آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 2🦋🦋🦋:
#پارت۱۱۲۱



به آرمان نگاه کردم. نشسته بود و هیچی نمی

گفت. فقط نگاهمون می کرد.

پوزخندی زدم و گفتم: کیو عاشق خودم کنم؟

این پسره آدم کش بی رحمو؟! این که از دوست داشتن و عشق، هیچی حالیش نیست و فقط بلده با دل دخترای ساده بازی کنه؟

! اینو عاشق خودم کنم؟!

یکی از دخترا گفت: اگه می دونستی چند تا دختر می خواستنش، اینجوری حرف نمی زدی؟

- می خواستنش؟ یعنی گذاشتین قیمتش خوب بره بالا، بعد بفروشینش؟

خب قیمتشو بگید، هر چقدر هست خودمم یه پولی می ذارم روش؛ فقط ببریدش که دیگه چشمم تو چشمش نیفته.

آرمان با عصبانیت لیوان تو دستشو فشار می داد که هر لحظه امکان داشت تو دستش

بشکنه. فرحناز هم عصبی بود. گفت: آرمان از نظر پولی برای ما ارزش نداره.

- پس از نظر جسمی براتون مهمه ... که فقط نیاز اتونو برطرف کنه؟!

فرحناز طاقت نیاورد، اومد جلو دستشو بلند کرد که آرمان داد زد:

- فرحناز ولش کن!

#پارت۱۱۲۲



فرحناز با دست بالا و فک منقبض شده نگام می کرد

. خاتون دستمو کشید به سمت آشپزخونه برد.
گفت: دختر مردی... یعنی فاتحه ی خودتو

بخون. به خدا دیگه مردم از بس نصيحتت کردم ...

.مطمئنم ایندفعه آقا می فروشت. هم خودت بدبخت می شی، هم ما رو غصه دار می کنی،

آخه این حرفا چی بود به آقا زدی؟ جلو این همه آدم تحقیرش کردی.

شیرو باز کرد. یهو پشتمو نگاه کرد. برگشتم: آرمان بیش از اون چیزی که من تصورش می کردم، عصبی شده بود.

این از همون موقعایی بود که من شدید ازش می ترسیدم.

حتی گه خوردن و پشگل خوردن هم به دردم نمی خورد.

به من نگاه میکرد.

#پارت۱۱۲۳



گفت: خاتون برو بیرون!

خاتون با دلهوه و نگرانی گفت: آقا!
داد زد: گفتم برو بیرون!

روز اولی که خواست منو ببینه، همین جوری سر خاتون داد زد و گفت برو بیرون.

خاتون با ترس به من نگاه می کرد و می رفت بیرون.

کتشو در آورد، انداخت رو میز.کلید و برداشت، درو قفل کرد.

یهو صدای موزیک بلند شد. در شیشه ای آشپزخونه رو هم بست و پردشو کشید.

کلیدو انداخت رو میز و دست به کمر وایساد.
منم به کابینت تکیه داده بودم.

گفت: که می خوای منو بفروشی! ها؟... می

خوای یه پولی بذاری رو من که دیگه منو نبینیم. آره؟

چیزی نگفتم. فقط با ترس نگاش می کردم.
داد زد: آره؟!

آروم گفتم: آره!
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۲۱


سامیار با لذت و سرمست گفت:

_به به! بار مشروبمونم رسید! با خنده روبه من

ادامه داد

مثل اون شب بدمستی نکنی ها!!

با یادآوری اون شب لعنتی خنده از لبم پرکشید!

انگار متوجه شد گند زده!

یه دونه روی شونه ام زد و گفت:

_امشبو واسه ما باش خواهش میکنم ماهک...

لبخند زورکی زدم و قبول کردم..

لبمو گزیدم و سعی کردم داغی بوسه ی اون شب و

تصورکنم

اما چیزی جز سردی نامردی هاش نصیبم نشد..

مشروب ها یکی یکی باز میشدن و کف های

هرکدوم از

شیشه ها توی هوا پخش میشد و جیغ و سوت

مهمونا بلند

میشد..

فلورا اجازه نداد بیشتر از ۳ پیک بخورم اما

همونم دگرگونم

کرده بود..

