آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 2🦋🦋🦋:
#پارت۱۱۱۱



دستم رو سرم بود که خاتون اومد تو و گفت: چیزیت شده؟

- نه. فقط کمی سرم درد می کنه.

- می خوای برو استراحت کن، خودم از مهمونا پذیرایی می کنم.

- نه بابا... تنهایی کجا می تونی از پس این همه مهمون بربیای؟ تو برو، کمی حالم بهتر شد، میام.

- باشه. وقتی رفت بالا، چند دقیقه بعد منم رفتم.

آرمان با چند نفر حرف می زد. فرحنازم با یه گله دختر.

از قرو فر دادنش مشخصه داره طرز ناز کردن به پسرا رو بهشون آموزش می ده!

- سلام!

برگشتم. مونا بود.

با لبخند گفتم: سلام....خوبید؟

#پارت۱۱۱۲


کل صورتمو وارسی کرد و گفت: ما که بد نیستیم

! اما مثل اینکه صورت شما بهتره! ای شیطون!

تو هم از این کارا بلد بودی و به ما نمی گفتی؟!

خندیدم و گفتم: وقتی قضیه لج و لجبازی باشه، دست به هر کاری می زنی؟

- آها! پس خدا رحمت کنه اموات اون کسی که با تو سر لج افتاده

! نه! ولی خداییش خوشگل شدی! مخصوصا این موهای فرفریت که بهت میاد.

- ممنون... چرا دیگه سراغی از ما نمی گیری؟


- ببخشید حق با شماست ... شما که از خونه نمیاید بیرون، منم که بهونه ای برای به اینجا اومدن

ندارم.
- از این حرفا بگذریم... فرحنازو چطور راضی کردی؟

#پارت۱۱۱۳



به فرحناز نگاه کرد و گفت: راضی کردن نمی خواست که به محض اینکه گفتم آرمان می خواد یه جشن آشتی برای تو بگیره،

زود قبول کرد و خودشو تو آرایشگاه و فروشگاه لباس انداخت!


خودم که فکر می کردم یک ساعت باید التماسش کنم تا راضی به اومدن بشه

! خندیدم که فرحناز با اخم نگام کرد و گفت: بیا اینجا؟

به مونا گفتم: ببخشید!

- خواهش می کنم. راحت باش! رفتم پیش فرحناز و گفتم: بله؟

سر تا پامو نگاه کرد و گفت: فکر کردی با این قیافه می تونی نظر آرمانو عوض کنی؟! مطمئن باش

آرمان فقط برای من می میره

پوزخندی زدم و گفتم: آرمان ارزونی خودت!

من هیچ علاقه ای به اون بچه کچل ندارم!

- بی نزاکت!

#پارت۱۱۱۴



چند قدم رفتم. برگشتم؛ هنوز داشت نگام می کرد.

پس چرا عصبی نشد و داد نزد؟!

حتما نمی خواد ذوق مرگیش از بین بره! شایدم آرامش قبل از طوفانه

می خواستم برم سمت میز پذیرایی که دیدم کاملیا اومد تو. سرمو چرخوندم، دیدم ابتین رو مبل

نشسته، کاملیا تا منو دید، اومد سمتم و با حالت جیغ و آروم گفت:

- وای

ی .. کثافت! خیلی ناز شدی! کی ابروهاتو برداشتی؟!

- علیک سلام! تو به تمیز کردن می گی

برداشتن؟

- سلام! نه هل شدم؛ آخه خیلی عوض شدی!


- ممنون از تعریف اغراق آمیزت!

- اغراق آمیز چیه؟ جدی می گم؛ خوشگل شدی

. مخصوصا این موهای فرت که کج انداختی، خیلی بهت میاد.

این لب آنجلینات که برق لب خورده و اون چشمای سیاه گربه ایت! |

#پارت۱۱۱۵




زدم به شکمش.

خندید و گفت: باشه بابا! غلط کردم! ولی جدا خوشگل شدی. راستشو بگو کدوم بدبختو می خوای

تور کنی؟!

