آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
وای وقتی می خنده انقده ناز می شه... نکنه دخترا هم عاشق همین خنده شدن؟

داگی چقدر می خوری! یکمم گوش کن! خیر سرم دارم باهات حرف می
زنم!

چیزی نگفت و مشغول کشتی گرفتن با گوشت بود.

- فکر می کنی موفق بشه نقششو عملی کنه؟!

بهت گفتم میخواد یه کاری کنه که منو عاشق
خودش کنه؟... نه نگفتم!

کل قضیه رو براش تعریف کردم. اونم چون غذاش تموم شده بود، خوابیده گوش می داد.

البته با چشمای بسته! آخرش گفتم: خب... به نظرت موفق می شه؟!

دیدم چشماش بسته است و چیزی نمی گه. یکی زدم تو سرش که چشماشو باز کرد.

گفتم: هوی! با توام! می گم موفق می شه؟!

بلند شد و یه خمیازه کشید که کل زبونش ریخت بیرون.

زدم تو سرش و گفتم: آه حالمو بهم زدی! خیلی زبون قشنگی داری که نشونمم می دی؟

پشتشو کرد به من و رفت تو اتاقش.

گفتم: این یعنی بر و حوصلتو ندارم دیگه؟

عین صاحبتی! آه آه ...آه! اونم باید بیارن کنار تو ببندنش!

#پارت۱۱۴۹



بلند شدم رفتم. پیش این نشستن فایده ای نداره.

چون کاری نبود انجام بدم، رفتم و خوابیدم. نمی دونم ساعت چند بود که خاتون بیدارم

کرد. چشمامو مالوندم. داشت می رفت.
گفتم: ساعت چنده؟

- بیست دقیقه به شش.

- اوه! چقدر خوابیدم!

بلند شدم و دست و صورتمو یه آبی زدم. یه نون پنیر گنده گرفتم.

تو آشپزخونه با چای می خوردم که مش رجب اومد تو و گفت:

- گشنته؟!

- آره خیلی... زمستونا زود به زود گشنم می شه! می خوای برم برات ساندویچی چیزی بگیرم؟

با لبخند گفتم: نه دستت درد نکنه... همین کافیه!

مش رجبم یه چای برای خودش ریخت و کنارم نشست و خورد.

بعد از اینکه عصرونه رو خوردم،

به مرغام غذا دادم. آرمان سرحال بود و برای خودش بدتر از بلبل چهچهه می زد.شیرینم می خوند اما نه به سرحالی این آرمان

مش رجب از اتاق اومد بیرون و گفت

: این آرمان چشه؟! عین آدمایی که مست کردن می خونه؟

بلند خندیدم و گفتم: نمی دونم!

به آشپزخونه ی عمارت رفتم. خاتون منو که دید، گفت: خوب خوابیدی؟

- آره... چرا زودتر بیدارم نکردی؟

- کاری نداشتم که بخوای انجام بدی...

گفتم بذار بخوابه که صبح، خواب راحت گیرش نمیاد

. بغلش کردم و گفتم: ممنون خاتونی.... خدا ایشاا... عمر با عزت و افتخار بهت بده.

#پارت۱۱۵۰



خندید و گفت: به جای این حرفت، بشین یه ذره به من کمک کن!

- اطاعت امر


شش و نیم، هفت بود که آرمان پیداش شد.

قبل از شام براش کمی میوه بردم که معدش خالی نمونه.

داشتم سالاد درست می کردم که صدای آیفون تو آشپزخونه پیچید

. خاتون بعد جواب دادن، دکمه رو فشار داد و گفت: آقا سیروسه.

رفت بالا و بعد از خوش آمد گویی، به آشپزخونه اومد و گفت: مادر

! اینا رو ببر بالا. سینی رو برداشتم و رفتم بالا

. نفس عمیقی کشیدم. بوی این نسکافه ها چه خوبه!

آرمان رو مبل تکی نشسته بود و باباش رو مبل دو نفره.

رفتم و جلو گفتم: سلام!

سیروس نگام کرد و گفت: علیک سلام!

فنجونو گذاشتم رو میز. بهم زل زد: تو خدمتکار این لندهوری؟!

منظورش با آرمان بود. بدم اومد اینجوری صداش زد.

گفتم: بله خدمتکار آقا آرمان.

قهقهه بلندی کرد و گفت: می شنوی؟

این دختره تو رو آدم حساب کرد؟ آرمان با عصبانیت به باباش نگاه می کرد.

فنجونو گذاشتم جلوش. اگه ازش نمی ترسیدم، یه چیزی بهش می گفتم.

خواستم برم که گفت: صبر کن!

نگاش کردم.

گفت: واسه آرمان خوشگل کردی؟!
از صاحب های کافی شاپ هستن اومدن روبه

مرصاد با زبون خودشون شروع کردن به دری

وری گفتن و سعی میکردن

مرصادو از اونجا دور کنن! انگار ترسیده بودن!

