آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 2🦋🦋🦋:
#پارت۱۱۰۱



خوبه فقط تمیز کردم و برنداشتم!

وقتی کارم تموم شد، رفتم آشپزخونه که به خاتون کمک کنم

. سینی آبمیوه رو برداشتم، رفتم به سالن. جلوی سه تا دختر گرفتم.

یکیشون گفت: می دونستین این مهمونی برای آشتی دادن فرحناز و آرمان؟

- جدی؟

- آره، منم شنیدم. می گن خود آرمان ترتیب این مهمونی رو داده تا فرحناز باهاش آشتی کنه.

یکیشون پوزخند زد و گفت: نمی دونم آرمان چرا به این دختره چسبیده؟!

دخترای ناز تر از فرحناز هم هست.

انقده بدم میاد از این دختر از خود راضی لوس ننر!

وقتی آب میوه برداشتن، رفتم پشتشون که یه دسته دیگه وایساده بودن.

یه دختر مو طلایی گفت: آرمان جدا فرحناز و دوست داره؟!

- اگه دوستش نداشت، همچین مهمونی ای نمی گرفت!

#پارت۱۱۰۲


یکیشون با حسرت نفس کشید و گفت: خوش به حال فرحنازا

من آرزو دارم آرمان فقط بهم سلام
کنه

اینو که گفت، دستمو جلو دهنم گرفتم و خندیدم.

سریع رفتم به آشپزخونه.

خاتون اومد تو و گفت: خیر باشه .... چی شده می خندی؟ با خنده گفتم: به این دخترای

چلمنگ که عاشق یه زرافه ی گردن دراز شدن!

خاتون با جدیت نگام کرد و گفت: شیرین! آقا رو مسخره نکن!

- چشم خاتون! ولی تو رو خدا بگو این پسره چی داره که بقیه ندارن؟

ها؟ باور کن بهتر از آرمان هم تو مهمونی امشب هست. چرا اینا فقط آرمانو می بینن؟!

- تو هم اگه آرمان پنج سال پیش رو می دیدی، که چطور می خندید و شوخی می کرد،

عین همینا فقط آرمانو می دیدی.

آقا با شوخیا و خنده هاش، دل دخترا رو بدست آورده،

#پارت۱۱۰۳



نه با این اخم و تخمی که الان می بینی...

حالا هم زودتر برو بالا، ممکنه یکی از مهمونا چیزی بخواد.

قیافه خاتون ناراحت شد

. انگار دلش پر شد و دلش برای آرمان پنج سال پیش تنگ شده بود

. دوباره رفتم بالا که یکی گفت: ببخشید خانم!


سرمو برگردوندم. بالبخند رفتم طرفش و گفتم: سلام آبتین!

چه عجب ما شما رو زیارت کردیم!

- کم لطفی از ماست! شما به بزرگواری خودتون ببخشید

- اختیار دارید! این چه حرفیه؟

- میگم... کاملیا امشب نمیاد؟

- ازش خبر ندارم... یعنی یکی دو هفته پیش اومد پیشم ... دیگه ندیدمش.

- بخاطر کاملیا اومدی؟

- آره... یکمی دیگه می مونم،

اگه نیومد می رم.


خواستم چیزی بگم که یه دختری گفت:

#پارت۱۱۰۴


وای کت و شلوارشو نگاها خیلی خوشگله

چقدر بهش میادا نگاش کردم.


این دومین باره که صورتشو شش تیغه کرده.

واقعا بهش می اومد. دستم درد نکنه!

زشت بود با کت و شلوار من خوشگلتر شد!

انگار حال و حوصله نداشت.

با چند تا دختر پسر سلام علیک کرد و نشست. هنوز فرحناز نیومده بود.

حتما داره برای آرمام ناز می کنه!

به آبتین نگاه کردم و گفتم: با من دیگه کاری ندارید؟

- نه، نه ... می تونید برید

چند قدم رفتم.

گفت: شیرین.. برگشتم نگاش کردم. گفت: خوشگل شدی؟

بدون هیچ حسی لبخند زدم و گفتم: ممنون!

