آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
اومد نشست و گفت: ولی خیلی نامردی برام لباس انتخاب نکردی!

- زنگ می زدی فرحناز خانمت بیاد برات انتخاب كنه

- ای خدا! چرا من هر چی می گم، تو پای این فرحناز بدبختو وسط می کشی؟

- پس پای کیو وسط بکشم؟ تنها معشوقت فعلا فرحنازه

یکی از لقمه را رو برداشت و گفت: دستت درد نکنه!

سر سنگین گفتم: خواهش می کنم! |

#پارت۱۱۳۸



با دهن پر گفت: باید بگی نوش جونت!

جلوی خندمو گرفتم. چقدر این بشر پررو تشریف داره!

نوش جونتم می خواد! نون تست برداشت.

کره و پنیر گذاشت روش؛ جلوم گرفت و گفت: بیا بخور!

- ممنون؛ بعدا می خورم.

- یعنی معدت برای این لقمه جا نداره؟

- نه آقا!

- دیگه نمی خواد بهم بگی آقا ...بگو آرمان


پوزخندی زدم و گفتم: با این نقشت نمی تونی کاری پیش ببری!

- بذار دو ماه بگذره، بعد این حرفو بزن! حالام این لقمه رو بگیر؛ دستم خشک شد!

- گفتم که نمی خورم.... زودتر بخورید داره دیرتون می شه.

- تا این لقمه رو نخوری جایی نمی رم!

نگاش کردم و گفتم: فکر کردی رفتارت و بلاهایی که سرم آوردی رو فراموش کردم

که الان اینجا بشینم و راحت باهات صبحونه بخورم؟

- نذار قسمت بدم!

- من کسی رو ندارم که بخوای جونشو قسم بخوری!

- جون بردیا بردار!

با عصبانیت چشممو باز و بسته کردم.

گفت: دیدی یکی داری؟! جلوی دهنم گرفت و گفت: دهنتو باز کن!

سرمو عقب کشیدم. لقمه رو گرفتم و گفتم: دیگه جون بردیا قسمم نده!

#پارت۱۱۳۹



-بردیا رو چقدر دوست داری؟

- زیاد!

- یعنی اونقدر که برای یه نفر دیگه جا نداره؟

- دقیقا؟

سرشو انداخت پایین و خندید. خندشو دوست داشتم.

گفتم: به چی می خندی؟!

- هیچی!

فکر کنم فهمیده بردیا رو دوست ندارم!

بعد از اینکه صبحونشو خورد، بلند شد

. من میزو جمع کردم بردم پایین.

ساعت نه و نیم، ده بود که رفتم اتاقش.

لباساشو بردارم بشورم. وقتی از حموم اومدم بیرون، به اتاق لباسش نگاه کردم و یاد دفترچه خاطراتش افتادم.

قول داده بودم دیگه نخونم اما نمی شه! دلم می خواد بدونم بچگیاش چه جوری بوده!

لباسو انداختم همونجا و رفتم تو اتاق.

کاشی رو برداشتم. دستمو کردم تو و دفترو برداشتم. چند صفحه رو ورق زدم نوشته بود:


« به بابام گفتم زبان انگلیسیم شده هیجده؛ یه سیلی زد تو صورتم و گفت این همه خرجت می کنم،

این نمره رو گرفتی؟ تو آبروی منو با این نمراتت بردی

. مگه هر چی خواستی برات فراهم نکردم؟ برو ببین بچه های مردم با چه امکاناتی دارن درس می خونن.

ده نفر تو یه اتاق هستن ولی نمرشون کمتر از بیست نشده

. اونوقت تو خونه به این بزرگی در اختیارته برای من نمره هیجده میاری ...

منم کاغذ امتحانی تو دستم بود و با سر پایین به حرفاش گوش می دادم..

. کاش می دونست درد من امکانات نیست که هی تو سرم می زنه ...

دردم خودشه ... خود بابام که همیشه روحیمو با کتک زدن به من و مادرم بهم می زنه.

همین که با این روحیه درب و داغون تونستم هیجده بگیرم شاهکار کردم...

بابام دستمو گرفت و کشید. انداختم تو انباری و گفت تا شب اینجا می مونی.

از شامم خبری نیست. درو بست و رفت..

