا هم نبود. اجبارأ به اتاق خود رفت و منتظر
بازگشت پدر ماند.
دم صبح بود که دخترک باالخره تسلیم و خسته از انتظار، اسیر خواب شد. آنقدر
خسته بود که ندانست ساعتی بعد هامین با تنی خسته و چشمانی قرمز وارد خانه
شد.
#قسمت55