نوشیدنی آرمان و بردم براش

#پارت۱۱۰۵



حواسش به کسی نبود. داشت با یه پسر حرف می زد.

پسره گفت: دیوونه ای داری با فرحناز آشتی می کنی!

من اگه جات بودم، محل سگم بهش نمی
ذاشتم

- چون جای من نیستی، داری این حرفو می زنی؟ -


یعنی دوستش داری؟! خب چرا باهاش ازدواج نمی کنی

؟ به صورت آرمان خیره شد: نکنه بی خبر زن گرفتی؟

بخاطر اینکه گندش در نیاد به کسی چیزی نمی گی؟ لیوان رو گذاشتم و گفتم: آقا آبمیوتونو آوردم.

روشو برگردوند و با اخم نگام کرد.

اخمش باز شد؛ حالت آدم شوک زده و تعجب و سکته و همه چی با هم داشت! به صورتم خیره شد

و به ابروم و چشمم زل زد.

#پارت۱۱۰۶


با لبخند گفتم: اگه کار دیگه ای ندارید، برم؟

هنوز نگام می کرد. حواسش به حرفی که زدم نبود. خندم گرفته بود.

تو این چند ماه، آرادو انقدر گیج و منگ ندیده بودم!

با حالت خنده گفتم: با اجازه!

چند قدم رفتم. گفت: وایسا؟

خوبه حواسش اومد سر جاش!

برگشتم و گفتم: بله آقا؟

بلند شد، با سر اشاره کرد و گفت: بیا کارت دارم!

با هم رفتیم یه گوشه خلوت سالن.

دستشو گذاشت تو جیبش و با حالت عصبی گفت:

می بینم دست از لجبازی برداشتی و به اون بزرگراه تهران قم سامونی دادی

! هر چند، هنوز چنگی به دل نمی زنی اما بهتر هیچیه!

#پارت۱۱۰۷



با اون کفش پاشنه دار، هنوز به آرمان نمی رسیدم.

تو چشماش نگاه کردم و گفتم: من برای شما آرایش نکردم!

بخاطر عزیز دلم، بردیا این کارو کردم! خیلی دلش می خواست منو با آرایش ببينه

به دستای مشت شدش از عصبانیت نگاه کردم.

اگه مرد بودم، تو صورتم خردش می کرد. به دندوناش که از داخل فشار می داد ولی از بیرون صداش شنیده می شد نگاه کردم.


با همون حالت گفت: دلتو خوش نکن؛ نمیاد!

- مهم نیست. چیزی که تو این مجلش فراوونه، پسر خوشگل و پولدار!

بردیا کم کم داره دلمو می زنه.

زیادی آروم بودنش حوصلمو سر می بره!

آخه می دونی که ما دخترا عين بوقلمون رنگ به رنگیم!

- حق نداری به بردیا خیانت کنی!
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۰۱


_معلوم هست چی میگی؟

با پوزخند گفتم:

_اینم فکرخوبیه ها...

سامیار_ یعنی اینقدر ضعیف النفسی که میترسی حتی

برگردی کشورخودت پیش خانوادت؟

دستمو تو هوا تکون دادم و با بیخیالی گفتم:

_میدونی که فراموش کردم و تنها کسی که واسم ارزش

نداره اون آشغاله!

سامیار_ پس چرا میخوای پناهنده بشی و اینجا

بمونی؟

_واسه اینکه ازاینجا خوشم اومده!

فلورا که تموم مدت سکوت کرده بود گفت:

_میتونیم ویزات و تمدید کنیم بیشتر بمونی!

دلخور گفتم: درهرصورت پناهنده هم بشم اینجا نمیمونم!

فلورا_ وا دختر مگه من منظورم این بود؟ ما میخوایم

تصمیم اشتباه نگیری!




#پارت۱۱۰۲


۱۰ روز از تاریخ ویزات مونده میتونیم توی این ۱۰ روز

تمدیدش کنیم و...

میون حرفش پریدم وگفتم:

_معذرت میخوام اما من تصمیم خودمو گرفتم!

