آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۹۱




پاشو بیا، دادگاهی داری.

ته دلم خالی شد. با گامهای نامتعادل سمتش حرکت کردم. چادری روی سرم انداخت و به دستهام دستبند زد.

با خوردن نور خورشید به چشمهام، لحظه ای چشمهام رو بستم و باز کردم. هوای آزاد بیرون زندان رو تنفس کردم.

حتی هوای داخل حیاط زندان همخفه بود. سوار ماشین شدیم

ماشین کنار دادگستری نگهداشت. چادرم رو کمی جلوتر کشیدم.

دو تا سرباز زن دو طرفم راه می رفتن. وارد دادگستری شلوغ و پر سر و صدا شدیم.

با دیدن مونا و امیرعلی کمی ته دلم گرم شد. امیریل هم کنار مادرش روی صندلی نشسته بود.

سرم و پایین انداختم و سلام آرومی زیر لب گفتم. با اومدن وکیل، همه وارد اتاقی شدیم.



روی صندلی های جلو نشستم. قاضی پرونده ی جلوی روش رو باز کرد.

وکیلم رفت جلو و چیزی به قاضی گفت که اونهم متقابلاً سری تکون داد و شروع به صحبت کرد.

#پارت۱۰۹۲




-بعد از تحقیق و کالبد شکافی انجام شده متوجه شدیم مقتول در روز حادثه از قرص های توهم زا استفاده کرده بوده و قبلاً هم به دلیل مشکل روانی مدتی را در بیمارستان بستری بوده اند.

بنا بر تحقیقاتی که انجام شده و شواهد امر، خانم گلاره فروغ به ۶ ماه حبس
ته دلم خاالی شد نگاه بی فروغم‌رو به امیریل دوختم من نمی تونستم ۶ ماه از زندگیم رو تو زندان به سر ببرم

امیریل بلند شد و چیزی به قاضی گفت

قاضی سری تکون داد بعد از نشستن امیریل گفت
و بنا حالت عادی نداشتن مقتول و رضایت خانواده مقتول
و همکاری مجرم و رسیدگی پرونده

شما می تونین با پرداخت جریمه و یک سال زندان تعلیقی ( حبسی که در پرونده شخص ذکر میشه و اگر جرمی مرتکب بشه میره زندان ولی در اصل ازاده و داره زندگیشون میکنه بیرون از زندان) ازاد هستین

با شنیدن این حرف نفس اسوده ی کشیدم

باورم نمی شد. با چشمهای اشکی به مونا نگاه کردم که لبخندی زد.

 

بعد از تموم شدن دادگاه دوباره به زندان منتقل شدم و بعد از جمع کردن وسایلم از زندان بیرون اومدم.

#پارت۱۰۹۳



هوای آزاد رو نفس کشیدم. نگاهم به مونا و امیرعلی افتاد. مونا رو بغل کردم. با هم سوار ماشین شدیم.

-بهارک کجاست؟

امیرعلی از آینه نگاهی بهم انداخت.

-خوبه، پیش مامانه؛ بهش گفتیم بخاطر کار رفتی مسافرت.

 

هنوز باورم نمی شد این اتفاقات رخداده باشه. انگار همه چیز توی خواب پیش اومده بود.

فعلاً نمی تونستم با کسی رو به رو بشم.

وارد خونه شدم و مستقیم به حمام رفتم. ساعت ها زیر دوش آب فکر کردم.

تمام اتفاقات زندگیم مثل یه فیلم سینمائی جلوی چشمهام در حرکت بودن. خسته از حموم بیرون اومدم.

دو روزی می شد که آزاد شده بودم. تو این دو روز فقط مونا بهارک رو آورده بود.

دلم نمی خواست هیچ کس رو ببینم. بی هوا چمدونم رو بستم.

فقط به مونا پیام دادم که دارم میرم روستا که نگرانم نباشن.

#پارت۱۰۹۴



به این تنهائی نیاز داشتم. در چوبی خونه ی بی بی رو باز کردم.

هوا سرد بود. انگار سالها کسی توی خونه زندگی نمی کرده.

باغچه خشک و بدون گل بود. وارد خونه شدم. با دیدن خونه ای سرد بغضم شکست.

بی بی چقدر این خونه رو دوست داشت!




بهارک با تعجب به اطراف نگاه می کرد. مشغول تمیزکاری شدم. وقتی کارم تموم شد خسته لب باغچه نشستم.

دلم بی بی رو می خواست. لباس پوشیده دست بهارک و گرفتم و از خونه بیرون اومدم و سمت امامزاده راه افتادم.

بعضی ها با تعجب بهم نگاه می کردن. بی توجه وارد امامزاده شدم. سر قبر بی بی نشستم.

اولین قطره ی اشک روی سنگ سرد چکید و همینطور قطره های بعدی … .

یک هفته ای می شد که اومده بودم روستا. انگار یه آرامش خاصی برام به وجود اومده بود. باید تمام بدی ها رو همینجا میذاشتم.

تو حیاط در حال بازی با بهارک بودم که صدای در بلند شد. متعجب به در نگاه کردم.

یعنی کی بود؟! با یادآوری همسایه بغلی در حیاط رو باز کردم.

#پارت۱۰۹۵



با دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم.ابروئی بالا داد.

-میتونم بیام داخل؟

کشیدم کنار و وارد حیاط شد. بهارک با دیدنش با ذوق پرید بغلش.

-سلام عمو جون.

بهارک و انداخت رو هوا و چرخید سمتم.

-یه چائی بهم میدی یا نه، میخوای همونجا وایستی؟!

از در فاصله گرفتم.

-آدرس اینجا رو چطور پیدا کردی؟

نمایشی چهره ی متفکری به خودش گرفت.

-کلاغا خبر دادن!

ابروئی بالا انداختم.

-کلاغ ها؟!

-آره … شک داری؟

شونه ای بالا دادم. حتماً کار مونا بوده؛ نباید

آدرس رو می داد.

#پارت۱۰۹۶



انگار از سکوتم فهمید به چی فکر می کنم.

-اون تقصیری نداره، من نگرانت بودم. حق بده؛ یهو غیبت زد.

-به این تنهائی نیاز داشتم.

-میدونم که گذاشتم یک هفته تنها باشی! اما دیگه وقتشه برگردی سر کار و زندگیت.

-اما من اینجا رو دوست دارم.

نگاهی به اطراف انداخت.

-خوبه، خلوته اما نه برای همیشه … فقط برای مدت کوتاهی!
وارد سالن شدم. به دنبالم وارد شد.

-تو داری افسرده میشی؛ این اصلاً خوب نیست!

-منظورت اینه دارم دیوونه میشم؟
لبخندی زد.

-چه حرفیه؟ اصلاً دوست داشتم بیام یه سری بهت بزنم، بده؟

-نه، خوش اومدی.



وارد آشپزخونه شدم. امیریل هم سمت بهارک

رفت. سریع گوشیم رو درآوردم و روشنش کردم.

#پارت۱۰۹۷




شماره ی مونا رو گرفتم. هنوز اولین بوق نخورده بود که صداش پیچید تو گوشی.

-الهی گور به گور شی گلاره … جون به لبم کردی دختر؛ چرا گوشیتو خاموش کردی؟

-یه نفس بگیر!

-مگه میذاری؟ تو آخرشم من و دق میدی!

لبخندی زدم.

