آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
تو حداقل حقوق هم بهم نمی دادی. چرا؟ چون بابتم پنج میلیون پول داده بودی... و باید این پولو با کار کردن پس می دادم..

فقط نگام می کرد.

گفتم: اصلا می دونی من اسم دارم؟!

اسممو بلدی؟! ویدا... دل آرام یا هر دختری که اولین بار می دیدیش، اسمشو صدا می زدی

اما به من فقط می گفتی این این دختر با ما نمیاد... این دختره خدمتکار منه ...

این دختر زشته...این...این...این... از بس گفتی این، بعضی وقتا فکر می کنم اسمم اینه ...

می دونستی از روزی که لیلا رو کشتی،

کابوسش شده مهمون هر شب خوابام؟!

توی این پنج ماه، صبحی نشده که بدون کابوس لیلا از خواب بیدار شم.

شاید من لیلا رو فراموش کنم اما با کابوساش چیکار کنم؟ مشکل من با تو الان فقط

رفتارته ... به خدا اگه رفتارت با من درست بشه، تا آخر عمرم عین خاتون خدمتکار خودت و زن و بچت می مونم

اما با این کارات نمی تونی منو عاشق خودت کنی.

- فکر می کنی بردیا می ذاره تو خدمتکار من بمونی؟

#پارت۱۱۲۸



- این زندگی منه، نه اون!

- پس حدسم درست بود، دوستش نداری... اما اون که دوست داره. با دلش می خوای چیکار کنی؟

- اگه رفتارت با من همین باشه، حتی اگه دوستشم نداشته باشم، باهاش ازدواج می کنم... شاید

بعدا عاشقش شدم.

- یه قرار می ذاریم! اگه من کمتر از دو ماه تو رو عاشق خودم کردم، باید برای همیشه برای من و زن و بچم کار کنی

... اونم مجرد! اما اگه تو بردی، آزادی که بری ... هر جا که خواستی برو.

- از کجا می خوای بفهمی من عاشقت شدم؟

- تجربه ام تو این کارا زیاده! تو نگران اونجاش نباش!

خواست بره. اومد سمتم، دستمو گرفت.

گفتم: ولم کن. تو که دو دقیقه پیش گفتی می خوام عاشقت کنم؟

اینجوری؟! شیرو باز کرد. پشتم وایساد. دستمو زیرش گرفت و گفت:

- می خوام از الان شروع کنم. نمی دونم از پوست کلفتیته که حالیت نیست دستت داره خون میاد...

یا مغزت تو دستور دادن دچار ایراد شده؟

- ولم کن... نمی خواد. خودم دستمو می شورم.

- فقط بلدی نق بزنی.

شیرو بست. رفت سراغ جعبه ی کمک های اولیه. یه باند آورد.

رفتم عقب و گفتم: گفتم نمی خوام


گذاشت رو میز و گفت: زودتر ببندش تا بیشتر از این خون نیومده.

کتشو از رو میز برداشت. با کلید، درو باز کرد و رفت بیرون. به باند و دستم نگاه کردم.اونقدار هم

اوضاعش وخیم نبود که باند بخواد!

باندو گذاشتم سر جاش و یه باند دیگه برداشتم.

#پارت۱۱۲۹



خاتون اومد تو. بعد کاملیا و مونا و آبتین.

همشون یه جوری نگام می کردن. انگار از زنده بودنم تعجب کردن

! خاتون با گریه خودشو انداخت تو بغلم و گفت:

- فکر کردم کشتت. دو ساعت بالا منتظرم بیای. امیدی به زنده بودنت نداشتم.

- مگه اینجا امریکاست همینجوری آدم بکشن؟!


بقیه هم اومدن جلو. مونا خیلی دعوام کرد که چرا جلو اون همه آدم اونجوری با آرمان حرف زدم.

کامیا هم گفت خدا بهت رحم کرده زندت گذاشته، آبتین بیچاره هم فقط حالمو پرسید.

وقتی دست از سرم برداشتن و رفتن بالا، منم همونجا نشستم

. بیشتر از نیم ساعت طاقت نیوردم و رفتم بالا. تعداد معدودی از دخترا با تنفر نگام می

کردن، مخصوصا فرحناز.

که چاقوی تو دستشو فشار می داد. اگه از کسی نمی ترسید، تو چشمم فرو می کرد!