سامیار_ باشه ولی قبلش باید به خانوادت بگی! یادت نرفته

که موقع اومدنت مادرت چقدر به من سفارش کرد که

مواظبت باشم!

باحالت زاری گفتم _ باشه بخدا میگم اما بعد از

تموم شدن کارهام!

سامیار باتحکم_ همین که گفتم! من نمیتونم

واسه خودم

شر درست کنم!

با ناامیدی نشستم روی پله های توی حیاط و

شروع کردم به

گریه کردن!

اگه سامیار به بابا اینا میگفت بابا یک شبه هم

شده میومد

دنبالم و میبردم تهران!

اما انگار جلوی دهن سامیارو نمیشد بگیری!

با همون گریه های الکی (واسه خرکردن سامیار) گفتم: آره

من ضعیفم، من نمیخوام برگردم تو اون خراب

شده ای که

#پارت۱۱۰۳



هرگوشه اشو که نگاه بندازم با اون نامرد خاطره

دارم! آخه

چرا درک نمیکنید!

سامیار_ ما درک میکنیم! اما تصمیم نهایی رو خانوادت

میگیرن. وسلام!

اینو گفت و پاتند کرد سمت در خروجی!

با عجزبه رزا نگاه کردم شاید یه کاری کنه که شونه ای

بالا انداخت و گفت:

_من نمیتونم تصمیمشو عوض کنم!

تصمیم خودمو گرفته بودم، هیچکس نمیتونست

منو به اون

شهر برگردونه مگر اینکه عاشق بشم و واسه

ساختن خاطره

های جدید برگردم و گذشته رو فراموش کرده

باشم!

۳روزدیگه تولدمه، اینجا هیچکس نمیدونه ماهک

چه روزی

به دنیا اومده و قرار نیست بدونن چون همین

امشب از اینجا

میرم!

اونقدر پول دارم بتونم یه سویت واسه خودم

بگیرم!

توی این ۵ ماه بابا هر چقدر پول واسم ریخت و

پس انداز

کردم و حتی یک دونه لباس هم نخریدم!



#پارت۱۱۰۴



اونقدر از تهران لباس آورده بودم که اگه تا یکسال

دیگه ام

لباس نخرم کم نیارم!

تو فکر رفتن و کشیدن نقشه فرار بودم که با

صدای فلورا یک

متر پریدم هوا!

_وای ترسیدم!

فلورا باخنده_ توچه فکری بودی مگه؟

_تو فکر بدبختی هام!

فلورا_ عع نگو اینجوری، یه شکست عشقی

خوردیا ببین

چطوری داری خودتو نابود میکنی؟ بیخیال شو

تو رو خدا

مگه مرد این همه ارزش داره؟

_کی گفته من تو فکر اونم؟

فلورا باجدیت گفت: برگرد ایران! ثابت کن همه

چی تموم

شده، منو ببین، عبرت بگیر! دارم پیر میشم ولی

تنهای

تنهام! اونی که بخاطرش تارک دنیا کردم کجاس؟

همراه

زنش داره بچه های قد ونیم قدی که با عشق

ساختن بزرگ

میکنه!

بس کن دختر خوب! یه خورده بزرگ فکر کن...

الان

جوونی فردا پس فردا پیر میشی و پشیمون!

#پارت۱۱۰۵


حرفاش روم تاثیر گذاشت اما تصمیممو عوض

نکرد،

چون قرار نبود به پای عشق ناکامم بسوزمو

بسازم

و بترشم!

من تصمیم های بهتری داشتم، اینجا ازدواج

میکنم و زندگی

تشکیل میدم!

فلورا که از سکوتم و حرف های بی جوابش کلافه

شده بود

ازجاش بلند شد و گفت:

_با توحرف زدن مثل کوبیدن آب توی هونگه!

لیوان قهوه ای که هر دفعه میاورد دست نخورده

می موند

رو برداشت همزمان گفت: هردفعه یادم میره از

قهوه

متنفری و رفت...




*
مرصاد:



توی کافی شاپی که طاها بهم آدرس داده بود

نشسته بودم

و بی حوصله روی میز رو ضرب گرفته بودم..

