آرشیو دسر و غذای محلی
2.09K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۵۰



روزها می اومدن و می رفتن. کم و بیش به پارسا سر می زدم هرچند هنوز همونطور سرد بود.

قرار بود برای مراسم هتل دارها به خونه ی یکی از هتل دارهای بزرگ تهران بریم.

تنها لباسی که مناسب پوشیدن بود، کت و شلوار بود. بهارک مثل همیشه پیش مونا بود.

 

ماشین و کنار خونه ی ویلائی پارک کردم. مردی جلوی در بود.

خودم رو معرفی کردم. در رو باز کرد و وارد حیاط بزرگ خونه شدم.

خانوم و آقای مشفق جلوی در ورودی بودن. با سلام و احوالپرسی وارد شدم.

سالن بزرگ و نیم دایره ای بود که به زیبایی تزئین شده بود. با تعدادی از مهمون ها احوالپرسی کردم و سمت میز خالی ای رفتم.

بعد از چند دقیقه صدرا به همراه نیلا اومدن. نیلا با خانومی سمت اتاقی رفت.

نگاه صدرا بهم افتاد. با دیدنم پوزخندی زد و اومد سمتم.

-به به پارسال دوست، امسال آشنا. خوبی خانوم؟

#پارت۱۱۵۱




امرتون؟

ابرویی درهم کشید.



-اوه اوه چه عصبی! تو خسته نشدی این همه سال تنها بودی؟ من هنوز هم روی پیشنهادم هستم.

عصبی دندون قروچه ای کردم.

-شما بهتره حواست به پول همسرت باشه، لازم نیست نگران تنهایی من باشی! الانم خانومت منتظره.

دست توی جیبش کرد.

-آخه کسی پیدا نمیشه بیاد توی امل رو بگیره.

از کنارم رد شد. همون لحظه پارسا وارد سالن شد.

نمیدونم چرا با دیدنش احساس دلگرمی کردم. با همه سلام و احوالپرسی کرد و اومد سمتم.

-سلام.

لبخندی زدم.

-سلام. خوبی؟

عمیق نگاهم کرد. احساس کردم ضربان قلبم بالا رفت.

نگاهم رو از نگاهش گرفتم. روی صندلی کناریم نشست.

 

#پارت۱۱۵۲



مردی اومد سمتش و با هم شروع به صحبت کردن. بعد از چند دقیقه مرد رفت.

-یه پیشنهاد بدم؟

یکی از ابروهاش پرید بالا.

-آخر هفته قبول کن و همراه من و هلیا بیا بریم دماوند.

-باید …

نذاشتم ادامه بده.

من از اون کیک هایی که چند سال پیش به زور سرم درست می کردم و مجبورم می کردی جمعه ها صبح زود بیدار شم تا باهات بیام کوه درست می کنم.

احساس کردم لبخند کم رنگی رو لبهاش نشست.

-قبوله!

لبخندی زدم. بعد از تموم شدن مراسم به هلیا زنگ زدم. تعجب کرد اما در آخر کلی خوشحال شد.

دل توی دلم نبود. بالاخره آخر هفته رسید. از شب قبل خواب به چشمهام نیومده بود.

تمام وسایل رو آماده کردم. لباسهای بهارک رو تنش کردم و لباسهام رو پوشیدم.

با صدای زنگ آیفون سمتش رفتم. پارسا بود.

#پارت۱۱۵۳



سلام.

-جلوی در منتظرم.

بهارک زودتر سمت در رفت. سبد و کوله ام رو برداشتم.

پارسا وسایل رو پشت ماشین گذاشت. تو اتوبان با هلیا قرار گذاشتیم.


موزیک ملایمی در حال پخش بود.

بهارک: عمو پارسا آهنگ شاد نداری؟ میخوام برقصم.

-دارم عمو جون.

آهنگ رو عوض کرد و یکی از آهنگ های شاد سحر اومد که واقعاًبه حال الان ما و سفرمون میخورد.

بعد از مسافتی ماشین رو پایین تپه ی پر درختی که کلبه ای هم در وسطش قرار داشت نگهداشتیم.

 

وسایل رو داخل کلبه بردیم. انوشیروان سریع شومینه رو روشن کرد.

پرده ها رو کنار زدم. قرار شد یه اتاق مال من و هلیا و بهارک باشه و پارسا و انوشیروان تو هال بخوابن.

#پارت۱۱۵۴




با هلیا سمت آشپزخونه رفتیم. چائی رو آماده کردم. هلیا وسایلی که خریده بودیم رو تو یخچال چید.

با سینی چائی به سالن برگشتیم. بهارک خوابش برده بود. انوشیروان از هر جائی صحبت می کرد.



هلیا: نظرتون چیه شب بریم جنگل چادر بزنیم؟

انوشیروان: هلیا جان تو جنگل می بینی؟!

-منظورم لای همین درختاس.

انوشیروان: من که حرفی ندارم. بقیه چی؟

-به نظر من خوبه.

پارسا: منم که تابع جمعم.

قرار شد تا هوا تاریک نشده بریم و چادر بزنیم. بعد از کمی استراحت وسایل ها رو برداشتیم.

بعد از پیدا کردن جای مناسب چادر رو زدیم و جلوی چادر آتش روشن کردیم.

قرار شد پانتومیم بازی کنیم. من و پارسا با هم بودیم و هلیا و انوشیروان با هم.

#پارت۱۱۵۵




با فاصله ی کمی کنار پارسا نشسته بودم. هلیا سعی داشت چیزی رو به انوشیروان بفهمونه.

پتو رو دورم محکم تر کردم. هلیا نگاهی بهم انداخت.

-چادر رو من و شوهر جان زدیم حالا نوبت شماست. برید هیزم بیارید، داره تموم میشه.

به ناچار بلند شدم.