-تو تازه اول چلچلیته … بعدش، برای چی آدرس رو به این دادی؟

-به کی؟

-خودتو به اون راه نزن … منظورم امیریله.

-آهاااا … عه، اونجاس؟

-دارم برات مونا خانوم.

 

-خوب خیلی اصرار کرد، مجبور شدم.

بعد از کمی صحبت با مونا گوشی رو قطع کردم و با سینی چائی از آشپزخونه بیرون اومدم. بهارک خوابیده بود.

با فاصله کنار پشتی امیریل نشستم. هر دو توی سکوت چائی مون رو خوردیم.
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۹۸




-تا کی میخوای از واقعیت ها فرار کنی؟

-من اومدم فقط کمی ذهنم آروم بشه … سخته اما این حقیقت که من قاتل اون مردم مثل یه کابوس تا ابد همراهمه!



-چرا نمیخوای بفهمی؟ تو فقط از خودت دفاع کردی … قاتل هیچ کسی نیستی.

-حال مادرت خوبه؟

-هرچند براش سخت بود اما کنار اومد.

 

پدر هامون متأسفانه خودش اختلال روان داشته

و با همون کینه و تفکر هامون رو بزرگ کرد

اونقدری که هامون فکر می کرده تمام زن ها فقط یه ابزاری هستن برای رفع نیاز و همین فکرش بیمارش کرد.

اینطور که پدربزرگم تعریف می کنه هامون چند سالی بیشتر نداشته که مادرم جدا شده و پدر هامون اون رو به مادرم نداده.

بعد از چند سال با پدرم ازدواج می کنه و کلا از ایران میره.

#پارت۱۰۹۹



چون اون مرد اجازه نمیداده پسرش رو ببینه، هامون هم فکر می کرده مادرش زن خرابی بوده و ولش کرده رفته.

نفسم رو بیرون دادم. الان که به قضیه فکر می کنم می بینم هامون هم زندگی خوبی نداشته و تمام عمرش توی نفرت بزرگ شده.

-چرا یه زندگی جدید شروع نمی کنی؟

-چه زندگی ؟

-شروع جدید، آخر همه چیز پایان تلخ نیست. تو سنی نداری میتونی از نو شروع کنی.

-اما نمیشه چون قلبم دیگه جائی نداره.

 

-تو اصلا بهش اجازه دادی که جا برای یکی دیگه باز کنه؟

-نه، چون می دونم نمیشه!

-امتحان کن، مطمئنم شاهرخ  هم خوشحال میشه. تا کی میخوای خودت رو توی تنهائی

حبس کنی؟ میتونی شروع جدیدی داشته باشی. حداقل امتحان کن اگر نشد دیگه اصرار نمی کنم.

#پارت۱۱۰۰


توی سکوت به حرف هاش گوش کردم.

به حرفهام فکر کن، پشیمون نمیشی!

سری تکون دادم. شب رو امیریل اونجا موند. تمام شب فکرم پیش حرفهاش بود.

نمیدونم چرا از شاهرخ  خجالت می کشیدم!

فکر به اینکه مرد دیگه ای بخواد وارد زندگیم بشه ناراحتم می کرد اما گاهی از این همه تنهائی دلم می گرفت.

بعد از صبحانه امیریل بلند شد.

-خوب، وقت برگشته.

-اما …

-اما و اگر نداریم! حداقل شروع جدیدت رو امتحان کن؛ تو حق زندگی کردن داری، چرا میخوای این حق رو از خودت بگیری؟ اینجوری فقط داری در حق خودت ظلم می کنی.

-باید فکر کنم.

-خوبه! حالا چمدونت رو ببند.

به ناچار سوار ماشین شدم. امیریل هم سوار ماشین خودش شد.


تمام راه فکرم درگیر حرفهاش بود و در آخر تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه به خودم بدم.
ادامه ی رمان...
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۰۱



امیریل تا خونه همراهم اومد و وقتی مطمئن شد ماشین رو داخل حیاط بردم، رفت.

از ماشین پیاده شدم. لحظه ای نگاهم به خونه ی پارسا افتاد.

احساس کردم دلم برای دوستیمون تنگ شده. یعنی فهمیده بود چه اتفاقی افتاده؟!

نمیدونم چرا هیچ وقت کنجکاو زندگیش نشدم … حتی یکبار خونه اش رو از نزدیک ندیدم!



کلافه سری تکون دادم و وارد خونه شدم.

 

امیرعلی باهام تماس گرفت و گفت باید برم خونه ی خانوم جون، انگار حال نداره.

سریع آماده شدم. بعد از برداشتن بهارک از مهد، سمت خونه ی خانوم جون حرکت کردم.

بعد از باز شدن در سریع وارد حیاط شدم. در سالن باز شد. امیرعلی اومد پیشوازم.
-کجائی تو دختر خوب؟ نمیگی ما نگرانت میشیم؟ این پیرزن نگرانت میشه؟

-حق داری اما شرمنده، به تنهائی نیاز داشتم.

امیرعلی لبخندی زد. در سالن رو باز کردم.

-فقط گلاره … چیزه …

#پارت۱۱۰۲




چی؟ بیا داخل حرف میزنیم.

اما با دیدن مرجان وسط سالن حرف تو دهنم ماستید. باورم نمی شد بعد از چند سال برگشته بود.

سری تکون داد. وارد سالن شدم.

-خوش اومدین به کشور خودتون مرجان خانوم!

مرجان بی هیچ حرفی از کنارم رد شد. نگاهی تو سالن انداختم. خبری از خانوم جون نبود.

پا تند کردم سمت اتاقش. آروم در رو باز کردم. با دیدن خانوم جون که توی تختش دراز کشیده بود لبخندی زدم و وارد اتاق شدم.

چهره اش رنگ پریده تر شده بود. با دیدنم اخمی کرد.

-نمیگی یه مادربزرگ پیر داری؟

با فاصله کنارش روی تخت نشستم و دستهای چروکیده اش رو توی دستهام گرفتم.

-ببخشید، برای سفر کاری رفته بودم.

-از مونا و امیرعلی احوالت رو پرسیدم گفتن رفتی برای کار.

فهمیدم که از قضایا چیزی به خانوم جون نگفتن.

-چرا تو تختی خانوم جونم؟

#پارت۱۱۰۳



هی مادر  آفتاب لب بومم … کم کم دیگه باید بارم رو ببندم.

-این حرف و نزن خانوم جون.

لبخند کم جونی زد. دلم گرفت. تازه به بودنش عادت کرده بودم.

بعد از اینکه خانوم جون خوابید از اتاق بیرون اومدم.

امیرعلی روی مبل نشسته بود و خبری از مرجان نبود. رفتم سمتش.

-چرا نگفتی اینم اینجاست؟

-برات فرقی می کرد؟

نفسم رو بیرون دادم.


-دیگه خیلی وقته هیچی برام فرقی نمی کنه!

امیرعلی سری تکون داد. مرجان با سینی چائی از آشپزخونه بیرون اومد.

نسبت به وقتی که رفته بود کمی شکسته تر به نظر می رسید.

#پارت۱۱۰۴



سینی رو جلوم گرفت. پوزخند تلخی زدم و روم رو برگردوندم.
صدای گذاشتن سینی روی میز به گوشم نشست و خودش رو اون یکی مبل نشست.

بعد از چند دقیقه بلند شدم.

امیرعلی: کجا؟

-برم خونه.

