آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
واای … این که عکس امیریله!

رفت جلو. معلوم بود امیریل هم تعجب کرده.

نهال: نه نه، این عکس انگار پخته تره!

-اون بابای منه که رفته پیش خدا.

نهال چرخید.

-این شوهرت بوده گلاره ؟!

سری تکون دادم. نگاه امیریل اما هنوز روی عکس بود.

 
#امیریل

باورم نمی شد انقدر شباهت. حالا درک می کنم حال و روز این دختر و با دیدنم. شاید فکر کرده همسرش برگشته!

با چسبیدن چیزی به پام نگاهم رو از عکس گرفتم و به دختر کوچولویی که به پاهام چسبیده بود دوختم.

وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زد گفت:

-شما خیلی شبیهه بابای منی … آخه وقتی خیلی کوچولو بودم بابا پیش خدا رفت.

خم شدم و بغلش کردم.

#پارت۱۰۰۸



اسم این خانوم کوچولوی ما چیه؟

-بهارک.

-به به، چه اسم خوشگلی!

خنده ی دندون نمائی کرد. خم شدم و گونه اش رو بوسیدم. از گلاره و نهال خبری نبود.

-بقیه کجان؟

-رفتن آشپزخونه. عمو بیا پیانو بابا رو نشونت بدم.


از بغلم پایین اومد و دستم و گرفت کشید. سمت پیانو بزرگی که گوشه ی سالن بود بردم.

-ببین، این مال باباس.

دستی روی پیانو کشیدم. خونه بوی زندگی می داد با اینکه مال یه زن تنها بود اما گرم بود.

نهال و گلاره  از آشپزخونه بیرون اومدن. سرجام برگشتم. نگاهی بهش انداختم.




چهره ای معمولی حتی تیپی معمولی ولی آرامش نگاهش رو تا حالا تو هیچ دختری که حداقل اطراف من بود ندیده بودم.

#پارت۱۰۰۹



کلافه نگاهم رو ازش گرفتم. لازم نبود انقدر راجبش فکر کنم. با اصرارش بی میل قرار شد چند روزی رو خونه اش بمونیم.

اتاق هایی که قرار بود برای استراحت بریم رو نشونمون داد. وارد اتاق شدم.

اتاق بزرگی بود. سمت پنجره رفتم و پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به خونه ی روبرو افتاد.

 

چند روزی می شد که نهال و امیریل اومده بودن. رفتار صدرا سر کار تغییر کرده بود.

در اتاق بی صدا باز شد. سر بلند کردم. نگاهم به نوشین افتاد. متعجب از جام بلند شدم.

-سلام.

در و بست و اومد سمتم. گرد شده بود و شکمش بالا اومده بود.

-چی از جون زندگی ما میخوای؟!

-منظورت چیه؟

-آخی … چه مظلوم! یعنی تو منظور من و نمی دونی؟ خودتو به موش مردگی نزن؛ من زنهای مثل تو رو خوب میشناسم!

-حد خودت رو بدون!

-ندونم میخوای چیکار کنی، ها؟ چیکار کنی؟! چرا نمیخوای دست از سر ما برداری؟ اول شوهرم حالام برادرم! چیه، نتونستی شوهرم رو خام کنی چسبیدی به برادرم؟

عصبی میز و دور زدم و رو به روش قرار گرفتم.



-مثل آدم حرف بزن تا بفهمم چی میگی وگرنه مجبورم بیرونت کنم.

#پارت۱۰۱۰



وااو … نمیدونستم خانم از شوهرش کلی مال بهش رسیده! خوبه دیگه … با یه پیرمرد ازدواج کردی و اموالش برات موند. کار زنای هـ …

هنوز حرفش کامل نشده بود که دستم بالا رفت و روی صورتش فرود اومد. دستش و روی صورتش گذاشت.

-اینو زدم تا حواست و جمع کنی و هرچی لایق خودت هست و به من نبندی! من اگر چشمم دنبال شوهر یا برادر تو بود خیلی وقت پیش به گفته ی خودت تورم رو پهن می کردم … به جای اینکه بیای اینجا و یقه ی من و بگیری، حواست به …

 

-…برادرت و شوهرت باشه. حالام از اتاق من برو بیرون.

پوزخندی زد.

-به پولت مینازی وگرنه تو هیچ چیزی نداری تا یه مرد رو جذب خودت بکنی دختره ی دهاتی!

-اگه من هیچی برای جذب و تحریک یه مرد ندارم چرا ازم میترسی؟ از من دهاتی، هان؟!

با نفرت نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش دیگه تحمل نکردم و روی مبل ولو شدم.

دستم و روی گلوم گذاشتم. هوای اتاق برام سنگین بود. کیفم رو چنگ زدم و بیرون رفتم.

#پارت۱۰۱۱



کارها رو به خانم موسوی سپردم و بدون اینکه صدرا رو ببینم از رستوران بیرون زدم.

سوار ماشین شدم. بغض داشت خفه ام می کرد. حرفهای نوشین توی سرم اکو می شد.



نهال و امیریل قرار بود با بهارک بیرون برن. میدونستم هیچ کس این وقت روز خونه نیست.

ماشین و توی حیاط پارک کردم و وارد سالن شدم. کیفم و روی مبل پرت کردم و وارد اتاقم شدم.

بغضم شکست و روی زمین سر خوردم. زانوهام و توی بغل گرفتم. نمیدونم چقدر توی اتاق بودم که در اتاق به صدا دراومد و لحظه ای بعد باز شد.

قامت امیریل تو چهارچوب در نمایان شد. با هول دستی به صورتم کشیدم. تکیه اش رو به در داد.

-تا کی میخوای خودت رو تو اتاق حبس کنی؟!

 
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۱۲



فکر نمی کنی اگه گریه قرار بود آرومت کنه، تا الان این کار و کرده بود؟ نمیگم گریه کردن خوب نیست، نه! برعکس من اصلاً با گریه کردن مشکل ندارم، از زیاد گریه کردن خوشم نمیاد چون اونجاست که خودت هم میفهمی آدم به درد بخوری نیستی که زانوی غم بغل گرفتی!

-شما هیچی نمیدونین!

هر دو دستش رو توی سینه قلاب کرد.

-ببخشید انقدر رکم! البته شاید برگرده به رشته ام اما خوب، مطمئنم امروز یکی از هم نوعان خودت روی سرت خراب شده و مدعیه که داری مخ یکی از مردهای اطرافش رو میزنی!

متعجب نگاهش کردم.

من نه علم غیب دارم و نه چیز دیگه ای؛ از ورودت به خونه فهمیدم کسی امروز حرفهایی زده که حالت اینطوری شده اما فکر نمی کردم انقدر بهم بریزی! باید عادت کرده باشی به حرف های آدم های اطرافت! تو یه زن جوون و بیوه هستی و از قضا پولدار.

-کجای این زندگی من مقصرم؟ من خودم انتخاب کردم که نه پدری داشته باشم نه مادری؟ و تو این سن وقتی همه یه عشقی دارن، مرد من باید زیر خروارها خاک خوابیده باشه!

وارد اتاق شد و لبه ی تخت نشست و نگاهش رو بهم دوخت.

-اینطور که تعریف می کنی معلومه آدم سختی ندیده ای نیستی؛ پس چرا از حرف یه آدمی که ارزشش در حد همون حرفش هست باید انقدر بهم بریزی؟!

 

#پارت۱۰۱۳



زندگی قرار نیست باب میل ما پیش بره اما ما هم قرار نیست باب میل اون پیش بریم!

-اما زندگی هیچ وقت اونطور که می خواستم به نفع من نبود.

-زندگی خیلی از ما باب خواسته هامون نیست اما قرار نیست از زندگی کم بیاریم و اجازه بدیم دیگران به جای ما تصمیم بگیرن.
این تو هستی که انتخاب می کنی ضعیف و توسری خور باشی یا یه آدم قوی و محکم.

-اما تو دید بقیه من یه زن جوون بیوه ام که برای مردهاشون تور پهن کردم.

-تو مگه قراره برای دیگران زندگی کنی؟

-نه!



-پس برات مهم نباشه؛ راهی رو که درست هست برو و بذار هر کی هر چی دلش میخواد بگه … حالام مثل یه دختر خوب پاشو آبی به دست و صورتت بزن.

-چرا شما همراه نهال بیرون نرفتی؟

از روی تخت بلند شد.

#پارت۱۰۱۴



کمی بی حوصله بودم. راستی، سری به گلخونه ات زدم. فکر کنم وقت رسیدگی بهشون رو نداری که دارن یکی پس از دیگری خشک میشن!

-این مدتی که ایران نبودم کسی بهشون سر نزده.

سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. نگاهی تو آینه به چشمهای سرخم انداختم.

حرف های نوشین خیلی برام سنگین بود.

لباس عوض کرده و از اتاق بیرون اومدم. نگاهی تو سالن انداختم. امیریل تو سالن نبود.

در سالن رو باز کردم. نگاهم به پارسا افتاد که جلوی در حیاط ایستاده بود.

پله ها رو پایین اومدم. امیریل با دیدنم گفت:

-خودشون اومدن!

 

#پارت۱۰۱۵


سلام.

پارسا سری تکون داد.

امیریل: همسایه تون هم اول مثل شما من و اشتباه گرفت.

لبخند تلخی زدم.

-بفرمائید داخل آقای شمس.

-نه ممنونم، مثل اینکه مهمون دارین!

و اشاره ای به امیریل کرد.

امیریل: تنهاتون میذارم … با اجازه.

با رفتن امیریل، پارسا پوزخندی زد.

-عوض شدی گلاره  خانوم!

-منظور؟!

با سر به امیریل اشاره کرد.

