آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
موچینو تو دستم گرفتم و شروع کردم تمیز کردن ابروهام.

کارم که تموم شد، خوشگل ترین لباسی که بردیا برام خریده بود پوشیدم

. خواستم برم بیرون، دوباره یه نگاهی به خودم انداختم. ما که تا اینجا پیش رفتیم، به آرایش هم می کنیم!

لوازم آرایشی که بردیا برام خریده بود ولی هیچ وقت استفاده نکردم تو دستم گرفتم.

به آرایش ملایم، در حد خوشگل شدن کردم.

نگاه کردم به خودم؛ به شیرین؛ عوض شده بود. از خودم راضی بودم!

یه لبخند زدم. یه شال انداختم رو رو سرم. یه دسته موهای فر کلاغیم رو کج رو صورت سفیدم انداختم.

رو موهام دست کشیدم. برجسته و نرم بود.


خاتون صدام زد: شیرین


خندم گرفت. هر وقت جوابشو نمی دادم، با عصبانیت می گفت «شیرینی»!

داد زدم: اومدم خانی!

کفش پاشنه دارمو برداشتم و اومدم بیرون و گفتم: خاتي کجاییی؟

- اینجام؛ تو اتاقم؟

#پارت۱۰۹۸


دم اتاق وایسادم. پشتش به من بود و هر چی لباس تو کمد بود،

داشت می ریخت بیرون و با خودش غر می زد. انگار دنبال لباس می گشت. با لبخند گفتم:

بله بانوی من .....امری بود؟ با اخم برگشت. با تعجب کل صورتمو وارسی کرد.

حالت آدمای ترسیده به خودش گرفته بود. آب دهنشو پایین فرستاد و گفت: شیرین

- بله؟!

- خودتی؟

- والا تو آینه که نگاه می کردم، خودم بودم! اگه اینجا عوض شدم، نمی دونم!

اومد جلو، تو چشمام زل زد و گفت: وای! هیچ

وقت فکر نمی کردم با برداشتن ابروت، انقدر
خوشگل بشی!

#پارت۱۰۹۹



چشمات خوش حالت تر و درشت تر شدن!

- بینیمم درشت تر شده!

- نگو مادرا بینیت خیلی خوبه. دارم سکته می کنم.

باورم نمی شه شیرین باشی! خدا!

تلفن زنگ خورد.

گفت: برو جواب بده. آقاست. رفتم سراغ

گوشی رو جواب دادم:

بله آقا؟

- معلوم هست کجایی؟ .. مهمونا دارن میان.

- ببخشید الان میام.

گوشی رو قطع کردم و داد زدم: خاتون من رفتم!

- باشه، برو من الان حاضر می شم، میام!

دم در کفشمو پوشیدم . درو که باز کردم،

خاتون با عجله اومد و گفت:

#پارت۱۱۰۰



صبر کن. صبر کن!

برگشتم. یه چیزی زیر لب خوند و فوت کرد تو صورتم.

گفتم: این برای چی بود؟!

- چشت نزنن! حالا برو

خندیدم و راه افتادم. قیافم خوب شده بود، نه اونقدر که چشمم بزنن!

دخترایی امشب میان که
من پیششون هیچم

. چقدر من از خودم تعریف می کنم!

دم در عمارت وایسادم .هر کی می اومد، چه دختر، چه پسر، با تعجب نگام می کردن. بعضیا هم با

دقت تا مطمئن بشن همون شیرین خدمتکار آرمانم!

حتی یکی از دخترا پرسید: شما خدمتکار آرمان ید دیگه؟!

- بله... چطور؟

- هیچی!
دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:

_تا آخرین قطره خونم پشتتم و تنهات نمیذارم!

فقط سعی کن خودتو سرپا نگهداری، جبران

میکنم هر چقدر

دلتو شکستم داداشم!

با همون چشم های بسته فقط پوزخند زدم

یه کم بعد که آروم ترشدم ماشینو روشن کردم

مسیرخونه

رو پیش گرفتم!

مهران_ نمایشگاه نمیری؟

_توی این شرایط تنها چیزی که واسم مهم نیست نمایشگاه

و پول وکوفت و زهرماره!

مهران با خنده _ الان عزا دار زنتی!



#پارت۱۰۹۸


لبخندی تلخ روی لبم نشست!

توی ترافیک دختر بچه ی گل فروشی با قیافه ای

کثیف

و لباس های کهنه با اون دست های کوچیکش

چند ضربه ی

آروم به شیشه زد!

شیشه رو پایین کشیدم و توی سکوت نگاهش

کردم!

دختر_ عمو گل میخری؟ ارزون میدم.

مهران_ بجز گل چی داری؟

یاد دختر پانیذ افتادم! یاد خواهری که چه بخوام

چه نخوام

از خون من بود!

عاقبت اون میخواست چی بشه خدایا!

دختر_عمو گل ازم نمیخری؟

به خودم اومدم!

_همه ی گل هاتو چند میفروشی؟ من همه رو میخوام!

دخترباخوشحالی_ واقعا؟

چراغ داشت سبز میشد وقت نبود!