من دیگه به اون انباری تاریک عادت کرده بودم. دیگه مثل روزای اول نمی ترسیدم

و با گریه و خواهش نمی گفتم بیاریدم بیرون.»

#پارت۱۱۴۰


نفسی کشیدم. هی بیچاره! پس بگو چرا منو هی می فرستاد

تو اون انباری؛ عقده چندین و چند سالشو می خواست سر من خالی کنه

« بردیا بهم سر زد. از پشت در با همدیگه حرف می زدیم.

بعضی وقتا فکر می کنم اگه بردیا نبود تا الان از تنهایی دق می کردم..


. بردیا و مامانم تنها آدمای روی زمینن که دوستشون دارم

. اگه یکی به بلایی سرشون بیاره خودم می کشمشون.»

چند صفحه رفتم جلو تر:

« امروز با مامانم رفتیم بیرون. نهار و شامو با هم خوردیم بدون بابا... بدون دعواهاش و

کنکاش. بهم خوش گذشت

. خیلی زیاد. دلم نمی خواست حتی یه ذره از مامانم جدا بشم ...

خیلا بهم می گن تو مامانی هستی. حتی بچه های مدرسه هم مسخرم می کنن می گن بچه ننه. لوس و ننر.

حتی یه بار مدیر مدرسمون بهم گفت عین دخترایی! اونا هم اگه عین من تو این خودنه درندشت فقط با مامانشون بودن مثل من می شدن.

اونا هم اگه عین من باباشون اجازه بیرون رفتن و دوست شدن با کسی نمی داد، مثل من می شدن....

هیچ کس منو درک نمی کنه . حتی امروز مامانم به نگهبانی که بابام برامون گذاشته،

پول داد تا اجازه بده بریم بیرون.

.. یه بار از بابام سوال کردم چرا اجازه بیرون رفتن بهمون نمی ده؟ گفت بخاطر خودتونه.

ممکنه دشمنای من بخوان بکشنتون ...اگه بخوایم بریم بیرون باید چند نفر با ما باشن.»


نفسی کشیدم. بیچاره آرمان! منم اگه جاش بودم مامانی می شدم.

کجان اون دانش آموزایی که آرمانو مسخره می کردن؟ بیان ببینن چی شده


این بچه ننه که منم جرات نزدیک شدن بهش ندارم!

چند تا صفحه رفتم جلو تر. ایول! دستخطو

نه به اون غلط املایی های اول صفحه، نه به این خط : «
از شب پرنده پر نمیزنه!

عطر تنش داشت از خود بیخودم میکرد. گرمای

دست هاش

کمرمو میسوزند..

با عجز سعی کردم از خودم جداش کنم!

_ولم کن!

_ چرا میلرزی؟

بازم پچ پچ کنان کنار گوشم گفت

یه فکری به ذهنم زد.. با یه تصمیم ناگهانی باتموم

زورم

محکم پاشو لگد کردم که ولم کرد و آخ بلندی

گفت..

_مرتیکه میگم ولم کن، اومدی زیر گوشم ویز ویز

میکنی؟

مرصاد که با درد زانوشو گرفته بود گفت: 

_وحشی مگه مرض داری؟

_تقصیر خودته خواستی مزاحم نشی! دستمو به

نشونه ی

تهدید جلوی چشمش تکون دادم و گفتم:

_یه بار دیگه سر راهم سبز بشی تیکه تیکه ات

میکنم!



#پارت۱۱۳۸


سریع پشتمو بهش کردم و پا تند کردم سمت

خونه..

هنوز چند قدم نرفته بودم که دستم از پشت

محکم کشیده شد

و چون انتظار همچین کاری نداشتم تعادلمو

از دست دادم

و افتادم تو بغلش!

با خشونت دستمو فشار داد و با عصبانیت گفت:

یه بار دیگه

تکرار کن؟ چیکارم میکنی؟

سعی کردم وجه خودمو نگه دارم مثل خودش

اخم کردم

و گفتم:

_شنیدی چی گفت...

حرفم تموم نشده بود که لبمو به دندون گرفت و

با خشونتی

بی سابقه لب هامو به بازی گرفت...

هنگ کرده وحشت زده جیغ های خفه میکشیدم

اما اون

انگار لبمو با آدامس اشتباه گرفته بود..

