دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#بی گدار
آیناز عصبی به سوی پریبانو برگشت و پرسید:
_چیه عزیز ؟! دوست داشتن جرمه؟ !
به سوی هامین که با دهانی باز از تعجب خیرهاش شده بود برگشت و ادامه داد:
_دوستش دارم بابا...
کاش میمرد و این اعترافات را نمیشنید. خون در رگهایش به جوش آمد.
بازوی آیناز را کشید و با عصبانیت، خشن و محکم به قصد ویرانی، او را به
وسط خانه پرتاب کرد. بیتوجه به نالهی مظلومانهی او، فریادی کشید که
دیوارهای خانه را به لرز درآورد:
_خفـــه شــــــو...
دخترک در حالی که دست و دندهی خود را ماساژ میداد، با عجز جیغ کشید :
ولی ندانست که با گفتن این جمله، به خصوص "بابا" گفتن آخرش، چه آتشی به￾به خدا دوستش دارم بابا...
جان هامین مجنون تر از فرهاد، انداخت...
مگر دوست داشتن تعریفی جز این دارد؟!
عصبانی انگشتانش را در بطن کف دستش مشت کرد و به دیوار کوبید. فریادش
میان جیغ بلند آیناز گم شد :
-لعنت بهت امیرحسین، لعنت بهت... دیگه زیر این بار سنگین کشش ندارم آیناز با نگرانی تکانی به خود داد و جسم درد دیدهاش را به پدر رساند. صورت
ملتهب و عرق کردهی هامین را در قاب دستانش جای داد و با عجز نالید :
هامین لبریز از عشق و جنون ، بازوان دخترک را در بر گرفت و خواست￾بابا تو رو خدا انقدر داد نزن، سکته میکنی...
حقیقت تمام این سالها را فریاد بزند :
-مـــن...
ولی قبل از ادامهی جملهاش پریبانو فریاد کشید:
_َبـــس کنیــــن...
هامین چشمانش را بست و سکوت کرد؛ آیناز با نگرانی چشم به دانههای درش ت
ی پدرش دوخت و نفس حبس شدهاش را آرامآرام بیرون داد.
عر ق روی پیشان
پریبانو ادامه داد:
_بسه دیگه... همهی همسایهها صداتون رو شنیدن... آیناز؟!
دخترک مات ماند. به مردی که صدای کوبش قبلش مانند بوق َکر کننده شده بود...
به زور نگاه از چهرهی برافروختهی پدر گرفت و به پریبانو دوخت. به سختی
میان بغض و اشک جواب داد:
_ب..بلـه عزیز؟!
#بی گدار
هامین چشم باز کرد و به آینازی خیره شد که فقط چندسانت با او فاصله داشت.
تقریبا در آغوشش بود و از ترس و اضطراب تنش زیر دستان هامین میلرزید.
چرا قبول کرد؟!
کاش دستش میشکست و قول نمیداد... آرام بازوی دخترک را از میان دستانش
رها ساخت؛ پشت به او و پریبانو چرخید و روبه دیوار ایستاد. لبش را به دندان
گرفت و محکم و طوالنی فشرد تا حرفهای ناگفتهی دلش را فرو خورد. مثل آب
دهان قورت دادن!
دستش را باال برد تا موهایش را مرتب کند، ولی از درد آخی گفت و به خود
پیچید؛ انگشتانش را مشت کرد و چشمانش را بست.
از صدای "آخ" گفتن هامین آیناز بار دیگر نگاهش را به او دوخت و خواست به
سویش قدمی بردارد که پریبانو گفت:
_باید باهات حرف بزنم آیناز... بریم اتاقم ...
اجبارأ همراه پریبانو به سوی اتاق او قدم برداشت ولی هر چند ثانیه برمیگشت
تا بتواند هامین را ببیند. کاش میتوانست روی آرامش را با دستان خود به فضای
خانه هدیه دهد.
لحظاتی بعد به اجبار وارد اتاق شد و به دستور پریبانو در را پشت سرش بست.
هامین با شنیدن صدای بسته شدن در نگاه غمگینش را به آن دوخت و کمی بعد به
سرعت از خانه خارج شد.پری بانو روی تخت نشست. عصایش را جلوی صورتش گرفت و با قراردادن
هر دو دستش روی آن پرسید:
_خب آیناز بگو، گوش میدم...
آیناز خود را به عزیز رساند و کنار پایش زانو زد.
آیا میشد بغضهایش را باال بیاورد؟!
عاجزانه به زانویش چنگ زد و بغضآلود گفت:
_عزیز به خدا چیز بدی نگفتم... کمیل گفت میخوام با پدرت در مورد تو صحبت
کنم، نظر تو چیه؟! منم شوکه شده بودم خب...
سرش را پایین انداخت و آرام ادامه داد:
_عزیز ازش خوشم میاد...
پریبانو صبورانه دستی روی انگشتان دخترک کشید و گفت:
_تو هنوز خیلی جوونی مادر. کلی فرصت پیش رو داری. االن باید درس
بخونی...
آیناز مصرانه جواب داد:
_ولی عزیز ازش خوشم میاد، نمیتونم بهش بگم تو حاال برو بعدأ که درسم تموم
شد بیا... گفتم در صورتی که بابا مخالفتی نداشته باشه نظر منم مثبته...
سر به زیر انداخت و بار دیگر با بغض سرکشی که گلویش را میخراشید، گفت