آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
ظرف شکست و هر میوه ای به جا رفت.

شلیک خنده بود که از هر طرف به سمتم می اومد. از خجالت نتونستم سرمو بلند کنم.

کاش زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید. مونا و خانون کمکم کردن بلند شدم.

فرحناز گفت: دست و پا چلفتی... جلو پاتو نگاه کن!

یکی از دوستای فرحناز گفت: معلوم هست حواست کجاست؟!

خاتون: مادر دستت داره خون میاد. بریم چسب بزنم.

به آرمان نگاه کردم. هنوز با اخم نگام می کرد. انگار دلش خنک شده بود

یا شایدم من اینجوری تصور می کردم.

#پارت۱۱۱۹



با لبخند به دختری که این حرفو زد رو کردم و گفتم:

- من حواسم سر جاش بود خانم! اما ظاهرا فرحناز خانم حواسشون جای دیگه بود

که منو ندید! .البته منم اگه جای فرحناز خانم بودم، تمام حواسم پیش آقا آرمان بود که امشب تو تیپ و قیافه در دکون همه پسرا رو بستن؛ جلو پامم نمی دیدم!

چند نفر آروم خندیدن.

فرحناز بلند شد و با عصبانیت گفت: فکر کردی همه عین خودت خوشگل ندیدن؟!

- نه، فقط تو خوشگل دیدی... اونم فقط این آقا

- آره، تو این مهمونی فقط آرمان خوشگله... هیچ پسر دیگه ای هم به پای خوشگلی آرمان نمی رسه!

- اگه این خوشگله، پس خوشگلا کجا برن؟!

چرا خودتو به کوری زدی؟ یه نگاه به اطرافت بنداز؟ ببین خوشگل تر از آرمان تو هم هست.

اما هچ کدومتون اونا رو نمی بینین. چرا؟

چون از این آقای به اصطلاح خوشگل یه بت ساختین و دارین می پرستینش.

#پارت۱۱۲۰



ستار بلند شد و دست زد و گفت: احنست!

بالاخره یکی پیدا شد درد دل ما رو بگه!

فرحناز: تو دیگه چه دردته ستار؟ تو که شش تا دوست دختر داری؟!

ستار نشست و گفت: غلط کردم!

خاتون آروم گفت: دختر! این شرو کوتاه کن، بیا بریم دستت داره خون میاد.

به دستم نگاه کردم. داشت خون می اومد. پس چرا حسش نکرده بودم؟

خواستم برم که فرحناز گفت: تو هم بخاطر آرمان که خوشگل کردی. نه؟..

فکر کردی نمی دونم چرا بعد از پنج ماهی که اینجایی، امشب به خودت رسیدی و ابروهاتو برداشتی؟

از نبودن من می خواستی سوء استفاده کنی و آرمانو عاشق خودت کنی؟!
کاظمی_ داره دیرت میشه همه سوار شدن فقط

تو موندی،

برو پسرم تا هواپیما نپریده!

سرمو به نشونه تایید تکون دادم و خداحافظی

کردم و به سمت

هواپیمایی که منو به عشقم میرسوند پرواز

کردم..

نمیدوستم با دیدنم میزنه زیر گوشم یا خوشحال

میشه، حتی

نمیدونستم کسی توی زندگیش هست یا نه..

هر چی که بود به امتحان کردنش می ارزید.

واسه آخرین

بار واسه زندگیم می جنگم..

تو دلم به خودم پوزخند زدم.. انگار منتظر یه

جرقه بودم

واسه ترکیدن دلتنگی هام..

با خدا عهد بستم، به خودم و به زندگیم قول

دادم، اگه برگردم

به روزهای گذشته و عشقمو برگردونم ازخودم یه

مرصاد

جدید بسازم، یه مرصاد عاشق و با دین وایمان...

یه مرصادی که

عظیمی  بودن فقط توی شناسنامه اش باشه

و بس..




****
ماهک:



توی اتاقم نشسته بودم و به رفتن فکر میکردم..

به نبودنم! به

اینکه چطوری دیگه سر بار کسی نباشم..


#پارت۱۱۱۸


امروز روز تولدمه و میدونم یواشکی واسم تولد

گرفتن که

مثلا منو سوپرایز کنن اما نمیدونن ماهک دیگه با

هیچ چیز

با ارزشی توی دنیا خوشحال نمیشه !

تو سکوت اتاقم نم نمک اشک میریختم، انگار توی

تنهایی

هامم میترسیدم خودمو لو بدم! میترسیدم دلم به

گوشم

برسونه هنوزم نامردی اون بی وجدان و فراموش

نکردم!

هیچکس نمیدونه و درک نمیکنه که واسه تنفر

همین گریه ها

لازمه.. لازمه با همین اشک ها ازچشمم بندازمش..

اما کیه

که درک کنه ماهک  بیچاره چی میکشه...