-گلاره جونم بابت بهارک هم خیالت راحت … خاله هلیش هست.

 

و بوسی فرستاد. دهن کجی کردم و همراه پارسا سمت پایین تپه شروع به حرکت کردیم.

هر دو توی سکوت مشغول جمع کردن چوب شدیم. با چکیدن قطره آبی روی صورتم سرم رو بالا آوردم.

#پارت۱۱۵۶



داره بارون می باره!

-فکر نکنم.

با بارش دوباره ی باران گفت:

-آره. برگردیم.

اومدم پامو بردارم که نمیدونم چی شد و پام سر خورد و تا به خودم بیام از تپه پرت شدم پایین.

درد بدی توی پام پیچید. صدای فریاد پارسا بلند شد. درد امونم رو بریده بود.

پارسا اومد پایین. تو گودال کوچیکی افتاده بودم.

-حالت خوبه؟

-پام!

-صبر کن الان میام پایین.

اومد پایین و جلوی پام روی دو زانو نشست. صورتم کمی سوزش داشت.
-بذار پاتو ببینم.

-اما …

-اما چی؟ نترس، نمی خورمت!

لبم رو به دندون گرفتم و دیگه حرفی نزدم. پاچه ی شلوارم رو زد بالا. قوزک پام متورم شده بود.

#پارت۱۱۵۷



دستش که روی قوزک پام نشست ناخواسته دستم و روی مچ دستش گذاشتم.

-آی …

سرش رو آورد بالا.

-فکر کنم قوزک پات شکسته!

-حالا چیکار کنیم؟

گوشیش رو درآورد.

-لعنتی، آنتن نداره.

بارون نم نم می بارید. از درد دستهام رو مشت کردم.

-درد داری؟

سری تکون دادم. خم شد و دستش سمت صورتم اومد. متعجب نگاهش کردم.

انگشتهای گرمش روی گونه ام نشست. با حس سوزش اخمی کردم. خاری جلوی چشمهام گرفت.

-این توی گونه ات بود.

#پارت۱۱۵۸




باید بریم، هوا داره سرد میشه و شدت بارون بیشتر.

سری تکون دادم. خواستم بلند شم اما همین که پام رو تکون داد صدای دادم بلند شد. اومد سمتم.

-صبر کن، باید اول پاتو با چیزی ببندیم تا تکون نخوره.

-اما …

-اما چی؟

نگاهی به اطرافش انداخت.

-باید شالت رو بدی.

-چی؟

-شالت رو بده.

دست دراز کرد و شالم رو از روی سرم برداشت.

کلاه پالتوم رو روی سرم کشیدم. پارسا نشست.

-کمی درد داره اما باید تحمل کنی.

با درد سری تکون دادم. همین که گره شال رو محکم کرد از درد لبم رو محکم گزیدم.

عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود.

#پارت۱۱۵۹



تموم شد.

اومدم نفس بگیرم که دستش زیر پا و دور شونه ام رفت و کشیدم توی بغلش.

شوکه جیغ خفه ای کشیدم و دستم رو بند پیراهن مردانه اش کردم.



-دستت رو دور گردنم حلقه کن، اینجا سراشیبیه.

به حرفش گوش دادم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

می دونستم از هلیا اینا خیلی دور شده بودیم.

بعد از مسافتی هر دو خیس و نفس زنان زیردرخت بزرگ نشستیم.

-یکم اینجا می شینیم ودوباره حرکت می کنیم.

با اینکه خیلی درد داشتم و هر لحظه چشم هام سیاهی می رفت قبول کردم.

شکلاتی سمتم گرفت.

 

-اینو بخور تا ضعف نکنی.

#پارت۱۱۶۰



بعد از چند دقیقه بلند شد. خودم می تونم بیام. بغلم کرد.

-الان وقت لجبازی نیست. پات داغون شده و باید هرچی زودتر بیمارستان ببریمت.

ضربان قلبش رو که محکم به سینه ی ستبرش می کوبید به خوبی احساس می کردم.

کمی سرم رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم. سنگینی نگاهم رو احساس کرد و سرش رو خم کرد.

فاصله ی بین صورت هامون قد یه بند انگشت بود. با صدای بمی گفت:

-چرا چند ماه بی خبر رفتی؟ حتی بهارک رو نبردی!

-همه اش یه تله بود. تله ی برزو و هامون.

-اون روز که اومدم جلوی درت و اون مرد رو دیدم می خواستم بگم از هامون یه نشانه هایی پیدا کردم.



-چرا هیچی نگفتی؟ چرا گذاشتی دستم به خون اون آلوده بشه؟

-به عنوان دوستت از دستت ناراحت بودم … اونقدر که تصمیم اشتباهم زندگی خودم رو خراب کرد. اما تو باید به عنوان دوست روی من حساب می کردی!
ادامه ی رمان....
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۶۱



من هر بار سمتت اومدم تو ازم فاصله گرفتی. حتی من و متهم به …

سکوت کردم. اصلاً نمیدونستم چرا این حرف ها رو بعد از این همه مدت دارم با پارسا می زنم!

پارسا دیگه ادامه نداد. بالاخره گوشیش آنتن داد و به انوشیروان زنگ زد و توضیح داد که کجائیم.

قرار شد تا اومدن انوشیروان زیر همون درخت بشینیم.

با لرز دستهام رو تو آغوش کشیدم.

 

-من تو تمام این سالها دوستت داشتم.

باورم نمی شد. متعجب سرم رو بالا آوردم. تو تاریکی هیچی نمی دیدم.

قلبم مثل قلب گنجشک به سینه ام می کوبید. صداش بم تر از همیشه توی گوشم نشست.