-روسری سر کردنت رو جلوی نامحرم باور کنم یا با نامحرم تو یه خونه موندنت؟!

-درست صحبت کن!

#پارت۱۰۱۶




آها، یادم رفته بود؛ آدم ها عوض میشن!

سرش رو توی صورتم خم کرد. عطر تلخش پیچید توی مشامم.

-تو عوض شدی گلاره ، عوض شدی … فهمیدی؟

نگاهم رو به چشمهای رنگیش دوختم. باورم نمی شد پارسا همچین فکری راجبم داشته باشه.

-تو داری اشتباه می کنی!

-آره، من همیشه در حال اشتباهم.

با کلافگی ازم فاصله گرفت.

-کاری داشتی اومدی دم در خونه ی یه عوضی؟

-دیگه مهم نیست، به مهمونت برس!

و در رو بست و رفت. نگاهم رو به آسمون دوختم.

-خدایا همینو کم داشتم.

با صدای امیریل نگاهم رو از آسمون گرفتم.

#پارت۱۰۱۷



فکر کنم وجودم تو خونه ات باعث سوءتفاهم شد.


-چه سوءتفاهمی؟

-همین پسر همسایه تون …

-نه اصلاً، اشتباه برداشت نکنین … پارسا نامزد داره.

ابروئی بالا داد اما نگاهش یه چیز دیگه می گفت. هول کردم.

-همیشه نگاه آدم ها راست نمیگه!

-اینم حرفیه!

-کمی استراحت می کنم … امروز پر از تشنج بود برام!

-خوبه، اگه اجازه بدی منم دستی به سر و روی گلخونه ات می کشم.

-نیکی و پرسش؟

تک خنده ای کرد. باید فکری به حال صدرا می کردم.

***

امروز قرار بود نهال همراه امیریل به دیدن یکی از آشناهاشون برن.

-بهارک بریم؟

بهارک به پای نهال چسبید.

-من با خاله میرم.

#پارت۱۰۱۸



عه، بهارک …

نهال با صدا خندید.

-چیه، حسودیت میشه که انقدر دوستم داره؟

پشت چشمی نازک کردم و روم رو برگردوندم که نگاهم به نگاه امیریل گره خورد. هول کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.

-اذیتت می کنه!

-نچ، خیلیم با هم بهمون خوش میگذره.

-بهار …

نهال دیگه رسماً غش کرده بود. خم شد و گونه ی بهارک رو محکم بوسید.

-عاشقتم که! … برو عزیزم، من بهارک و با خودم می برم؛ شب میایم دیگه!

-آخه …
-آخه ماخه نداریم … برو کارت دیر شد!

#پارت۱۰۱۹



خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون. وارد رستوران شدم که صدرا اومد سمتم.

-دیروز کجا غیبت زد؟!

-حالم خوب نبود.

-چرا بهم نگفتی؟

-برای چی باید می گفتم؟

-بخاطر اینکه من دوستت دارم




اخمی کردم.

-اصلاً شوخی خوبی نبود!

-شوخی نکردم؛ با اینکه از نظر خیلی ها ظاهرمون به هم نمی خوره اما خوب دله دیگه …

پوزخندی زدم.

-بهتره دیگه از این شوخی ها نکنی!

و سمت اتاقم راه افتادم. “پسره ی عوضی، من و دست میندازه!”

 

وارد خونه شدم. بهارک داشت با امیریل بازی می کرد. از آشپزخونه صدا میومد.

#پارت۱۰۲۰




امیریل با دیدنم بهارک رو روی شونه های پهنش گذاشت.

-بهارک، بیا پایین!

-نه ماما، خوش میگذره.

-اذیتتون نکرد؟

-نه، بهارک خیلیم دختر خوبیه.

نهال با سینی از آشپزخونه بیرون اومد.

-به به صاحب خونه ام اومد.

تا اومدم حرف بزنم صدای زنگ در بلند شد. نگاهی به مانیتور انداختم. مونا بود.

تعجب کردم؛ چه بی خبر اومده!! دکمه رو زدم.

نهال: منتظر کسی بودی؟

-نه، دوستمه.

-گلاره ی گور به گور شده کجایی؟

نهال خندید.

-اوه اوه چیکارش کردی؟

با خنده شونه ای بالا دادم.

-گلاره چرا گوشیتو بر نمیداری؟

#پارت۱۰۲۱




سلام.

مونا نگاهی به من و نگاهی به نهال انداخت.

-دوست جدید پیدا کردی؟

-نهال جان هستن.

-منم مونا جان هستم!

-مونا؟

-ها؟

لبم و به دندون گرفتم. یهو مونا زد تو سرش.

-آها … تو خواهر اون منجی نجاتی؟؟

نهال سؤالی نگاهم کرد.

-مونا؟

-باز چیه؟

نهال دستش و سمتش گرفت.

-خوشبختم.

-منم.

با اومدن امیریل مونا با دهان باز گفت:

-واای … جل الخالق! مگه میشه؟؟ …. مگه داریم؟؟ … آخه انقدر شباهت!!

تو دو قدمی امیریل ایستاد.

-اگر شقیقه هات سفید بود و موهات یکم کمتر، انگار خود اون خدابیامرزی!!

#پارت۱۰۲۲



اخطاری اسم مونا رو صدا کردم. برگشت سمتم.

-نه خدائی، مگه دروغ میگم؟ قربون خدا بشم آخه مگه میشه؟

بازوش رو فشار دادم. مونا اخمی کرد. امیریل گفت:

-کم کم برای شما هم عادی میشه!

نیش مونا باز شد و گفت:

-البته!

می دونستم پشت این نیش باز مونا چه خبره! شب خوبی رو کنار هم گذروندیم.

بالاخره روز رفتن نهال و امیریل رسید. از اینکه دوباره داشتم تنها می شدم ناراحت بودم.

امیریل چمدونش رو جلوی در گذاشت. بهارک چسبید به پای امیریل.

-نمیشه نری؟ … اصلاً بیا بابای من شو و پیش ما بمون!

هول کردم.

-عه بهارک …
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۲۳




بهارک لبهاش رو غنچه کرد و دوید سمت پله ها. سر بلند کردم و نگاهم رو به امیریل دوختم.

-ببخشید، بهارک یه حرفی زده!

-حرفی نزده که ناراحت بشم … سن اون الان یه مرد، یه پدر رو می طلبه و این طبیعیه اما امیدوارم دفعه ی بعد که میام با زنی قوی تر از الانت رو برو بشم؛ قرار نیست چون تو یک زن تنها هستی نتونی پیشرفت کنی. هستن زنهایی که با داشتن بدترین شرایط موفق شدن هدفشون رو مشخص کنن! میدونم که تو هم می تونی!


سری تکون دادم. با رفتن نهال و امیریل خونه خلوت شد اما حرفهاش تو سرم بالا و پایین می شد.

باید گامی بر می داشتم؛

اول از همه هم اخراج صدرا که این روزها زیادی توی دست و پام بود!

 

وارد رستوران شدم. امروز سرم از همیشه شلوغ تر بود. تا دیروقت همه در تکاپو بودن.

بهارک خسته روی مبل خوابش برده بود. وارد اتاقم شدم. گوشیم شروع به زنگ زدن کرد.

#پارت۱۰۲۴



نگاهی به شماره انداختم؛ از ترکیه بود. همین که دکمه ی اتصال رو زدم صدای نهال پیچید تو گوشی.

-سلام.

-سلام.

لبخند روی لبم نشست.

-به به نهال خانوم، یادی از ما کردی!

-حرف نزن که خیلی از دستت ناراحتم … تا من زنگ نزنم تو نباید یه زنگ بزنی؟

پاهام توی کفش ذوق ذوق می کرد.

-تو که نمیدونی چقدر کار ریخته سرم … این روزا سرم شلوغه.

-کار که همیشه هست اما تو خودتم دنبالشی! گفتم زنگ بزنم حالت رو بپرسم. امیریل هم اینجاست.

-سلام برسون.

#پارت۱۰۲۵



خودت برسون، از من خدافظ!

و اجازه نداد حرف بزنم. صدای امیریل پیچید تو گوشی.

-سلام خانم مدیر!

-سلام، حالتون خوبه؟

-ما خوبیم ولی صدای تو میگه خیلی خسته ای!
-آره، امشب تو هتل مراسم بود و تازه سرم خلوت شده. پاهام از درد توی کفش ذوق ذوق می کنه!

-کاری نداره؛ کفش هاتو دربیار و پاهاتو روی سرامیک های سرد بذار .. اینجوری خیلی بهتره!

از خدا خواسته کفش هام رو درآوردم. لبخندی روی لبهام نشست.

-مشخصه خوشت اومده!

-آره راحت شدم.

-راجب حرفهایی که بهت زدم فکر کردی؟

 

-آره خیلی؛ دارم سعی می کنم برای خودم زندگی کنم.

#پارت۱۰۲۶



آفرین، خوب خسته ای … وقتت رو نمی گیرم.

با امیریل و نهال خداحافظی کردم که در بی هوا باز شد. نگاهی به صدرا که تو چهارچوب در نمایان شد انداختم.

-فکر کنم این اتاق در داشته باشه!

بی توجه به حرفم وارد اتاق شد.

-میخوام باهات حرف بزنم.

-می شنوم.

روی مبل رو به روم نشست.


-نظرت راجب من چیه؟

نگاهی بهش انداختم.

-هیچی! چی باید باشه؟

کمی روی میزم خم شد.

-یعنی تو از من خوشت نمیاد؟!

پوزخندی زدم و خودم رو کمی عقب کشیدم.

-چرا باید ازت خوشم بیاد؟ فکر کردی چون دو تا دختر بهت شماره میده بقیه هم مثل اونان؟

#پارت۱۰۲۷



ببین گلاره، توام تنهائی منم فعلاً تنهام؛ هر دو قصد ازدواج نداریم، می تونیم با هم باشیم!