با چشمم یه دور کامل پسرا رو نگاه کردم و گفتم: فعلا کسی مد نظرم نیست! حالا ببینم بعدا چی

می شه!

کاملیا بلند خندید. آبتین با حالت ناراحت کنارمون وایساد.

گفتم: بله آبتین؟

به کاملیا نگاه کرد و گفت: می تونم چند دقیقه وقتتو بگیرم؟!

- نه... چون حرفامو زدم!

- خواهش می کنم...

این بار آخره. اگه بازم جوابت همون باشه، قول می دم دیگه منو نمی بینی...

تو حیاط، فقط ده دقیقه منتظرتون می مونم... اگه نیومدید می رم.

#پارت۱۱۱۶



آبتین جدی گفت. کاملیا نگاشو ازش برداشت و به من نگاه کرد.

وقتی رفت، با لبخند گفتم: کاملیا! آبتین پسر خوبیه. چرا می گی نه؟

- چون دوستش ندارم.

در کش می کردم. نمی خواستم به زور آبتین و بهش تحمیل کنم.

گفتم: می دونم... همین آخرین بار و باهاش حرف بزن ولی ایندفعه بیشتر فکر کن!

- وقتی من دوستش ندارم، دیگه به چی فکر کنم ؟!

- به اینکه کسی رو که دوستش داری، دوستت نداره... به اینکه اگه پرهام ازدواج کنه،

تو لطمه می بینی. به اینکه آبتینم مثل پرهام خوبه و می تونه تو رو بخندونه.

وقتی پرهام خودش بهت گفته دوست نداره، دیگه منتظر چی هستی؟!

#پارت۱۱۱۷




نفس غمگینی کشید و گفت: حق با توئه... می ریم باهاش حرف می زنم

ولی فکر نکنم تاثیری داشته باشه.

- آره، این بهتر از هیچیه؟ وقتی رفت، من و خاتون با میوه از مهمونا پذیرایی می کردیم.

وقتی پیش آرمان رفتم، ظرفو طرفش گرفتم.
آروم گفت: آبتین چی بهت گفت؟!

- پیشنهاد دوستی...گفتم بهش فکر می کنم.

- خب؟!

- هیچی دیگه... به کاملیا گفتم بهش بگه جوابم مثبته. بازم عصبی شد.

گفت: امشب می کشمت... بردیا یه دختر خراب و آشغال مثل تو احتیاجی نداره

خواستم ظرفو بذارم رو میز که فرحناز گفت:

صبر کن!

#پارت۱۱۱۸



نگاش کردم. گفت: به من و دوستام میوه نرسیده

به سیب تو دستش و پیش دستی پر از میوه نگاه کردم. قحطی زده به این میگن!

ظرف میوه رو جلوش گرفتم. برداشت و با یه حالت کینه تو چشمام نگاه کرد

. خواستم برم که فرحناز سریع پاشو گذاشت جلوم که نقش زمین شدم.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۱۱



هانیه با پررویی گفت _ یه جوری حرف میزنی

انگار

نمیدونم جونت واسش در میره!

_انگار طرف حساب این آقا باید من باشم نه تو!

صدای طاها باعث شد جفتمون به سمتش

برگردیم!

گیج بودم از حرکات این زن و شوهر، این دو نفر

چی

میدونستن از زندگی من؟ چی میدونستن از سایه

ی شوم

مرصاد که روی هرکس بیفته تا ابد گرفتار میشه و

نابود؟

طاها کلافه از سکوت من، و من کلافه از اصرار

های که

با جون ودل می خواستمشون ولی جراتش و

نداشتم! گفت:

_مرصاد خان اگه دارم با دیوار حرف میزنم

بگوها! که

تکلیف خودمو بدونم!!

چنگی به موهام زدم و کلافه و خسته از جدل با

دلم گفتم:

_طاها این کارو نمیکنم! بذارین زندگیشو بکنه!

یه نگاه به من بندازید، به خودم اشاره کردم و

ادامه دادم:

_من؟ کسیم که بتونم خوشبختش کنم؟

_ تو مرد رویاهای اون دختری خودت و دست کم نگیر.

