آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۱۰۸



چطور تو به این همه دختر خیانت می کنی؟

مگه بردیا چشه که خیانت نبینه؟

اصلا کی می خواد این حقو از من بگیره؟!

من نه دوستشم، نه نامزد، نه زنش؛ هر وقت که دلم بخواد، ازش جدا می شم

- مگه من به تو خیانت کردم که می خوای عقد تو سر اون خالی کنی؟

تو چشمام نگاه کرد. یه خواهش تو نگاهش بود:

چرا می خوای همچین کاری باهاش بکنی؟!

چیزی جز خوبی ازش دیدی؟!

نکنه بخاطر من می خوای به اون زخم بزنی؟!

- نه؛ می خوام بازی تو رو امتحان کنم.

اینجوری دیگه حوصلم سر نمی ره.

بازومو کشید سمت خودش که بوی عطر گرم صورتشو حس کردم.

اونقدر سفت گرفت که استخوانم درد گرفت.

#پارت۱۱۰۹



با فک منقبض گفت: امشب با یه پسر حرف بزن

، ببین چطور استخونتو خرد می کنم!


- جراتشو نداری! به بردیا می گم؟

بازومو ول کرد و رفت سر جاش نشست

. با حالت عصبی، با دستاش صورتشو مالش می داد. تکیه داد. لیوانشو برداشت و سر کشید

. گذاشت سر جاش و نگام کرد. نگامو ازش گرفم و رفتم سمت آشپزخونه که مونا گفت:


- به افتخار فرحناز

همه دست زدن به جز چند تا دختر که به زور دستاشونو به هم می زدن.

مونا و مرینا که همراه فرحناز بودن، هلش می دادن سمت آرمان

یکی از پسرا که کنار آرمان نشسته بود، بلندش کرد و گفت:

پاشو که یارت اومده؛ وقت آشتیه

فرحناز جم نمی خورد. بازم هلش دادن و گفتن:

برو دیگه! مگه چسب چسبیده به کفشت؟!

مونا و مرینا، فرحنازو هل می دادن؛ چند تا پسر هم آرمانو. وقتی بهم نزدیک شدن، رو به روی هم وایسادن.

فرحناز با لبخند نگاش می کرد.

#پارت۱۱۱۰



آرمان دستشو دراز کرد و گفت: معذرت می خوام!

فرحنازم دست داد و گفت: عیبی نداره .....

دعوا نمک زندگیه همه دست می زدن و می گفتن: آرمان بوسش کن.... بوسش کن

! آرمان با اخم به همشون نگاه کرد.

نگاش به منم افتاد.

فرحناز زودتر صورت آرملنو طرف خودش کشید و صورتشو بوسید.

آرمانم این کارو کرد.

دوباره دست زدن و گفتن: صورت قبول نیست... لب بدین... صورت قبول نیست... لب بدین؟

آرمان: بسه دیگه! ولتون کنم می خواید اون کارا رو هم جلو چشتون بکنیم!

همه زدن زیر خنده.

فرحناز با خنده آرمانو بغل کرد.


همین جور که دستش دور کمر فرحناز بود، به منم نگاه می کرد رفتم. به آشپزخونه.

سرم درد می کرد. یه قرص مسکن خوردم و نشستم رو صندلی.
بذاره چون کار مهمی داشتم!

_اگه خودتون هم این قرار و میذاشتید من

میومدم!

هانیه_ گفتم شاید نیاید و میخواستم احتمال

هارو صفر کنم،

چون کارم خیلی مهم بود!

_گوش میکنم!

هانیه_ بیا رسمی حرف زدن و کنار بذاریم من

سختمه لفظ

قلم حرف زدن! اوکی؟

با حرفش خنده ام گرفت و با خنده گفتم: _باشه

من که حرفی

نزدم!

صدای یه دختر از همون اکیپ خیلی واضح و

بلند به

گوشمون رسید!

_خدا شانس بده!

هانیه با خنده _ محلشون ندادی؟

خنده مو جمع کردم وآهسته گفتم: نه!

هانیه بدون مقدمه گفت: میدونم بابات چیکارت

کرده

و میدونم پانیذ مرده!


#پارت۱۱۰۸


با پوزخند گفتم:

_اینو که همه عالم وآدم فهمیدن!

هانیه_ بجز اون کسی که باید بدونه و نمیخواد

هم که بدونه!

_منظورت چیه؟

هانیه_ منظورم ماهک!

با زهر خند گفتم: اون که دیگه دنبال زندگی

خودشه!

هانیه_ خیلی هم دنبال زندگی خودشه چون داره

پناهده

میشه و قصد برگشتن هم نداره!