گفت: خیلی روت زیاده که اومدی بالا!

آرمان: فرحناز ادامه نده... بسه!

به کمک خاتون، میز شامو حاضر کردم.

هر کی یه چیزی بر می داشت و می رفت یه گوشه می خورد.

اگه چیزی کم می اومد، می رفتم پایین می آوردم. آرمان اومد پیشم و گفت: پس چرا شام نمی خوری؟

پوزخندی زدم و گفتم: من بعد از مهمونا شام می خورم. فراموش کردید این قانون رو شما برای من گذاشتید؟

- نه اینکه خیلی از قانونای من تبعیت کردی؟

همین یکی مونده بود رو زمین!

فرحناز اومد طرف ما. بازوی آرمانو چسبید و گفت:

- عزیزم! خون خودتو بیشتر از این بخاطر یه گدا کثیف نکن...

بریم شام بخوریم. بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بده کشید و بردش.

خندم گرفته بود. کاش زودتر با فرحناز ازدواج می کرد، شر دوتاشون کنده می شد!

#پارت۱۱۳۰



بعد از شام، چند دقیقه ای از مهمونی با کسالت پیش رفت

. یکی از پسرا موسیقی گذاشت و گفت: بچه ها با شکم پر کیف می ده برقصی؟

- وای امن یکی که اصلا نمی تونم تکون

بخورم!

- منم همینطور ...شماها برقصید ما نگاه می کنیم!

فرحناز بلند شد، رفت طرف آرمان.

دستشو دراز کرد و گفت: برقصیم؟

آرمان فقط نگاش می کرد. فرحنازم عین گداها دستش دراز بود.

گفت: حوصله ندارم فرحنازا برو با یکی دیگه برقص

آبتین: اذیتش نکن! گناه داره... عقده ای می شه ها!

همه خندیدن و فرحناز با اخم نگاش کرد.

آرمان: خب خودت پاشو باهاش برقص!

آبتین: با تو رقصیدن صفای دیگه ای داره... مخصوصا پز دادنش!

فرحناز با عصبانیت به آبتین گفت: چیه؟ داری می سوزی که با تو نمی رقصم؟

آبتین یه پوزخندی زد که نصف نارنگی تو دهنش زد بیرون.

دستشو جلو دهنش گرفت و گفت: ببخشید!
_چطوری پیدات کرده؟

_تو هم دیدی چی به سرم اومده؟

فلورا_ ببخشید ناخواسته فال گوش وایستادم

آخه فکر کردم

مزاحمی، کسیه!

با گریه گفتم: حالا چیکار کنم؟

فلورا_ من بجای تو دلم ریخت!

دستمو روی قلبم گذاشتم و چند بار روش کوبیدم

و گفتم:

_نمیذارم یه باردیگه گولشو بخورم! نمیذارممم


***
مرصاد:

بعد از دورشدن از اون خیابون لعنتی، یه گوشه

پارک کردم

و سرمو روی فرمون گذاشتم!

فقط خدا میدونه چطوری جای ماهک رو

پیدا کردم..

یه آدرس قدیمی که مجتبی واسه ۷سال پیش

ازشون داشت

منو به اینجا کشوند!


#پارت۱۱۲۸


۳ تا خونه عوض کرده بودن و مجتبی بخاطر

اینکه ماهک

حاضر نبود باهاش حرف بزنه نمیتونست ریسک

کنه و از

شهروز آدرسو بگیره...

وقتی خونه رو پیدا کردم و مطمئن شدم اونجاس

قلبم بی

قراری دیدنشو میکرد..

خودمو به شهروز معرفی کردم و موضوع رو

باهاش

در میان گذاشتم...

گفتم که پدرم با یه دونه پسرش چیکار کرده.. از

دشمنیش

با مجتبی تا عاشق شدن منو ماهک تعریف کردم

بر عکس

تموم کسایی که هیچوقت باورم نکردن باورم

کرد..

واسه ماهک تولد گرفته بودن و من دیر رسیده

بودم..

کسی دیگه به جای من واسش تولد گرفته بود و

منه بی

عرضه همیشه یک قدم عقبم!

وای که وقتی دیدمش دلم واسه بغل کردن و

بوییدنش پر

میکشد!

خدایا.. چطور حس دلتنگیمو بیان کنم؟!!

#پارت۱۱۲۹


موهای مثل شبشو بلوند کرده بود..

