آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
ریز ریز خندید. الهی من قربون اون خندت برم!

دلم ضعف می ره وقتی می خنده

! با انگشت اشارش به تابلوی سمت راستش اشاره کرد.

به تابلو نگاه کردم. عشایر با الاغ و قاطراشون و زن و بچه هاشونم از روی سنگایی که وسط رودخونه بود می گذشتن.

خوب نگاه کردم. حالا من کدوماشونم؟

نگاش کردم هنوز لبخند رو لبش بود. دوباره نگاه کردم.

فهمیدم! قاطره منم

چی؟! با حرص و عصبانیت نگاش کردم و گفتم: منظورت با قاطر است؟! |

با لبخند سرشو تکون داد. لبمو گاز گرفتم.

حیف و صد حیف که پسره وگرنه می زدم لای پاش که عقیم بشه.

گفتم: میزو براتون حاضر می کنم.

اومدم پایین. با این کاراش میخواد منو عاشق خودش کنه؟! اینجوری خودشو پیش من متنفر می کنه

مختار تو آشپزخونه نهار می خورد.

منم میزو برای آرمان چیدم. وقتی کارم تموم شد، اومد پایین

کنار میز وایساد و گفت: بشین!

- کجا؟

- دو قدم بیا جلو، صندلی رو بکش و بشین.

رفتم عقبتر و گفتم: نه آقا... من بعد از شما نهار می خورم.

- بازم که گفتی آقا؟ مگه صبح نگفتم بگو آرمان؟

#پارت۱۱۴۵



- اگه اینجوری صداتون بزنم، بقیه چی فکر می کنن؟

- حداقل جلو خودم بگو آرمان


- شرمنده؛ ولی روز اول گفتید بگید آقا، منم عادت کردم... یعنی راحت ترم!

- تا کی می گی آقا؟

- تا هر وقت اینجام!

با لبخند اومد طرفم صندلی جلوم رو کشید.

مچ دستمو گرفت و به زور نشوندم رو صندلی.
خم شد دم گوشم،

گفت: چرا غذا خوردن با منم امتحان نمی کنی؟

این همه مدت با بردیا خوردی، یه روزم با من بخور

سر میز نشست.

برام غذا کشید و گفت: بخورا اندامت از نی قلیونم باریک تره.

اصلا شدی خود باربی!

- اصلا بهت نمیاد نگران من باشی!

دستمو گذاشتم رو میز که بلند شم، دستشو گذاشت رو دستم.

سریع دستمو کشیدم و گفتم: این کاراتم فایده نداره! با ناراحتی گفت: من که ازت چیزی نخواستم؟

یعنی یه نهارم نمی تونی با من بخوری؟

- نه... چون هم اشتهای خودت کور می شه،

هم اشتهای من؛ در ضمن از کی تا حالا خدمتکارا با اربابشون غذا می خورن؟!

حرف خودشو تحویل خودش دادم.

نفسی کشید و گفت: چرا همه چیز رو به دل می گیری و فراموش نمی کنی؟

- فراموش کرده بودم. هر وقت میز غذا و تو رو می بینم یاد حرفات می افتم.

- پس چرا مختارو بخشیدی؟ نمی تونی منم ببخشی؟

#پارت۱۱۴۶



- مختار دستور تو رو اجرا کرد. تقصیری نداشت.

- شیرین خواهش می کنم بیا بشین.

- دیگه به من نگو شیرین

مثل همیشه بگو این، هي، توا بلند شد و گفت: میزو جمع کن!

- میخوای باز راهی بیمارستان بشی؟! گفته باشم؟ ایندفعه افتادی رو تخت، دیگه ازت پرستاری

نمی کنم!

لبخند زد و گفت: میل ندارم! گشنم شد یه چیزی بیرون می خرم، می خورم.

حوصله ی پرستاری نداشتم.

گفتم: باشه... بشین با هم می خوریم.

نشستم. اونم با خوشحالی نشست.

برام غذا کشید و گذاشت جلوم. یه لیوان دوغم برام گذاشت. همین جور که می خوردیم، گفت:

- دیشب از کت و شلواری که برام دوختی خیلی تعریف کردن.

همشون آدرس خیاطشو می خواستن. منم گفتم نمی دونم کجاست؟

من هیچی نمی گفتم و آروم آروم غذا می خوردم و گوش می دادم که گفت:

- تو فقط بلدی سوپ درست کنی

- نه!

- جدی؟ یعنی می تونی غذاهای دیگه رو هم مثل سوپ، خوشمزه درست کنی؟

- خب آره! مگه یادت نیست اون شبی که میز پرهامو واژگون کردی، همه ی غذای روشو خودم پخته بودم.

