آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 3 🦋🦋🦋:
#پارت۱۱۲۴



- چرا؟!

بغض کردم اما خودمو نگه داشتم و گفتم: چون ازت متنفرم!

- چون دوست ندارم؟! یا دل دخترایی که وکیلشونی رو شکوندم؟

- هیچ کدوم!

- دوستم داری. نه؟ پوزخندی زدم و گفتم: آره، خیلی! اصلا برات می میرم...

باز اسید معدت زده بالا، دچار توهم شدی؟! ...

نه آقا جون! من از اون دخترا نیستم که یه پسر چشم قشنگ و یه مدل ماشین می بینن، دست و پاشونو گم می کنن و یه دل نه،

هزار دل عاشق طرف می شن ... فکر نکن حالا که به قیافه درست و درمونی داری،

همه باید عاشق زارت بشن ... شرمنده که از قافله ی عشقت عقب

افتادم!

- اگه دوستم نداری پس چرا هنوز اینجایی؟!

چرا پیش بردیا نمی مونی؟!

- اون نامحرمه.

پوزخندی زد و گفت: یعنی من و مش رجب محرمتيم؟! تا اونجایی، تو بغلشی؛ اینجا که میای، می

شه نامحرم؟!

با عصبانیت داد زدم: چرت نگو... کی دیدی من تو بغل بردیا باشم؟

- پس معنی این رفتارات چیه؟.. تا کی می خوای با من اینجوری رفتار کنی؟

- تا هر وقت لیلا رو برگردونی!

- برای چی برش گردونم ؟....اون یه معتاد عوضی بود که از زندگی راحتش کردم!

- انسان که بود؟ چرا مثل یه حیوون کشتیش؟! مگه ازت چی می خواست؟

یه ذره مواد. خب می گفتی ندارم. چرا اونجوری کشتیش؟

- یعنی تمام این بد رفتاریات بخاطر لیلاست؟!

#پارت۱۱۲۵



- آره بخاطر اونه... هیچ وقتم رفتارم با تو عوض نمی شه.

- کینه ای هستی.

- نیستم. کارای تو کینه ایم کرده. تا زمانی که لیلا رو برنگردونی، اوضاع همینه. مگر اینکه بخوای

منو بکشی یا بفروشیم.

- اون دوستت لیاقتش فقط مردن بود.

- قدر و اندازه ی لیاقت دیگران رو تو مشخص می کنی؟

کلافه شد. چند قدم راه رفت. پشت میز رو به روم وایساد و گفت:

- لیلا مرده. بفهم.... چطور زندش کنم؟

- این دیگه مشکله توئه نه من!

- آخه این دختره کیه که هر چی می شه می گی ليلا ليلا؟

- دوستم... بهترین همدم تنهاییم و بی کسیم.


- فراموشش کن. بذار جزیی از خاطرات زندگیت باشه.

- نمی تونم!

- چند سال باش دوست بودی که نمی تونی فراموشش کنی؟

- دو ماه.

پوزخندی زد که بیشتر در حد خنده بود و گفت:
- فقط دو ماه؟!

شوخی می کنی؟ یعنی تو فقط بخاطر شصت روز داری خودتو براش می کشی و تا آخر عمرت می خوای از من متنفر باشی؟!

- آره. من اگه کسی رو دوست داشته باشم و از دستش بدم، تا آخر عمرم براش عزا می گیرم...

وابستگیم شدیده. دل کندن سخت تر... همون اندازه که تو بردیا رو دوست داری،

منم لیلا رو... اگه یکی به بردیا دست بزنه، چیکار می کنی؟ مطمئنا نمی شینی نگاش کنی.

#پارت۱۱۲۶



- از هستی ساقطش می کنم...

اما تو نباید اندازه دوست داشتنتو با من و بردیا که از بچگی بزرگ شدیم مقایسه کنی.

بردیا با خندهای من خندید و با گریه هام گریه کرد... دو ماه برای این اندازه


دوست داشتن خیلی کمه.

- همه که با یه نگاه عاشق می شن... فکر کنم دو ماه برای دوست داشتن کافی باشه.