امیرعلی بلند شد.

-چی چی خونه؟ الان بقیه هم میان، میخوایم دور هم باشیم.

-اما امیر …

با صدای زنگ آیفون حرفم نیمه کاره موند. امیرعلی سمت آیفون رفت. مرجان اومد سمتم.

-تو این چند سال چقدر پخته تر شدی!

نگاهم رو به چشمهاش دوختم.

-دلت خنک شد؟ … دیگه شاهرخی نیست، برای همیشه رفت!

سرش رو پایین انداخت. نفسم رو سنگین بیرون دادم و دستی زیر چشمهای اشکیم کشیدم.

#پارت۱۱۰۵




در سالن باز شد و خاله وارد شد. پشت بند خاله بقیه هم وارد شدم.

هانیه با دیدنم با ذوق اومد سمتم و همو بغل کردیم. خاله رفت سمت اتاق خانوم جون.

امیرحافظ و نوشین هم اومده بودن. بچه شون خیلی بزرگ تر شده بود.

نوشین با پوزخند نگاهش رو ازم گرفت. بی تفاوت کنار هانیه نشستم.
هانیه: دیدی عمه اومده؟

-اوهوم.

-گلاره؟

-جانم؟

-یعنی میشه یه روز ببخشیش و واقعاً مثل یه مادر و دختر در کنار هم باشین؟



-حرفا میزنی هانیه ؛ اونی که ول کرد رفت من نبودم، اون بود.
هانیه دیگه حرفی نزد. بعد از نهار از همه خداحافظی کردم.

بهار نزدیک بود. ماشین و کنار ویلا نگهداشتم.
ماشین پارسا از کنارم رد شد.

#پارت۱۱۰۶



احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. بیشتر از یکماه می شد که هیچ خبری ازش نداشتم.

نمیدونم چرا بدون اینکه ماشین و داخل ببرم پیاده شدم. در سمت راننده ماشین پارسا باز شد و غزاله ازش پیاده شد.

از این فاصله خیلی چهره اش مشخص نبود. ماشین رو دور زد و اومد سمتم.

خواستم ندید بگیرمش و در و باز کنم اما دیر شده بود. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.

لحظه ای از دیدن لاغری بیش از حدش تعجب کردم اما خودم رو سریع جمع کردم.

لبخند تصنعی زدم.

-سلام.

لبخند کم رنگی زد.

-سلام خانوم … ستاره ی سهیل شدی، ازت خبری نیست!
مسافرت بودم.

-آها!
در ماشین باز شد و پارسا پیاده شد. ضربان قلبم بالا رفت و هول کردم.

بفرمائید تو.

-نه، ممنون. یه وقت دیگه مزاحم میشم.

#پارت۱۱۰۷




نگاهم به گامهای پارسا بود که داشت بهمون نزدیک می شد.

نمیدونستم چرا اینطوری شدم! پارسا اومد و کنار غزاله ایستاد.
به ناچار لب باز کردم….



-سلام.

بی تفاوت سری تکون داد و دستهاش و دور غزاله حلقه کرد. نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.
دستی به شالم کشیدم تا کمی هوا وارد ریه هام بشه.
-با اجازه.
تا خواستم سمت در برم، غزاله گفت:

-فردا شب تولدمه؛ خوشحال میشم بیای.

نمیدونستم چی بگم که پارسا با تمسخر گفت:

-عزیزم، ایشون خیلی سرشون شلوغه.

غزاله با لبخند نگاهم کرد. لبخندی متقابلاً زدم.

-حتماً مزاحم میشم … فقط کجا باید بیام؟
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۰۸



غزاله: همینجا، خونه ی پارسا.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی ماشین رو بردم تو حیاط.
بعد از اینهمه سال اولین باری بود که میخواستم به خونه ی پارسا برم.

نمیدونم چرا یه جور هیجان خاصی داشتم! وارد خونه شدم.

امشب باید می رفتم رستوران. با صدای پیامکم، نگاهی به گوشی انداختم.

پیام از طرف امیریل بود.

-سلام خانوم مدیر. امشب تو رستورانتون مهمون نمی خواین؟

نمیدونستم چیکار کنم! نمیخواستم باعث جلب توجه بشم چون تو نگاه اول امیریل واقعاً شبیهه شاهرخ بود.

آماده از خونه بیرون زدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم سوتی زد.

-به به، چه عجب … خانوم تشریف آوردن!

-میخوای برگردم؟

بازوم رو کشید.

-گمشو … انگار خیلی بهت خوش گذشته.

با هم وارد اتاق شدیم. روی میز نشست.

-خوب تعریف کن.

#پارت۱۱۰۹



متعجب ابرویی بالا دادم.

-از چی؟

مونا چهره ی متفکری به خودش گرفت.

-یعنی تو امروز نرفتی خونه ی خانوم جون!


-آهااا … منظورت اونجاست؟ همه چی امن و امانه!

-همین؟

-نه!

-خوب تعریف کن.

-مونا، اون روی منو بالا نیارا … یعنی تو نمیدونی اونجا چه خبره؟

-تو که میدونی، امیر چیزی به من نمیگه.

خواستم بلند شم که سریع از روی میز بلند شد و سمت در رفت.

-مونا

-هوم؟

-امیریل پیام داده بود که برای شام میخواد بیاد اینجا.

-خوب بیاد.

-خوب بیاد؟!

-آره!

#پارت۱۱۱۰



تو باغ نیستی؟ کی حوصله داره به تک تک مدیرها جواب بده.

-آها … خوب از در پشتی تالار بیاد وی آی پی غذا بخورین

-بد فکری نیست. بذار بهش زنگ بزنم.

مونا رفت. به امیریل زنگ زدم و توضیح دادم. بهارک رفت پیش مونا. امیریل وارد وی آی پی شد و لبخندی زد.

-اگه برات دردسر ساز بود می گفتی نمیومدم.

-نه، چه حرفیه!



لبخندی زد. سمت میز راهنمائیش کردم. رو به روی هم نشستیم.

-خوب، حالت چطوره؟

به صندلی تکیه دادم.

-مادرم اومده.

ابرویی بالا داد.

-آفرین …

#پارت۱۱۱۱




کمی روی میز خم شد.

-اما مثل اینکه تو از اومدنش خوشحال نیستی!
سرم رو پایین انداختم.

-به نظرت جایی برای خوشحالی گذاشته؟

-نه اما باید با این موضوع کنار بیای که هر آدمی امکان داره اشتباه کنه.

من نمیتونم ببخشمش.

-کسی مجبورت نکرده تا این کار و کنی اما بشین و فکر کن ببین تا کی با دیدنش حسرت روزهایی که باید بود اما نبود رو میخوری؟ … میدونم هربار بعد از دیدنش پیش خودت میگی چرا من و نخواست! شاید تو اون سن کم فکر می کرده بهترین تصمیم رو گرفته.



پوزخند تلخی زدم.

-پس حس مادرانه چی میشه؟ یعنی باور کنم این حس ها دروغه؟!

-نه، اما تا حالا پای حرفهاش نشستی؟

#پارت۱۱۱۲



نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-ما دو تا خط موازی هستیم که باید هر کدوم راه خودمون رو بریم. خیلی وقته عادت کردم وقتهایی که نیاز به مادر دارم، خودم برای خودم مادری کنم. کجا بود وقتی از تب می سوختم؟ کجا بود روز اول مدرسه ام و … دیگه هیچی برام مهم نیست؛ بگذریم.