اونقدر از زندگی کلافه و خسته بودم که حتی

حوصله نداشتم

با خودم حساب کنم که من زود اومدم یا طاها

دیر کرده!!

#پارت۱۱۰۶


صدای خنده ی یه اکیپ دخترونه که حوصله

شمردنشون و

نداشتم کل فضای کافی شاپ و پر کرده بود و

بجای نخ طناب

میدان..

غافل از اینکه دل مرصاد  تا قیامت جذب جنس

مونث حتی

از نوع حوری بهشتی نمیشه!

همونطور که پایه ی صندلی رو به روم خیره شده

بودم

متوجه یک جفت کفش دخترونه پاشنه بلند شدم!

با فکر اینکه یکی از اون دختر هاس با تعجب

سرمو بلند

کردم و با دیدن هانیه تعجبم چند برابر شد!

مگه من با طاها قرار نداشتم؟ این اینجا چیکار

میکنه؟

هانیه_ سلام

به احترام ازجام بلند شدم و با همون تعجبم

باهاش دست دادم

و احوال پرسی کردم!

هانیه با لبخند گفت:

_اونقدر نگاهتون تعجب داره که لازم نیست

بپرسید، خودم

فهمیدم!

#پارت۱۱۰۷


من از طاها خواستم باهاتون یه قرار ملاقات
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۰۱



امیریل تا خونه همراهم اومد و وقتی مطمئن شد ماشین رو داخل حیاط بردم، رفت.

از ماشین پیاده شدم. لحظه ای نگاهم به خونه ی پارسا افتاد.

احساس کردم دلم برای دوستیمون تنگ شده. یعنی فهمیده بود چه اتفاقی افتاده؟!

نمیدونم چرا هیچ وقت کنجکاو زندگیش نشدم … حتی یکبار خونه اش رو از نزدیک ندیدم!



کلافه سری تکون دادم و وارد خونه شدم.

 

امیرعلی باهام تماس گرفت و گفت باید برم خونه ی خانوم جون، انگار حال نداره.

سریع آماده شدم. بعد از برداشتن بهارک از مهد، سمت خونه ی خانوم جون حرکت کردم.

بعد از باز شدن در سریع وارد حیاط شدم. در سالن باز شد. امیرعلی اومد پیشوازم.
-کجائی تو دختر خوب؟ نمیگی ما نگرانت میشیم؟ این پیرزن نگرانت میشه؟

-حق داری اما شرمنده، به تنهائی نیاز داشتم.

امیرعلی لبخندی زد. در سالن رو باز کردم.

-فقط گلاره … چیزه …

#پارت۱۱۰۲




چی؟ بیا داخل حرف میزنیم.

اما با دیدن مرجان وسط سالن حرف تو دهنم ماستید. باورم نمی شد بعد از چند سال برگشته بود.

سری تکون داد. وارد سالن شدم.

-خوش اومدین به کشور خودتون مرجان خانوم!

مرجان بی هیچ حرفی از کنارم رد شد. نگاهی تو سالن انداختم. خبری از خانوم جون نبود.

پا تند کردم سمت اتاقش. آروم در رو باز کردم. با دیدن خانوم جون که توی تختش دراز کشیده بود لبخندی زدم و وارد اتاق شدم.

چهره اش رنگ پریده تر شده بود. با دیدنم اخمی کرد.

-نمیگی یه مادربزرگ پیر داری؟

با فاصله کنارش روی تخت نشستم و دستهای چروکیده اش رو توی دستهام گرفتم.

-ببخشید، برای سفر کاری رفته بودم.

-از مونا و امیرعلی احوالت رو پرسیدم گفتن رفتی برای کار.

فهمیدم که از قضایا چیزی به خانوم جون نگفتن.

-چرا تو تختی خانوم جونم؟

#پارت۱۱۰۳



هی مادر  آفتاب لب بومم … کم کم دیگه باید بارم رو ببندم.

-این حرف و نزن خانوم جون.

لبخند کم جونی زد. دلم گرفت. تازه به بودنش عادت کرده بودم.