میون خنده باز فاز غم گرفته بودم..


#پارت۱۱۲۲


کادو هارو یکی یکی دادن و کم کم مهمونی تموم

شد

و هرکدوم به خونه هامون رفتیم..

ساعت ۱ونیم شب بود که به خونه رسیدیم و

فلوار ماشینو

بیرون پارک کرد و پیاده شدیم..

بخاطر مشروب و گیجی سرم آهسته راه میرفتم

و فلورا که

دستشویی بهش فشار آورده بود زودتر رفت تو..

شونه ای بالا انداختم و همونطور آهسته و تلولو

وارد خونه

شدم..

میخواستم درو ببندم که متوجه ی سبد گلی کنار

در حیاط

شدم..

سبدو برداشتم و با گیجی نگاهش کردم..

دنبال اسم یا آدرسی از فرستنده گشتم که صدایی

باعث شد

قلبم تپیدنو فراموش کنه و گل ازدستم بیوفته..

_تولدت مبارک

با چشم های گردشده به مردی نگاه کردم که

دیدنشو واسه

همیشه ممنوع و محال کرده بودم..

چقدر با اون ته ریش و چشمای خسته اش قشنگ

شده بود..

#پارت۱۱۲۳


تیشرت مشکی جذب و شلوار کتان مشکی جذب..

چقدر خوش تیپ و دل فریبه خدایا..

چقدر لاغر شده بود مرد رویاهام!

یه دفعه ای قلبم یادش اومد باید بزنه.. یه جوری

خودشو به

قفسه ی سینه ام میکوبید که صداشو توی گوشم

می شنیدم!

بعد مکث طولانی که هر دوتامون به هم خیره

شده بودیم

زمزمه وار گفتم:

_اینجا چیکارمیکنی؟

مرصاد_ میای یه کم حرف بزنیم؟

حس تنفری که توی وجودم بود هزار برابر قوی تر

حس

خواستنش بود..

قفسه ی سینه ام تند تند بالا پایین میشد! چرا

دست از سرم

برنمیداشت؟ چرا راحتم نمیذاره خدایا؟

با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم که

جیغ نزنم

گفتم:

_ازهمون راهی که اومدی برمیگردی و میری!

دیگه هم

پشت سرتو نگاه نمیکنی! فهمیدی؟



#پارت۱۱۲۴



اومدم درو ببندم که پاشو کنار در گذاشت و مانع

بسته شدن

در شد و گفت:

_ماهک؟ تا اینجا اومدم باهات حرف بزنم!

میخواستم باصدای بلند نعره بزنم وضجه بزنم و

بگم اسممو

اینجوری صدا نکن!

بگم دلم نمیخواد اسمم روی زبون تو بیاد!

خدایا تو بهش بگو.. آخه اسممو خیلی قشنگ صدا

میزنه.. 

اینقدر قشنگ که عاشق اسمم میشم!

بی توجه به پاهاش سعی کردم در و ببندم و

گفتم:

_من با تو حرفی ندارم!

اما من خیلی حرف ها دارم.. ماهک اگه نیم

ساعت

بهم وقت بدی حرفمو میزنم و میرم.. بعدش

تصمیم با خودت!

هنوز نیومده دم از رفتن میزنه مرتیکه! اصلا

اینجا چه

غلطی میکنه؟ زن و بچه شو کدوم گوری ول کرده

اومده؟

#پارت۱۱۲۵


_مرصاد اگه نری پلیس خبر میکنم!

فلورا ترکی گفت: ماهک کی پشت دره؟

مثل خودش به ترکی جواب دادم: هیچکی شما

برو داخل

و آهسته تر گفتم مزاحمه!

مرصاد که انگار متوجه شده بودگفت:

_نمیخوام مزاحمت بشم! فقط میخوام نیم ساعت

به حرفم

گوش کنی!

_تو در همه حال واسه من مزاحمی! حالا هم برو

و دیگه اینجا

برنگرد و مجبورم نکن از اینجا برم!

مرصاد_ میدونی که تا به حرفام گوش ندی کوتاه

نمیام..

با تنفر گفتم: من هیچی از تو نمیدونم! تو

خاطرات تلخ زندگیم

بودی که خدا رو شکر تموم شدی و...