-میدونم زدن این حرف ها بیهوده است؛ تو من و همیشه به چشم یه دوست دیدی اما تو برای من متفاوت بودی … متفاوت از تمام زن های اطرافم … یه آرامش خاصی داری … خیلی وقت ها می خواستم بیام و بهت بگم اما هر بار وقتی از نبود شاهرخ  اشک می ریختی از خودم متنفر می شدم. من چیز زیادی ازت نمی خواستم فقط یه گوشه ای از قلبت برای من باشه.

#پارت۱۱۶۲



باورم نمی شد که این همه سال پارسا …. عصبی سرم رو تکون دادم. با حرفی که زد ته دلم خالی شد.

-من عاشق سادگیت بودم … عاشق نگاه معصومت … خیلی نامردم، مگه نه؟ من ازهمون روزی که تو کوچه برا اولین بار اتفاقی دیدمت عاشق چشم های بی پناهت شدم. اون موقع ها نگاهت همیشه بی پناه بود مثل گنجشکی که تو بارون مونده.

با صدای انوشیروان به خودم اومدم.

-حرف های امشب و فراموش کن. بذار پای حال بد این روزهام.

نمی تونستم حرفی بزنم. بغضی توی گلوم اذیتم می کرد. خم شد و بغلم کرد.

سرم رو توی سینه اش فرو کردم. عطر تلخش پیچید توی دماغم. حرف هاش توی سرم بالا و پایین می شد.

 

یک هفته ای می شد که بخاطر گچ پام توی خونه بودم.

توی این مدت یک هفته پارسا رو ندیدم فقط یک بار زنگ زد و حالم رو پرسید.

بین دو راهی گیر کرده بودم. قلب لعنتیم با هر بار اسمش رو آوردن محکم تو سینه می کوبید اما فکر می کردم فکر کردن به مرد دیگه ای خیانت به شاهرخ.

#پارت۱۱۶۳



موناسینی سوپ رو جلوم گذاشت.

-تو یه چیزیت هست اما به من نمیگی!

-چیزی نیست.

-من و خر نکن گلاره، من می شناسمت. بعد از اون شبی که با پارسا بیرون رفتی این اتفاق برات افتاد. حواست دیگه اینجا نیست.

-چیزی نیست فقط پام کمی اذیت می کنه.

مونا شونه ای بالا داد.

-آخرش که می فهمم چرا اینطوری شدی اما بهتره خودت بگی!

سرم رو پایین انداختم.


-الان هیچی ازم نپرس.

خم شد و گونه ام رو بوسید.

-هروقت دنبال یه هم صحبت بودی خودم دربست نوکرتم.

-مرسی که هستی.

-من برم تا صدای امیرعلی درنیومده.

با رفتن مونا نگاهم رو به عکس شاهرخ  دوختم.

#پارت۱۱۶۴




بالاخره بعد از یک ماه گچ پام رو باز کردم. باید چند جلسه فیزیوتراپی می رفتم.

تازه از فیزیوتراپی برگشته بودم که نهال زنگ زد و گفت اومدن ایران.

ازش خواستم تا بیان اینجا و اونم استقبال کرد.

بعد از شام دور هم نشستیم. نهال رفت تا قهوه بیاره.

 

امیریل نگاهم کرد.

-خوبی؟

لبخندی زدم.

-آره، چطور؟

کمی خم شد سمتم.

-نگاهت یه جوریه!

-تو باز حس روانشناسیت گل کرد؟ نگاهم هیچ چیزیش نیست.

-نگاهت میگه عاشق شدی!

#پارت۱۱۶۵



ته دلم خالی شد. هول کردم. به اجبار لبخندی زدم.

-حرف ها میزنی … نگاهی که زبان نداره میخواد چی رو بگه؟

-برعکس؛ نگاه آدم ها خیلی بهتر از خود آدم ها راست میگن. زبان خیلی وقت ها برعکس قلب و نگاه حرف میزنه.

بلند شدم.

-میرم استراحت کنم.

امیریل شونه ای بالا داد.

-باشه، فرار کن.

-نهال جون، میرم اتاقم.

-قهوه!

-نه ممنون.

وارد اتاق شدم. قلبم محکم به سینه ام می کوبید مثل کسی که کار اشتباه کرده باشه و مچش رو گرفته باشن!

ناخواسته سمت پنجره رفتم. پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به تراس پارسا افتاد.

سایه اش رو احساس کردم. خودم حال خودم رو نمی فهمیدم.

-هلیا من نمیام.

#پارت۱۱۶۶



تو غلط کردی نمیای! یعنی چی؟ یه تولد کوچیکه که فقط دوستهای نزدیک هستن.

از روبه رو شدن با پارسا می ترسیدم.

-مهمون دارم.

-مهمونتم بیار.

-هلیا!

-مرض و هلیا … همین که شنیدی!

و بدون اینکه اجازه بده صحبت کنم قطع کرد. حالا اینو کجای دلم بذارم؟!

نهال با ذوق قبول کرد. یه استرس عجیبی داشتم.

مثل دخترهای ۱۴ ساله شده بودم و این رفتارم از چشمهای تیزبین امیریل دور نموند.

با هم وارد خونه شدیم. دوستهای هلیا اومده بودن اما پارسا نیومده بود.

امیرعلی و مونا هم اومدن. یکساعتی می شد اومده بودیم.


هلیا کیک رو آورد. صدای زنگ آیفون بلند شد.

هلیا: اینم از جناب پارسای ما.

پارسا با دسته گل بزرگی وارد شد. بعد از احوالپرسی با بقیه سمت ما اومد.

#پارت۱۱۶۷



لحظه ای از دیدن امیریل متعجب شد اما سریع به خودش اومد و خونسرد باهاش دست داد.

نهال با ذوق به پارسا نگاه کرد و طوری که نشنوه گفت:

-اووف، اینو کجا قایم کرده بودی؟
لبخند کم جونی زدم. علنی پارسا ندیده گرفتم و از کنارم رد شد.