بدون حرف تراولی توی دستش گذاشتم و گل هارو ازش

گرفتم و گفتم:

#پارت۱۰۹۹


_گل هات تموم شد برو استراحت کن!

میخواست بقیه پولمو بده با سبزشدن چراغ گاز

دادم ازش

دور شدم!

مهران گل هارو بو کشید و گفت:

_مرسی عشقم! میدونستم توهم عاشقمی!

بامسخرگی گفتم:

_بی مزه!

مهران_ سس بزنی حله عشقم! خوش مزه میشم!

با حرفش خنده ام گرفت و به خنده افتادم!

مهران_ ای قربونت بشم آقایی چند ساله

نخندیدی تو آخه؟

میخواستم بگم از وقتی عشقمو ازم گرفتی و

بینمون فاصله

انداختی اما زبون به دهن گرفتم و سکوت کردم!

مهران_ راستی ۳روز پیش طاها زنگ زد کار

واجب

داشت!

_چی میخواست؟ چرا الان میگی؟

مهران_ یه جنازه رو دستت بود چی میگفتم تو

اون حالت؟!



#پارت۱۱۰۰


_نگفت چی میخواد؟ شاید واسه پلاک ماشین و..

زنگ زده!

مهران با مکث کوتاهی گفت:

_نه... گفت راجع به ماهک!



***

ماهک





باصدای بلندی که ازمن بعید بود پر از پرخاش رو به سامیار

گفتم:

_میشه تو کار من دخالت نکنی؟

سامیار که انگار دلخور شده بود گفت:

_اگه این کارو بکنی دیگه نمیتونی برگردی ایران!

با کلمات هجی شده گفتم:

_تصمیم ندارم برگردم ایران!

سامیار_ با پناهنده شدن؟ میخوای با چه دیدی بهت نگاه

کنن؟

رزا_ میتونی ازدواج کنی! اینجوری دائم میمونی!

سامیار با تحکم رو به رزا گفت:
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۹۸




-تا کی میخوای از واقعیت ها فرار کنی؟

-من اومدم فقط کمی ذهنم آروم بشه … سخته اما این حقیقت که من قاتل اون مردم مثل یه کابوس تا ابد همراهمه!



-چرا نمیخوای بفهمی؟ تو فقط از خودت دفاع کردی … قاتل هیچ کسی نیستی.

-حال مادرت خوبه؟

-هرچند براش سخت بود اما کنار اومد.

 

پدر هامون متأسفانه خودش اختلال روان داشته

و با همون کینه و تفکر هامون رو بزرگ کرد

اونقدری که هامون فکر می کرده تمام زن ها فقط یه ابزاری هستن برای رفع نیاز و همین فکرش بیمارش کرد.

اینطور که پدربزرگم تعریف می کنه هامون چند سالی بیشتر نداشته که مادرم جدا شده و پدر هامون اون رو به مادرم نداده.

بعد از چند سال با پدرم ازدواج می کنه و کلا از ایران میره.

#پارت۱۰۹۹



چون اون مرد اجازه نمیداده پسرش رو ببینه، هامون هم فکر می کرده مادرش زن خرابی بوده و ولش کرده رفته.

نفسم رو بیرون دادم. الان که به قضیه فکر می کنم می بینم هامون هم زندگی خوبی نداشته و تمام عمرش توی نفرت بزرگ شده.

-چرا یه زندگی جدید شروع نمی کنی؟

-چه زندگی ؟

-شروع جدید، آخر همه چیز پایان تلخ نیست. تو سنی نداری میتونی از نو شروع کنی.

-اما نمیشه چون قلبم دیگه جائی نداره.

 

-تو اصلا بهش اجازه دادی که جا برای یکی دیگه باز کنه؟

-نه، چون می دونم نمیشه!

-امتحان کن، مطمئنم شاهرخ  هم خوشحال میشه. تا کی میخوای خودت رو توی تنهائی

حبس کنی؟ میتونی شروع جدیدی داشته باشی. حداقل امتحان کن اگر نشد دیگه اصرار نمی کنم.

#پارت۱۱۰۰


توی سکوت به حرف هاش گوش کردم.

به حرفهام فکر کن، پشیمون نمیشی!

سری تکون دادم. شب رو امیریل اونجا موند. تمام شب فکرم پیش حرفهاش بود.

نمیدونم چرا از شاهرخ  خجالت می کشیدم!

فکر به اینکه مرد دیگه ای بخواد وارد زندگیم بشه ناراحتم می کرد اما گاهی از این همه تنهائی دلم می گرفت.

بعد از صبحانه امیریل بلند شد.

-خوب، وقت برگشته.

-اما …

-اما و اگر نداریم! حداقل شروع جدیدت رو امتحان کن؛ تو حق زندگی کردن داری، چرا میخوای این حق رو از خودت بگیری؟ اینجوری فقط داری در حق خودت ظلم می کنی.

-باید فکر کنم.

-خوبه! حالا چمدونت رو ببند.

به ناچار سوار ماشین شدم. امیریل هم سوار ماشین خودش شد.


تمام راه فکرم درگیر حرفهاش بود و در آخر تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه به خودم بدم.