چیزی نگفت. فقط با تعجب به بشقابم نگاه کرد و گفت:

- من زخم معده دارم، تو چرا یواش یواش می خوری؟

#پارت۱۱۴۷


با قاشق با برنج بازی می کردم. گفتم: از خورشت کرفس بدم میاد!

با خنده گفت: خب مجبوری بخوری؟

بشقابو جلوم برداشت: بیا این شنیسلو بخور


- آخه این که برای شماست؟

- عیب نداره، بخور.... من خورش کرفس دوست دارم.

بهش نمیاد انقدر مهربون باشه، می دونم اینا همش نقششه. نهارو با هم خوردیم. یه چیز غیر قابل

باورا وقتی میزو جمع کردم، بردم آشپزخونه،

خاتون گفت:

- بشین نهار تو بخور، خودم ظرفا رو می شورم. - خوردم!

- کی؟

سرمو انداختم پایین و عین بچه هایی که به کار اشتباهی انجام می دن لب و لوچمو آویزون کردم
و گفتم:

- با آقا خوردم!

- ها؟! با کی؟! با آقا؟! یعنی دوتاتون رو به صندلی نشستین؟!

با چشای گشاد گفتم: نه قربونت برم! دوتامون که رو به صندلی جا نمی شیم

- وای! بابا گیج شدم؛ منظورم میز بود!

- آره!

- مگه می شه؟... یعنی آقا به تو اجازه داده باهاش نهار بخوری؟

- آره دیگه!

#پارت۱۱۴۸



- یعنی چی؟

- یعنی داره آخر الزمان می شه! که من تونستم با این ماموت غذا بخورم

کمی گوشت و استخون برای داگی بردم

. همین جور که می خورد، منم کنارش نشستم و گفتم:

- می گم داگی! با صاحبت چیکار کنم؟!

چرا جلوم داره ادای آدمای مهربونو درمیاره؟

کاش واقعا مهربون و خوب بود... بهش که میاد آدم خوبی باشه!

مخصوصا وقتی می خنده انقده خوشگل می شه؟! داگی تو تا حالا خندشو دیدی؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۴۱


این همه مدت اینجوری میگشتی و منه بی

غیرت...

میون حرفش پریدم!

_میشه پرتو پلا نگی؟

مرصاد_ ماهک بعد از گفتن حرف هام میرم.. فقط

میخوام

حرف بزنم.. به حرمت عشقی که بهم داشتیم

غرورمو

با حرفای سردت نشکن! دیگه چیزی از مرصاد

باقی نمونده! 

تو دیگه بدترش نکن!

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و با اکراه

گفتم:

_اگه حرفاتو گوش کنم میری؟ دست از سرم بر

میداری؟

اگه بعدحرف هام منو نخواستی آره! واسه همیشه

میرم

نیم ساعت بود که دست هامو زیر چونه ام تکیه

داده بودم

و طلبکارانه به مرصاد نگاه میکردم!

مرصاد که مشغول بازی با آب میوه اش بود گفت:

_میشه اونجوری نگاه نکنی؟

باحرص گفتم:

_حرف میزنی یا برم؟



#پارت۱۱۴۲


مرصاد_میزنم! قبل حرف هام بگم هرجوری

بخوای بهت

ثابت میکنم، بی گناهی و ضربه ای که بهم زدنو!

همه چی رو!

با کلمات قاطع و محکم اما آروم وهجی شده

گفتم:

_ببینید آقای عظیمی ، من حتی اگه ثابت کنی

پسر اتابک

نیستی و پسر پیغمبری هم چیزی ازت نمیخوام

چون تو دلم

جایی واسه جنابعالی نمیخوام!

زر میزدم، هرچی میگفتم پرت و پلا بود اما باید

میگفتم! 

حس میکردم لازم بود!

مرصاد با غم سرشو پایین انداخت و گفت:

_ بابام بهم نارو زد.. از اولشم میگفت نمیذارم شما

دوتا بهم

برسید!

خوب پیش رفت.. یعنی عالی پیش رفت!

موفق شد و ما رو از هم جدا کرد!

_خب؟

مرصاد با حرص وکلافه دستی به صورتش کشید

و با تحکم گفت:

#پارت۱۱۴۳


_تا حرفم تموم نشده یک کلمه هم حرف نزن!

اوکی؟

دروغ چرا؟ ازچشمای عصبی و به خون نشسته

اش ترسیدم!

بدون حرف سر تکون دادم!

مرصاد_ اون بچه، بچه ی بابام بود و پانیذ از

بابام حامله شده

بود!