در اتاق بی هوا باز شد و من سریع پریدم و اشک

هامو پاک

کردم..

فلورا_ تو که هنوز آماده نشدی؟!!

_میشه من نیام؟

فلورا_ نامزدی دوست رزاست، ناراحت میشه اگه

نیای!

دلم میخواست بگم میدونم واسم تولد گرفتین و

بگم که اصلا

خوشحال نیستم!

#پارت۱۱۱۹


اما زبون به دهن گرفتم و بدون هیچ آرایشی

لباس مشکی که

پشتش تا کمر باز بود و رزا واسم آماده کرده بودو

پوشیدم!

بی حوصله گفتم: من آماده ام..

فلورا باچشمای گرد شده گفت: میخوای بری

مجلس ختم؟

_آبجی میشه گیرندی؟ باور کن من روحیه

مهمونی ندارم!

فلورا_ بدو برو خودتو خوشگل کن حرف اضافه

هم نباشه!

عمو شهروز که روی مبل مشغول تماشای تلوزیون

بود گفت:

_خودش خوشگله چیکارش داری؟

فلورا با تحکم_ بابا؟

عمو_ به من چه اصلا برو همه رو خالی کن روی

صورتش!

با خنده گفتم: عمو نمیخوان باورکنن خدای

جذابیت داره

باهاشون میره مهمونی!

فلورا با هر ترفندی بود نشست و به زور آرایشم

کرد اونقدر

زیاد که از گذاشتن لنز توی چشمم دریغ نکرد..

میگفت دلم میخواد شبیه غربی ها بشی البته

ناگفته نماند

موهامو یخی رنگ کرده بودم..



#پارت۱۱۲۰


۲ساعت توی راه بودیم تا به مسیری که سامیار

دیوونه

انتخاب کرده بود برسیم!

یه باغچه ی کوچیک ولی اونقدر باصفا که

نمیتونستم جلوی

ذوقمو بگیرم!

تعداد مهمونا بیشتر از ۲۰ نفر نمیشد اما کار

سامیار واقعا

واسم با ارزش بود..

عکسی رو که درحال قهقه کنار ساحل شکار لحظه

ها ازم

انداخته بود و روی کیک تولدم حک شده بود..

خودمو زدم به گیجی که مثلا سوپرایز شدم اما

دروغ چرا

خیلی خوشحال شدم و از دنیای تاریکم بیرون

اومده بودم..

سامیار رزا رو فراموش کرده بود و مثل پروانه

دورم میچرخید.. همپای ثابت رقصم بود، یک

ثانیه هم تنهام

نمیذاشت و دائم مشغول خندوندن من بود..

انگار امشب به خودش وظیفه داده بود که منو از

دنیای

سیاهم بیرون بکشه!

بعد از بریدن کیک گارسون کالسکه ای که شیشه

های

مشروب و لیوان های پایه بلند بهش آویزون بود

رو آورد!
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۱۵



با محبت بغلم کرد.

-وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.

-منم.

-آره؛ از احوالپرسیات معلومه!

صدای غزاله از پشت سرمون بلند شد.

-عه هلیا، ول کن مهمونمو … میخوام به بقیه معرفیش کنم.

دستش رو دور بازوم حلقه کرد. نگاهم کشیده شد سمت پارسا. به نظر کلافه میومد.

لحظه ای نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. حس کردم ته دلم خالی شد.

سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با غزاله سمت مهمونهایی که دور هم نشسته بودن رفتیم.

تعدادشون کم بود. چند تا خانوم و آقا با چند تا دختر و پسر و نامزد هلیا.

-خوب، معرفی می کنم؛ ایشون دوست من و همکار پارسا جونم، گلاره و اینم دختر نازش بهارک. این خانوم و اقا هم پدر و مادرم هستن.

#پارت۱۱۱۶



با مادرش دست دادم و برای پدرش سری تکون دادم. دختر و پسر جوونی رو نشون داد.

-داداش من بهیار و نامزد خوشگلش تمنا.

هلیا یهو اومد سمتمون.



-خوب عروس خاله جون، بقیه اش مربوط به ما میشه، بکش کنار.

و تنه ی آرومی به غزاله زد.

-این آقا خوشگله و خانوم خوشگلشون مامی و پاپی من هستن.

مرد اخم تصنعی کرد.

-تو باز این مدلی حرف زدی؟

اما هلیا رفت سمتش و روی سرش رو بوسید.

-فدای کله ی بی موت بشم.



پدرش سری تکون داد. با خواهر و برادرهای هلیا آشنا شدم.

#پارت۱۱۱۷



هرچی تو مهمون ها دنبال پدر و مادر پارسا گشتم کسی چیزی نگفت.

کنار هلیا نشستم. خدمتکاری برای پذیرایی اومد. نگاهی به خونه انداختم.