عصبی از پشت میز بلند شدم. تمام تنم می لرزید.


-تو چی گفتی؟


-واضح نبود؟ … میخوام برای مدتی همه جوره باهام باشی … توام که دختر تو خونه نیستی! تیپ و ایناتم خودم اوکیش می کنم.

دستم رفت بالا تا رو صورتش فرود بیاد که مچ دستم و گرفت.

-چیه، دور برت داشته برای من ادا درمیاری؟ از خدات باشه من بهت پیشنهاد دادم! کسی تا حالا اومده سمتت؟ دلم برات سوخته که می خوام مدتی پارتنرم باشی!

دستم و پس کشیدم.

#پارت۱۰۲۸



از اتاق من برو گمشو بیرون!

-تو پیش خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی برای با تو بودن سر و دست میشکونم؟ کور خوندی!

خیلی خونسرد دست به سینه شد.

-من میدونم تو یه زمانی عاشق امیر حافظ بودی، نکنه الانم منتظری بیاد سمتت؟!

-خفه شو! من اونقدر پست نیستم که بخوام زندگی کسی رو خراب کنم.

بعدش هم اسم اون حس عشق نبود، فقط یه وابستگی بود که خیلی زود هم تموم شد! شمام از امشب اخراجی!

-خودت رو با من درننداز گلاره ! در حقیقت تو چیزی نداری که بخوای مردی رو جذب کنی، پس بهتره به پیشنهادم فکر کنی!

-میری یا زنگ بزنم نگهبانی بیاد بندازتت بیرون؟

-چی میگی به نگهبانی؟ اینجوری فقط آبروی خودت جلوی کارکنانت میره!



-لازم نکرده شما به فکر آبروی من باشی!

سمت در اتاق رفت.

-یه روزی پشیمون میشی.

#پارت۱۰۲۹




با بسته شدن در بدن لرزونم رو روی صندلی پرت کردم.

باورم نمی شد صدرا، کسی که بهش اعتماد داشتم، پیشنهاد دوستی به من بده.

حرف هاش توی سرم جولون می داد. نفهمیدم چطور وسایلم رو جمع کردم و سمت خونه رفتم.

از اون شب دیگه صدرا هتل نیومد. با اصرار از مونا خواستم تا توی کارها کمکم کنه.

هوا هنوز روشن بود که با دسته گلی سمت مزار شاهرخ  رفتم.

 

دلم خیلی پر بود. گل ها رو روی سنگ قبر گذاشتم و نگاهم رو به عکسش دوختم. اشک توی چشمهام حلقه زد.

-دلم برات تنگ شده.

قطره اشک سمجی روی عکسش افتاد.

-شده ام یه بره که کلی گرگ دورم رو گرفته … گاهی از زندگی خسته میشم.
کمی با شاهرخ  صحبت کردم و بعد از خوندن فاتحه ای برای آقاجون و شاهرخ ، از سر مزار بلند شدم.
احساس کردم کسی پشت درخت هست. سریع سمت درخت رفتم اما کسی نبود.

#پارت۱۰۳۰



مطمئن بودم کسی داشت نگاهم می کرد!

هانیه مشغول تدارکات عروسیش بود و قرار بود مراسمش رو تو هتل ما بگیره.

یک هفته ای می شد که زن امیر حافظ زایمان کرده بود اما من بهانه آورده و برای عیادتش نرفته بودم.

وارد رستوران شدم. با دیدن امیر علی ابروئی بالا دادم.

-به به پسرخاله! از این ورا …؟

-سلام دختر خاله! بده اومدم به دختر خاله ام سر بزنم؟

-دماغت چقدر دراز شده!

سریع دستش و رو دماغش گذاشت.

-دیدی چقدر دراز شده؟ پس کمتر برای من چاخان سرهم کن!

تازه متوجه منظورم شد و خنده ی دندون نمائی کرد.

-دوست دختر خاله رو دیدن انگار خود دختر خاله دیدنه!

سری تکون دادم.

-تو که مونا رو میخوای چرا کاری نمی کنی؟
ادامه ی رمان....
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۳۱




چیکار کنم؟ یه شب خونه ببرمش؟

با کیفم به شونه اش زدم.

-نخیر، منظورم اینه چرا خواستگاری نمیری؟



-خوب هنوز درست همو نشناختیم.

اخمی کردم.

-تو چندین ماهه با مونا دوستی؛ هنوز درست نشناختیش؟؟ پس تو مونا رو برای زندگی نمیخوای!

-نه نه، من واقعاً عاشق مونام فقط … از جواب منفیش می ترسم!

-واه! تو تا حالا باهاش این موضوع رو در میون گذاشتی؟

-نه!

-خوب اینطوری خودت هم از بلاتکلیفی درمیای.

-بعد از عروسی هانیه با مامان صحبت می کنم.

-خیلی خوبه.

-راستی گلاره؟

#پارت۱۰۳۲




هوم؟

-چرا دیدن دختر امیر حافظ نیومدی؟!

-خودت که داری می بینی؛ کلی کار سرم ریخته.

-به من نگاه کن.

سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به امیر علی دوختم.

-اصلاً دروغگوی خوبی نیستی! حتماً حرفی چیزی بینتون شده!

-نه، کی گفته؟

-کسی نگفته، من خودم متوجه میشم.

-مهم نیست.
میدونم که مهم نیست. همیشه یادت باشه که من مثل یه برادر کنارتم بدون هیچ طمع و چشمداشتی، فهمیدی؟

لبخندی زدم.

-چه خوبه تو این بلبشوی روزگار و آدمها، یکی صادقانه مثل برادرت باشه!

-پس چی؟ گردن اونی که خواهرم رو ناراحت کنه میشکنم.

لبخندی زدم.

#پارت۱۰۳۳



امشب منزل آقای مرشدی دعوت بودیم.

-من دلیل این دعوت آقای مرشدی رو نفهمیدم.

مونا رژ روی لبش رو پررنگ کرد.

-الان که رفتیم می فهمی.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

-با اینکه لباسهات تیره است اما خیلی بهت میان.
نگاهی تو آینه قدی انداختم.

مثل همیشه کت و شلوار پوشیده بودم. بهارک رو خونه خاله گذاشتم و همراه مونا به سمت ویلای آقای مرشدی تو لواسون رفتیم.

کت پاییزه ام رو پوشیده بودم. بعد از مسافتی ماشین و کنار ویلای بزرگی نگهداشتم.

خدمتکار در آهنی ویلا رو باز کرد. ماشین و تو باغ پارک کردیم. مونا سوتی زد.

#پارت۱۰۳۴



وااو … خونه رو …

آروم به پهلوش زدم. خودش رو جمع کرد.

-هی گلاره ، اون ماشین صدرای گور به گور شده نیست؟

نگاهی به ماشین انداختم.

-چرا خودشه.
اون اینجا چیکار داره؟

بی تفاوت شونه ای بالا دادم اما مونا دست بردار نبود. با هم وارد سالن شدیم. خدمتکاری اومد سمتمون.

-برای تعویض لباس همراه من بیاین.

کتم رو درآوردم و دست خدمتکار دادم.

-ممنون، ما تعویض لباس نداریم.

-والا، ما از این قرتی بازیا بلد نیستیم.

نگاهی به جمعیتی که اومده بودن انداختم. همه آرایش کرده و لباسهای باز تنشون بود.

آقا و خانم مرشدی اومدن سمتمون.

 

با هم احوالپرسی کردیم.

#پارت۱۰۳۵



با هم احوالپرسی کردیم.

مرشدی: بفرمایین، خوش اومدین.

عجیب بود که اون دختر از دماغ فیل افتاده اش نبود.

مرشدی: همکارها این طرف هستند.

ما رو سمت میز پارسا و نامزدش برد. از اون روز جلوی در دیگه ندیده بودمش.

نامزدش با خوشرویی باهامون دست داد. پارسا سری تکون داد. روی صندلی نشستیم.





دقیقاً روی صندلی کنار پارسا نشسته بودم و احساس معذب بودن می کردم.

آقای مرشدی میکروفون رو به دست گرفت.

-خیلی خوش اومدین دوستان که با تشریف فرمایی تون در شادی ما سهیم شدید. این مهمونی دو مناسبت داره؛ یکی بخاطر افتتاح شعبه ی کیش ما و یکی …

مونا زد به پهلوم.

#پارت۱۰۳۶



گلاره، اون خانوم آقا به نظرت آشنا نیستن؟

نگاه مونا رو دنبال کردم که چشمم به پدر و مادر صدرا افتاد.

-پدر و مادر صدران.

-دیدی گفتم یه خبرائیه!!

-هیسس …

مرشدی: و نامزدی دختر عزیزم.

مونا: اییشش … بالاخره اون پیر دخترش شوهر کرد!

نگاهم به پله ها افتاد. نیلا با لباس بلند نباتی رنگ دست تو دست صدرا از پله ها پایین می اومدن.

مونا هم مثل من تعجب کرده بود.

-گلاره توهم نیست؟

#پارت۱۰۳۷



داری میبینی که خودشونن.

سر چرخوندم که نگاهم با نگاه خیره ی پارسا تلاقی کرد. پوزخندی زد و نگاهش رو گرفت.

 

صدرا و نیلا سمت آقا و خانم مرشدی رفتن. پدر و مادر صدرا هم اومدن.

مرشدی: خب دوستان، اینهم داماد عزیزم صدرا.

نگاه صدرا چرخید و روی میز ما ثابت موند. پوزخندی زد.

هنوز تو شوک بودم. صدرا چطور و کی با دختر مرشدی آشنا شدن؟!

هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. سمت میزها اومدن تا با همه احوالپرسی کنن.

به میز ما که رسیدن، نیلا حلقه ی دستش رو دور بازوی صدرا محکم تر کرد.

-سلام، خیلی خوش اومدین!

با پارسا و نامزدش دست داد. نگاهی به من و مونا انداخت.
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۳۸



من نمیدونم تو با چه اعتماد به نفسی، روسری به سر وارد مهمونی ما میشی؟ شاید میخوای اینطوری جلب توجه کنی؟!

-تبریک میگم اما من عقده ی توجه ندارم؛ اونطوری که راحتم میام.

صدرا: بریم عزیزم.

پوزخندی زدم که از میزمون دور شدن. تا خواستم بشینم صدای پارسا با فاصله ی کمی تو گوشم نشست.




-اون هنوز نمی شناستت که تو چقدر متظاهری؛ جلوی بقیه یه جوری و توی خونه ی خودت معلوم نیست چه خبره!!

سر برگردوندم. نگاهم رو به چشمهای رنگیش دوختم.

-اگر شما منو اینطور شناختی، اصلاً برام مهم نیست!

دندون قروچه ای کرد.

-نبایدم مهم باشه!

فضا برام سنگین بود. بلند شدم. مونا سؤالی نگاهم کرد.

-کجا؟

-یه هوایی بخورم، بر می گردم.

#پارت۱۰۳۹



باشه.

سریع از سالن بیرون اومدم.

 

هوای سرد پائیز خورد توی صورتم. نفسم رو بیرون دادم.

از اینکه صدرا نامزد کرده بود و شرش از سرم کم شده بود خوشحال بودم اما برام جای سؤال داشت که چطور با دختر مرشدی نامزد کرده؟

اصلاً اینا کی همدیگه رو دیده بودن یا اینکه از قبل همدیگه رو می شناختن؟



چرخیدم تا وارد سالن بشم که سینه به سینه ی کسی شدم. سرم و بالا آوردم.

نگاهم به نگاه صدرا گره خورد. پوزخندی زد گفت:

-چطوری گلاره خانوم؟

-عالی … تبریک مجدد.

ابرویی بالا داد.

-تو فکر کردی من با این تیپ و قیافه میام تویی رو میگیرم که حتی رفتگر هم نگات نمی کنه؟!

خودتو دیدی بقیه رو هم ببین! با این روسری سرت و این کت و شلوار چرت فقط توی این جمع ها مثل یه مترسکی!

#پارت۱۰۴۰



پوزخندی زدم و یه گام بهش نزدیک شدم.

-من توجه آدمهای مریضی مثل تو رو نمی خوام؛ مترسک هم بیشتر برازنده ی اون نامزد عزیزته که همون یه تیکه پارچه رو هم نمی پوشید سنگین تر بود! من از اینی که هستم راضیم و دنبال جلب توجه هم نیستم.

تنه ای بهش زدم و از کنارش خواستم رد بشم که مچ دستم رو گرفت.

فشاری با انگشت هاش به دستم آورد.

 

اخمی کردم.
دستت رو بردار.

-اگر برندارم میخوای چیکار کنی؟

-نمی خوای که نامزد عزیزت بفهمه بخاطر پول پدرش باهاش ازدواج کردی؟

لحظه ای رنگ صورتش پرید.

-چیه؟ فکر کردی متوجه نشدم که تو نیلا رو فقط بخاطر پول پدرش میخوای؟

-خفه شو! تو از اینکه بهت پیشنهاد دوستی دادم زورت گرفته!

-بهتره خودت رو به یه دکتر نشون بدی؛ تو روانت مریضه!

دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. پا تند کردم سمت ساختمون.

#پارت۱۰۴۱



پارسا جلوی در ورودی ایستاده بود. با دیدنم پوزخندی زد. عصبی غریدم:

-تو دیگه از جونم چی می خوای؟ نامزدت که ور دلته، دست از سر من بردار! آره، من عوضیم و ظاهر و باطنم با هم فرق می کنه.

تعجب رو توی چشمهاش احساس کردم اما بی توجه بهش از کنارش رد شدم.

مونا با دیدنم از روی صندلی بلند شد.

-گلاره ؟

-هیسس، فقط بریم خواهش می کنم.





-باشه، تو آروم باش.

بعد از خداحافظی از مرشدی و پدر و مادر صدرا از مهمونی بیرون زدیم.

تا رسیدن به خونه هر دو سکوت کرده بودیم. با ورود به خونه تمام خودداریم از بین رفت و بغضم شکست.

#پارت۱۰۴۲



مونا بغلم کرد. تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم.

-آروم باش گلاره، من می دونم تو چقدر قوی و محکم هستی!

 

روزها از پی هم می اومدن و میرفتن. سخت تلاش می کردم تمام وقتم رو صرف کار کنم.

بابت اینهمه کار کردن صدای همه دراومده بود اما خودم راضی بودم.

امشب بالاخره قرار بود امیرعلی به خواستگاری مونا بره. با اینکه هر دو اصرار داشتن منم تو مراسم باشم اما خودم ترجیح دادم نرم و راضیشون کردم.

مونا از اینکه امیرعلی پای حرفش مونده بود، خوشحال بود.

آخر شب مونا زنگ زد. از صدای خوشحالش فهمیدم همه چی باب میلش تموم شده.


آخر هفته قرار شد یه عقدکنون کوچیک بگیرن. همه در تکاپو بودن.

از یه طرف چیزی به مراسم هانیه نمونده بود، از طرف دیگه هم مراسم مونا و امیرعلی!

#پارت۱۰۴۳




با دستهای پر وارد خونه شدم. با دیدن هانیه تعجب کردم.

-تو اینجا چیکار می کنی؟!

-واای گلاره، من خیلی استرس دارم!

-آخه دختر خوب، اون از استرس سری پیش که مراسم رو عقب انداختی و یک ماه فرصت خواستی، اینم از حالا! آخه چی شده؟

با هق هق خودش رو انداخت توی بغلم.

-گلاره، تو نمیدونی از شب عروسی می ترسم … از اینکه شهروز بفهمه من پرده ام رو ترمیم کردم! اما تو میدونی من دختر بی بند و باری نبودم؛ من اون احمق رو دوست داشتم! فکر کردم اول عقد می کنم اما اون …

هق هق اجازه نداد تا حرفش رو ادامه بده.

هانیه حق داشت. همه ی ما اون اتفاق رو فراموش کرده بودیم یا حتی تو ذهنمون کم رنگ شده بود. نمیدونستم چطور آرومش کنم.

-هانیه.

سرش رو بلند کرده و با چشمهای اشکی نگاهم کرد.

#پارت۱۰۴۴



تو به خدا باور داری؟

سری تکون داد.

-پس به خودش توکل کن، اون هواتو داره. مطمئنم هیچ وقت اجازه نمیده آبروت بره.

-من شهروز رو دوست دارم و نمیخوام از دستش بدم.

لبخندی زدم.
-میدونم، الانم پاشو این نگرانی های بیخود رو بنداز دور. دو رکعت نماز بخون و خودت رو به خودش بسپر.

هانیه گونه ام رو بوسید.

تو چرا انقدر منبع آرامشی؟ همه ی وجودت بهم آرامش میده.

لبخندی زدم. شب رو هانیه پیشم موند. بعد از نماز صبح از خدا خواستم هواش رو داشته باشه، هوای عشقش رو!

چون عروسی هانیه و مراسم مونا مختلط نبود، به راحتی دو دست لباس شیک خریدم.

اول عقدکنون مونا بود که قرار شده بود خونه ی خانوم جون بگیرن.

پیراهن کوتاه عروسکیم رو پوشیدم. آرایشگر آرایش لایتی روی صورتم پیاده کرده بود.

با ورودم خاله قربون صدقه ام رفت. دختر امیر حافظ بغل خاله بود. دختر نازی بود.

#پارت۱۰۴۵



نوشین با دیدنم ازم رو گرفت. اصلاً برام مهم نبود. مراسم به خوبی برگزار شد.

از فرط خستگی، شب رو خونه ی خانوم جون موندم. صبح زود باید می رفتم هتل.




گاهی از کار زیاد واقعاً خسته می شدم، از اینکه هیچ تعطیلی نداشتم!

 

عروسی هانیه هم با تمام استرس هایی که داشتیم بالاخره تموم شد.

سعی می کردم با امیر حافظ رو به رو نشم. هنوز بابت حرف هایی که زده بود ازش ناراحت بودم.

با صدای گوشیم خسته چشم از صفحه ی مانیتور لب تاپ برداشتم.

-به، نهال خانوم!

-سلام گلاره، چطوری؟

-میگذره، تو چطوری؟

#پارت۱۰۴۶



منم خوبم، دلم برای بهارک تنگ شده. راستی، امیریل رو ندیدی؟

-نه، مگه اومده ایران؟!

-آره چند روزی میشه. بذار شماره اش رو بهت بدم یه زنگ بهش بزنی.

-حتماً!



بعد از کمی صحبت و گرفتن شماره ی امیریل گوشی رو قطع کردم.

نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. بارون نم نم می بارید.

بهارک آروم خوابیده بود. چقدر این روزها تنها بودم. نفسم رو کلافه بیرون دادم و پرده رو انداختم.

****

-گلاره ، راجب این هتل رامسر تو سایت زده که توام باید باشی.

-اصلاً مهم نیست چون من نمیرم.

مونا رو به روم نشست.

#پارت۱۰۴۷



دیوونه شدی؟ تو اونجا سهام داری!