با نقشه انداختن گردن من! این موضوع همه چی

رو واست باز نمیکنه؟

با تعجب در حالیکه دهنم یک متر باز شده بود

پرسیدم_  چی؟؟؟

مرصاد_ ماهک میدونی چی به روزم اومد وقتی

فهمیدم؟

میدونی منی که هنوز ۳۰ سالم نشده از مرحله ی

سکته قبلی رد شدم؟

گیج بودم فقط داشتم نگاهش میکردم!

مرصا _ وقتی فهمیدم افتادم بیمارستان.. وقتی

به هوش اومدم

پانیذ نبود.. کل شهر رو دنبالش گشتم.. اون زن

من بود

میتونست با اسم من هر غلطی بکنه..



#پارت۱۱۴۴


با کلمه "زن من" از زبون مرصاد نفرت بیشتری

توی دلم

نشست!

مرصاد انگار نفرتم و توی چشمم خوند!

دستشو از روی میز دراز کرد و دستمو گرفت و

گفت:

_ماهک اگه تا قیامت هم اسم اون زن توی

شناسنامه ی من

بود، فقط توی شناسنامه بود! اینارو میگم تا

بدونی گولم

زدن و کار به کجاها کشیده شد!

دستمو از دستش بیرون کشیدم و نگاهمو ازش

دزدیدم!

مرصاد_ بعد از حدود یک ماه پیداش کردم اما با

شکم تخت

و بدون بچه!

توی زیر زمین خونه خودمون که به عقل جن هم

نمیرسید پیداش کردم!

اگه مریم نمیگفت هیچوقت حدسش هم نمیزدم

اتابک اینقدر

شارلاتان باشه که پانیذ و توی خونه خودش

پنهون کنه!

اون بچه تنها مدرکی بود که اتابک و بکشونم

دادگاه و اسم

پانیذ و از شناسنامه ام دربیارم!

#پارت۱۱۴۵


انگار بغض سنگین گلوش مانع حرف زدنش میشد

چون

هر چند ثانیه مکث میکرد و لبشو داخل دهنش

میبرد!

مرصاد_ وقتی گفتم بچه رو چیکارش کردین

گفتن کدوم بچه؟

میخواستن منو به عنوان دیوونه جلوه بدن که

ننگ خودشونو پنهون کنن و خودشون رو تبرئه

کنن!

واقعا هنگ کرده بودم! یعنی داره راست میگه

خدایا؟ چی رو باور کنم؟ قسم حضرت عباس یا

دم خروس؟

یه لحظه دلم واسه صدای لرزونش سوخت! فقط

یه لحظه

واسه چشمای غمگینش دلم سوخت..

_باور کنم پدر آدم اینقدر بی رحم و سنگ دل

باشه؟

مرصاد باز هم کلافه به صورتش دست کشید،

دماغشو بالا

کشید و نگاهشو به دریا دوخت و گفت:

_کی باورم کرده که تو باور کنی؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

_در هر صورت این موضوع به خودت و زنت

مربوط میشه!


#پارت۱۱۴۶


مرصاد_پانیذ مرد! جلوی کلانتری، وقتی که داشت

میومد که

همه چی رو اعتراف کنه، اتابک رو لو بده

کشتنش! با ماشین زیرش گرفتن...

_چیییییی؟

فقط چند ثانیه غفلت من کافی بود تا آدم های

اتابک  

خان دست به کار بشن و جونشو ازش بگیرن!

_پانیذ مردددده؟ بچه اتون چی میشه؟

مرصاد با عجز درحالی که گریه اش میومد گفت:

_ماهک اون بچه ی من نبود!

سنگ دل شده بودم! حتی دلم نمیخواست بپرسم

الان اون بچه زنده هست یا نه!

بابی رحمی شونه ای بالا انداختم و گفتم:

_بچه ی زنت! چه فرقی میکنه!

مرصاد_ داری زخم میزنی لعنتی! صداشو بلندکرد

و کوبید

روی میز

_داری زخم میزنی با اینکه میدونی واسم تله

گذاشتن در حقم

نامردی کردن!

آب میوه شو پرت کرد روی زمین بلند تر داد زد:

#پارت۱۱۴۷


_زخم میزنی! نابودم میکنی!

ترسیده تو خودم جمع شده بودم که دو تا مرد که

نشون میداد
سرم رو پایین انداختم.

-واقعاً تسلیت می گم، خیلی ناگهانی بود.

 

-من به اتفاقات ناگهانی عادت کردم.
سرم رو بالا آوردم.

نگاهم لحظه ای به نگاهش گره خورد. چشم هایش انگار نم اشک داشت.

نگاهش رو از نگاهم گرفت. همون زن با سینی قهوه اومد و سینی رو روی میز گذاشت.

-کاری با من ندارید آقا؟

-نه، میتونی بری.



-چشم.

-بفرمائید قهوه.

این پارسای ساکت و آروم و البته سرد رو به روم رو نمی شناختم.

