آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
زدم تو قلبم و گفتم: حواست به خودت باشه!

حق نداری یه ذره از محبت این پسرو تو خودت جا بدی!

مردا همشون عین همن، پس مقاومت کن

رفتم جلو، کنار تخت وایسادم و صداش زدم:

آقا... آقا!

تکون نخورد. دوباره گفتم: آقا ساعت ششه؛ نمی خواید بیدار شید؟

شیطونه می گه فن انگشت کوچیکه رو اجرا کن.

صدامو کمی بلند کردم: آقا... آقا!

چشماشو باز کرد. یه نگاهی بهم انداخت؛ پتو رو روی سرش انداخت و خوابید.

پوفی کردم. آخه بگو وقتی خوابت میاد،

مرض داری می گی ساعت ۶ بیدارم کن؟!

#پارت۱۱۳۵



- آقا ساعت ششه.

- می دونم شیرین جان؛ امروز شرکت...


بقیه حرفشو نشنیدم چون گوشام شنوایشو از دست داد و مغزم سکته ناقص کرد!

صدای شکسته
شدن فکم که به زمین خورد رو شنیدم

و چشمام از حدقه در اومد! شیرین جان!!!؟؟؟
ه
ا ؟!!

سرشو از زیر پتو آورد بیرون و با لبخند گفت:

این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟!
نگاش کردم

. ها؟؟!! لبخند؟! اونم در حدی که کل دندونای ردیف بالا که کلا سفید و یک دست بزرگ شده مشخص بشه؟!

خدایا! این دو تا چاله چیه تو صورتش افتاده؟!

این لبخند، یکی از بزرگ ترین فاجعه های انسانیه

که در چند سال اخیر رخ داده!

- شیرین با توام.. چرا اینجوری نگام می کنی؟

باز گفت شیرین! وای! با صدای مردونش چقدر قشنگ می گه شیرین


دارم خواب می بینم! وای! باید بیدار شم!

اگه دیر از خواب بلندش کنم، دعوام می کنه،

چشمامو بستم و به مغز سکته زدم فشار آوردم که بیدارم کنه.

زود باش بیدارم کن! هر چند حیفم میاد از این خواب قشنگ بیدار شم؛

ولی به انباری نمی ارزه. نفس گرمی رو صورتم حس کردم.

چشمامو آروم باز کردم. دنیام شده بود دو تا چشم سبز خندون.

آرمان فقط چند سانتی متر با صورتم فاصله داشت

. جرات پلک زدن نداشتم. صورت یخ زدم با بوسه گرمش گر گرفت

. خشکم زد!

آرمان منو بوسید؟! نه

! اونم بعد از شبی که گفت می خوام عاشقت کنم؟!

چرا بهم فرصت نداد اول دوستش داشته باشم؟!

از تخت اومد پایین. من عين مجسمه هنوز وایساده بودم

توی حرفش که رگه های خنده بود، گفت:

صورتت گل انداخته. این یعنی خجالت کشیدی؟!

تونستم چشمای سیصد کیلویم رو حرکت بدم و رفتنش رو به دستشویی نگاه کنم.

رفت تو، فقط سرشو آورد بیرون و با خنده گفت:

#پارت۱۱۳۶



- می گم شیرین برو صبحونمو بیار،

بعد خواستی بمیر! حداقل امروز دیگه راهی بیمارستان نشم

رفت تو درو بست. کثافت! تو خوابم دست از کشتن من برنمی داره؟

به زور از اتاقش اومدم بیرون.

کشون کشون خودمو از پله ها انداختم پایین و به آشپزخونه رسوندم.

وای! امروز به جای کابوس لیلا کابوس این کچلو دیدم!

خدا کنه تعبیرش خوب باشه! دستمو گذاشتم رو صورتم.

جای بوسه آرمان هنوز گرم بود.

چه خواب قشنگیه صبح بیدار شدم بگم خاتون برام تعبیرش کنه!

چای رو دم کردم و همین جور برای خودم تعبیرای مختلف می کردم.

یهو چشمم افتاد به ساعت که هفت و پنج دقیقه بود.

با سرعت از پله ها رفتم بالا و خودمو انداختم تو اتاقش.