پسر خوب!



#پارت۱۱۱۲



گوشه ی لبم کش اومد، تلخیشو فقط خودم حس کردم!

_اون از من متنفره!

هانیه_ دوباره عاشقش کن! کسی که یه بار دلشو

داده واسه

بار هزارمم دل میده!

لب بخند بی موقع ای روی صورتم نقش بست!

مثل پسربچه های ۱۵_۱۶ ساله دلم چرخ میخوره و

انگار

روی بلند ترین چرخ و فلک دنیا نشستم وقتی

اسم دیدن

دوباره ی عزیز کرده ام میومد!

طاها_ به چی میخندی الان؟ 

هول کرده لبخندم و جمع کردم و دستمو روی

صورتم کشیدم

و گفتم:

_هیچی! سرمو چند بار تکون دادم و گفتم:

_میرم! برش میگردونم اگه هنوزم یه ذره دوستم

داشته

باشه!

طاها دهن باز کرد چیزی بگه که هانیه زود گفت:

5 روز دیگه تولدشه! روز تولدش خودتو برسون!

#پارت۱۱۱۳


طاها با تعجب از خوش خیالی زنش گفت:

_عزیزم رویایش نکن، مگه بلیط گرفتن و کارهای رفتن و

انجام دادن همینجوری کشکی کشیه؟ کم کمش ۲

تا ۳ هفته

زمان میبره!

هانیه که انگار نا امید شده بود با لب های آویزون

سرشو

پایین انداخت و مشغول بازی با لیوان آب میوه

اش شد

و آهسته گفت:

_تولدش بود آخه!!

تولد تنها عشق زندگیم بود و من فراموش کرده

بودم!

یاد تولد قشنگ و روز نحسم افتادم!

چقدر واسه سوپرایز کردنم زحمت کشیده بود!

بی مقدمه از دهنم پرید:

_خودمو میرسونم!

هانیه با حرف من نتونست شوقش و کنترل کنه

دست هاشو

به هم کوبید و کش دار گفت:

_ایول!

طاها باچشم های گردشده و لبخندی پر از عشق

بهش چشم

دوخت و هانیه باگفتن ببخشید سرشو پایین

انداخت!



#پارت۱۱۱۴


طاها رو به من_ نگاش کن! قراره یه خل و چلی

مثل اینو

برگردونی دلت میخواد نری دنبالش؟

هانیه_ الان این تعریف بود یا توهین؟ بخندم یا

بزنم تو...

لبخندی که از همون اول روی لبم نشسته بود و

سعی در

پنهون کردنش داشتم کش اومد و کم کم تبدیل به

خنده ای

با صدای بلند شد!

خنده ای که پر از اشک بود و دل تنگی! دلم واسه

دیوونه

بازی های ماهک تنگ شده بود و دیدن طاها و

هانیه باعث

شده بود آتیش درونم دوباره شعله ور بشه و دلم

بیتاب تر

از همیشه!

ده دقیقه دیگه هم گذشت و بعد از کلی قول

گرفتن و قسم دادنم

که نظرم عوض نشه، خداحافظی کردیم و از هم

جدا شدیم!

همین که نشستم توی ماشین به کاظمی زنگ زدم!

کاظمی_ جانم پسرم؟

#پارت۱۱۱۵


_سلام، آقای کاظمی ازت میخوام 4 روزه ترکیه

باشم! 

هر کاری کردی هرجوری شده! نگران هزینه اش

نباش فقط

من میخوام یکشنبه ترکیه باشم!

کاظمی با تعجبی که توی صداش موج میزد گفت:

_ترکیه واسه چی؟ اینجا همه چی روی هم

تلمبارشده و

اوضاع قاراش میش! پسرم تهران کارهای زیادی

سرمون

هوارشده!

با تحکم گفتم: میخوام یکشنبه ترکیه باشم! اگه

نمیتونی کلا

استعفا بده و من دنبال کس دیگه بگردم!