چشمای تیله ایشو با لنز قایم کرده بود!

اون از خودش، از ماهک بودنش هم فرار میکنه..

چطور

میخوام از من فراری نباشه؟؟ منی که با نقشه ی

اتابک خان

یه بیشرف و خائن به چشمش میومدم؟

صدای زنگ موبایلم رشته ی افکارمو پاره کرد!

بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:

_بله؟

مهران_ سلام خوبی؟

_خوبم مهران توخوبی؟

مهران_ چرا سیم کارت جدید میخری به من

نمیگی؟ داشتم

دق میکردم مرتیکه!

_گرفتار بودم مهران! از دیروز صبح که رسیدم

پلک روی

هم نذاشتم! سیم کارتمم کاظمی تهیه کرده بود

حتی نمیدونم

شمارش چنده؟



#پارت۱۱۳۰


مهران-حالا خودت خوبی؟ ماشین جور شد؟

ماهک رو 

پیداکردی؟

_ماشین زیر پام و ماهک رو هم همین چند دقیقه

پیش دیدم!

مهران_ ع؟ خداروشکر! آشتی کردین؟

پوزخند تلخی زدم! چقدر خوش خیاله این مرد!

_توهم زدی؟ میگم الان دیدمش!

مهران با تاسفی که توی صداش موج میزد گفت:

نمی بخشه نه؟

_شاید هرگز شایدم آره.. ولی نه به این زودی!

مهران_ داداشم تو میتونی! تو مهره ی مار داری

اصلا.. 

مگه میشه با چشمات جادو نکنی.. اصلا منو ببین!

تا نگاهم

میکنیا آروز میکنم چی میشد زن بودم همون

لحظه

میون حرفش پریدم و گفتم: مهـــــران!

مهران_ ع ببخشید کار داشت به جاهای باریک

میکشید!

میدونستم داره تلاش میکنه منو بخندونه اما

حوصله ی

خندیدن نداشتم!
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۲۲



پاهام انگار به زمین قفل شدن. سر بلند کرد و نگاهمون با هم تلاقی کرد.

 

نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم. در سالن رو بست و اومد داخل. به خودم اومدم.

-حالش چطوره؟

سر بلند کرد. نگاهش خسته بود.

-خوب نیست … ممنون که پیش مادر بودین، می تونین برین.

علناً داشت بیرونم می کرد! سمت اتاقی که بهارک رو خوابونده بودم رفتم.

کیفم رو برداشتم و بهارک خواب رو بغل کردم. خواستم از اتاق بیام بیرون که جلوی در نمایان شد.

-سنگینه بده من.

ممنون، خودم میبرم. اگر زحمتتون نمیشه در سالن رو باز کنین.

حرفی نزد و در سالن رو باز کرد. هوای آزاد که به صورتم خورد کمی آروم تر شدم.

از دست خودم عصبی بودم؛ از این حال و هوایی که با دیدن پارسا بهم دست می داد. وارد خونه شدم.

به هر سختی بود بالاخره هوا روشن شد. شماره ی هلیا رو گرفتم.

#پارت۱۱۲۳



میخواستم برم ملاقات اما هلیا گفت ممنوع الملاقاته! اصلاً نمیدونستم بیماریش چیه که حتی اجازه ی ملاقات نداره.

چند روزی از اون شب میگذشت. بی دلیل دلم شور میزد. دوباره شماره ی هلیا رو گرفتم.

-هلیا میخوام ببینمت.

-من بیمارستانم.

-مگه نگفتن ممنوع الملاقاته؟!

احساس کردم هلیا هول شد.

-چیزه … گلاره … ببخشید …

-حالت خوبه؟

-پارسا ازم خواسته بود تا اینطوری بهت بگم.

شوکه گوشی رو از خودم فاصله دادم. چرا باید پارسا اجازه نده من غزاله رو ببینم؟!




-باشه، انشاالله زود خوب بشه … فقط می خواستم حالش رو بپرسم.

 

اجازه ندادم هلیا دیگه صحبت کنه و گوشی رو قطع کردم. نگاهم رو به درخت هایی که نوید بهار رو میدادن دوختم.

#پارت۱۱۲۴




چرا پارسا نمی خواست برم دیدن غزاله؟ کلافه لباس پوشیدم و به رستوران رفتم. تا شب ذهنم درگیر بود.