با حوله رو تخت نشسته بود و سرشو خشک می کرد. نفس نفس می زدم. گفت: چی شده؟

برای چی دویدی؟؟

- ببخشید! حواسم به ساعت نبود ... وانو براتون حاضر نکردم.

- عیبی نداره. دوش گرفتم.

به لباش نگاه کردم. چقدر خوشگله!

یعنی با این لبا منو بوسید؟! پس نه! رفته لب قرض گرفته که تو رو ببوسه.

یهو دیدم لبش باز شد و دندوناش مشخص شد. یعنی الان داره می خنده؟!

با سر کج نگاش کردم. اگه کسی دور و برم بود، حتما با این خنده ی خوشگلش غش می کردم!

با همون حالت گفت: باز چی شده؟

- هیچی!

- آره از قیافه ی کج و معوجت مشخصه هیچی! سرمو راست کردم و گفتم: الان براتون صبحانه میارم!

همین جور که از پله ها می رفتم پایین،

داد زد: عجله نکن؛ دیر می رم شرکت

#پارت۱۱۳۷



واقعیه خواب نیستم !

من بیدارم! آرمان واقعا مهربون شده! رفتم آشپزخونه، چای تو فنجون

می ریختم، اگه به این خندیدناش ادامه بده به دو روز نمی کشه که عاشقش می شم

. اما نه! من انقدرا هم ضعیف نیستم که با یه بوسیدن و صدا زدن اسمم کم بیارم و عاشقش بشما باید بهش ثابت کنم که من مثل بقیه دخترا نیستم!

من همون شیرینی ام که از آرمان بدش می اومد

. نباید با یه لبخند خودمو ببازم.

به فنجون نگاه کردم. ای وای! چای از فنجون سر ریز شده و نعلبکی و رومیزی و حتی زمینو کثیف کرده بود.

چای فنجون رو ریختم تو سینک. یه فنجون دیگه برداشتم.

صبحونه ی حاضر شده رو بردم بالا. تو اتاقش نبود میز صبحانه رو چیدم.

از اتاق لباس اومد بیرون. چند تا لباس گرفت بالا و گفت:

- به نظرت کدومش قشنگه؟

- مگه دیروز و پریروز سلیقه ی من برات مهم بود که امروز می پرسی کدومش بهتره؟

! نمی دونم هر کدومشو می خوای بپوش!

- خب از امروز برام مهمه! بگو دیگه

- گفتم دیگه؟ نمی دونم!

نشستم

با صدای نا امیدی گفت: باشه، خودم یکیشو برمی دارم!

چند تا لقمه آماده براش کنار گذاشتم.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۳۱


مهران که سکوتمو دید گفت: برو استراحت کن

فردا روز

سختیه! البته با شناختی که من از اون دختر دارم

کل

روزهات روزهای سختین!


***
ماهک:



با استرس درحالی که چندونم و جمع کرده بودم

طول

و عرض اتاقو رژه میرفتم و زیر لب زمزمه

میکردم:

_حالا چی کار کنم؟ کجا برم؟ چطور خودمو

مخفی کنم!

خاله سمیه_ دختر آروم بگیر! کجا میخوای بری؟

مگه

ما مردیم بزاریم جایی بری؟ خونه رو پیداکرده
، 
! مگه میذارم دستش بهت برسه؟

فلورا_ مامانم راجع به قاتل زنجیره ای حرف

نمیزنیما؟

پسره از گل نازک تر بهش نمیگه، اونقدر عاشقش

هست که

این همه راهو کوبیده اومده که ماهک رو ببینه!!

سمیه_ به جهنم! مرتیکه هم خدارو میخواد هم

خرما؟ زن

داره بچه داره اومده ماهک هم میخواد؟

چند تا چند تا؟ چه رویی داره...



#پارت۱۱۳۲


عمو شهروز که تازه وارد جمعمون شده بود حرف

سمیه رو

قطع کرد و با تحکم گفت:

_خانوم؟ ندونسته چیزی رو قضاوت نکن! ما که

نمیدونیم

واسه چی اومده یا اصل ماجرا چی بوده.. واسه

چی گناه

مردمو میشوری؟؟

سمیه_ در هر صورت تا ماهک نخواد نمیذارم

حتی آفتاب هم

صورت دخترمو بیینه!