بعد از اینکه خانوم جون خوابید از اتاق بیرون اومدم.

امیرعلی روی مبل نشسته بود و خبری از مرجان نبود. رفتم سمتش.

-چرا نگفتی اینم اینجاست؟

-برات فرقی می کرد؟

نفسم رو بیرون دادم.


-دیگه خیلی وقته هیچی برام فرقی نمی کنه!

امیرعلی سری تکون داد. مرجان با سینی چائی از آشپزخونه بیرون اومد.

نسبت به وقتی که رفته بود کمی شکسته تر به نظر می رسید.

#پارت۱۱۰۴



سینی رو جلوم گرفت. پوزخند تلخی زدم و روم رو برگردوندم.
صدای گذاشتن سینی روی میز به گوشم نشست و خودش رو اون یکی مبل نشست.

بعد از چند دقیقه بلند شدم.

امیرعلی: کجا؟

-برم خونه.

امیرعلی بلند شد.

-چی چی خونه؟ الان بقیه هم میان، میخوایم دور هم باشیم.

-اما امیر …

با صدای زنگ آیفون حرفم نیمه کاره موند. امیرعلی سمت آیفون رفت. مرجان اومد سمتم.

-تو این چند سال چقدر پخته تر شدی!

نگاهم رو به چشمهاش دوختم.

-دلت خنک شد؟ … دیگه شاهرخی نیست، برای همیشه رفت!

سرش رو پایین انداخت. نفسم رو سنگین بیرون دادم و دستی زیر چشمهای اشکیم کشیدم.

#پارت۱۱۰۵




در سالن باز شد و خاله وارد شد. پشت بند خاله بقیه هم وارد شدم.

هانیه با دیدنم با ذوق اومد سمتم و همو بغل کردیم. خاله رفت سمت اتاق خانوم جون.

امیرحافظ و نوشین هم اومده بودن. بچه شون خیلی بزرگ تر شده بود.

نوشین با پوزخند نگاهش رو ازم گرفت. بی تفاوت کنار هانیه نشستم.
هانیه: دیدی عمه اومده؟

-اوهوم.

-گلاره؟

-جانم؟

-یعنی میشه یه روز ببخشیش و واقعاً مثل یه مادر و دختر در کنار هم باشین؟



-حرفا میزنی هانیه ؛ اونی که ول کرد رفت من نبودم، اون بود.
هانیه دیگه حرفی نزد. بعد از نهار از همه خداحافظی کردم.

بهار نزدیک بود. ماشین و کنار ویلا نگهداشتم.
ماشین پارسا از کنارم رد شد.

#پارت۱۱۰۶



احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد. بیشتر از یکماه می شد که هیچ خبری ازش نداشتم.

نمیدونم چرا بدون اینکه ماشین و داخل ببرم پیاده شدم. در سمت راننده ماشین پارسا باز شد و غزاله ازش پیاده شد.

از این فاصله خیلی چهره اش مشخص نبود. ماشین رو دور زد و اومد سمتم.

خواستم ندید بگیرمش و در و باز کنم اما دیر شده بود. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.

لحظه ای از دیدن لاغری بیش از حدش تعجب کردم اما خودم رو سریع جمع کردم.

لبخند تصنعی زدم.

-سلام.

لبخند کم رنگی زد.

-سلام خانوم … ستاره ی سهیل شدی، ازت خبری نیست!
مسافرت بودم.

-آها!
در ماشین باز شد و پارسا پیاده شد. ضربان قلبم بالا رفت و هول کردم.

بفرمائید تو.

-نه، ممنون. یه وقت دیگه مزاحم میشم.

#پارت۱۱۰۷




نگاهم به گامهای پارسا بود که داشت بهمون نزدیک می شد.

نمیدونستم چرا اینطوری شدم! پارسا اومد و کنار غزاله ایستاد.
به ناچار لب باز کردم….



-سلام.

بی تفاوت سری تکون داد و دستهاش و دور غزاله حلقه کرد. نمیدونم چرا از این کارش خوشم نیومد.
دستی به شالم کشیدم تا کمی هوا وارد ریه هام بشه.
-با اجازه.