بعد از برش کیک و پذیرایی با هلیا وارد آشپزخونه شدیم تا سینی چائی رو ببریم.

نگاهم به نهال افتاد که روی مبل دونفره ای کنار پارسا نشسته بود و باهاش صحبت می کرد. حالم یه جوری شد.

با سنگینی نگاه امیریل نگاهم رو از پارسا و نهال گرفتم. پاسی از شب گذشته بود. بلند شدم.

امیریل و بقیه هم بلند شدن. نهال با پارسا دست داد.

-یه روز حتماً برای دیدن هتلتون میام.

-با کمال میل، بانو.
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۶۸



عصبی گوشه ی لبم رو به دندون کشیدم.

پارسا: من و دوستام فردا که جمعه است به کوهنوردی میریم، اگه تمایل داشتین شما هم با ما بیاین.

نگاه خیره ای بهم انداخت. همه قبول کردن. به ناچار قبول کردم.

دیروقت از خونه ی هلیا برگشتیم. نهال رفت تا بخوابه.

خواستم برم سمت اتاقم که با حرفی که امیریل زد ناخواسته ضربان قلبم بالا رفت.

دستم رو مشت کردم و رو پاشنه ی پا چرخیدم.

-تو چی گفتی؟

امیریل خونسرد دست توی جیب شلوار مردونه اش کرد.

-همینی که شنیدی! تو عاشق پارسائی!

با صدایی که به شدت می لرزید گفتم:

-نه، کی … کی همچین حرفی زده؟

امیریل اومد سمتم و تو دو قدمیم ایستاد.



-تو داری از خودت و احساست فرار می کنی؟

#پارت۱۱۶۹




باید بگم توهم زدی؛ من هیچ احساسی به این آدم ندارم.

-تو داری خودت رو نابود می کنی!

-بهتر نیست این بحث رو تموم کنیم؟

-هر طور مایلی! من دیگه چیزی نمیگم.

از کنارم رد شد و سمت اتاقش رفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم و وارد اتاقم شدم.

**

خسته و عصبی وارد خونه شدم. نهال پر انرژی خودش رو روی مبل پرت کرد.

-وای این آقا پارسا چه مهمون نوازه!

گوشه ی لبم رو جویدم. از لحظه ای که رفته بودم نهال با پارسا بود تا موقعی که برگشتیم.

 

امیریل آپارتمانی خرید تا موقعی که ایران هستن راحت تر باشن. رفت و آمدشون با پارسا زیاد بود و این آزارم می داد.

#پارت۱۱۷۰



روزها می اومدن و می رفتن. توی اتاق کارم نشسته بودم که یهو در باز شد.

نگاهی به مونا انداختم. پرونده ای رو پرت کرد روی میز.

-این چیه گلاره، تو حالت خوبه؟ چند ماهه انگار خودت نیستی!

-چی شده؟

-چی شده؟! … نگاهی به پرونده بنداز، می فهمی!

بلند شدم.

-خودت درستش کن. میرم خونه، کمی سرم درد می کنه.

-گلاره …

بی توجه به حرص مونا سوار ماشین شدم. خودمم حال این روزهام رو نمی فهمیدم.

وارد کوچه شدم. نگاهی به آمبولانسی که جلوی در خونه ی پارسا بود انداختم.

دلشوره ی عجیبی افتاد به جونم. سریع از ماشین پیاده شدم.

مادر پارسا رو تو آمبولانس گذاشتن. نگاهی به پرستارش انداختم.


-چیزی شده؟

#پارت۱۱۷۱



یکهو تشنج کردن. هرچی به آقا پارسا زنگ زدم جواب ندادن.

-من همراهشون میرم بیمارستان.

سوار شدم و دنبال آمبولانس به راه افتادم. پارسا در دسترس نبود.

مادرش رو بستری کردن. حالش بهتر شده بود. دکتر از اتاق بیرون اومد.

-حالشون چطوره؟

-خوبن.

-چرا اینطوری شدن؟

-انگار حمله ی عصبی داشتن که رفع شده.
زیر لب خدا رو شکر کردم و روی صندلی انتظار نشستم.

با صدای گامهای محکم و بلندی سرم رو بالا آوردم. پارسا داشت میومد اینور.

سریع از جام بلند شدم. با دیدن نهال کنارش احساس کردم قلبم فشرده شد.



-سلام. حال مامان چطوره؟

-سلام. خدا رو شکر، الان خوبه.

#پارت۱۱۷۲



ممنون که آوردیش.

-من کاری نکردم، پرستارش آمبولانس خبر کرد. من فقط اومدم، الانم که خودتون اومدین من دیگه میرم.

کیفم رو برداشتم و یه خداحافظی سرسری کردم. از بیمارستان بیرون زدم.

حالم اصلاً خوب نبود. وقتی به خودم اومدم که تو بهشت زهرا بودم.

با قدمهای لرزون وارد مقبره اش شدم. نگاهم به عکسش که روی سنگ قبر بود افتاد و بغضم شکست.

کنار قبر زانو زدم.

-سلام بی معرفت؛ نگفتی من جز تو کسی رو ندارم؟ چرا گذاشتی رفتی؟ چرا وقتی رفتی که تازه عاشقت شده بودم؟ چرا تنهام گذاشتی؟

سرم رو روی سنگ گذاشتم.

-چرا رفتی که حالا یکی دیگه داره تو قلبم جا باز می کنه؟ میدونم از دستم ناراحتی اما باور کن منم نفهمیدم از کی و کجا؟ شرمنده ام!


اشک هام سنگ قبر و خیس کرده بود اما قلبم ذره ای آروم نشد.

-نمیدونم چیکار کنم … من در قلبم رو بعد از رفتنت روی همه بسته بودم.