منتظر کنده شدن لبم بودم که خودشو ازم جدا

کرد و با چشم

های گرگیش توی چند سانتی از صورتم به

چشمام زل زد

و گفت:

#پارت۱۱۳۹


_منو تهدید نکن جوجه! من هر کاری بخوام

میکنم. اراده

کنم...

با سیلی محکمی که زیر گوشش خوابوندم ساکت

شد..

_اراده کنی چی؟ هان؟

اولش با عصبانیت نگاهم کرد و بعدش یه دفعه

وحشی شد

و...

عصبی مچ دستمو پیچوند و میون دندون های

کلید شده گفت:

_دفعه بعدی دستت هرز بره میدونم چیکارت کنم،

هر چی

هیچی بهت نمیگم پررو نشو..

یه مدت سایه ام رو سرت نبوده هار شدی!

_با گستاخی سعی کردم دستمو که میون دست

های قدرتمندش اسیر شده بود و بیرون بکشم!

_اوهو! اونوقت جنابعالی کی باشی که خودتو

سایه ی سر

میدونی؟ با دست آزادم شالمو چند بار روی لبم

کشیدم

و با نفرت و چندش گفتم: به چه حقی منو

میبوسی؟هان؟ بعدم

با جیغ بلندی ادامه دادم:

_دستمو ول کن!


#پارت۱۱۴۰


چنگی به موهاش زد و بدون حرف منو دنبال

خودش کشوند!

_هوووو دستم! ولم کن.. منو کجا میبری؟

مرصا _هیس! میریم جایی که ۲ کلام حرف

حساب بزنیم!!

_آقای محترم من حسابی با شما ندارم.. ولم کن

بذار برم.. 

برگشت سمتم.. تو یک قدیمیم ایستاد! چقدر زیر

نور زرد

خیابون قشنگ میشه خدایا..

قلبم هنوزم بخاطر بوسه اش مثل گنجشک میزد

اما اگه

وجهه خودمو حفظ نمیکردم دست دلمو میخوند

و رسوا

میشدم..

مرصاد با عجز و درد درحالی که چینی گوشه

چشمش افتاده

بود گفت:

_ماهک تو رو خدا اینجوری با من حرف نزن!

با اخم روی صورتم و دل پر از دردم مثل خودش

نالیدم:

_تو روخدا دست از سرم بردار...

دستشو سمت صورتم داراز کرد.. خودمو عقب

کشیدم،

شالمو که ازسرم افتاده بود و دوباره روی سرم

تنظیم

کرد و آهسته گفت:
همه اش چهره ی خندون غزاله جلوی چشمهام بودن. هلیا جلوی در بود.

با دیدنم اومد سمتم. بغلش کردم. نگاهم به پارسا افتاد که سرتاسر مشکی تنش بود.

سمتشون رفتم و زیر لب تسلیتی گفتم.

صدای گریه ی مادر غزاله لحظه ای قطع نمی شد و یکی از بهترین عکس هاش سیاه پوش شده بود.

قرار شد همه به بهشت زهرا بریم برای تشییع. هلیا و نامزدش همراه من اومدن.

بهشت زهرا شلوغ بود. با آوردن غزاله صدای گریه ی همه بلند شد.

بعد از تموم شدن مراسم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.

حال روحیم دوباره بهم ریخت.

*

#پارت۱۱۳۸



روزها می اومدن و می رفتن. یکماه بیشتر از مرگ غزاله می گذشت.

امیریل استانبول بود. بالاخره بهار از راه رسید.

با اصرار خانوم جون قرار شد یک هفته ای رو بریم گیلان، ویلای آقابزرگ.

امیرعلی و مونا همراه من بودن. دورادور از هلیا شنیده بودم پارسا حال روحی خیلی خوبی نداره اما نمی تونستم سمتش برم.

 

ماشین و تو حیاط بزرگ ویلا پارک کردم. بهارک سمت تاب گوشه ی باغ رفت.

چمدونم رو توی یکی از اتاق های پایین گذاشتم. هر کسی برای خودش یه اتاق برداشت.

خاله همراه زندائی وارد آشپزخونه شدن و مرجان رفت سمت دریا.

لباس عوض کردم و دنبال بهارک تو حیاط رفتم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی هلیا بود.

-سلام هیلی خانوم.

-سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟

-یک هفته ای اومدیم گیلان.

-کار خوبی کردین.