امیریل عمیق نگاهم کرد. بغضم رو قورت دادم.

-به چی خیره شدی؟

-به یه دختری که شاید هیچوقت بچگی نکرده اما الان یه خانوم محکم و استواره … البته در ظاهر!

-از نهال چه خبر؟

-یعنی دیگه حرف نزنم؟

-نه، چه حرفیه؟

-اونم خوبه.

-حال مادرت بهتره؟

-نه، متأسفانه از وقتی راجب گذشته ی هامون فهمیده خودش رو مقصر میدونه … البته گذشته ی شما تقریباً شبیه به هم بوده اما …

#پارت۱۱۱۳



اما من مادربزرگی داشتم که با تمام پیر بودنش خوب و پرمهر بزرگم کرد اما اون یه پدری داشته پر از نفرت و تمام زندگیش رو با نفرت بزرگ شده.



امیریل سری تکون داد. بعد از شام تشکر کرد و ازم قول گرفت باهاش به باغ دوستش برم.

رو به روی آینه ایستادم. استرس داشتم. اولین بار بود میخواستم به خونه ی پارسا برم.

نگاهی به پیراهن ساحلی بلندم انداختم. کت کوتاهی روش پوشیدم و آرایش ماتی کردم و موهام رو بالای سرم بستم.

بهارک آماده روی تخت نشسته بود. در آخر کمی ادکلن زدم.

کیفم رو برداشتم و بعد از کلی پاساژگردی زنجیر پلاک ظریفی که نظرم رو جلب کرد به همراه دسته گلی از گلهای لیلیوم خریدم که عطرش تمام اتاق رو پر کرده بود.

#پارت۱۱۱۴



گلها رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. پشت در نفسی تازه کردم اما بی فایده بود و قلبم همچنان به سینه ام می کوبید.

زنگ رو فشردم. بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.

ساخت خونه بی شباهت به خونه ی خودم نبود. حیاطی بزرگ با ساختمونی در وسط اون.

پله ها رو بالا رفتم که در سالن باز شد. نگاهم به پارسا افتاد. لباس اسپرتی تنش بود و موهاش رو مثل همیشه رو به بالا داده بود.

غزاله لباس کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش رو مردونه کوتاه کرده بود.

لبخندی زدم و گلها رو سمت غزاله گرفتم.

-سلام. تولدت مبارک … صد و بیست ساله بشی.

بغلم کرد. احساس کردم تنش چقدر سرده.

-مرسی که اومدی.

با هم وارد سالن شدیم. هلیا جیغی کشید.
-وااای ببین کی اومده!!

و اومد سمتم.
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۱۵



با محبت بغلم کرد.

-وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.

-منم.

-آره؛ از احوالپرسیات معلومه!

صدای غزاله از پشت سرمون بلند شد.

-عه هلیا، ول کن مهمونمو … میخوام به بقیه معرفیش کنم.

دستش رو دور بازوم حلقه کرد. نگاهم کشیده شد سمت پارسا. به نظر کلافه میومد.

لحظه ای نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. حس کردم ته دلم خالی شد.

سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با غزاله سمت مهمونهایی که دور هم نشسته بودن رفتیم.

تعدادشون کم بود. چند تا خانوم و آقا با چند تا دختر و پسر و نامزد هلیا.

-خوب، معرفی می کنم؛ ایشون دوست من و همکار پارسا جونم، گلاره و اینم دختر نازش بهارک. این خانوم و اقا هم پدر و مادرم هستن.

#پارت۱۱۱۶



با مادرش دست دادم و برای پدرش سری تکون دادم. دختر و پسر جوونی رو نشون داد.

-داداش من بهیار و نامزد خوشگلش تمنا.

هلیا یهو اومد سمتمون.



-خوب عروس خاله جون، بقیه اش مربوط به ما میشه، بکش کنار.

و تنه ی آرومی به غزاله زد.

-این آقا خوشگله و خانوم خوشگلشون مامی و پاپی من هستن.

مرد اخم تصنعی کرد.

-تو باز این مدلی حرف زدی؟

اما هلیا رفت سمتش و روی سرش رو بوسید.

-فدای کله ی بی موت بشم.



پدرش سری تکون داد. با خواهر و برادرهای هلیا آشنا شدم.

#پارت۱۱۱۷



هرچی تو مهمون ها دنبال پدر و مادر پارسا گشتم کسی چیزی نگفت.

کنار هلیا نشستم. خدمتکاری برای پذیرایی اومد. نگاهی به خونه انداختم.

تمام پرده ها مخمل و ضخیم بودن. برعکس خونه ی من هوا انگار خفه بود. خونه بی روح بود.

مادر هلیا بلند شد.من برم خواهرم رو بیارم.

پارسا توی سکوت کنار غزاله نشسته بود. مجلس دست نامزد هلیا و برادر غزاله بود.

با دیدن مادر هلیا که ویلچری رو هل می داد لحظه ای شوکه شدم.

زنی با جسم نحیف و صورتی بی روح و رنگ پریده روی ویلچر نشسته بود. احساس کردم خاله ی پارسا بغض کرد.

-اینم خواهر من.

اما مادر پارسا فقط به یکجا خیره بود.

هلیا: خب، تولد رو شروع کنیم.

#پارت۱۱۱۸



سؤالهایی توی سرم بالا و پایین می شد. با سنگینی نگاهی سرم رو بالا آوردم.

نگاهم با نگاه پارسا تلاقی کرد. با پوزخند نگاهش رو گرفت. هلیا سقلمه ای بهم زد.

-حواست کجاست؟

-همین جا.

-پارسا چیزی راجب خاله بهت نگفته بود؟

سری تکون دادم. هلیا فقط لبخند غمگینی زد. با آوردن کیک صدای دست بلند شد.

غزاله شمع ها رو فوت کرد. همه کادوهاشون رو دادن. منم کادوم رو دادم.

غزاله و پارسا رفتن وسط تا برقصن. از اول تا تموم شدن رقص پارسا و غزاله، مادر پارسا فقط نگاهش به یک جا بود.



غزاله سمت آشپزخونه رفت. عرق کرده بود. برای بهارک سیبی پوست کندم که صدای افتادن چیزی از آشپزخونه اومد.

پارسا سریع به اون سمت رفت و بقیه به دنبالش. صدای جیغ مادر غزاله بلند شد.

#پارت۱۱۱۹



نگاهم به جسم غزاله افتاد که پخش آشپزخونه بود. یکی رفت تا به اورژانس زنگ بزنه.

 

تو چهره ی همه استرس بود. سمت هلیا رفتم. چشمهاش پر از اشک بود.

-چی شده؟

-همه بهش گفتیم برو دکتر … شیمی درمانی کن خوب میشی اما گوش نکرد!

شوکه با چشمهایی که احساس می کردم بیشتر از این باز نمیشه به هلیا چشم دوختم.

-تو چی داری میگی؟!!!

-گلاره ، اون سرطان داره.



باورم نمی شد. امکان نداشت. با صدایی پر از بهت گفتم:

-دروغ میگی!!

یهو خودش رو انداخت توی بغلم.

-کاش دروغ بود کاااش …. اما حقیقته؛ چند ماهی میشه فهمیدیم اما به حرف هیچکس گوش نمی کنه تا برای شیمی درمانی بره.