رو تخت من نشسته بود، رفتم و کنارش نشستم و

گفتم:

_خاله جان فقط کمکم کنید از اینجا برم! اصلا

برمیگردم

ایران نمیتونم که بخاطر اون خودمو زندونی کنم!

فلوار_ میخوای بریم همون باغچه دیشبی؟ اونجا

واسه پدر

رزاس میخوای اونجا بمونی؟

با این حرف فلورا هم خوشحال شدم و هم خوف

برم داشت!

خیلی از شهر دور بود و فکر کردن به اینکه شب

ها اون باغ

چقدر ترسناک میشه لرز به جونم انداخت اما از

دیدن مرصاد

بهتر بود!

با تصمیم یه دفعه ای گفتم:

#پارت۱۱۳۳


_آره آره.. میرم! تا کارهامو بکنم اونجا جای

خوبیه!

عمو عصاشو محکم زمین کوبیدم و با تحکم

صدای بالا رفته

گفت:

_هیچکس از این خونه بیرون نمیره!

نا امید گفتم: اما...

اما نداره.. اگه نمیخوای باهاش رو به رو بشی

موش 

و گربه بازی رو کنار بذار و رک پوست کنده بگو

نمیخوام ببینمت!

_مگه اون حرف حالیش میشه؟

عمو_شاید حرفی واسه گفتن داشته باشه! بذار

حرف بزنه

قانع نشدی و نخواستی میره پی کارش دیگه!

باحالت زاری پاهامو زمین کوبیدم و گفتم: نمیره

میدونم

نمیره.. اون تا منو با خودش نبره بیخیال نمیشه!!

اگه قانع نشدی بسپرش به من! دیگه حرفی از

رفتن  نشنوم.. وسلام!



#پارت۱۱۳۴


بعد از ۳روز که دیگه داشتم توی خونه می

پوسیدم دلمو

زدم به دریا و یواشکی از خونه زدم بیرون!

یه کم پیاده روی حالمو بهتر میکرد!

مثل این دزد ها ساعت ۱۱ و نیم شب بود مسیر

خیابون پشت

خونه رو پیش گرفتم و آهسته شروع کردم به

قدم زدن...

توی این ۳ روز اونقدر به مرصاد فکر کرده بودم

که واقعا به

هوای آزاد نیاز داشتم!!

زیرلب زمزمه وار گفتم:

_آخه اومده اینجا چیکار؟ واسه چی راحتم

نمیذاره.. داشتم

فراموشش میکردما.. ای خدا بگم چیکارت کنه

مرتیکه ی زرافه!

همینجوری داشتم با خودم غرمیزدم و قدم هام

عصبی

و تندتر شده بود که محکم خوردم به یکی!

دستمو محکم جلوی دماغم گرفتم و شروع کردم

به فارسی

فحش دادن!

چشمم از شدت برخورد اشک کرده بود و بسته

بودمش!

#پارت۱۱۳۵


_ای خدا از سر زمین برت داره.. آخ دماغم الدنگ

بیشعور.. چشممو باز کردم و باچینی که به دماغم

داده بودم

صدامو پس کله ام انداختم و گفتم:

_مگه کور....

با دیدن مرصاد وحشت زده چشمام گرد شد و

با حیرت گفتم:

_تو؟

مرصاد_ آره من! مگه جن دیدی؟

با عصبانیت گفتم: واسه چی جلوی راهم سبز

میشی؟ صد رحمت به جن...

میون حرفم پرید و گفت:

_هیس.. چه خبرته؟ از کجا بدونم تو اینجایی؟؟

به لباسش چنگ زدم و گفتم: برو کنار.. سعی کردم

از سر

راهم کنارش بزنم! اما حتی یه میلی متر هم تکون

نخورد!

مرصاد_ اینقدر از من متنفری؟ حتی حاضر نشدی

از خونه

بیای بیرون؟

دست هامو به کمرم زدم و با پوزخند و چینی که

به چشمم

داده بودم و گفتم:



#پارت۱۱۳۶


_میدونی آقا مرصاد؟ من هیچ حسی به جنابعالی

ندارم! تنفر

که جای خود دارد!