-اما من واقعاً خسته ام از اینهمه صبح تا شب دویدن … که چی؟ مگه یه آدم چقدر خرج داره؟

-من درکت می کنم. اصلاً چطوره سهام اونجا رو بفروشی و در عوض یه مؤسسه خیریه به اسم شاهرخ  بنا کنی؛ اینجوری خیلی بهتره!

 

-راست میگیا!

-من همیشه راست میگم.

-خوبه بابا.

-پس پاشو چمدونت رو ببند.

-اما بهارک و چیکار کنم؟



-غصه ات نباشه، من و امیرعلی مراقبشیم.

چمدونم رو بستم با اینکه فقط تو سایت اطلاع داده بودن و کسی راجب هتل رامسر چیزی به من نگفته بود!

چمدون کوچیکم رو کنار در ورودی گذاشتم. مونا از زیر قرآن ردم کرد. گونه ی بهارک رو بوسیدم.

-خاله رو اذیت نکنی تا من برگردم!

#پارت۱۰۴۸



بهارک لبخند دلنشینی زد. سوار ماشین شدم. هوا ابری بود. زمستان داشت تموم می شد.

با صدای زنگ گوشیم گوشه ای نگه داشتم.

-بله؟

-سلام خانوم فروغ!

پارسا بود.

-سلام آقای شمس.

-شما راه افتادین؟

-بله، چطور؟

-متأسفانه من ماشینم خارج از تهران به مشکل برخورده؛ گفتم اگه جا داشته باشد همراه شما بیایم.

با نارضایتی گفتم:

-مشکلی نیست.

بعد از مسافتی به آدرسی که گفته بود رسیدم. با دیدن ماشین پارسا کنارش نگهداشتم.

شیشه رو پایین دادم. پارسا از ماشین پیاده شد. به ناچار منم پیاده شدم.

در راننده باز شد و نامزد پارسا هم پایین اومد.

پارسا: نمیخواستم مزاحم شما بشم.

-موردی نداره!

غزاله لبخندی زد.
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۴۹



شرمنده!

متقابلاً لبخند زدم. عجیب از این دختر خوشم می اومد.

با اینکه چهره ی آرایش کرده ای داشت اما انگار حال نداشت.

مونده بودم چطوری میخوان سوار شن که غزاله اومد جلو و گفت:

-حکومت خانوم هاست، من جلو پیش گلاره جون می شینم.

پارسا رو صندلی عقب جا گرفت وغزاله کنارم نشست.

بعد از طی مسافت خسته کننده ای به هتل رسیدیم. چون دیروقت بود یکراست وارد اتاقم شدم و بعد از صحبت با مونا و بهارک خوابیدم.

صبح آرایش ملیحی کردم و دستی به لباسهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

وارد سالن کنفرانس شدم. همه اومده بودن. فقط نامزد پارسا نبود و میدونستم چون جلسه مخصوص مدیران هست غزاله ترجیح داده نیاد.

صدرا با دیدنم پوزخندی زد. تنها صندلی خالی کنار پارسا بود. به ناچار روی صندلی جا گرفتم.

بعد از تموم شدن صحبت ها بلند شدم.

#پارت۱۰۵۰



دوستان، این مدتی که با هم همکاری داشتیم باعث خوشحالی من بود اما می خوام کمی سرم رو خلوت کنم بنابراین میخوام سهامم رو بفروشم.

همه با تعجب نگاهم کردن.

-کسی بین شما هست که بخواد سهام من رو بخره یا به مزایده بذارمش؟

همه به هم نگاهی انداختن. نیلا گفت:

-باید مشورت کنیم چون تقریباً نصف سهام این هتل مال شماست! ترجیح میدیم خودمون برداریم تا فرد غریبه ای وارد این جمع بشه.

همه تأیید کردن.

 

-بله، عالیه. با اجازه …

از سالن کنفرانس خارج شدم و از سالن هتل بیرون زدم. نگاهی به محوطه ی سرسبز انداختم.

غزاله روی نیمکتی نشسته بود. سمتش رفتم. با دیدنم خواست بلند شده که مانعش شدم.

#پارت۱۰۵۱



بشین؛ می تونم بشینم اگر مزاحم نیستم؟

-البته!


کنار غزاله نشستم.

-جلسه تموم شد؟

نفسم رو بیرون دادم.

-آره.

-اینهمه کار می کنی خسته نمی شی؟

-چرا خسته می شم اما می خوام کارهامو کم کنم.

آهی کشید. نگاهم رو به نیم رخش دوختم.

-از فامیل های آقای شمس هستی؟

برگشت سمتم.

-نه، یکی از آشناهای دورشونیم.

-خوبه، خوشبخت بشین.

لبخند از روی لبهاش رفت. بلند شد که کیفش افتاد زمین و چند برگه از توش بیرون ریخت.

خم شدم تا کمکش کنم. نگاهم به برگه ی آزمایشی افتاد.

متعجب برگه رو برداشتم. هول کرد و برگه رو از توی دستم گرفت.

-ممنون، من دیگه برم داخل.

سری تکون دادم. غزاله سریع از کنارم رد شد. روی نیمکت نشستم.

#پارت۱۰۵۲




برگه یه برگه آزمایش ساده نبود. نمیدونم چرا فکرم رو مشغول کرده بود!

با ایستادن دو جفت کفش چرم سرم رو بالا آوردم. نگاهم به پارسا افتاد.

-میشه دلیل انصرافت از این هتل رو بدونم؟

 یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.

-برای چی برات مهمه؟

پوزخندی زد.

-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ شاهرخ  برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!

-منم می دونم اما داری میگی شاهرخ  و شاهرخ  سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.

-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح شاهرخ  رو شاد کنی؟

سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.

-خودتم می دونی اون بچه مال شاهرخ  نیست!

نگاهم رو به نگاهش دوختم.

#پارت۱۰۵۳


اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم شاهرخ  خیریه ای بزنم.

چشمهاش رو کمی تنگ کرد.

-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!

عصبی دندون قروچه ای کردم.

-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی … بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.

تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.

-اما بین تو و اون فیک شاهرخ  چی؟

روی پاشنه ی پا چرخیدم.

-شما فکر کن هست!

 

پشت بهش سمت هتل رفتم. ضربان قلبم بالا رفته بود. عصبی زیر لب “لعنتی” گفتم.

فقط امروز میموندم و فردا برمی گشتم. وارد اتاق شدم. قرار بود به امیریل زنگ بزنم.

#پارت۱۰۵۴




شماره رو از توی کیفم درآوردم. چند تا بوق خورد. دیگه داشتم ناامید می شدم که گوشی رو برداشت.

-بله؟

-سلام.

مکثی کرد.

-سلام. خوبی؟

-ممنون … از نهال شنیدم اومدی ایران، گفتم یه زنگ بزنم.

-آره، چند روزی میشه اومدم.

-کجائی؟

-سمت تهران.

-مگه کجا بودی؟

-تا چند ساعت پیش رامسر بودم.

-عه! من الان رامسرم!

-اونجا برای چی؟

-برای کارهای فروش سهامم.

-خوبه، اینطوری سرت رو خلوت تر می کنی.

#پارت۱۰۵۵



-آره.

بعد از کمی صحبت قرار شد تهران همدیگه رو ببینیم. گوشی رو قطع کردم.

بالاخره قرار شد آقای مرشدی سهامم رو بخره. دیگه کاری تو این هتل نداشتم.

چمدونم رو بستم و از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی کسی شدم.

سرم رو بالا آوردم و نگاهم به صدرا افتاد. ابروئی بالا دادم.

-کاری داشتین؟!

پوزخندی زد.

-از اینکه با دختر شریکت ازدواج کردم ناراحتی؟

گوشه ی لبم کج شد.

-چی داری برای خودت می گی؟

-خوب میدونی چی دارم میگم.

-ببین آقای صدرا نریمان، یکم زیادی خودت رو دست بالا گرفتی!

#پارت۱۰۵۶
بهتره از سر راهم بری کنار چون حوصله ی آدمهایی مثل تو رو ندارم … و یه چیز دیگه، اینطوری به نفع تو شد؛ ارثیه ی بیشتری به همسر عزیزت میرسه! دیگه سر راهم قرار نگیر.

از کنارش رد شدم. با همه خداحافظی کردم. غزاله اومد سمتم.

-هوا ابریه و احتمال بارش بارون هست.

لبخندی زدم.

-نگران نباش!

از هتل بیرون اومدم. نگاهی به ساختمون بزرگ و مجلل هتل انداختم. بغضم رو فرو خوردم.

میدونم شاهرخ  برای این هتل زحمت زیادی کشید اما اداره کردنش همزمان با هتل توی تهران برای من سخت بود.

سوار ماشین شدم. از آینه نگاهی به پارسا انداختم. اولین قطره ی بارون روی شیشه چکید.

با سرعت از هتل بیرون روندم. چند ساعتی بیشتر از حرکتم نمی گذشت که بارش باران شدت گرفت و هوا هم داشت رو به تاریکی می رفت.

#پارت۱۰۵۷



جاده خلوت بود. ناگهان ماشین با صدای بدی ایستاد. پیاده شدم.




هوا سوز سردی داشت. بارون انقدر با شدت می بارید که تمام لباسهام خیس شدن.

با دیدن چرخ ماشین که پنچر شده بود لعنتی ای فرستادم. حالا چیکار می کردم؟ گوشیم رو درآوردم.

با دیدن تماس های اضطراری لبم رو عصبی به دندون کشیدم.

نمیدونستم باید چیکار کنم!

 

اگر همینطور کنار ماشین می ایستادم تمام لباسهام خیس می شد. به ناچار سوار شدم و درها رو قفل کردم.

اما تا کی باید منتظر می موندم؟! تک و توک ماشین از کنارم رد می شد اما نمیشد بهشون اعتماد کرد.

هوا کاملاً تاریک شده بود و بارون قرار بند اومدن نداشت!