 

-من و ببخش … ببخش …

#پارت۱۱۷۳



بلند شدم. هوا کاملاً تاریک شده بود. دلم فریاد از ته دل می خواست، فریادی که شاید کمی از این درد و کم کنه.

از ته دل فریاد زدم.

-خدایا کجائی … خسته ام، خسته از تمام این قوی بودن ها، خداااااا

چراغ قوه ای روی صورتم افتاد و صدای مردی اومد.

-دختر جان، این وقت تو قبرستون چکار می کنی؟ پاشو بابا جان، برو خونه، پاشو.

از روی زمین بلند شدم.

-بابا جان دنیا اونقدرها هم بد نیست، سخت نگیر. خوبیش به همینه که در حال گذره یه روز خوب یه روز بد اما میگذره، مثل عمر ما آدم ها که قدرشو نمیدونیم.


پشت بهم کرد.

-برو خونه ات دخترم.

از قبرستون بیرون اومدم. در سالن رو باز کردم.

با دیدن امیریل ، امیرعلی، مونا، نهال و پارسا تعجب کردم اما با سیلی که به صورتم خورد احساس کردم برق از سرم پرید.

#پارت۱۱۷۴



صدای خشمگین مونا توی گوشم نشست.

-دختره ی احمق تا این موقع شب کدوم قبرستونی بودی؟ به فکر ما نیستی به فکر اون طفل معصوم باش که با گریه خوابید.

-نمی خواستم نگرانتون کنم … رفته بودم بهشت زهرا …
امیرعلی: پس این صورت مثل روحت حاصل گریه هاته؟ کی میخوای بفهمی که شاهرخ  رفته؟ سنگ احساس نداره گلاره، قدر آدم های زنده ی اطرافت رو بدون نه زمانی که اونا رو هم به دلیلی از دست بدی!

 

پارسا از کنارم رد شد و صدای بهم خوردن در سالن خبر از رفتنش داد.

دیگه جونی برام نمونده بود. روی اولین مبل نشستم.


یک ماهی از اون شب میگذره. حالم کمی بهتر شده و بیشتر با بهارک وقت میگذرونم.

خودخواهیه وقتی خنده ی پارسا رو با نهال می بینم و حسادت تمام وجودم رو میگیره اما به شاهرخ  قول دادم تا این حس و از قلبم بیرون کنم.

روزها می اومدن و میرفتن. مونا اومد تو اتاق.

#پارت۱۱۷۵



-یه خبر برات دارم.

-چی؟

مثل همیشه روی میز نشست.

-دقت کردی این نهال چقدر با پارسا صمیمی شده؟!

ته دلم خالی شد.

-به ما چه؟

-نه دیگه، نشد! به ما همه چی! من یه حدسائی میزدم اما امروز حدسم به یقین تبدیل شد.

قلبم ضربان گرفته بود.

-چطوری؟

-حالا تو چرا رنگت پریده؟ حالت خوبه؟

-آره خوبه. بگو دیگه.

-امیرعلی گفت فکر کنم قراره با هم ازدواج کنن.

-اما غزاله که چند ماه بیشتر نمیشه …

-میدونم غزاله چند ماهه فوت کرده اما اینا که نمی خوان الان مراسم بگیرن … فقط در حد یه نامزدی بین دوستا که ما هم دعوتیم.

#پارت۱۱۷۶



باید بریم لباس بخریم خوشتیپ کنیم.

باورم نمی شد. دیگه صحبت های مونا رو نمی شنیدم.

تنها چیزی که جلوی چشمهام می اومد دستهای قفل شده ی پارسا و نهال بود.



با تکون دست مونا نگاهش کردم.

-گلاره، تو خوبی؟ حتماً از خوشحالیه زیاده چون هر کی ندونه من و تو میدونیم پارسا چقدر پسر خوبیه و تو اون شرایط سخت زندگیت بدون هیچ چشم داشتی کنارت بود. کمتر مردی اینطوری پیدا میشه! البته خوشا به حال نهال، یه شوهر خوشتیپ خوشگل و از همه مهمتر مرد نصیبش شد.

دلم می خواست بگم “مونا بسه، بس کن. من خودم میدونم پارسا چطور مردیه” اما انگار مونا کمر بسته بود تا من و نابود کنه.

با تن صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:

-مونا میشه بری؟

-آره، خودمم کار دارم اما باید بریم خرید.

بی توجه به حال بدم از اتاق بیرون رفت. با رفتنش خودداریم رو کنار گذاشتم و قطره اشک سمجی روی گونه ام چکید.

#پارت۱۱۷۷



به خودم که نمی تونستم دروغ بگم؛ من عاشق پارسا بودم.

نفهمیدم کی و کجا اما من لعنتی عاشقشم … عاشق مرد بودناش … عاشق کوه بودناش.

نه می تونستم داشته باشمش نه می تونستم فراموشش کنم.

-من و ببخش شاهرخ  که قلبم به روی مرد دیگه ای باز شد. من و ببخش!

از رستوران بیرون زدم.

 دلم تنهائی می خواست. با ریموت در و باز کردم. تا در خواست بسته بشه امیریل وارد حیاط شد.

-مزاحم که نیستم … میدونم نیستم!

سمت ساختمون راه افتاد. به ناچار در و باز کردم. وارد خونه شد.

-چی شد اومدی اینور؟

روی مبل نشست.

-بالاخره خواهر من داره عروس میشه.

لبخند تلخی زدم.

-مبارکه!

-میدونی با کی؟

-بله.

#پارت۱۱۷۸



عه، یعنی من نفر دومم؟

-بله.

-نظرت چیه؟

-نظر من؟



-آره خوب، تو از همه بیشتر پارسا رو می شناسی و ازش شناخت داری هرچند معلومه چقدر پسر آقا و فهمیده ایه.

-خودت گفتی، نیازی نیست من بگم. نهالم انتخابش کرده.

-آره اون که خیلی خوشحاله.