کاظمی_ ع؟ این چه حرفیه؟ کاظمی باشه کار

نشد نداره!

کاظمی با مکث _اوکی پس میگم چمدونمو ببندن!

فقط... بابات و شکایت و بچه و... چی

میشه؟

_میمونه واسه وقتی برگشتم!

کاظمی_آخه...

_تو میتونی آقا محمد!



#پارت۱۱۱۶


کاظمی_ باشه پسر من که میدونم نظرت عوض

نمیشه!

کاظمی چه میدونست واسه همین عوض نشدن

نظرم خاک

مادرمو قسمم دادن!

_پس دیگه حله؟

کاظمی_ برو جمع کن چمدونتو!

گوشی رو قطع کردم و آهنگی آروم پلی کردم و

سعی کردم

کنترل کنم دل نا آروممو!

بعداز خداحافظی با طاها و هانیه ای که

ازخوشحالی کم

مونده بودم قربون صدقه ام بره،

مهران مردونه بغلم کرد و با شرمندگی گفت:

نمیدونم اگه

برگرده میتونم تو چشماش کنم یا نه، اما یه

چیزی رو خوب

میدونم که ازته دلم خوشحالم..

برو داداشم انشاالله دست خالی برنگردی و با دلی

شاد

و خوشبخت ببینمت!

_حواست به مریم باشه مهران، بعد از مادرم

تنهاکسی که

واسم مادری کرده مریم بوده، اون واسم خیلی با

ارزشه!

مهران_ خیالت راحت بیشتر از چشمام مواظبشم!

#پارت۱۱۱۷
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۰۸



غزاله: همینجا، خونه ی پارسا.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی ماشین رو بردم تو حیاط.
بعد از اینهمه سال اولین باری بود که میخواستم به خونه ی پارسا برم.

نمیدونم چرا یه جور هیجان خاصی داشتم! وارد خونه شدم.

امشب باید می رفتم رستوران. با صدای پیامکم، نگاهی به گوشی انداختم.

پیام از طرف امیریل بود.

-سلام خانوم مدیر. امشب تو رستورانتون مهمون نمی خواین؟

نمیدونستم چیکار کنم! نمیخواستم باعث جلب توجه بشم چون تو نگاه اول امیریل واقعاً شبیهه شاهرخ بود.

آماده از خونه بیرون زدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم سوتی زد.

-به به، چه عجب … خانوم تشریف آوردن!

-میخوای برگردم؟

بازوم رو کشید.

-گمشو … انگار خیلی بهت خوش گذشته.

با هم وارد اتاق شدیم. روی میز نشست.

-خوب تعریف کن.

#پارت۱۱۰۹



متعجب ابرویی بالا دادم.

-از چی؟

مونا چهره ی متفکری به خودش گرفت.

-یعنی تو امروز نرفتی خونه ی خانوم جون!


-آهااا … منظورت اونجاست؟ همه چی امن و امانه!

-همین؟

-نه!

-خوب تعریف کن.

-مونا، اون روی منو بالا نیارا … یعنی تو نمیدونی اونجا چه خبره؟

-تو که میدونی، امیر چیزی به من نمیگه.

خواستم بلند شم که سریع از روی میز بلند شد و سمت در رفت.

-مونا

-هوم؟

-امیریل پیام داده بود که برای شام میخواد بیاد اینجا.

-خوب بیاد.

-خوب بیاد؟!

-آره!

#پارت۱۱۱۰



تو باغ نیستی؟ کی حوصله داره به تک تک مدیرها جواب بده.

-آها … خوب از در پشتی تالار بیاد وی آی پی غذا بخورین

-بد فکری نیست. بذار بهش زنگ بزنم.

مونا رفت. به امیریل زنگ زدم و توضیح دادم. بهارک رفت پیش مونا. امیریل وارد وی آی پی شد و لبخندی زد.

-اگه برات دردسر ساز بود می گفتی نمیومدم.

-نه، چه حرفیه!



لبخندی زد. سمت میز راهنمائیش کردم. رو به روی هم نشستیم.