سرم رو روی فرمون گذاشتم. نمیدونم چقدر گذشته بود که چند ضربه به شیشه ی ماشین خورد.

#پارت۱۰۵۸




ترسیده سر بلند کردم. هوا تاریک بود و چهره اش خیلی مشخص نبود.

نمیدونستم شیشه رو پایین بدم یا نه؟ با ضربه ی بعدی که به شیشه خورد ترسیدم و شیشه رو کمی پایین دادم.

-چرا شیشه رو پایین نمیدی؟!

متعجب شیشه رو کامل پایین دادم. تو تاریک روشن جاده نگاهم به اون دو گوی رنگی افتاد.



بارون تمام موهاش رو خیس کرده بود. با صداش به خودم اومدم.

-به چی خیره شدی؟ وسط جاده چیکار می کنی؟

-ماشینم پنچر شده.

-پیاده شو.

-اما …

-اما چی؟ ماشین داریم؛ تا صبح که نمیخوای همینطوری بمونی؟ بعدشم اینطوری دیگه دینی به گردنم نداری، تو ما رو رسوندی ما هم تو رو می رسونیم!

#پارت۱۰۵۹



به ناچار از ماشین پیاده شدم.

-ماشینت بذار بمونه، صبح میایم درستش می کنم.

-شب کجا بمونیم؟

لحظه ای خیره نگاهم کرد. نمیدونم چرا از گرمی نگاهش ضربان قلبم داشت بالا می رفت.

-نمیخوای که تو این بارندگی حرکت کنیم؟!

-شب میریم ویلا و فردا حرکت می کنیم. حالام سوار شو تا موش آب کشیده نشدی!

 

با چند گام بلند سمت ماشینش رفتیم. روی صندلی عقب جا گرفتم و سلامی به غزاله دادم.

پارسا سوار شد و ماشین و روشن کرد. احساس سرما می کردم.

با اولین عطسه پارسا از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت. غزاله گفت:

-فکر کنم سرما خوردی گلاره جون!

-وای که تو این اوضاع همینو کم دارم!
#پارت۱۰۶۰


با رسیدن به ویلا پارسا سریع شومینه رو روشن کرد.



غزاله: گلاره جون می خوای حموم بری؟ آب گرمه؛ تا تو یه دوش آب گرم بگیری منم شیر داغ می کنم. بهتره یه چیز گرم بخوری.

لبخندی زدم و از خدا خواسته سمت حموم رفتم. لباسی از توی چمدونم برداشتم.

بعد از یه دوش آب گرم احساس کردم کمی حالم بهتره.

از حموم بیرون اومدم. موهای بلندم هنوز خیس بود که غزاله اومد سمتم.

-بیا اتاقم موهات رو سشوار بکش. پارسا رفته کمی وسایل بخره.

-باعث زحمت شدم.

لبخند کم رنگی زد.

-نه بابا، خیلی هم خوشحال شدم.

با هم وارد اتاق شدیم. غزاله سشوار رو بهم داد و از اتاق بیرون رفت.
ادامه ی رمان..‌
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۶۱




با خیال راحت سشوار و به برق زدم و شروع به خشک کردن موهام کردم.

هنوز موهام کامل خشک نشده بود که در اتاق باز شد. به هوای غزاله سشوار رو خاموش کردم و چرخیدم.

موهام به صورتش خورد و تو سینه ای فرو رفتم. سرم و بالا آوردم.

نگاهم از فاصله ی کمی با نگاهش تلاقی کرد.

 

هول شدم و اومدم فاصله بگیرم که دسته ای از موهام به دکمه ی پیراهنش گیر کرد و دوباره به سمتش کشیده شدم.


دلشوره گرفتم از اینکه غزاله بیاد تو اتاق و ما رو اینجوری ببینه.

با موهام درگیر بودم که با صدای بم و مرتعشش دست از موهام برداشتم.

-صبر کن.

#پارت۱۰۶۲




دستم و کشیدم. آروم و با آرامش موهام رو از دور دکمه اش جدا کرد.

کمی عقب رفتم و به میز آرایش خوردم. پارسا نگاهی بهم انداخت.

-نمیدونستم تو اینجائی … فکر کردم غزاله است.

و سریع از اتاق بیرون رفت. متعجب و با گونه های گل انداخته به جای خالیش نگاهی انداختم.

سریع موهام رو با کش بستم و بعد از سر کردن شالم از اتاق بیرون رفتم.

پارسا پای تلویزیون بود. غزاله با سینی از آشپزخونه بیرون اومد و کنار پارسا نشست.

پارسا بدون اینکه نگاهی سمتم بندازه گونه ی غزاله رو بوسید.

نمیدونم چرا یه طوری شدم! چیزی ته قلبم تکون خورد. نگاهم رو ازشون گرفتم.

صدای قطره های بارون به گوش می رسید. دستم و دور لیوانم حلقه کردم.

تمام خاطرات و کمک هایی که پارسا بعد از رفتن شاهرخ  بهم کرده بود ناخواسته جلوی چشمهام رژه می رفتن.

#پارت۱۰۶۳




سریع بلند شدم. غزاله سؤالی نگاهم کرد. به ناچار لبخندی زدم.

-کمی خسته ام، میرم استراحت کنم.

-اما تو که شام نخوردی!

-ممنون، اشتها ندارم.

غزاله اتاقم رو نشون داد. وارد اتاق شدم. بدنم کمی درد می کرد.

صبح بارون بند اومد. همراه پارسا و غزاله جایی که ماشین رو گذاشته بودم رفتیم.

بعد از گرفتن پنچری ازشون خداحافظی کردم و سمت تهران حرکت کردم.

چند روزی از اومدنم میگذشت.

امروز قرار بود به دیدن امیریل برم. بهارک کلاس بود و مونا هتل. سوار ماشین شدم و کنار خونه ای ویلائی نگهداشتم.

کوچه خلوت بود و انگار اکثر ویلاها خالی بودن. زنگ در و فشار دادم.

بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.

#پارت۱۰۶۴




درخت های بلند خالی از هر برگی بودن. استخر بزرگ توی حیاط مملو از برگهای رنگی بود.

از دو پله ی کوتاه بالا رفتم. در سالن نیمه باز بود. نمیدونم چرا یه لحظه احساس ترس کردم! اما با یادآوری اینکه چندین ماه تو خونه ی این مرد بودم کمی آروم شدم.



در و آروم هل دادم. بوی تلخ قهوه خورد به دماغم. آروم وارد خونه شدم. سالن بزرگی بود.

با صدای رسائی گفتم:

-کسی خونه نیست یا قایم باشک بازیه؟

صدای پایی از آشپزخونه اومد. به همون سمت چرخیدم.

با شنیدن صداش احساس کردم خونه روی سرم خراب شد.

لبخند کریهی زد و ماگ قهوه اش رو بالا آورد.

-احوال گلاره خانوم چطوره؟

قدمی به عقب گذاشتم. باورم نمی شد بعد از اینهمه سال اینجا تو این خونه باید این مرد رو میدیدم!

#پارت۱۰۶۵



قدمی جلو گذاشت.

-آخ آخ، خانوم کوچولو ترسیده؟

-تو اینجا چیکار می کنی؟!

خونسرد به پیشخوان تکیه داد.



-فکر کردی من به همین راحتی دست بر می دارم؟ نچ؛ شاهرخ  باعث شد تمام سرمایه ام رو از دست بدم.

-تو باعث آتیش سوزی هتل شدی … تو باعث شدی تا شاهرخ  من بمیره …

صدای قهقهه اش رعشه به تنم انداخت. از پیشخوان فاصله گرفت.

باید می رفتم. همینطور که بهم نزدیک می شد من عقب عقب می رفتم.

نگاهم به آباژور کنار در ورودی افتاد. برش داشتم و پرت کردم سمتش.

چرخیدم در سالن رو باز کنم که از پشت یقه ام رو کشید. به عقب پرت شدم.

نمیدونستم امیریل کجاست! افتادم روی زمین. اومد بالای سرم. یاد اون روز تو حیاط افتادم.

#پارت۱۰۶۶



چهره اش کمی شکسته تر شده بود اما هنوز همون نفرت ته چشمهاش بود. پاش رو روی گلوم گذاشت.


-تو مثل احمق ها این سه سال دنبال من بودی و نمی دونستی من مثل یه سایه همیشه در کمینت بودم!
حتی یه بار تا داخل حیاط اومدم اما اون پارسای احمق کار رو خراب کرد.

قرار بود اون برزوی احمق تو رو ترکیه بیاره پیش

من اما خیلی خوش شانس بودی که تصادف شد و قسر در رفتی! اما خوب، خودم باید دست به

کار می شدم.

با صدایی که به سختی از حنجره ام خارج می شد نالیدم:

-امیریل کجاست؟

همونطور که پاش روی سینه ام بود کمی خم شد.

 

با تمسخر گفت:

-امیریل یکم زیادی شبیه به شاهرخ … آخه شاهرخ  دوست خوبی بود!

-خفه شو … اسمش رو توی دهن کثیفت نیار!

یهو خم شد. یقه ام رو محکم گرفت و کشید بالا.

#پارت۱۰۶۷



خیلی زبون دراز شدی؛ یادت رفته روزی که خونه ی شاهرخ  اومدی یه دختر دهاتی بیشتر نبودی؟ کسی رغبت نمی کرد نگات کنه! البته مرگ شاهرخ  برای تو که بد نشد، الان شدی صاحب تمام اموالش!

تمام آب دهنم رو جمع کردم و یکجا توی صورتش تف کردم.
اول واکنشی نشون نداد اما با سیلی که زد برق از سرم پرید. پرت شدم روی زمین و درد تو تمام تنم پیچید.