#پارت۱۱۲۰



با اومدن آمبولانس به بیمارستان انتقالش دادن. موندنم بی فایده بود. خواستم برم که هلیا دستم رو گرفت.

-گلاره  جون، چند ساعتی اینجا می مونی؟ ما زود بر می گردیم. پارسا به پرستار خاله مرخصی داده بود و الان کسی نیست پیشش بمونه.

-عیب نداره می مونم فقط بهارک رو کجا بخوابونم؟

-همراه من بیا.

سمت اتاقی رفتیم. در رو باز کرد. اتاق دکور دخترونه ای داشت. بهارک و روی تخت گذاشتم. سر بلند کردم.

نگاهم به عکس دختر نوجوونی افتاد. چهره ی شادابش بیشتر از همه بیننده رو خیره می کرد.

تا خواستم از هلیا بپرسم دستشو رو هوا تکون داد.
-الان نه گلاره  …

و از اتاق بیرون رفت. سمت عکس رفتم. بی شباهت به پارسا نبود.

هزار و یک سؤال توی سرم بالا و پایین می شد اما کسی نبود تا بهشون جواب بده.

بهارک خواب بود. آروم روش رو پوشوندم و از اتاق بیرون اومدم.

اینهمه اتفاق افتاد اما مادر پارسا هنوز روی ویلچرش به یه نقطه خیره بود.

سمتش رفتم. چهره اش به نظر خسته میومد.

#پارت۱۱۲۱



کمی روی ویلچر خم شدم. کمی سرش رو بالا آورد و به چشمهام خیره شد.

-می خواین ببرمتون اتاقتون؟

خیلی آروم سرش رو تکون داد. ویلچر رو سمت راهرویی که خاله ی پارسا ازش بیرون اومده بود بردم.

نگاهی به اطرافم انداختم. فقط یه در بود. آروم بازش کردم.

اتاق تاریک بود و فقط یه آباژور روشن بود. وارد اتاق شدیم. ویلچر رو سمت تخت بردم.
کمکش کردم روی تخت دراز کشید. کتابی کنار تخت بود. روی صندلی کنار تخت نشستم.

نگاهش رو بهم دوخته بود. لبخندی زدم و کتاب رو بالا آوردم.





-میخوام براتون کمی کتاب بخونم.

آروم شروع به خوندن کردم. سرم رو بالا آوردم. چشمهاش بسته بود.

سر چرخوندم اما هیچ عکسی توی اتاق نبود.

آروم از اتاق بیرون اومدم که در ورودی سالن باز شد و پارسا وارد شد.
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۲۲



پاهام انگار به زمین قفل شدن. سر بلند کرد و نگاهمون با هم تلاقی کرد.

 

نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم. در سالن رو بست و اومد داخل. به خودم اومدم.

-حالش چطوره؟

سر بلند کرد. نگاهش خسته بود.

-خوب نیست … ممنون که پیش مادر بودین، می تونین برین.

علناً داشت بیرونم می کرد! سمت اتاقی که بهارک رو خوابونده بودم رفتم.

کیفم رو برداشتم و بهارک خواب رو بغل کردم. خواستم از اتاق بیام بیرون که جلوی در نمایان شد.

-سنگینه بده من.

ممنون، خودم میبرم. اگر زحمتتون نمیشه در سالن رو باز کنین.

حرفی نزد و در سالن رو باز کرد. هوای آزاد که به صورتم خورد کمی آروم تر شدم.

از دست خودم عصبی بودم؛ از این حال و هوایی که با دیدن پارسا بهم دست می داد. وارد خونه شدم.

به هر سختی بود بالاخره هوا روشن شد. شماره ی هلیا رو گرفتم.

#پارت۱۱۲۳



میخواستم برم ملاقات اما هلیا گفت ممنوع الملاقاته! اصلاً نمیدونستم بیماریش چیه که حتی اجازه ی ملاقات نداره.

چند روزی از اون شب میگذشت. بی دلیل دلم شور میزد. دوباره شماره ی هلیا رو گرفتم.

-هلیا میخوام ببینمت.

-من بیمارستانم.

-مگه نگفتن ممنوع الملاقاته؟!

احساس کردم هلیا هول شد.

-چیزه … گلاره … ببخشید …

-حالت خوبه؟

-پارسا ازم خواسته بود تا اینطوری بهت بگم.

شوکه گوشی رو از خودم فاصله دادم. چرا باید پارسا اجازه نده من غزاله رو ببینم؟!




-باشه، انشاالله زود خوب بشه … فقط می خواستم حالش رو بپرسم.

 

اجازه ندادم هلیا دیگه صحبت کنه و گوشی رو قطع کردم. نگاهم رو به درخت هایی که نوید بهار رو میدادن دوختم.

#پارت۱۱۲۴




چرا پارسا نمی خواست برم دیدن غزاله؟ کلافه لباس پوشیدم و به رستوران رفتم. تا شب ذهنم درگیر بود.

مونا هرچی پرسید چی شده فقط پیچوندمش چون خودمم نمیدونستم چرا اینطوری شدم! از این رفتارهای خودم کلافه بودم.

۳ سال کامل پارسا تو کارها بدون هیچ چشم داشتی کمکم کرده بود و پا به پای هم پیش رفتیم.

کلافه سرم رو توی دستهام گرفتم. با صدای زنگ موبایلم نگاهی به اسم هلیا انداختم.

اول میخواستم جواب ندم اما بعدش پشیمون شدم. صفحه رو لمس کردم.

گلاره  چرا برنمیداری؟!

-سلام. چی شده؟

-میای بیمارستان؟

-چی؟

-بیمارستان.

-برای چی؟

-ازت خواهش می کنم.

-اما پارسا …

-اون نیست؛ لطفاً بیا.

#پارت۱۱۲۵



دو دل بودم که برم یا نه.

-باشه میام.

-فقط زود!

گوشی رو قطع کردم. بهارک رو به مونا سپردم و سریع سوار ماشین شدم.

کنار بیمارستان پارک کردم. بعد از کلی کلنجار رفتن با نگهبان وارد شدم.

هلیا تو راهرو بود. با دیدنم اومد سمتم.

-دلم هزار راه رفت … چی شده؟

-غزاله خواسته ببینتت.

-من و؟!!

هلیا سری تکون داد.

 

بعد از پوشیدن لباس مخصوص سمت اتاقی رفتیم. هلیا آروم در و باز کرد و وارد اتاق شدم.

با دیدن غزاله روی تخت لحظه ای شوکه سر جام موندم.

باورم نمی شد این دختر نحیف و رنجور اون غزاله ای باشه که روز اول دیدمش.

#پارت۱۱۲۶



با دیدنم لبخندی زد و دستش رو دراز کرد.

بغض داشت خفه ام می کرد. با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:

-سلام.

دستهای سردش رو توی دستهام گرفتم.

-سلام.

سلام.

نمیدونستم واقعاً چی بگم!

-خیلی چهره ام به هم ریخته است که اینجوری شوکه شدی؟

سریع سرم رو تکون دادم.

-نه نه … مثل همیشه زیبایی!

خنده ی تلخی کرد و نگاهش رو به رو به روش دوخت.

-من در حق پارسا خیلی بدی کردم اما همه اش از روی دوست داشتن بود.

از همون روزهای اول که به این خونه نقل مکان کردن با یه نگاه عاشقش شدم.