با تعجب گوشه ی چشممو چین دادم و گفتم:

_چییی؟

هانیه_ سامیار بهم گفت!

_اون عوضی نمیتونه جلوشو بگیره؟

هانیه_سامیار خودش زن داره آقا مرصاد! بجز یه

دوست

هیچی واسه ماهک نیست! نزدیک ۲ماهه داریم

تلاش میکنیم

با ماهک تماس بگیریم موفق نمیشیم چون

ازمون فرار

میکنه و نمیخواد با هیچکدوممون حرف بزنه!

با گیجی پرسیدم_ چرا؟

#پارت۱۱۰۹


هانیه سرشو پایین انداخت و با خجالت گفت:

_تقصیر من شد! من همه چی رو خراب کردم!

_هانیه خانوم من توی شرایطی نیستم بشینم حرف

ها و معماهای شما رو حدس بزنم و نتیجه گیری

کنم!

میشه واضح تر حرف بزنی؟

هانیه_ آخرین دفعه من بهش زنگ زدم، با دیدن شناسنامه

ای که دست طاها داشتی عصبی شده بودم و

ازتون متنفر

بودم و بدون فکر کردن به عاقبت کارم به ماهک

زنگ زدم

و گفتم که قبل از اینکه از ایران بره شما عقد

کردید!

عصبی از حرف صدامو بالا بردم و گفتم:

_خراب کردن و دخالت کردن توی زندگی بقیه

عادتتونه؟

من به جهنم، وقتی گذاشتم بره یعنی قید بودنش

و زدم

و تصمیم نداشتم دیگه بخاطر من اذیت بشه اما

فکر ماهک

رو نکردی که با"ببخشید" فضولی شما نابود

میشه؟؟

اون دختر روحیه اش ضعیفه! اگه ضعیف نبود و

اونقدر

شکننده نبود که نمیذاشتم بره!



#پارت۱۱۱۰


هانیه با خجالت اونقدر سرشو پایین انداخته بود

که کم مونده

بود سرشو توی مانتوش قایم کنه گفت:

_معذرت میخوام!

عصبی ازجام بلند شدم و گفتم : مهم نیست! من

دیگه چیزی

واسه باخت واسه ندارم!

هانیه هول شده دستمو گرفت و گفت: آقا مرصاد

خواهش

میکنم!

با حرص به دستش نگاه کردم که دستمو ول کرد

و گفت:

_ببخشید، بذار حرف هام تموم بشه بعد برو!

بی حوصله روی صندلی نشستم و گفتم: _بفرما!

هانیه_ برش گردون!

_چی؟

هانیه-اگه بری دنبالش و بدونه چه بلاهایی سرت

آوردن

و بدونه بی گناهی از این همه غم خلاص میشه

و برمیگرده

ایران!

_من این کارو نمیکنم! بذار زندگیشو بکنه

چیکارش

داری؟!!
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۰۸



غزاله: همینجا، خونه ی پارسا.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی ماشین رو بردم تو حیاط.
بعد از اینهمه سال اولین باری بود که میخواستم به خونه ی پارسا برم.

نمیدونم چرا یه جور هیجان خاصی داشتم! وارد خونه شدم.

امشب باید می رفتم رستوران. با صدای پیامکم، نگاهی به گوشی انداختم.

پیام از طرف امیریل بود.

-سلام خانوم مدیر. امشب تو رستورانتون مهمون نمی خواین؟

نمیدونستم چیکار کنم! نمیخواستم باعث جلب توجه بشم چون تو نگاه اول امیریل واقعاً شبیهه شاهرخ بود.

آماده از خونه بیرون زدم. وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم سوتی زد.

-به به، چه عجب … خانوم تشریف آوردن!

-میخوای برگردم؟

بازوم رو کشید.

-گمشو … انگار خیلی بهت خوش گذشته.

با هم وارد اتاق شدیم. روی میز نشست.

-خوب تعریف کن.

#پارت۱۱۰۹



متعجب ابرویی بالا دادم.

-از چی؟

مونا چهره ی متفکری به خودش گرفت.

-یعنی تو امروز نرفتی خونه ی خانوم جون!


-آهااا … منظورت اونجاست؟ همه چی امن و امانه!

-همین؟

-نه!

-خوب تعریف کن.

-مونا، اون روی منو بالا نیارا … یعنی تو نمیدونی اونجا چه خبره؟

-تو که میدونی، امیر چیزی به من نمیگه.

خواستم بلند شم که سریع از روی میز بلند شد و سمت در رفت.

-مونا

-هوم؟

-امیریل پیام داده بود که برای شام میخواد بیاد اینجا.

-خوب بیاد.

-خوب بیاد؟!

-آره!