-میدونی، اگه بمیری تمام اموالت به بهارک می رسه و بهارکم که در واقعیت دختر منه!

با این حرفش رعشه ای به تنم افتاد.

-آخی … ترسیدی؟ به زودی پیش شاهرخ میری.

بازوم رو گرفت و کشون کشون سمت اتاق زیر پله برد. در اتاق رو باز کرد.

-خوب، مهمونتم رسید.

نگاهم به امیریل افتاد که به صندلی بسته شده بود. با دیدنم تکونی به خودش داد.

هامون رفت سمتش.

-چیه؟ میخوای دستهات رو باز کنم؟

#پارت۱۰۶۸



امیریل با خشم نگاهش رو به هامون دوخت. هامون با چند گام بلند اومد سمتم و از زمین بلندم کرد.



-همه چیز داشت خوب پیش می رفت ولی با اومدن این احمق کوچولو برعکس شد. شاهرخ  به همه چی شک کرد. اصلاً قرار نبود چیزی بفهمه … باعث و بانی تمام این اتفاقات تویی!

موهام رو چنگ زد.

-فهمیدی؟ تو … و امروز به پایان زندگیت می رسه.

اسلحه ی کوچیکی از کنار شلوارش درآورد. با دیدن اسلحه احساس کردم رنگم پرید.

نگاهم به نگاه نگران امیریل افتاد. قلبم محکم تو سینه ام می زد. اسلحه رو تو هوا تکون داد.

-اما چطوره قبل مردنت یه حالیم به من بدی؟ آخه ما یه رابطه ی نصفه نیمه داشتیم، مگه نه؟

چشمکی زد. با انزجار نگاهم رو ازش گرفتم. اومد سمتم و شالم رو که نصفه نیمه روی سرم بود محکم کشید.
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۶۹




شال با گیره ی سرم کشیده شد و موهام روی شونه هام ریخت.

شال رو گوشه ای پرت کرد و روی دو زانو کنارم نشست.

دستش اومد سمت صورتم. با نفرت صورتم رو کنار کشیدم.

-دست کثیفت رو به من نزن!

عصبی چونه ام رو چسبید. صورتش فاصله ی کمی با صورتم داشت. نفسهاش به صورتم می خورد.

-از خدات باشه که میخوام افتخار بدم و لحظه ی قبل از مرگت رو با من تجربه کنی!

-دست کثیفت رو بکش.


سیلی به صورتم زد و با خشم موهای بلندم رو کشید.

 

تا به خودم بیام لباسهام توی تنم پاره شدن. نمیدونستم چیکار کنم.

هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید. دستهام و روی بالا تنه ام گذاشتم.

#پارت۱۰۷۰



پوزخندی زد و دستش رفت سمت کمربند شلوارش.

-میدونی که قبل از رابطه از زدن طرف مقابلم لذت می برم!

کمربند رو دور دستش پیچید. برد بالا و روی کتفم فرود آورد.

تکون خوردن صندلی امیریل رو احساس کردم. درد توی تمام تنم پیچید.

ضربه ها بیشتر و بیشتر می شدن. انقدر زد تا خسته شد و کمربند رو گوشه ای پرت کرد.

نگاهم لحظه ای روی اسلحه ی کنار عسلی افتاد. میدونستم هامون تعادل رفتاری درستی نداره.

باید یه طوری اسلحه رو می گرفتم. نیم نگاهی بهش انداختم که داشت دکمه های پیراهنش رو باز می کرد.

چرخید سمت بار کوچیک گوشه ی اتاق.

-وااو … ببین آقای دکتر اینجا چی داره!

نگاهی به شبشه های کوچیک مشروب انداختم. الان بهترین موقع بود که اسلحه رو بردارم

#پارت۱۰۷۱



آروم خودم رو روی زمین کشیدم. وقت نداشتم. دست دراز کردم و سردی اسلحه رو لمس کردم.

تا برش داشتم هامون چرخید.

لحظه ای شوکه نگاهی به من و اسلحه ی توی دستم انداخت. دستهام می لرزیدن.

 

پوزخندی زد و شیشه ی مشروب رو محکم روی سرامیک ها کوبید.

-تو جرأتش رو نداری!

قدمی سمتم برداشت. با صدایی که به شدت می لرزید لب زدم:

-جلو نیا وگرنه شلیک می کنم!

قهقهه ای زد.

-برو کفگیر ملاقتو دستت بگیر … بده من اون اسلحه رو!

-نه، دیگه نیا وگرنه شلیک می کنم.

-دیگه داری عصبیم می کنی! بده من اونو.

-نیا جلو.

اما قدم به قدم بهم نزدیک شد. اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود و دستهام به شدت می لرزیدن.

#پارت۱۰۷۲



یه نگاهم به امیریل بود که سعی داشت دستهاش رو باز کنه.

-دختره ی احمق، بده من اون ماس ماسکو!

-بهت می گم نیا جلو عوضی وگرنه شلیک می کنم.

-جرأتش رو نداری.



و اومد اسلحه رو از دستم بگیره. دستم روی ماشه رفت و صدای گلوله تمام اتاق رو برداشت.

اسلحه هنوز توی دستهام بود و هامون غرق خون با چشمهای باز جلوی پام افتاد.

باورم نمی شد شلیک کرده بودم. با قدم های لرزون رفتم و بالای سرش نشستم.

دستم رفت روی گردن پر از خونش. با دیدن دستهای خونیم جیغی کشیدم و دستهام رو روی صورتم گذاشتم.

-نه دروغه … من … من … نکشتم …

#پارت۱۰۷۳



صدای بی وقفه ی زنگ آیفون به گوش می رسید اما من شوکه نگاهم رو به جسم بی جون هامون دوخته بودم.

 

باورم نمی شد من آدم کشته بودم. صدای زنگ آیفون بی وقفه می آمد.

امیریل سعی داشت تا دستهاش رو که به صندلی بسته شده بود باز کند.



اما نگاه من بی وقفه به جسم هامون بود. چیزی توی سرم فریاد می کشید «تو قاتلی، قاتل»

در اتاق یهو باز شد و چندین پلیس وارد اتاق شدن. با دیدن پلیس ها هراس بدی توی دلم افتاد.

یکیشون رفت سمت امیریل و اون یکی با اسلحه بالای سرم ایستاد. دست و دلم می لرزیدن.

-من قاتل نیستم … من قاتل نیستم …

امیریل اومد سمتم. نگاهم رو بهش دوختم.

-بهشون بگو من قاتل نیستم.

#پارت۱۰۷۴



خواست دستم رو بگیره که با دیدن دستهای خونیم یک لحظه جنون بهم دست داد. سریع بلند شدم.

-خون … خون … نه اینا خون نیستن … من نکشتم … من نمی خواستم بکشم …

اتاق شلوغ شد. مامور زنی اومد سمت و به هر مکافاتی بود دستبند به دستهام زد.

همه چیز صورت جلسه شد. امیریل داشت با پلیس صحبت می کرد اما چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم جز تکون خوردن لبهاش.

با خروجمون از خونه با عده ی زیادی از مردم و عکاسی که سعی داشت عکس بگیره رو به رو شدیم.



باورم نمی شد انگار همه چیز توی خواب اتفاق افتاده باشه.

مامور زن خواست سوارم کنه که امیریل اومد سمتم.

 

-نگران نباش، من درستش می کنم.

-من قاتلم!

-هییسس …

#پارت۱۰۷۵



با فشار بازوم سوار ماشین شدم. تمام طول مسیر اتفاقات جلوی چشمهام رژه می رفتن.

اینکه هامون چطور خونه ی امیریل اومده بود برام سؤال بزرگی شده بود.

نگاهی به دستهای خونینم انداختم. باورم نمی شد من کشته بودمش.

نمیدونم چقدر گذشته بود که ماشین پلیس جلوی آگاهی نگهداشت و پیاده شدیم.

سرم رو پایین انداختم. سر و صدا از همه طرف می اومد. وارد اتاقی شدیم.

مردی تقریباً میانسال پشت میز نشسته بود. مأمور همراهم پرونده ای جلوی روش گذاشت.



سرهنگ نگاهی بهم انداخت. استرس داشتم. امیریل هم وارد اتاق شد.

سرهنگ چند سؤال پرسید اما من توی سکوت به دستهای خونیم چشم دوخته بودم.
#پارت۱۰۷۶



صدای امیریل باعث شد لحظه ای سرم رو بالا بیارم.

-جناب سرهنگ شوکه شده … حق داره؛ روز خوبی رو پشت سر نذاشته! اون قتل از عمد نبود، من به همکارانتون هم توضیح دادم.

با این حرف امیریل یهو عصبی از روی صندلی بلند شدم و عقب عقب رفتم.

-من اون آدم رو کشتم … من قاتلم … من کشتمش …

داد میزدم و به دستهای خونینم نگاه می کردم. امیریل اومد سمتم و یهو تو یه آغوش گرم فرو رفتم.

-آروم باش، آروم باش؛ چیزی نشده، تو کاری نکردی!

-من قاتلم … من کشتمش …

-آقای محسنی!

امیریل ازم فاصله گرفت.

-خانوم رو فعلاً ببرید بازداشتگاه.



هراسون به امیریل نگاه کردم.

-آروم باش، من هستم.

اما من هستم امیریل هم باعث نشد تا کمی آروم بشم. خانومی اومد سمتم.

#پارت۱۰۷۷



پاهام بدون اینکه خودم بخوام همراه زن می رفت. صدای کفش هام توی سرم اکو می شد.

چهره ی بهارک جلوی چشمهام اومد. قطره اشک گرمی روی گونه های سردم چکید.