دستشو روی لبم گذاشت و مانع ادامه ی حرفم

شد..

هنگ کرده لال مونی گرفتم که دستشو آهسته

روی لب

پایینم کشید و گفت:

_لب هات یه چیز میگه چشمات یه چیز دیگه!

محکم دستشو پس زدم و با صدای بالا رفته

گفتم:

_دیگه هیچوقت به من دست نزن! هیچ وقت!


#پارت۱۱۲۶


مرصاد به حالت تسلیم دستاشو بالا برد و گفت:

باشه! فقط

خواستم بدونی منو تو خیلی چیزا داریم که هرگز

فراموش

نمیشه!!

میخواستم شروع کنم به سلیته بازی که این دفعه

کف

دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت:

_هیس! دارم میرم.. لازم نیست داد و بیداد کنی!

به دستش چنگ زدم که سرشو آورد جلو روی

دستشو که

جلوی دهنم بود و بوسه زد و زمزمه وارگفت:

دلم برات تنگ شده بود!

قلبم؟؟ چنان سرعتی رو واسه تپیدن در نظر

گرفته بود که

منتظر ازحال رفتنم بودم!

مرصاد عقب گرد کرد و بدون حرف رفت و سوار

پورشه ی

سفید رنگی که چند قدم پایین تر پارک کرده بود

شد و گاز

داد و رفت!

درحیاطو بستم و بهش تکیه دادم..

کنار در زانو زدم و دستمو روی قلبم گذاشتم و

اشک ریختم!

#پارت۱۱۲۷


صدای فلورا باعث شد چشمامو باز کنم!
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۱۵



با محبت بغلم کرد.

-وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.

-منم.

-آره؛ از احوالپرسیات معلومه!

صدای غزاله از پشت سرمون بلند شد.

-عه هلیا، ول کن مهمونمو … میخوام به بقیه معرفیش کنم.

دستش رو دور بازوم حلقه کرد. نگاهم کشیده شد سمت پارسا. به نظر کلافه میومد.

لحظه ای نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. حس کردم ته دلم خالی شد.

سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با غزاله سمت مهمونهایی که دور هم نشسته بودن رفتیم.

تعدادشون کم بود. چند تا خانوم و آقا با چند تا دختر و پسر و نامزد هلیا.

-خوب، معرفی می کنم؛ ایشون دوست من و همکار پارسا جونم، گلاره و اینم دختر نازش بهارک. این خانوم و اقا هم پدر و مادرم هستن.

#پارت۱۱۱۶



با مادرش دست دادم و برای پدرش سری تکون دادم. دختر و پسر جوونی رو نشون داد.

-داداش من بهیار و نامزد خوشگلش تمنا.

هلیا یهو اومد سمتمون.



-خوب عروس خاله جون، بقیه اش مربوط به ما میشه، بکش کنار.

و تنه ی آرومی به غزاله زد.

-این آقا خوشگله و خانوم خوشگلشون مامی و پاپی من هستن.

مرد اخم تصنعی کرد.

-تو باز این مدلی حرف زدی؟

اما هلیا رفت سمتش و روی سرش رو بوسید.

-فدای کله ی بی موت بشم.



پدرش سری تکون داد. با خواهر و برادرهای هلیا آشنا شدم.

#پارت۱۱۱۷



هرچی تو مهمون ها دنبال پدر و مادر پارسا گشتم کسی چیزی نگفت.

کنار هلیا نشستم. خدمتکاری برای پذیرایی اومد. نگاهی به خونه انداختم.

تمام پرده ها مخمل و ضخیم بودن. برعکس خونه ی من هوا انگار خفه بود. خونه بی روح بود.

مادر هلیا بلند شد.من برم خواهرم رو بیارم.

پارسا توی سکوت کنار غزاله نشسته بود. مجلس دست نامزد هلیا و برادر غزاله بود.

با دیدن مادر هلیا که ویلچری رو هل می داد لحظه ای شوکه شدم.

زنی با جسم نحیف و صورتی بی روح و رنگ پریده روی ویلچر نشسته بود. احساس کردم خاله ی پارسا بغض کرد.

-اینم خواهر من.