-خوب، حالت چطوره؟

به صندلی تکیه دادم.

-مادرم اومده.

ابرویی بالا داد.

-آفرین …

#پارت۱۱۱۱




کمی روی میز خم شد.

-اما مثل اینکه تو از اومدنش خوشحال نیستی!
سرم رو پایین انداختم.

-به نظرت جایی برای خوشحالی گذاشته؟

-نه اما باید با این موضوع کنار بیای که هر آدمی امکان داره اشتباه کنه.

من نمیتونم ببخشمش.

-کسی مجبورت نکرده تا این کار و کنی اما بشین و فکر کن ببین تا کی با دیدنش حسرت روزهایی که باید بود اما نبود رو میخوری؟ … میدونم هربار بعد از دیدنش پیش خودت میگی چرا من و نخواست! شاید تو اون سن کم فکر می کرده بهترین تصمیم رو گرفته.



پوزخند تلخی زدم.

-پس حس مادرانه چی میشه؟ یعنی باور کنم این حس ها دروغه؟!

-نه، اما تا حالا پای حرفهاش نشستی؟

#پارت۱۱۱۲



نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-ما دو تا خط موازی هستیم که باید هر کدوم راه خودمون رو بریم. خیلی وقته عادت کردم وقتهایی که نیاز به مادر دارم، خودم برای خودم مادری کنم. کجا بود وقتی از تب می سوختم؟ کجا بود روز اول مدرسه ام و … دیگه هیچی برام مهم نیست؛ بگذریم.

امیریل عمیق نگاهم کرد. بغضم رو قورت دادم.

-به چی خیره شدی؟

-به یه دختری که شاید هیچوقت بچگی نکرده اما الان یه خانوم محکم و استواره … البته در ظاهر!

-از نهال چه خبر؟

-یعنی دیگه حرف نزنم؟

-نه، چه حرفیه؟

-اونم خوبه.

-حال مادرت بهتره؟

-نه، متأسفانه از وقتی راجب گذشته ی هامون فهمیده خودش رو مقصر میدونه … البته گذشته ی شما تقریباً شبیه به هم بوده اما …

#پارت۱۱۱۳



اما من مادربزرگی داشتم که با تمام پیر بودنش خوب و پرمهر بزرگم کرد اما اون یه پدری داشته پر از نفرت و تمام زندگیش رو با نفرت بزرگ شده.



امیریل سری تکون داد. بعد از شام تشکر کرد و ازم قول گرفت باهاش به باغ دوستش برم.

رو به روی آینه ایستادم. استرس داشتم. اولین بار بود میخواستم به خونه ی پارسا برم.

نگاهی به پیراهن ساحلی بلندم انداختم. کت کوتاهی روش پوشیدم و آرایش ماتی کردم و موهام رو بالای سرم بستم.

بهارک آماده روی تخت نشسته بود. در آخر کمی ادکلن زدم.

کیفم رو برداشتم و بعد از کلی پاساژگردی زنجیر پلاک ظریفی که نظرم رو جلب کرد به همراه دسته گلی از گلهای لیلیوم خریدم که عطرش تمام اتاق رو پر کرده بود.

#پارت۱۱۱۴



گلها رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. پشت در نفسی تازه کردم اما بی فایده بود و قلبم همچنان به سینه ام می کوبید.

زنگ رو فشردم. بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.

ساخت خونه بی شباهت به خونه ی خودم نبود. حیاطی بزرگ با ساختمونی در وسط اون.

پله ها رو بالا رفتم که در سالن باز شد. نگاهم به پارسا افتاد. لباس اسپرتی تنش بود و موهاش رو مثل همیشه رو به بالا داده بود.

غزاله لباس کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش رو مردونه کوتاه کرده بود.

لبخندی زدم و گلها رو سمت غزاله گرفتم.

-سلام. تولدت مبارک … صد و بیست ساله بشی.

بغلم کرد. احساس کردم تنش چقدر سرده.

-مرسی که اومدی.

با هم وارد سالن شدیم. هلیا جیغی کشید.