دری باز شد. زن کمی به جلو هولم داد. نگاهی به چند زنی که گوشه ی اتاق نشسته بودن انداختم.

بی هیچ حرفی گوشه ای کز کردم. همین که در بسته شد یکیشون اومد سمتم. با فاصله ی کمی کنارم نشست.

ناخواسته کمی ازش فاصله گرفتم. صدای پوزخندش بلند شد. توجهی بهش نکردم.

-چیه، نکنه دختر فراری ای؟ آخه به قیافه ات هم نمیخوره که فراری باشی … دستهات چرا خونیه؟!

عصبی از جام بلند شدم.

-دست از سرم بردار … به تو چه که برای چی اینجام؟ ولم کن …

صدام تحلیل رفت و دوباره گوشه ی بازداشتگاه توی خودم جمع شدم.

#پارت۱۰۷۸



ذهنم اصلاً کار نمی کرد. نگاهم فقط به دستهای خونیم بود.

به هر سختی بود شب به پایان رسید. با صدا کردن اسمم از جام بلند شدم.

 

همراه زن از راهرو رد شدیم. دوباره همون شلوغی و همون صدا.

در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد. پا تو اتاق گذاشتم. مونا همراه امیرعلی و امیریل بودن.

مونا با دیدنم شوکه نگاهش بین دستبند توی دستم و صورتم در نوسان بود. اومد سمتم.

-گلاره!

-دیدی من کشتمش … دیدی؟؟

مونا عصبی سرش رو تکون داد.

-چرت نگو … امکان نداره … چرت نگو …

و زد زیر گریه. امیرعلی بازوش رو گرفت. با صدای قاضی زن بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوندم.

#پارت۱۰۷۹



قاضی شروع به صحبت کرد.

-خب، خانم گلاره فروغ، شما چرا به خونه ی امیریل کران رفته بودین؟

نگاهی به امیریل انداختم؛ چه خونسرد نشسته بود! نمیدونستم از کجا شروع کنم و چطور توضیح بدم!




خلاصه ای از اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم. قاضی رو کرد به امیریل.

-جناب امیریل کران، چطور شد مقتول وارد خونه ی شما شد؟

-جناب قاضی!

امیریل سکوت کرد.

قاضی: جناب!

احساس کردم امیریل کلافه شد.

-من ایشون رو از قبل نمیشناختم اما میدونستم مادرم قبلاً یک بار ازدواج ناموفق داشته.
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۸۰



متعجب به امیریل چشم دوختم. ازدواج مادرش چه ربطی به هامون و ورودش به خونه اش داشت؟!

-پدربزرگم، یعنی پدر مادرم این روزها حال خوبی نداره. اومده بودم عیادتش و اونجا بود که فهمیدم برادری دارم. دلم می خواست این برادر رو ببینم. پیدا کردنش خیلی زمان برد اما به هر زحمتی بود پیداش کردم. روزی که گلاره قرار بود به خونه ام بیاد، اونم اصرار کرد تا بیاد.

شوکه و متعجب به امیریل چشم دوختم. باورم نمی شد … امکان نداشت …

امیریل نگاهش رو بهم دوخت و زمزمه کرد:

-هامون، برادرم بود!

 الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.

-تو … تو چی گفتی؟ امکان نداره … امکان نداره … اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود … امکان نداره …

مونا اومد سمتم.

-گلاره!

هولش دادم.

-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم …

اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.

-خب آقای کران، داشتین می گفتین.

#پارت۱۰۸۱



سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم … مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟

خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.

-هامون قبل از گلاره اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.


احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!

وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.

-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!

-برای چی من و بستی؟

خم شد روی صورتم.

-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!

یقه ام رو چسبید.

-من داداش نمیخوام … مادر نمیخوام …

 

#پارت۱۰۸۲



کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!

-تو داری اشتباه می کنی.

-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر

به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده

اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!


-راجب چی حرف میزنی؟

چرخی دورم زد.

-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی … امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای

خودش میاد توی تله! …

اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!

عصبی فریاد زدم:

خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی … تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!

-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم

باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم … از تک تکتون …

#پارت۱۰۸۳



با صدای در خونه فهمیدم گلاره است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.

شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.

-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.

امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟

-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.

 

از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!

-گلاره!

با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.

-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.

#پارت۱۰۸۴



اما من اونو کشتم!

-هیسس … انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!

-اون برادرت بود … وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!

امیریل آهی کشید.

-خودمم باورم نمیشه!

زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!

نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.

-مونا، دارن می برنم …

اشک توی چشمهاش حلقه زد.


-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.

-من می ترسم مونا …

-الهی بمیرم … چیزی نمیشه.

#پارت۱۰۸۵



بهارک کجاست؟

-خیالت راحت پیش مامانه.

-امیرعلی؟

-جانم؟

-همه فهمیدن من قاتلم؟

-تو قاتل نیستی.

-خانوم محترم، باید بریم.

بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.

نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.

ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.

 

نگاهم رو به در زندان دوختم. توانایی از ماشین بیرون اومدن رو نداشتم.

با صدای زن، نگاهم رو از در زندان گرفتم.

#پارت۱۰۸۶



یالا، پیاده شو!
بی میل از ماشین پیاده شدم. قلبم محکم تو سینه ام می زد. در زندان با صدای بدی باز شد.

از دیدن فضای بسته ی زندان احساس خفگی بهم دست داد اما هیچ راه برگشتی نبود.

بعد از طی راهروی بزرگ و طویلی که دو طرف سالنش اتاقهایی با درهای میله ای داشت، سرباز زن کنار در فلزی ایستاد.

در ریلی رو کشید. چند تا زن دور هم نشسته بودن که با دیدن ما بلند شدن. کمی هولم داد.

-اینجا اتاقته … هم اتاقی جدید دارین.

یکی که از همه شون چهره اش خشن تر به نظر میومد گفت:

-جرمش چیه؟

زنه با تشر گفت:

-فضولیش به تو نیومده کوکب!

و در و بست و رفت. کوکب ابروش رو درهم کرد و گفت:

-به خونه ی جدیدت خوش اومدی! حالا جرمت چیه؟

-تخت من کدومه؟

#پارت۱۰۸۷



اومد سمتم که یکی از اون سه تای دیگه سریع گرفتش.

-کوکب چیکار می کنی؟ تازه از انفرادی برگشتی!

کوکب: خودم زبونت و باز می کنم! به من میگن کوکب گرگه … همه تو این بند منو میشناسن.

بغض توی گلوم بالا و پایین می شد. همه جور سختی توی زندگیم داشتم اما زندان؛ حتی فکرشم نمی تونستم بکنم!

روی تخت فلزی نشستم. من نمی خواستم بکشمش.

 

نگاهی به هم اتاقی هام انداختم. هر کدوم در حال انجام کاری بودن.

پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم و روی زانوهام گذاشتم.

باورم نمی شد هامون برادر امیریل بوده! تمام مدت فکرم درگیر بود.

نمیدونستم چه اتفاقی قراره برام پیش بیاد. اصلاً معلوم نبود چی میخواد بشه.

#پارت۱۰۸۸


همه ی شب رو فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. دو روزی می شد تو زندان بودم.

هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم و این قضیه کلافه ام کرده بود. نگهبان در آهنی اتاق رو باز کرد.

-گلاره فروغ، ملاقاتی داری.

سریع بلند شدم. یعنی کی می تونست باشه؟

همراه زن از راهرو گذشتیم. پشت شیشه نگاهم به امیریل افتاد.

همانطور ایستاده بودم که اشاره کرد بشینم. روی صندلی نشستم و تلفن رو برداشتم. صداش توی گوشم نشست.

-سلام، حالت خوبه؟

پوزخندی زدم.

اگر قتلی که انجام دادم و فضای بسته ی زندان رو ندید بگیریم … عالیم!

-درکت می کنم اما تو دختر قوی ای هستی.

-دیگه نیستم … خسته شدم … از روزی که خودم رو شناختم تمام زندگیم حسرت بوده … بابا، به خدا منم آدمم …

بغضم شکست و اشکهام گونه هام رو خیس کردن.

-گلاره؟

#پارت۱۰۸۹



سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشمهای آشناش دوختم. آروم زمزمه کردم.

-چی می شد انقدر زود تنهام نمیذاشتی؟

-چیزی گفتی؟

به خودم اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-نه!

و توی این “نه” چقدر حسرت بود!

-مامان اومده ایران، نگران نباش چون هامون جز مادر، دیگه قیمی نداره و اینکه این قتل غیر عمد بوده؛ تو بخاطر نجات جونت شلیک کردی، منم شاهدم!

-اما من یه آدم رو کشتم.



-الان فقط به این فکر کن که به زودی میای بیرون … بهارک خیلی دلتنگته.

با اومدن اسم بهارک نگاهم رو بهش دوختم. انگار از نگاهم متوجه حرف توی چشمهام شد.

-نگران چیزی نباش … بهارک تا ابد دختر توئه!

بعد از مدت ها لبخند کم جونی زدم.

#پارت۱۰۹۰



وکیلت داره کارهات رو می کنه.

-ممنونم ازت.

-کاری نکردم … شاید مقصر این اتفاقات منم.

-چه اونجا چه جای دیگه ای، باید با هامون رو به رو می شدم اما فکرشم برام عذاب آوره که من کشتمش!

با صدای سرباز که اعلام می کرد وقت تمومه امیریل گفت:

-مراقب خودت باش.

 

چشم روی هم گذاشتم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. همراه زن سمت سلولم رفتم.

چند روزی از ملاقاتم با امیریل میگذره و دوباره توی بیخبری به سر می برم.

نگهبان همراه با چادر مشکی وارد اتاق شد.



-تو!

با دستش به من اشاره کرد.