#پارت۱۱۱۰



تو باغ نیستی؟ کی حوصله داره به تک تک مدیرها جواب بده.

-آها … خوب از در پشتی تالار بیاد وی آی پی غذا بخورین

-بد فکری نیست. بذار بهش زنگ بزنم.

مونا رفت. به امیریل زنگ زدم و توضیح دادم. بهارک رفت پیش مونا. امیریل وارد وی آی پی شد و لبخندی زد.

-اگه برات دردسر ساز بود می گفتی نمیومدم.

-نه، چه حرفیه!



لبخندی زد. سمت میز راهنمائیش کردم. رو به روی هم نشستیم.

-خوب، حالت چطوره؟

به صندلی تکیه دادم.

-مادرم اومده.

ابرویی بالا داد.

-آفرین …

#پارت۱۱۱۱




کمی روی میز خم شد.

-اما مثل اینکه تو از اومدنش خوشحال نیستی!
سرم رو پایین انداختم.

-به نظرت جایی برای خوشحالی گذاشته؟

-نه اما باید با این موضوع کنار بیای که هر آدمی امکان داره اشتباه کنه.

من نمیتونم ببخشمش.

-کسی مجبورت نکرده تا این کار و کنی اما بشین و فکر کن ببین تا کی با دیدنش حسرت روزهایی که باید بود اما نبود رو میخوری؟ … میدونم هربار بعد از دیدنش پیش خودت میگی چرا من و نخواست! شاید تو اون سن کم فکر می کرده بهترین تصمیم رو گرفته.



پوزخند تلخی زدم.

-پس حس مادرانه چی میشه؟ یعنی باور کنم این حس ها دروغه؟!

-نه، اما تا حالا پای حرفهاش نشستی؟

#پارت۱۱۱۲



نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-ما دو تا خط موازی هستیم که باید هر کدوم راه خودمون رو بریم. خیلی وقته عادت کردم وقتهایی که نیاز به مادر دارم، خودم برای خودم مادری کنم. کجا بود وقتی از تب می سوختم؟ کجا بود روز اول مدرسه ام و … دیگه هیچی برام مهم نیست؛ بگذریم.

امیریل عمیق نگاهم کرد. بغضم رو قورت دادم.

-به چی خیره شدی؟

-به یه دختری که شاید هیچوقت بچگی نکرده اما الان یه خانوم محکم و استواره … البته در ظاهر!

-از نهال چه خبر؟

-یعنی دیگه حرف نزنم؟

-نه، چه حرفیه؟

-اونم خوبه.

-حال مادرت بهتره؟

-نه، متأسفانه از وقتی راجب گذشته ی هامون فهمیده خودش رو مقصر میدونه … البته گذشته ی شما تقریباً شبیه به هم بوده اما …

#پارت۱۱۱۳



اما من مادربزرگی داشتم که با تمام پیر بودنش خوب و پرمهر بزرگم کرد اما اون یه پدری داشته پر از نفرت و تمام زندگیش رو با نفرت بزرگ شده.



امیریل سری تکون داد. بعد از شام تشکر کرد و ازم قول گرفت باهاش به باغ دوستش برم.

رو به روی آینه ایستادم. استرس داشتم. اولین بار بود میخواستم به خونه ی پارسا برم.

نگاهی به پیراهن ساحلی بلندم انداختم. کت کوتاهی روش پوشیدم و آرایش ماتی کردم و موهام رو بالای سرم بستم.

بهارک آماده روی تخت نشسته بود. در آخر کمی ادکلن زدم.

کیفم رو برداشتم و بعد از کلی پاساژگردی زنجیر پلاک ظریفی که نظرم رو جلب کرد به همراه دسته گلی از گلهای لیلیوم خریدم که عطرش تمام اتاق رو پر کرده بود.

#پارت۱۱۱۴



گلها رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. پشت در نفسی تازه کردم اما بی فایده بود و قلبم همچنان به سینه ام می کوبید.

زنگ رو فشردم. بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.

ساخت خونه بی شباهت به خونه ی خودم نبود. حیاطی بزرگ با ساختمونی در وسط اون.

پله ها رو بالا رفتم که در سالن باز شد. نگاهم به پارسا افتاد. لباس اسپرتی تنش بود و موهاش رو مثل همیشه رو به بالا داده بود.

غزاله لباس کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش رو مردونه کوتاه کرده بود.

لبخندی زدم و گلها رو سمت غزاله گرفتم.

-سلام. تولدت مبارک … صد و بیست ساله بشی.

بغلم کرد. احساس کردم تنش چقدر سرده.

-مرسی که اومدی.

با هم وارد سالن شدیم. هلیا جیغی کشید.