اون موقع هنوز اون اتفاق شوم براش نیوفتاده بود.

از شانس خوبم با خواهرش، پری، همکلاسی شدم و رفت و آمدهامون زیاد شد. هرچی من بیشتر عاشق پارسا می شدم انگار اون از من دورتر می شد!

#پارت۱۱۲۷


سال سوم دبیرستان بودیم که خانواده اش به یه مسافرت رفتن و موقع برگشت تصادف کردن.



پدرش به همراه پری در جا مردن اما مادرش نزدیک به ۶ ماه تو کما بود و از لحظه ای که بهوش اومد و فهمید دختر و همسرش فوت کردن تا الان که شاید ۸ سال میشه، با هیچکس حرف نزده.

-میدیدم پارسا چطور سعی داره قوی باشه اما واقعا سخت بود. دورادور حواسم بهش بود تا اینکه با اصرار پدر و مادرم ازدواج کردم اما اشتباه کردم.
دلم جای دیگه بود و جسمم جای دیگه؛ طاقت نیاوردم و جدا شدم.
دوباره به خونه برگشتم اما دیگه هیچ امیدی نداشتم که پارسا بیاد سمتم. گاهی تو رو باهاش میدیدم حای بعضی وقت ها بهت حسودی می کردم.
جز پارسا هیچکس آدمهای توی ویلای شما رو نمی شناخت. چند ماه پیش فهمیدم سرطان دارم. به هیچکس نگفتم.

تو یکی از همون روزها دل و زدم به دریا و بعد از چند سال پارسا رو از نزدیک دیدم.

اون روز خیلی استرس داشتم اما باید شانسم رو امتحان می کردم.
همه چیز و بهش گفتم حتی بیماریم رو!

نگاهش رو بهم دوخت.

-ازش خواستگاری کردم … دیوونه ام؟

#پارت۱۱۲۸
با بغض فقط سری تکون دادم.

-احساس کردم از حرفهام تعجب کرده.

حتی با ناراحتی رفت اما نمیدونم چی شد بعد از چند روز که واقعاً دیگه ناامید شده بودم تو کوچه دیدم و گفت قبوله!



اون روز برام بهترین روز دنیا بود.

بعد از سالها داشتم به عشقم می رسیدم. همه چی خیلی سریع پیش رفت و با هم عقد کردیم.

دستم رو ضعیف فشرد.

-پارسا خیلی مرد خوبیه … بهترین روزها رو برام ساخت اما عمر من دیگه قد نمیده تا برای همیشه کنارش باشم.

-این حرف و نزن.

-الکی دلداریم نده، خودم میدونم که باید برم اما ازت یه چیزی میخوام.

فضای اتاق برام سنگین بود. هوا برای نفس کشیدن نبود.

هر کلمه ای که از دهن غزاله بیرون می اومد دلم می خواست فریاد بزنم و بگم ساکت باش … تو خوب میشی …
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۲۹



با پاهایی که به سختی روی زمین کشیده می شد از اتاق بیرون اومدم. هلیا اومد سمتم اما با دستم اشاره کردم که نیا!



نمیدونم چطور از بیمارستان بیرون اومدم و خودم رو به ماشین رسوندم!

همین که پشت فرمون نشستم بغضم شکست و صدای هق هقم کل ماشین رو برداشت.

چهره ی غزاله و صحبتهاش لحظه ای از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.

گوشیم یه ریز زنگ می خورد اما توانایی جواب دادن نداشتم. با تنی رنجور وارد خونه شدم.

***

چند روزی از ملاقاتم با غزاله میگذشت. انقدر حال روحیم بد بود که مونا صبرش تموم شد و باهام دعوا کرد اما من هیچی برای گفتن نداشتم!

امروز باید به دیدن خانوم جون می رفتم. کمی آرایش کردم تا چهره ی رنگ پریده ام خیلی مشخص نباشه.

#پارت۱۱۳۰




لحظه ی خروج نگاهم به ماشین پارسا افتاد که از حیاط بیرون اومد. از دست خودم ناراحت بودم.



۳ سال پا به پای من زحمت کشید اما یکبار هم در مورد خانواده اش سوالی نکرده بودم!

بی توجه بهم سریع از کنارم رفت. ماشین و کنار خونه ی خانوم جون نگهداشتم.

طبق معمول همه دور هم بودن. خانوم جون حالش کمی بهتر شده بود و همه کنار هم نشسته بودن و برنامه ی سفر ایام عید رو می چیدن.

هوا کمی ابری بود. کلافه ازجمع جدا شدم. یاد صحبت های امیریل افتادم.

با هر بار دیدن مرجان قلبم سنگین می شد از اینکه چرا من و نخواست! منی که از پوست و گوشت خودش بودم.

لیوان رو محکم توی دستم فشار دادم. همون لحظه وارد آشپزخونه شد.

نمیدونم چهره ام چطوری بود که اومد سمتم.

-حالت خوبه؟

عصبی لیوان رو توی سینک پرت کردم.
ادامه ی رمان
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۳۱



چیه؟ تازه یادت افتاده باید حالم رو بپرسی؟ تو مگه نگران شدن هم بلدی؟

پوزخندی زدم.

-چیه، سوال مسخره ایه، مگه نه؟ وقتی بچه بودم بدون مادربزرگ شدم. وقتی تو سن بیست و چند سالگی بیوه شدم هیچ مادری نبود که سرم رو نوازش کنه … حالا اومدی حالم رو می پرسی؟!

تنه ای بهش زدم.

از اطرافم، از زندگیم برو بیرون؛ مثل تمام سالهای گذشته که رفتی!

-اما من اومدم بمونم!

پوزخند تلخی زدم.

-دیر اومدی خانوم مرجان سالاری، خیلی دیر اومدی!

از آشپزخونه بیرون اومدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم.

شب ویلای دوست امیریل دعوت بودم و باید می رفتم هرچند هیچ میلی برای رفتن نداشتم.

با همه خداحافظی کردم. بعد از تعویض لباس و آماده کردن بهارک ماشین رو سمت لواسون روندم.

بعد از طی مسافتی کنار ویلای بزرگی نگهداشتم.

#پارت۱۱۳۲




مردی اومد سمتم و بعد از معرفی، در ویلا رو باز کرد. ماشین و تو حیاط ویلا پارک کردم و پیاده شدم.

در ساختمون کوچیک و نقلی رو به روم باز شد. مردی همراه امیریل بیرون اومدن.

بهارک با دیدن امیریل با شوق سمتش خیز برداشت.




بعد از سلام و احوالپرسی وارد خونه شدیم. گرمای مطبوع خونه باعث شد لبخندی بزنم.

چند تا دختر و پسر دور شومینه روی تشکچه های رنگی نشسته بودن.

سمتشون رفتیم و امیریل دونه دونه معرفی کردشون. روی تشکچه کنار امیریل نشستم.

بهارک سمت گربه ی پشمالوی گوشه ی سالن رفت.

دختری با تیپ اسپرت برای همه قهوه آورد و کنار دوست امیریل نشست.

هر کی یه چیزی می گفت. جمعشون پر از نشاط بود.

امیریل با تن صدای آرومی کنار گوشم گفت:

-حالت خوبه؟

سر چرخوندم که نگاهم به نگاهش گره خورد.

#پارت۱۱۳۳


خوبه.