#پارت۱۱۴۶



توی سکوت قهوه ام رو خوردم. بلند شدم که بلند شد. دست دست کردم.

-فردا میخوایم با هلیا بریم خارج از شهر … گفتم بیام بگم شما هم میاین یا نه؟

دست تو جیب شلوار اسلش مشکیش کرد.

-فکر نمی کنم اونقدر تنها باشید که از روی دلسوزی بیاید و به من پیشنهاد بدید؛ چون من نیازی به دلسوزی ندارم!

-اما من از روی دلسوزی این کار رو نکردم، فقط به عنوان یک دوست قدیمی، اگر هنوز دوست بدونی، پیشنهاد دادم. هر طور مایلی!

از سالن بیرون اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

درکش می کردم که الان بی حوصله باشه. به هلیا زنگ زدم و همه چیز رو گفتم.

قرار شد هلیا برای عوض شدن حال و هوا یه شب نشینی رو تو خونه خودش بذاره.


نمیخواستم برم اما با اصرا هلیا قرار شد منم برم.

نمیدونستم پارسا میاد یا نه. لباس پوشیدم و لباسهای بهارک رو تنش کردم.

#پارت۱۱۴۷



سوار ماشین شدم و به آدرسی که هلیا داده بود رفتم.

ماشین و کنار ساختمون بزرگی پارک کردم. زنگ طبقه ی ۵ رو زدم.

با باز شدن در سوار آسانسور شدم. همین که از آسانسور بیرون اومدم، در آپارتمان رو به رو باز شد.

با هم وارد خونه شدیم. یه آپارتمان شیک بود.

-تنهایی؟

-نه، انوشیروان رفته دنبال پارسا. می شناسیش که چقدر لجبازه!

-آره اما خب شرایط خوبی هم نداره.

هلیا آهی کشید.

-بعد از رفتن پدر و خواهرش و اوضاع خاله، پارسا خیلی تنها شد. گفتیم شاید با اومدن غزاله همه چی درست بشه اما انگار پسرخاله ام از اول شانس نداشته.



با صدای زنگ آپارتمان هلیا رفت تا در رو باز کنه. انوشیروان اول وارد شد و پشت سرش پارسا.

بهارک با دیدن پارسا با ذوق رفت سمتش. پارسا از دیدن ما انگار تعجب کرده بود.

بعد از سلام و احوالپرسی، با هلیا سمت آشپزخونه رفتیم. سینی چائی رو داد دستم.

#پارت۱۱۴۸



تو برو منم میام.

با سینی چائی به سالن برگشتم. اول به انوشیروان تعارف کردم.

سمت پارسا رفتم. دست دراز کرد چائی رو برداره که لحظه ای سر بلند کرد.

ضربان قلبم بالا رفت. سینی رو روی میز گذاشتم.

انوشیروان و پارسا راجب کار شروع به صحبت کردن و مهمونی که قرار بود یک ماه بعد برگزار بشه.

میز رو چیدیم. بعد از صرف شام پارسا بلند شد تا بره. بلند شدم.

-مام بریم. فردا بهارک صبحیه.

هلیا: خب با هم برید. پارسا که ماشین نداره!

نگاهی به پارسا انداختم.

انوشیروان: آره، اینطوری بهتره و این موقع شب گلاره هم تنها نیست.

 

تو عمل انجام شده قرار گرفتم. با هم از هلیا و انوشیروان خداحافظی کردیم.



بهارک خواب بود و پارسا بغلش کرد. در ماشین و باز کردم.

#پارت۱۱۴۹



بهارک رو روی صندلی عقب خوابوند. سوئیچ و گرفتم طرفش.

-ترجیح میدم رو صندلی بغل راننده بشینم.

ماشین و روشن کردم. نمیدونستم چطور سکوت ماشین رو بشکنم.

-میدونم از دست دادن عزیز سخته … یعنی اصلاً فکرشم نمی کردم همچین زندگی ای داشته باشی.

-آدم زندگی افرادی که براشون مهمه رو میدونه پس توقعی نیست که تو راجب گذشته ام چیزی بدونی.

-من فکر می کردم …

یهو پرید وسط کلامم.

-تو فکر می کردی پارسا یه آدم خیلی خوشبخته و الان باورهات برعکس شده و حس ترحمت گل کرده؟

-نه، فقط به عنوان یه دوست می خوام کنارت باشم، همین!

پارسا سکوت کرد و نگاهش رو به بیرون دوخت. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.

ماشین و کنار خونه نگهداشتم. پارسا پیاده شد.

-ممنون. شبت بخیر.



با ریموت در رو باز کردم. پارسا تو تاریکی کوچه گم شد.

مرگ غزاله انگار داغ گذشته اش رو تازه کرده بود.