تمام پرده ها مخمل و ضخیم بودن. برعکس خونه ی من هوا انگار خفه بود. خونه بی روح بود.

مادر هلیا بلند شد.من برم خواهرم رو بیارم.

پارسا توی سکوت کنار غزاله نشسته بود. مجلس دست نامزد هلیا و برادر غزاله بود.

با دیدن مادر هلیا که ویلچری رو هل می داد لحظه ای شوکه شدم.

زنی با جسم نحیف و صورتی بی روح و رنگ پریده روی ویلچر نشسته بود. احساس کردم خاله ی پارسا بغض کرد.

-اینم خواهر من.

اما مادر پارسا فقط به یکجا خیره بود.

هلیا: خب، تولد رو شروع کنیم.

#پارت۱۱۱۸



سؤالهایی توی سرم بالا و پایین می شد. با سنگینی نگاهی سرم رو بالا آوردم.

نگاهم با نگاه پارسا تلاقی کرد. با پوزخند نگاهش رو گرفت. هلیا سقلمه ای بهم زد.

-حواست کجاست؟

-همین جا.

-پارسا چیزی راجب خاله بهت نگفته بود؟

سری تکون دادم. هلیا فقط لبخند غمگینی زد. با آوردن کیک صدای دست بلند شد.

غزاله شمع ها رو فوت کرد. همه کادوهاشون رو دادن. منم کادوم رو دادم.

غزاله و پارسا رفتن وسط تا برقصن. از اول تا تموم شدن رقص پارسا و غزاله، مادر پارسا فقط نگاهش به یک جا بود.



غزاله سمت آشپزخونه رفت. عرق کرده بود. برای بهارک سیبی پوست کندم که صدای افتادن چیزی از آشپزخونه اومد.

پارسا سریع به اون سمت رفت و بقیه به دنبالش. صدای جیغ مادر غزاله بلند شد.

#پارت۱۱۱۹



نگاهم به جسم غزاله افتاد که پخش آشپزخونه بود. یکی رفت تا به اورژانس زنگ بزنه.

 

تو چهره ی همه استرس بود. سمت هلیا رفتم. چشمهاش پر از اشک بود.

-چی شده؟

-همه بهش گفتیم برو دکتر … شیمی درمانی کن خوب میشی اما گوش نکرد!

شوکه با چشمهایی که احساس می کردم بیشتر از این باز نمیشه به هلیا چشم دوختم.

-تو چی داری میگی؟!!!

-گلاره ، اون سرطان داره.



باورم نمی شد. امکان نداشت. با صدایی پر از بهت گفتم:

-دروغ میگی!!

یهو خودش رو انداخت توی بغلم.

-کاش دروغ بود کاااش …. اما حقیقته؛ چند ماهی میشه فهمیدیم اما به حرف هیچکس گوش نمی کنه تا برای شیمی درمانی بره.

#پارت۱۱۲۰



با اومدن آمبولانس به بیمارستان انتقالش دادن. موندنم بی فایده بود. خواستم برم که هلیا دستم رو گرفت.

-گلاره  جون، چند ساعتی اینجا می مونی؟ ما زود بر می گردیم. پارسا به پرستار خاله مرخصی داده بود و الان کسی نیست پیشش بمونه.

-عیب نداره می مونم فقط بهارک رو کجا بخوابونم؟

-همراه من بیا.

سمت اتاقی رفتیم. در رو باز کرد. اتاق دکور دخترونه ای داشت. بهارک و روی تخت گذاشتم. سر بلند کردم.

نگاهم به عکس دختر نوجوونی افتاد. چهره ی شادابش بیشتر از همه بیننده رو خیره می کرد.

تا خواستم از هلیا بپرسم دستشو رو هوا تکون داد.
-الان نه گلاره  …

و از اتاق بیرون رفت. سمت عکس رفتم. بی شباهت به پارسا نبود.

هزار و یک سؤال توی سرم بالا و پایین می شد اما کسی نبود تا بهشون جواب بده.

بهارک خواب بود. آروم روش رو پوشوندم و از اتاق بیرون اومدم.

اینهمه اتفاق افتاد اما مادر پارسا هنوز روی ویلچرش به یه نقطه خیره بود.

سمتش رفتم. چهره اش به نظر خسته میومد.

#پارت۱۱۲۱



کمی روی ویلچر خم شدم. کمی سرش رو بالا آورد و به چشمهام خیره شد.

-می خواین ببرمتون اتاقتون؟

خیلی آروم سرش رو تکون داد. ویلچر رو سمت راهرویی که خاله ی پارسا ازش بیرون اومده بود بردم.

نگاهی به اطرافم انداختم. فقط یه در بود. آروم بازش کردم.

اتاق تاریک بود و فقط یه آباژور روشن بود. وارد اتاق شدیم. ویلچر رو سمت تخت بردم.