-اما نگاهت اینو نمیگه!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-خیلی بده که یه روانشناس همه چی آدم رو سریع می فهمه!

-نه، اشتباه نکن. یه روانشناس شاید حالت رو بفهمه اما من دارم جدال بین منطق و احساست رو می بینم.

ته دلم خالی شد.

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی گلاره؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا گلاره ….

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت … برای همیشه رفت …

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

#پارت۱۱۳۴



با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.



-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.



-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم … باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-گلاره حالت خوبه؟

-باورم نمیشه … همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم … حالش خوب بود … یعنی حال پارسا ….

عصبی سرم رو تکون دادم.

#پارت۱۱۳۵


امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.


میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو گلاره …

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل … صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی … دیدی غزاله رفت؟ … اصلاً باورم نمیشه … هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا …

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.
-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما …

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما …

#پارت۱۱۳۶



گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

 

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

#پارت۱۱۳۷




آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.
همه اش چهره ی خندون غزاله جلوی چشمهام بودن. هلیا جلوی در بود.

با دیدنم اومد سمتم. بغلش کردم. نگاهم به پارسا افتاد که سرتاسر مشکی تنش بود.

سمتشون رفتم و زیر لب تسلیتی گفتم.

صدای گریه ی مادر غزاله لحظه ای قطع نمی شد و یکی از بهترین عکس هاش سیاه پوش شده بود.

قرار شد همه به بهشت زهرا بریم برای تشییع. هلیا و نامزدش همراه من اومدن.

بهشت زهرا شلوغ بود. با آوردن غزاله صدای گریه ی همه بلند شد.

بعد از تموم شدن مراسم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.

حال روحیم دوباره بهم ریخت.

*

#پارت۱۱۳۸



روزها می اومدن و می رفتن. یکماه بیشتر از مرگ غزاله می گذشت.

امیریل استانبول بود. بالاخره بهار از راه رسید.

با اصرار خانوم جون قرار شد یک هفته ای رو بریم گیلان، ویلای آقابزرگ.

امیرعلی و مونا همراه من بودن. دورادور از هلیا شنیده بودم پارسا حال روحی خیلی خوبی نداره اما نمی تونستم سمتش برم.

 

ماشین و تو حیاط بزرگ ویلا پارک کردم. بهارک سمت تاب گوشه ی باغ رفت.

چمدونم رو توی یکی از اتاق های پایین گذاشتم. هر کسی برای خودش یه اتاق برداشت.

خاله همراه زندائی وارد آشپزخونه شدن و مرجان رفت سمت دریا.

لباس عوض کردم و دنبال بهارک تو حیاط رفتم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی هلیا بود.

-سلام هیلی خانوم.

-سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟

-یک هفته ای اومدیم گیلان.

-کار خوبی کردین.
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۳۹



شما کجایین؟

-والا انوشیروان به پارسا خیلی اصرار می کنه تا بریم حال و هواش عوض بشه اما قبول نمی کنه. انگار خودش رو داره شکنجه می کنه. میگم کاش می شد تو باهاش صحبت می کردی.

-آخه من چی بهش بگم؟

-نمی دونم، واقعاً موندم.

بعد از کمی صحبت با هلیا گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.

پارسا من رو تو شرایط سخت تنها نذاشت پس باید الان منم کمکش می کردم هر چقدر هم که خودش تمایل به کمک نداشته باشه!

چند روزی از اومدنمون می گذشت. قرار بود برای شب خانواده ی نوشین بیان ویلا.

بی میل یه دست لباس مناسب پوشیدم و کمی آرایش کردم. از اتاق بیرون اومدم.

نوشین با دیدنم پوزخندی زد که اهمیت ندادم.

با صدای ماشین فهمیدم مهمون ها اومدن. مونا اومد کنارم.

در سالن باز شد و اول پدر و مادرش و پشت سرشون صدرا همراه نیلا وارد سالن شدن.

#پارت۱۱۴۰



مونا گفت:

-اووف کی تا آخر شب اینا رو تحمل کنه؟

نیلا با دیدن من و مونا دستش رو دور بازوی صدرا حلقه کرد.

 

پوزخندی زدم و سرسری سلامی دادم. نیلا و صدرا کنار هم نشستن.

همه در حال صحبت بودن که صدرا با کنایه گفت:

-شنیده ام نامزد پارسا فوت کرده!

نیلا ابروئی تو هم کرد.

-آره، واقعاً خیلی دردناکه … طفلی جوون بود.

صدرا نگاهم کرد.

-فکر کنم شما رابطه ی نزدیکی با هم داشتین!

-بله، از خیلی قبل. چطور؟

صدرا شونه ای بالا داد.

#پارت۱۱۴۱



همینطوری پرسیدم.

میدونستم بی منظور حرف نمیزنه اما حوصله نداشتم. از جمع جدا شدم.

دست بهارک رو گرفتم و سمت ساحل که به ویلا نزدیک بود رفتم.

باد آروم می وزید. نگاهم رو به موج های خروشان دوختم.



تهی بودم؛ تهی از هر احساسی.

به تمام این سالها فکر کردم. به نداشتن و حسرت پدر و مادر تا فوت شاهرخ .

با حضور کسی کنارم سر برگردوندم. نگاهم به مرجان افتاد.

ناخواسته گوشه ی لبم کج شد. نگاهش رو بهم دوخت.

-تا کی می خوای با نفرت نگاهم کنی؟

-من هیچ حسی نسبت بهت ندارم که بخوام نفرت داشته باشم.

-اما نگاهت پر نفرته!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-میدونم در حقت بدی کردم.

#پارت۱۱۴۲



ناخواسته قهقهه ای زدم.

-آفرین! تازه فهمیدی در حقم بدی کردی؟ ایولا، خیلی خوبه … تو در حقم بدی نکردی؛ تو من و از داشتن پدر و مادر محروم کردی! … میفهمی حسرت چیه؟ نه، چرا باید بفهمی


دستش اومد سمتم. قدمی به عقب برداشتم و دستهام رو بالا آوردم.

-به من دست نزن!

-ازت نمیخوام من و ببخشی فقط میخوام درکم کنی. زمانی که با پدرت ازدواج کردم تازه اونجا بود که فهمیدم سر یه لجبازی با مردی که دوستش داشتم یکی دیگه رو هم بدبخت کردم.

-تو که فهمیدی انتخابت اشتباه بود چرا موندی؟ چرا من و باردار شدی؟

-نفهمیدم چطور شد که تو رو باردار شدم. از پدرت خواستم جدا بشیم اما اون نخواست!

-چون عاشقت بود! اصلاً می فهمی عشق چیه؟ تو خودخواه تر از این حرفهایی که بفهمی عشق چیه؛

فقط خودت رو دیدی! تو نه شاهرخ رو دیدی نه پدر من و نه منی که ۹ ماه تو بطنت داشتی!

انقدر خودخواه بودی که ولم کردی. تمام این سالها در حسرت داشتنت بودم حتی تا اون روزی که اومدی ایران. پیش خودم گفتم حتماًدلیلی

برای رفتن داشتی، شاید الان من و بپذیری اما چی شد؟

حتی منو نمی شناختی! تو چشمهام نگاه کردی و گفتی عشقت رو ازت گرفتم.

#پارت۱۱۴۳




با پشت دست صورتم رو پاک کردم.