مرصاد عصبی نعره کشید:

_چی میگین شما؟ ولم کنید ببینم!

خودمو بین مرد ها انداختم و به ترکی گفتم:

_مشکل خانوادگیه ولش کنید الان میریم!

دست مرصادو گرفتم و کشیدمش سمت ماشینشو

و هم زمان

گفتم:

_اینجا ایران نیست لات بازی درمیاری!

مرصاد که دنبالم کشیده میشد ایستاد و منم با

حرص وایسادم

و نگاهش کردم!

_چیه؟ میخوای بیای بزنن لت وپارمون کنن؟

مرصاد_منو میزنن! توچرا حرص میخوری!

نگرانمی؟

عصبی دستشو ول کردم و با حرص گفتم:



#پارت۱۱۴۸


_لیاقت نداری!

عقب گرد کردم جهت مخالف ماشینش و تا

میخواستم ازش

دور بشم دستمو گرفت و کشید توی بغلش وگفت:

_کجا؟

دلم نمیخواست دوباره طعم آغوششو بکشم! دلم

نمیخواست

دوباره عاشق این بوی عطر تلخ لعنتی بشم! حس

قشنگ

بودن توی آغوش تنها عشق زندگیم دیگه واسم کابوس شده

بود و ازش فراری بودم!

سریع خودمو ازش جدا کردم و با صدای بالارفته گفتم:

_هیچوقت.. دیگه هیچوقت این کارو تکرار نکن!

قرار نیست عشقت مرده برگردی سراغ منه بیچاره

و دوباره

بازیم بدی! اوکی؟؟؟؟

دستشو با نوازش روی صورتم کشید و گفت:

_زن من حتی اگه توی قبرم باشم تویی! با من

باش ماهک

تا دنیا رو به پات بریزم!

دستشو پس زدم و با اخم و سنگدلی گفتم:

_برو خیانت ها و نامردی هایی که به پام ریختی

رو جمع

کن! ولم کن..

#پارت۱۱۴۹


مرصاد_ ماهک من کم تحمل شدم.. بد قلقی نکن

دختر! میگم

درحقم نامردی کردن.. من خیانت بهت نکردم..

اونا همش

نقشه بود.. به دام انداختنم!

_مرصاد تو حتی اگه وفا دارترین و بی ریا ترین

مرد روی

کره ی زمین هم باشی بازم من تو رو نمیخوام!

مرصاد که انگار با این حرفم بهش برخورده بود

گفت:

_چی شده؟ تا دیروز واسم میمردی! نکنه کسی

هواییت

کرده؟

تو هوا بشکنی زدم و گفتم:

_آفرین! زدی به هدف! هوایی شدم عاشق کسی

دیگه شدم! 

حالا حله؟؟؟

مچ دستمو پیچوند و میون دندون های کلید شده

اش غرید:

_تو خیلی بیجامیکنی.. مگه من مسخره توام؟

هان؟

_آخ دستمو ول کن.. یاد گرفتی مثل بابات به زور

همه چی

رو صاحب بشی؟

بعد از اتمام حرفم دست های مرصاد شل شد و

نگاهش رنگ

غم گرفت!

لبشو به دندون گرفت و آهسته گفت:


#پارت۱۱۵۰


_برو!

_چیه؟ نمیخوای باور کنی از اونم پست تری؟

مرصاد_ باور میکنم.! من همه رو باور میکنم و

کسی باورم

نمیکنه! برو سوار ماشین شو برسونمت خونتون..

یه لحظه پشیمون شدم ازحرفی که زدم.. شاید

داره راست

میگه و من سنگ دل شدم.. اما این آقا کجابود

وقتی قلبم

از شدت دلتنگی داشت میترکید؟ کجا بود؟ کنار

زنش؟ این

همون نامردیه که با من توخونه اش عشق بازی

میکرد

و از عشق و عاشقی دم میزد اما توی شناسنامه

اش اسم یکی

دیگه ثبت شده بود..

میون دلم و عقلم چنان دعوایی شده بود که آرزوی یه خواب
ابدی رو میکردم.. یه دنیایی که مرصاد توش

نباشه.. دنیایی

عاری از هر غم وغصه ودلتنگی..

خیلی از خونه دور شده بودیم و باید حتما با

ماشین برمیگشتم

پس بی صدا سرمو پایین انداختم و رفتم سمت

ماشینش!

دست هاشو برد توی جیب شلوار جین روشنش و

با سری

افتاده پشت سرم به راه افتاد...
سرم رو پایین انداختم.

-واقعاً تسلیت می گم، خیلی ناگهانی بود.

 

-من به اتفاقات ناگهانی عادت کردم.
سرم رو بالا آوردم.

نگاهم لحظه ای به نگاهش گره خورد. چشم هایش انگار نم اشک داشت.

نگاهش رو از نگاهم گرفت. همون زن با سینی قهوه اومد و سینی رو روی میز گذاشت.