آروم زمزمه کردم.

-بایدم خوشحال باشه.

-چیزی گفتی؟

-نه، من خسته ام.

-یعنی برم؟

شونه ای بالا دادم.

-راستی یادت نره آخر هفته حتماً بیای.

-من شاید …

-اصلاً حرفشم نزن! نکنه میخوای همه فکر کنن تو داری حسودی می کنی؟ هرچند من که میدونم تو هیچ حسی به پارسا نداری، مگه نه؟

#پارت۱۱۷۹



آره.

-خیالم راحت شد.

-خودم میام دنبالت اما یه چیزی، آدم ها خیلی منتظر جواب احساسات ما نمی مونن. گاهی خسته میشن و میرن؛ به این میگن دیر کردن و با هیچ چیزی جبران نمیشه. خداحافظ.

 

با رفتن امیریل نگاهم رو به جای خالیش دوختم. یعنی این چند سال پارسا منتظر احساسات من بود؟

یاد حرف آخر غزاله افتادم.

“پارسا فقط از روی دلسوزی با من ازدواج کرد، اون عاشق کس دیگه ای بود و هست. ازت میخوام کمکش کنی تا به عشقش برسه. “

نگاهم رو به سقف دوختم. از اشک ریختن خسته شده بودم. یاد خاطراتی که با پارسا داشتم لحظه ای ولم نمی کرد.

انگار خاطره هام قصد جونم رو کرده بودن.

“لعنتی های مزاحم دست از سرم بردارین”

هرچی روی میز بود پرت کردم روی سرامیک ها.

#پارت۱۱۸۰



دست از سرم بردارید … آره، من یه آدم ترسو هستم که از قلبم، از احساساتم فرار کردم. ولم کنید”


روی زمین زانو زدم. خدایا من نمیتونم پارسا رو با کس دیگه ای ببینم.

حداقل حالا که فهمیدم حسم بهش چیه. خدایا خودت کمک کن.

به اجبار مونا باهاش برای خرید رفتیم. هیچ تمایلی به خرید نداشتم اما مگه از دست مونا میشد در رفت؟

-وای مونا بسه، چقدر تعریف کردی!

-باشه. ببین اون لباس گیپور کرم خیلی بهت میاد تازه آستین هم داره.

-مونا خل شدی؟ ول کن، مگه نامزدیه؟ یه جشن کوچیکه!

-رو حرف من حرف نزن، بدو.
و بی توجه به نارضایتی من کار خودش رو کرد. تمام لباسهام رو به سلیقه ی خودش خرید.

 

بی قرار زیر دست آرایشگر تکون میخوردم. مونا این روزها حالم رو درک نمی کرد و به زور منم با خودش آورده بود آرایشگاه.

نمیدونست دلم تنهائی میخواد. کارم تموم شد. نگاهی تو آینه انداختم. مونا با ذوق گفت:

-واای چه خوشگل شدی! بدو که امیرعلی منتظره.

#پارت۱۱۸۱



لازم بود همه ی این کارا؟

-حرف نزن که به تو باشه خودتو تا ابد تو اون خونه حبس می کنی.


سوار ماشین شدیم. نگاهم رو به تاریکی شب دوختم.

-خدایا من امشب چطوری کنار یکی دیگه ببینمش؟ بهم صبر بده خدا.

-داری چی برای خودت زیر لب میگی؟

-هیچی.

حتی نمی دونستم مراسمشون کجاست. ماشین و تو پارکینگ اختصاصی هتل پارسا پارک کردیم.

با آسانسور به طبقه ی vip رفتیم. تو اتاق پرو لباسم رو عوض کردم. شالم رو روی موهام انداختم.

وارد سالن شدیم. قلبم چنان به سینه ام می کوبید که هر آن می خواست از سینه ام بیرون بزنه.

هلیا اومد سمتمون. با هم دست دادیم. امیرعلی سری تکون داد.

-به به پرنسس چه زیبا شدن!

#پارت۱۱۸۲




همین تعدادیم؟

هلیا: نه، چند تا از دوستان هستن که تو راهن.

-آها.

در سالن باز شد و پارسا همراه نهال وارد شدن. با دیدن دستهاشون که توی دست هم بود …

 لحظه ای تعادلم رو از دست دادم و چیزی تا افتادنم نمونده بود که دستی بازوم رو چسبید. نگاهی به هلیا انداختم.

چشمهام پر از اشک شد. من نمیتونستم این جمع رو تحمل کنم.

بذار بهم بگن حسود اما نمی تونم ذره ذره با دیدنشون شکنجه بشم.

با اومدنشون سمتم چرخیدم تا از سالن بیرون برم اما صدای پارسا باعث شد سر جام بمونم.

ته دلم خالی شد.

“لعنتی، صدام نکن … نیا این سمت تا رسوام نکردی!” اما انگار دست بردار نبود.

-گلاره!

چرخیدم و لبم رو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.

عطر مردونه اش مشامم رو پر کرد و تلاطم قلبم رو بیشتر.

#پارت۱۱۸۳



نگاهم رو پایین انداختم. سالن تو سکوت بدی فرو رفته بود.

-نگاهم کن!


آروم سرم رو بالا آوردم. میدونستم الان چشمهام پر از اشک میشه.

-تا کی میخوای ازم فرار کنی؟

ناخواسته قدمی عقب گذاشتم. این داشت چی می گفت؟

-باهام ازدواج کن!

باورم نمی شد … داشت اذیتم می کرد. اون امروز قرار بود با نهال ازدواج کنه! قدم دیگه ای برداشتم.

-چـ … چرا داری اذیتم می کنی؟

پوزخندی زد.

-چرا هیچ وقت منو نمی بینی؟ نگاه کن؛ منم، پارسا! همونی که تو نگاه اول به دلش نشستی. من دوستت دارم!