با لبخندی که نامحسوس توی صداش موج میزد

گفت:

_این بچه بازی هاچیه دختر خوب؟

اخم هامو تو هم کشیدم و با تنفر گفتم: 

_برو رد کارت! اصلا واسه چی اومدی اینجا؟ تو

این

خراب شده هم راحتم نمیذاری؟

مگه میذاری حرف بزنم؟ مثل بچه ها خودتو قایم  

کردی و...

باجیغ میون حرفش پریدم:

_میری کنار یا اینجا رو روسرت خراب کنم؟

بی توجه به حرفم اومد جلوتر.. تقریبا میشه گفت

توی بغلش بودم!

یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:

_منتظرم!

دو تا دست هامو تکی سینه اش کوبیدم و گفتم:

_برو کنــــــــــار!

#پارت۱۱۳۷


دست هاشو توی کمرم رد کرد آهسته کنار گوشم

گفت:

تو نمیدونی توی این خراب شده ای که میگی، این

ساعت
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۳۱



چیه؟ تازه یادت افتاده باید حالم رو بپرسی؟ تو مگه نگران شدن هم بلدی؟

پوزخندی زدم.

-چیه، سوال مسخره ایه، مگه نه؟ وقتی بچه بودم بدون مادربزرگ شدم. وقتی تو سن بیست و چند سالگی بیوه شدم هیچ مادری نبود که سرم رو نوازش کنه … حالا اومدی حالم رو می پرسی؟!

تنه ای بهش زدم.

از اطرافم، از زندگیم برو بیرون؛ مثل تمام سالهای گذشته که رفتی!

-اما من اومدم بمونم!

پوزخند تلخی زدم.

-دیر اومدی خانوم مرجان سالاری، خیلی دیر اومدی!

از آشپزخونه بیرون اومدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم.

شب ویلای دوست امیریل دعوت بودم و باید می رفتم هرچند هیچ میلی برای رفتن نداشتم.

با همه خداحافظی کردم. بعد از تعویض لباس و آماده کردن بهارک ماشین رو سمت لواسون روندم.

بعد از طی مسافتی کنار ویلای بزرگی نگهداشتم.

#پارت۱۱۳۲




مردی اومد سمتم و بعد از معرفی، در ویلا رو باز کرد. ماشین و تو حیاط ویلا پارک کردم و پیاده شدم.

در ساختمون کوچیک و نقلی رو به روم باز شد. مردی همراه امیریل بیرون اومدن.

بهارک با دیدن امیریل با شوق سمتش خیز برداشت.




بعد از سلام و احوالپرسی وارد خونه شدیم. گرمای مطبوع خونه باعث شد لبخندی بزنم.

چند تا دختر و پسر دور شومینه روی تشکچه های رنگی نشسته بودن.

سمتشون رفتیم و امیریل دونه دونه معرفی کردشون. روی تشکچه کنار امیریل نشستم.

بهارک سمت گربه ی پشمالوی گوشه ی سالن رفت.

دختری با تیپ اسپرت برای همه قهوه آورد و کنار دوست امیریل نشست.

هر کی یه چیزی می گفت. جمعشون پر از نشاط بود.

امیریل با تن صدای آرومی کنار گوشم گفت:

-حالت خوبه؟

سر چرخوندم که نگاهم به نگاهش گره خورد.

#پارت۱۱۳۳


خوبه.


-اما نگاهت اینو نمیگه!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-خیلی بده که یه روانشناس همه چی آدم رو سریع می فهمه!

-نه، اشتباه نکن. یه روانشناس شاید حالت رو بفهمه اما من دارم جدال بین منطق و احساست رو می بینم.

ته دلم خالی شد.

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی گلاره؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا گلاره ….

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت … برای همیشه رفت …

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

#پارت۱۱۳۴



با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.



-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.



-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم … باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-گلاره حالت خوبه؟

-باورم نمیشه … همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم … حالش خوب بود … یعنی حال پارسا ….

عصبی سرم رو تکون دادم.

#پارت۱۱۳۵


امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.


میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو گلاره …

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل … صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی … دیدی غزاله رفت؟ … اصلاً باورم نمیشه … هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا …

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.
-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما …

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما …

#پارت۱۱۳۶



گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

 

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

#پارت۱۱۳۷




آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.