-کاری با من ندارید آقا؟

-نه، میتونی بری.



-چشم.

-بفرمائید قهوه.

این پارسای ساکت و آروم و البته سرد رو به روم رو نمی شناختم.

#پارت۱۱۴۶



توی سکوت قهوه ام رو خوردم. بلند شدم که بلند شد. دست دست کردم.

-فردا میخوایم با هلیا بریم خارج از شهر … گفتم بیام بگم شما هم میاین یا نه؟

دست تو جیب شلوار اسلش مشکیش کرد.

-فکر نمی کنم اونقدر تنها باشید که از روی دلسوزی بیاید و به من پیشنهاد بدید؛ چون من نیازی به دلسوزی ندارم!

-اما من از روی دلسوزی این کار رو نکردم، فقط به عنوان یک دوست قدیمی، اگر هنوز دوست بدونی، پیشنهاد دادم. هر طور مایلی!

از سالن بیرون اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

درکش می کردم که الان بی حوصله باشه. به هلیا زنگ زدم و همه چیز رو گفتم.

قرار شد هلیا برای عوض شدن حال و هوا یه شب نشینی رو تو خونه خودش بذاره.


نمیخواستم برم اما با اصرا هلیا قرار شد منم برم.

نمیدونستم پارسا میاد یا نه. لباس پوشیدم و لباسهای بهارک رو تنش کردم.

#پارت۱۱۴۷



سوار ماشین شدم و به آدرسی که هلیا داده بود رفتم.

ماشین و کنار ساختمون بزرگی پارک کردم. زنگ طبقه ی ۵ رو زدم.

با باز شدن در سوار آسانسور شدم. همین که از آسانسور بیرون اومدم، در آپارتمان رو به رو باز شد.

با هم وارد خونه شدیم. یه آپارتمان شیک بود.

-تنهایی؟

-نه، انوشیروان رفته دنبال پارسا. می شناسیش که چقدر لجبازه!

-آره اما خب شرایط خوبی هم نداره.

هلیا آهی کشید.

-بعد از رفتن پدر و خواهرش و اوضاع خاله، پارسا خیلی تنها شد. گفتیم شاید با اومدن غزاله همه چی درست بشه اما انگار پسرخاله ام از اول شانس نداشته.



با صدای زنگ آپارتمان هلیا رفت تا در رو باز کنه. انوشیروان اول وارد شد و پشت سرش پارسا.

بهارک با دیدن پارسا با ذوق رفت سمتش. پارسا از دیدن ما انگار تعجب کرده بود.

بعد از سلام و احوالپرسی، با هلیا سمت آشپزخونه رفتیم. سینی چائی رو داد دستم.

#پارت۱۱۴۸



تو برو منم میام.

با سینی چائی به سالن برگشتم. اول به انوشیروان تعارف کردم.

سمت پارسا رفتم. دست دراز کرد چائی رو برداره که لحظه ای سر بلند کرد.

ضربان قلبم بالا رفت. سینی رو روی میز گذاشتم.

انوشیروان و پارسا راجب کار شروع به صحبت کردن و مهمونی که قرار بود یک ماه بعد برگزار بشه.

میز رو چیدیم. بعد از صرف شام پارسا بلند شد تا بره. بلند شدم.

-مام بریم. فردا بهارک صبحیه.

هلیا: خب با هم برید. پارسا که ماشین نداره!

نگاهی به پارسا انداختم.

انوشیروان: آره، اینطوری بهتره و این موقع شب گلاره هم تنها نیست.

 

تو عمل انجام شده قرار گرفتم. با هم از هلیا و انوشیروان خداحافظی کردیم.



بهارک خواب بود و پارسا بغلش کرد. در ماشین و باز کردم.

#پارت۱۱۴۹



بهارک رو روی صندلی عقب خوابوند. سوئیچ و گرفتم طرفش.

-ترجیح میدم رو صندلی بغل راننده بشینم.

ماشین و روشن کردم. نمیدونستم چطور سکوت ماشین رو بشکنم.

-میدونم از دست دادن عزیز سخته … یعنی اصلاً فکرشم نمی کردم همچین زندگی ای داشته باشی.

-آدم زندگی افرادی که براشون مهمه رو میدونه پس توقعی نیست که تو راجب گذشته ام چیزی بدونی.

-من فکر می کردم …

یهو پرید وسط کلامم.

-تو فکر می کردی پارسا یه آدم خیلی خوشبخته و الان باورهات برعکس شده و حس ترحمت گل کرده؟

-نه، فقط به عنوان یه دوست می خوام کنارت باشم، همین!

پارسا سکوت کرد و نگاهش رو به بیرون دوخت. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.

ماشین و کنار خونه نگهداشتم. پارسا پیاده شد.

-ممنون. شبت بخیر.



با ریموت در رو باز کردم. پارسا تو تاریکی کوچه گم شد.

مرگ غزاله انگار داغ گذشته اش رو تازه کرده بود.