اما مادر پارسا فقط به یکجا خیره بود.

هلیا: خب، تولد رو شروع کنیم.

#پارت۱۱۱۸



سؤالهایی توی سرم بالا و پایین می شد. با سنگینی نگاهی سرم رو بالا آوردم.

نگاهم با نگاه پارسا تلاقی کرد. با پوزخند نگاهش رو گرفت. هلیا سقلمه ای بهم زد.

-حواست کجاست؟

-همین جا.

-پارسا چیزی راجب خاله بهت نگفته بود؟

سری تکون دادم. هلیا فقط لبخند غمگینی زد. با آوردن کیک صدای دست بلند شد.

غزاله شمع ها رو فوت کرد. همه کادوهاشون رو دادن. منم کادوم رو دادم.

غزاله و پارسا رفتن وسط تا برقصن. از اول تا تموم شدن رقص پارسا و غزاله، مادر پارسا فقط نگاهش به یک جا بود.



غزاله سمت آشپزخونه رفت. عرق کرده بود. برای بهارک سیبی پوست کندم که صدای افتادن چیزی از آشپزخونه اومد.

پارسا سریع به اون سمت رفت و بقیه به دنبالش. صدای جیغ مادر غزاله بلند شد.

#پارت۱۱۱۹



نگاهم به جسم غزاله افتاد که پخش آشپزخونه بود. یکی رفت تا به اورژانس زنگ بزنه.

 

تو چهره ی همه استرس بود. سمت هلیا رفتم. چشمهاش پر از اشک بود.

-چی شده؟

-همه بهش گفتیم برو دکتر … شیمی درمانی کن خوب میشی اما گوش نکرد!

شوکه با چشمهایی که احساس می کردم بیشتر از این باز نمیشه به هلیا چشم دوختم.

-تو چی داری میگی؟!!!

-گلاره ، اون سرطان داره.



باورم نمی شد. امکان نداشت. با صدایی پر از بهت گفتم:

-دروغ میگی!!

یهو خودش رو انداخت توی بغلم.

-کاش دروغ بود کاااش …. اما حقیقته؛ چند ماهی میشه فهمیدیم اما به حرف هیچکس گوش نمی کنه تا برای شیمی درمانی بره.

#پارت۱۱۲۰



با اومدن آمبولانس به بیمارستان انتقالش دادن. موندنم بی فایده بود. خواستم برم که هلیا دستم رو گرفت.

-گلاره  جون، چند ساعتی اینجا می مونی؟ ما زود بر می گردیم. پارسا به پرستار خاله مرخصی داده بود و الان کسی نیست پیشش بمونه.

-عیب نداره می مونم فقط بهارک رو کجا بخوابونم؟

-همراه من بیا.

سمت اتاقی رفتیم. در رو باز کرد. اتاق دکور دخترونه ای داشت. بهارک و روی تخت گذاشتم. سر بلند کردم.

نگاهم به عکس دختر نوجوونی افتاد. چهره ی شادابش بیشتر از همه بیننده رو خیره می کرد.

تا خواستم از هلیا بپرسم دستشو رو هوا تکون داد.
-الان نه گلاره  …

و از اتاق بیرون رفت. سمت عکس رفتم. بی شباهت به پارسا نبود.

هزار و یک سؤال توی سرم بالا و پایین می شد اما کسی نبود تا بهشون جواب بده.

بهارک خواب بود. آروم روش رو پوشوندم و از اتاق بیرون اومدم.

اینهمه اتفاق افتاد اما مادر پارسا هنوز روی ویلچرش به یه نقطه خیره بود.

سمتش رفتم. چهره اش به نظر خسته میومد.

#پارت۱۱۲۱



کمی روی ویلچر خم شدم. کمی سرش رو بالا آورد و به چشمهام خیره شد.

-می خواین ببرمتون اتاقتون؟

خیلی آروم سرش رو تکون داد. ویلچر رو سمت راهرویی که خاله ی پارسا ازش بیرون اومده بود بردم.

نگاهی به اطرافم انداختم. فقط یه در بود. آروم بازش کردم.

اتاق تاریک بود و فقط یه آباژور روشن بود. وارد اتاق شدیم. ویلچر رو سمت تخت بردم.