-ما هیچوقت نمیتونیم همو درک کنیم. مثل دو تا خط موازی هستیم که هرگز به هم نمی رسیم.

بهش پشت کردم. حالم اصلاً خوب نبود. دلم فریادی از ته دل می خواست.

سمت دریا قدم برداشتم.

سردی آب لرزی تو تنم انداخت اما توجه نکردم. از ته دل فریاد زدم: “خدددددااااا” ….

بالاخره بعد از یک هفته به تهران برگشتیم.

کارهای رستوران اکثراً دست مونا بود واین باعث شده بود تا سرم خلوت تر باشه.

نمیدونستم برم خونه ی پارسا یا نه!

لباس مناسبی پوشیدم. دست بهارک رو گرفتم. پشت درشون مکثی کردم اما آخر زنگ رو فشردم.

صدای خسته ی پارسا پیچید توی آیفون.

-کیه؟

اینور ایستادم تا توی مانیتور دیده نشم.



-میشه در رو باز کنی؟

#پارت۱۱۴۴



لحظه ای مکث کردنش رو احساس کردم اما در با صدای تیکی باز شد.

وارد حیاط شدم. در سالن نیمه باز بود. وارد سالن شدم.

سکوت بدی همه جا رو گرفته بود و پرده های ضخیم باعث شده بود خونه نیمه تاریک باشه.

نگاهی به اطراف انداختم. کسی توی سالن نبود.

چرخیدم که نگاهم به پارسا افتاد. پله ها رو پایین اومد. هول کردم.

-سلام.

نگاهم کرد.

-سلام. خوش اومدین.

و با دستش به مبل اشاره کرد. روی مبل تک نفری نشستم.

روی مبل دو نفره ی روبه روم نشت. زن میانسالی از اتاق مادرش بیرون اومد.

با دیدنم سلامی داد و به سمت آشپزخونه رفت.

نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بگم!

-مادر خوبه؟

-ممنون. مثل همیشه است.

#پارت۱۱۴۵



سری تکون دادم. واقعاً مونده بودم چی بگم.

-کارهای رستوران چطوره؟

-مثل همیشه است.
سرم رو پایین انداختم.

-واقعاً تسلیت می گم، خیلی ناگهانی بود.

 

-من به اتفاقات ناگهانی عادت کردم.
سرم رو بالا آوردم.

نگاهم لحظه ای به نگاهش گره خورد. چشم هایش انگار نم اشک داشت.

نگاهش رو از نگاهم گرفت. همون زن با سینی قهوه اومد و سینی رو روی میز گذاشت.

-کاری با من ندارید آقا؟

-نه، میتونی بری.



-چشم.

-بفرمائید قهوه.

این پارسای ساکت و آروم و البته سرد رو به روم رو نمی شناختم.

#پارت۱۱۴۶



توی سکوت قهوه ام رو خوردم. بلند شدم که بلند شد. دست دست کردم.

-فردا میخوایم با هلیا بریم خارج از شهر … گفتم بیام بگم شما هم میاین یا نه؟

دست تو جیب شلوار اسلش مشکیش کرد.

-فکر نمی کنم اونقدر تنها باشید که از روی دلسوزی بیاید و به من پیشنهاد بدید؛ چون من نیازی به دلسوزی ندارم!

-اما من از روی دلسوزی این کار رو نکردم، فقط به عنوان یک دوست قدیمی، اگر هنوز دوست بدونی، پیشنهاد دادم. هر طور مایلی!

از سالن بیرون اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

درکش می کردم که الان بی حوصله باشه. به هلیا زنگ زدم و همه چیز رو گفتم.

قرار شد هلیا برای عوض شدن حال و هوا یه شب نشینی رو تو خونه خودش بذاره.


نمیخواستم برم اما با اصرا هلیا قرار شد منم برم.

نمیدونستم پارسا میاد یا نه. لباس پوشیدم و لباسهای بهارک رو تنش کردم.

#پارت۱۱۴۷



سوار ماشین شدم و به آدرسی که هلیا داده بود رفتم.

ماشین و کنار ساختمون بزرگی پارک کردم. زنگ طبقه ی ۵ رو زدم.

با باز شدن در سوار آسانسور شدم. همین که از آسانسور بیرون اومدم، در آپارتمان رو به رو باز شد.

با هم وارد خونه شدیم. یه آپارتمان شیک بود.

-تنهایی؟

-نه، انوشیروان رفته دنبال پارسا. می شناسیش که چقدر لجبازه!

-آره اما خب شرایط خوبی هم نداره.

هلیا آهی کشید.

-بعد از رفتن پدر و خواهرش و اوضاع خاله، پارسا خیلی تنها شد. گفتیم شاید با اومدن غزاله همه چی درست بشه اما انگار پسرخاله ام از اول شانس نداشته.



با صدای زنگ آپارتمان هلیا رفت تا در رو باز کنه. انوشیروان اول وارد شد و پشت سرش پارسا.

بهارک با دیدن پارسا با ذوق رفت سمتش. پارسا از دیدن ما انگار تعجب کرده بود.

بعد از سلام و احوالپرسی، با هلیا سمت آشپزخونه رفتیم. سینی چائی رو داد دستم.

#پارت۱۱۴۸



تو برو منم میام.

با سینی چائی به سالن برگشتم. اول به انوشیروان تعارف کردم.

سمت پارسا رفتم. دست دراز کرد چائی رو برداره که لحظه ای سر بلند کرد.

ضربان قلبم بالا رفت. سینی رو روی میز گذاشتم.

انوشیروان و پارسا راجب کار شروع به صحبت کردن و مهمونی که قرار بود یک ماه بعد برگزار بشه.

میز رو چیدیم. بعد از صرف شام پارسا بلند شد تا بره. بلند شدم.

-مام بریم. فردا بهارک صبحیه.

هلیا: خب با هم برید. پارسا که ماشین نداره!

نگاهی به پارسا انداختم.

انوشیروان: آره، اینطوری بهتره و این موقع شب گلاره هم تنها نیست.

 

تو عمل انجام شده قرار گرفتم. با هم از هلیا و انوشیروان خداحافظی کردیم.



بهارک خواب بود و پارسا بغلش کرد. در ماشین و باز کردم.

#پارت۱۱۴۹



بهارک رو روی صندلی عقب خوابوند. سوئیچ و گرفتم طرفش.

-ترجیح میدم رو صندلی بغل راننده بشینم.

ماشین و روشن کردم. نمیدونستم چطور سکوت ماشین رو بشکنم.

-میدونم از دست دادن عزیز سخته … یعنی اصلاً فکرشم نمی کردم همچین زندگی ای داشته باشی.

-آدم زندگی افرادی که براشون مهمه رو میدونه پس توقعی نیست که تو راجب گذشته ام چیزی بدونی.

-من فکر می کردم …

یهو پرید وسط کلامم.

-تو فکر می کردی پارسا یه آدم خیلی خوشبخته و الان باورهات برعکس شده و حس ترحمت گل کرده؟

-نه، فقط به عنوان یه دوست می خوام کنارت باشم، همین!

پارسا سکوت کرد و نگاهش رو به بیرون دوخت. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.

ماشین و کنار خونه نگهداشتم. پارسا پیاده شد.

-ممنون. شبت بخیر.



با ریموت در رو باز کردم. پارسا تو تاریکی کوچه گم شد.

مرگ غزاله انگار داغ گذشته اش رو تازه کرده بود.