نگاه سرگردونم رو به بقیه دوختم. اینجا چه خبر بود؟!!

 

#پارت۱۱۸۴



دستهام رو روی گوشهام گذاشتم.

-اینجا چه خبره؟! چرا دارین اذیتم می کنین؟

پارسا اومد جلو.

-من دوستت دارم، انقدر نامفهومه؟

-اما … اما …

-جلوی همه ی اینا برای آخرین بار ازت خواستگاری می کنم. به روح پدرم قسم، اینبار من و نبینی برای همیشه میرم. من دوستت دارم، ازت میخوام گوشه ای از قلبت رو به من بدی … این کار و می کنی؟



-اما نهال …

امیریل اومد جلو.

-تمام اینا یه نمایش بود تا تو به خودت بیای … تا باور کنی که عاشقی … تو عاشق بودی اما احساس می کردی داری به شاهرخ  خیانت می کنی. ما اینکار رو کردیم تا تو بتونی تصمیم بگیری. حرف اون شبم رو یادته؟ بهت گفتم نذار برای احساساتت دیر بشه، همیشه یکی منتظر نیست!

باورم نمی شد … یعنی نهال و پارسا نمی خواستن ازدواج کنن؟ نگاه پارسا هنوز منتظر بود.

#پارت۱۱۸۵


وقتی به تمام این چند روز فکر می کنم می بینم نمی تونم از پارسا بگذرم.

سرم رو پایین انداختم.

-ببخش برای تمام روزهایی که اذیتت کردم.

-این حرفت و پای چی بذارم؟ برم یا برای همیشه کنارم می مونی؟

لبم رو از خجالت به دندون گرفتم.

-می مونم!

صدای جیغ دخترا سالن و برداشت. احساس کردم قلبم چقدر سبک شد!

 

امیرعلی: بقیه کجا موندن؟

یهو در سالن باز شد و اول از همه خانوم جون وارد سالن شد و پشت سرش بقیه.

متعجب به همه نگاه کردم. مونا چشمکی زد.

#پارت۱۱۸۶



خب عروس و دوماد بیاین سر سفره ی عقد که الان عاقد میاد.

-چی؟

هلیا: پس چی فکر کردی؟ ما تا شما دو تا دست به دست هم نکنیم از این سالن بیرون نمیریم.

با فاصله کنار پارسا روی مبل نشستم. عاقد اومد. تو آینه نگاهی به پارسا انداختم. لبخندی زد.

سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با صدای بله ام صدای دست دخترها بالا رفت.

خانوم جون بوسیدم و برام آرزوی خوشبختی کرد. هنوز باورم نمی شد، انگار همه چی مثل خواب بود.

هلیا با ویلچر مادر پارسا سمتمون اومد. لبخند کم رنگی روی لبهاش بود. هلیا بغلم کرد.

-شما هر دو سختی دیدین … خوشحالم که پسر خاله ام بالاخره به عشقش رسید.

#پارت۱۱۸۷



مرجان اومد جلو.

-خوشبخت بشین … نمیخواستم بیام تا باعث ناراحتیت نشم اما بقیه اصرار کردن.

-نمیخوای دخترت رو بغل کنی؟
انگار از حرفم تعجب کرد. نگاه متعجبش رو بهم دوخت. لبخندی زدم و چشم هام رو باز و بسته کردم.



مردد اومد جلو. دستهاش که دورم حلقه شد بوی مادر بودنش رو حس کردم. شونه هاش شروع به لرزیدن کردن.

-من و ببخش دخترم، کاش راهی برای جبران داشتم.
هانیه بازوش رو گرفت.

-عه، عمه … امروز روز شادیه، با گریه خرابش نکن.
همه اومده بودن جز نوشین.

 

امیریل اومد جلو.

-خوب عروس و دوماد، دیرتون نشه!

مونا با نیش باز گفت:

-چمدون ها رو گذاشتم صندوق … همه چی هم برات گذاشتم عزیزم.

#پارت۱۱۸۸



مونا …

محکم بغلم کرد.

-ببخش که این چند روز حال بدت رو دیدم اما لازم بود تا به عشقت اعتراف کنی … خوشبخت بشی خواهر خوشگلم.

-مرسی مونا. تو برام کاری کردی که هیچ وقت نمی تونم جبران کنم.


-فقط خوشبخت شو، تو لایقشی.

نهال: برو اونور، منم حرف دارم.

رو به روم ایستاد. دستم رو توی دستش گرفت.

-قدرش رو بدون … اومدم بازی کنم خودم باختم. من توی این بازی که برای رسیدن شما دو تا به هم بود قلبم رو باختم، مراقبش باش.

و سریع رفت. باورم نمی شد. نگاهم به نهال بود که دست گرمی دستم رو گرفت. احساس کردم قلبم از هیجان فشرده شد.

-نمیخوای یکم برای منم وقت بذاری؟

سرم رو بالا آوردم. نگاهم به اون دو گوی پر از مهربونی خیره موند. سرش رو کمی خم کرد.

#پارت۱۱۸۹



اونطوری نگاه نکن … همین الان می خورمت ها!

گرمی خون رو روی گونه هام احساس کردم و لبهای داغش که روی گونه ام نشست.

امیریل: آروم برونید … خوشبخت بشید.
امیریل؟

-جانم؟

-تو بهترین برادر دنیایی.

-خوشحالم که لبخند روی لبهات نشست. برید به سلامت. نگران بهارک هم نباش، ما همه هستیم.

 

تازه به ویلا رسیده بودیم. هوا گرگ و میش بود. به نرده ی فلزی تراس تکیه دادم و نگاهم رو به درخت های سرسبز اطرافم دوختم.

هنوز باورم نمی شد. همه چیز برام مثل یه خواب بود، یه خواب شیرین.