مونا هرچی پرسید چی شده فقط پیچوندمش چون خودمم نمیدونستم چرا اینطوری شدم! از این رفتارهای خودم کلافه بودم.

۳ سال کامل پارسا تو کارها بدون هیچ چشم داشتی کمکم کرده بود و پا به پای هم پیش رفتیم.

کلافه سرم رو توی دستهام گرفتم. با صدای زنگ موبایلم نگاهی به اسم هلیا انداختم.

اول میخواستم جواب ندم اما بعدش پشیمون شدم. صفحه رو لمس کردم.

گلاره  چرا برنمیداری؟!

-سلام. چی شده؟

-میای بیمارستان؟

-چی؟

-بیمارستان.

-برای چی؟

-ازت خواهش می کنم.

-اما پارسا …

-اون نیست؛ لطفاً بیا.

#پارت۱۱۲۵



دو دل بودم که برم یا نه.

-باشه میام.

-فقط زود!

گوشی رو قطع کردم. بهارک رو به مونا سپردم و سریع سوار ماشین شدم.

کنار بیمارستان پارک کردم. بعد از کلی کلنجار رفتن با نگهبان وارد شدم.

هلیا تو راهرو بود. با دیدنم اومد سمتم.

-دلم هزار راه رفت … چی شده؟

-غزاله خواسته ببینتت.

-من و؟!!

هلیا سری تکون داد.

 

بعد از پوشیدن لباس مخصوص سمت اتاقی رفتیم. هلیا آروم در و باز کرد و وارد اتاق شدم.

با دیدن غزاله روی تخت لحظه ای شوکه سر جام موندم.

باورم نمی شد این دختر نحیف و رنجور اون غزاله ای باشه که روز اول دیدمش.

#پارت۱۱۲۶



با دیدنم لبخندی زد و دستش رو دراز کرد.

بغض داشت خفه ام می کرد. با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:

-سلام.

دستهای سردش رو توی دستهام گرفتم.

-سلام.

سلام.

نمیدونستم واقعاً چی بگم!

-خیلی چهره ام به هم ریخته است که اینجوری شوکه شدی؟

سریع سرم رو تکون دادم.

-نه نه … مثل همیشه زیبایی!

خنده ی تلخی کرد و نگاهش رو به رو به روش دوخت.

-من در حق پارسا خیلی بدی کردم اما همه اش از روی دوست داشتن بود.

از همون روزهای اول که به این خونه نقل مکان کردن با یه نگاه عاشقش شدم.

اون موقع هنوز اون اتفاق شوم براش نیوفتاده بود.

از شانس خوبم با خواهرش، پری، همکلاسی شدم و رفت و آمدهامون زیاد شد. هرچی من بیشتر عاشق پارسا می شدم انگار اون از من دورتر می شد!

#پارت۱۱۲۷


سال سوم دبیرستان بودیم که خانواده اش به یه مسافرت رفتن و موقع برگشت تصادف کردن.



پدرش به همراه پری در جا مردن اما مادرش نزدیک به ۶ ماه تو کما بود و از لحظه ای که بهوش اومد و فهمید دختر و همسرش فوت کردن تا الان که شاید ۸ سال میشه، با هیچکس حرف نزده.

-میدیدم پارسا چطور سعی داره قوی باشه اما واقعا سخت بود. دورادور حواسم بهش بود تا اینکه با اصرار پدر و مادرم ازدواج کردم اما اشتباه کردم.
دلم جای دیگه بود و جسمم جای دیگه؛ طاقت نیاوردم و جدا شدم.
دوباره به خونه برگشتم اما دیگه هیچ امیدی نداشتم که پارسا بیاد سمتم. گاهی تو رو باهاش میدیدم حای بعضی وقت ها بهت حسودی می کردم.
جز پارسا هیچکس آدمهای توی ویلای شما رو نمی شناخت. چند ماه پیش فهمیدم سرطان دارم. به هیچکس نگفتم.

تو یکی از همون روزها دل و زدم به دریا و بعد از چند سال پارسا رو از نزدیک دیدم.

اون روز خیلی استرس داشتم اما باید شانسم رو امتحان می کردم.
همه چیز و بهش گفتم حتی بیماریم رو!

نگاهش رو بهم دوخت.

-ازش خواستگاری کردم … دیوونه ام؟

#پارت۱۱۲۸