با حلقه شدن دستهای مردونه اش دور شکمم و گرمی تنش نفسی کشیدم.

چونه اش رو روی شونه ام گذاشت.

#پارت۱۱۹۰




موش کوچولوی من به چی فکر می کنه؟

-هنوز باورم نمیشه. همه چی برام مثل یه خواب میمونه … یه رویای شیرین.


-برای منم هیچ وقت روزی که امیریل اومد هتل فراموش نمیشه. اون موقع بخاطر شباهت زیادش به شاهرخ اونو یه رقیب می دونستم اما اون اومده بود تا کمک کنه. بهم گفت گلاره دوستت داره اما باور نکردم. گفت باید یه کاری بکنیم تا به خودش اعتراف کنه. با کمک بقیه قرار شد نهال به من نزدیک بشه. حتی اون شبی که مادر بیمارستان بود نهال اومده بود دیدن تو که فهمید بیمارستانی و با من اومد. من داشتن تو رو مدیون تک تکشونم.


چرخوندم سمت خودش. کمرم به نرده ها چسبید. دستهاش رو دو طرفم روی نرده ها گذاشت.

سرم رو بالا آوردم. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند.

-برای به دست آوردنت خیلی سختی کشیدم اما ارزشش رو داشت.

آروم دستش رو زیر لبم کشید. با صدای بم ومردونه ای گفت:

-تو هنوز به من بوس ندادی!

و تا به خودم بیام لبهاش لبهام رو اسیر کرد. ناخواسته دستم دور گردنش حلقه شد و همراهیش کردم.
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۹۱



۶ ماه بعد

وارد خونه شدیم. به اصرار پارسا عروسی بزرگی گرفتیم.

بهارک پیش مامان بود و این مدت علاقه ی عجیبی به مامان پیدا کرده بود اما قرار بود با خودمون زندگی کنه.

یه خانواده ی سه نفره که به اصرار من برای اینکه مادر پارسا هم با ما باشه خونه رو عوض کردیم.

نگاهی به شمع های روشن توی سالن انداختم و موزیک بی کلامی که در حال پخش بود.

با صدای پارسا هول کردم و چنگی به دامن لباسم زدم.

-خانوم موشه، ۶ ماهه داری از دستم فرار می کنی، امشب دیگه تو چنگال خودمی!

-عمراً!

-خواهیم دید.

جیغی زدم و سمت اتاق پا تیز کردم. تا خواستم در و ببندم در رو هل داد و وارد شد.

-پارسا …

-جون پارسا؟ دیدی بهت گفتم با دم شیر بازی نکن!

#پارت۱۱۹۲



پریدم روی تخت.

-نیایا وگرنه جیغ میزنم.

یهو دستم و کشید و پرت شدم توی آغوشش.

-جیغ بزن.

-تو که من و اذیت نمی کنی؟

آروم نوک دماغم رو گاز گرفت.

-مگه میشه موش به این خوشمزگی رو دید و هوس نکرد؟

لبهام اسیر لبهاش شد و طعم شیرین خوشبختی زیر زبونم رفت. همراهیش کردم.

گذاشتم روی تخت. بالای قفسه ی سینم رو بوسید و …

ملحفه رو کشید روی تن برهنه ام و کشیدم توی آغوشش.

-چرا بهم نگفته بودی …

دستم و روی لبهاش گذاشتم. نوک انگشتم رو بوسید.

-تبریک میگم خانوم شدنت رو!

 

گونه هام گل انداخت و نگاهم رو ازش گرفتم.

-آخ من قربون این لپای گل گلیت.

#پارت۱۱۹۳




محکم بغلم کرد و روی موهام رو بوسید. سرم رو روی سینه ی مردونه اش گذاشتم.

-پارسا؟

-جانم؟

-اگر روزی بهارک بفهمه من قاتل پدرشم؟

-هیس، اون هیچ حق پدری برای بهارک نداشته. بهارک دختر توئه و پدر شناسنامه ایش شاهرخ . ما یه خانواده ایم.

دستش لای موهام لغزید و با آرامش به خواب رفتم.

چند سال بعد
کنار سنگ نشستم و دستم و روی عکسش کشیدم
سالها بود که زیرخروارها خاک آرامیده
اما میدونم حواست به ما هست
از جام بلند شدم و
نگاه اخرم رو به سنگ سرد شاهرخ  انداختم

چیزی تا اومدن بهارک از دانشگاه نمونده بود
با یادوری بهارک لبخندی روی لبهام نشست حالا
دیگه خانمی برای خودش شده .

نگاهی به آسمون افتابی انداختم
لبخندی روی لبهام نشست

#پارت۱۱۹۴



خدا پاسخ صبوریهام رو با اوردن پارسا تو زندگیم
بهم داد
و چقدر خوشبختم پیش این مرد …
وارد خونه شدم همه جا تو سکوت فرو رفته بود
قسمتی از خونه مختص عکسهامون بود

نگاهی به عکس بهارک انداختم که حالا برای خودش خانومی شده بود و یاس و یاسمین، خواهرهایی که بهارک عاشقشون بود.

چند سالی از زندگیمون میگذشت. چند سالی که شاید بالا و پایین خودش رو داشت اما ذره ای از عشقم به پارسا کم نشده بود.

آروم زمزمه کردم:

-خدایا شکرت که بالاخره گذاشتی تا طعم خوشبختی رو بچشم.

چشمهام رو باز کردم. نگاهم به پارسا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم ایستاده بود.

موهای شقیقه اش جو گندمی شده و چقدر جذاب ترش کرده بود.

خم شد و گونه ام رو بوسید.

-کسی خونه نیست؟

-نه …

-خیلیم عالیه!

و تا به خودم بیام روی کولش بودم. جیغی کشیدم. در اتاق رو با پا بست.

خوشبختی همین روزهایی هست که میگذرن.

#پایان