حالت نگاهش تغییر کرد. آروم شد.

دیگه عصبی نبود. آروم می اومد طرفم. منم آروم با ترس می رفتم عقب.

گفت: چیه می ترسی؟..... من اگه می خواستم بزنمت، اون موقع که اومدم تو، این کارو می کردم.

اومد نزدیک تر. دیگه تکون نخوردم. رو به روم وایساد و گفت:

- می خوای چیکار کنی؟..... می خوای تا آخر عمرت همین رفتار و با من داشته باشی؟

- مگه قراره تا آخر عمرم اینجا باشم؟!

- یعنی می خوای بازم فرار کنی؟

- شاید

- پس بردیا چی می شه؟

اون یه بار بخاطر نگین دلش شکسته؛ تو دیگه خردش نکن.

تو چشمام خیره شد: بردیا رو دوست داری؟
فقط نگاش کردم.

گفت: می دونم... دوستش نداری... فقط داری سر کارش می ذاری. نه؟!

- به تو مربوط نیست!

- چرا! اتفاقا مربوطه!

به دستم نگاه کرد. خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم عقب و گفتم:

- به من دست نزن! چرا نمی خوای بفهمی که ازت متنفرم؟!

#پارت۱۱۲۷



- یعنی باور کنم كل تنفرت بخاطر دوستته؟


- اگه شصت درصدش بخاطر اون باشه، چهل تای دیگه بخاطر بد رفتاریای توئه.


- یه کاری می کنم عاشقم بشی. ببینم بازم می گی ازم متنفری؟

- دلم اونقدر بیکار نیست که عاشق تو بشه... در ضمن بردیا هست. دیگه دلم جایی برای تو نداره.

پوزخندی زد و گفت: مهم نیست! خودم می دونم چه طوری تو دلت جا پیدا کنم!

- امتحان کن! خدا رو چه دیدی؟ شاید تو عاشق من شدی و من قسر در رفتم

به دستم نگاه کرد و گفت: داره خون میاد. برو یه چسبی، یه چیزی بهش بزن.

خواست بره.

گفتم: نمی خواد منو عاشق خودت کنی! فقط رفتارتو باهام درست کن ...

از روزی که اومدم، فقط اخمات و دعواهاتو دیدم...

همیشه یه جوری باهام رفتار می کردی انگار بردتم.

آخه کدوم آدمی با خدمتکارش همچین رفتار هایی می کرد؟.

.. تو حتی بخاطر سگت منو انداختی تو انباری. یعنی از سگتم پست تر بودم؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۲۱


سامیار با لذت و سرمست گفت:

_به به! بار مشروبمونم رسید! با خنده روبه من

ادامه داد

مثل اون شب بدمستی نکنی ها!!

با یادآوری اون شب لعنتی خنده از لبم پرکشید!

انگار متوجه شد گند زده!

یه دونه روی شونه ام زد و گفت:

_امشبو واسه ما باش خواهش میکنم ماهک...

لبخند زورکی زدم و قبول کردم..

لبمو گزیدم و سعی کردم داغی بوسه ی اون شب و

تصورکنم

اما چیزی جز سردی نامردی هاش نصیبم نشد..

مشروب ها یکی یکی باز میشدن و کف های

هرکدوم از

شیشه ها توی هوا پخش میشد و جیغ و سوت

مهمونا بلند

میشد..

فلورا اجازه نداد بیشتر از ۳ پیک بخورم اما

همونم دگرگونم

کرده بود..

میون خنده باز فاز غم گرفته بودم..


#پارت۱۱۲۲


کادو هارو یکی یکی دادن و کم کم مهمونی تموم

شد

و هرکدوم به خونه هامون رفتیم..

ساعت ۱ونیم شب بود که به خونه رسیدیم و

فلوار ماشینو

بیرون پارک کرد و پیاده شدیم..

بخاطر مشروب و گیجی سرم آهسته راه میرفتم

و فلورا که

دستشویی بهش فشار آورده بود زودتر رفت تو..

شونه ای بالا انداختم و همونطور آهسته و تلولو

وارد خونه

شدم..

میخواستم درو ببندم که متوجه ی سبد گلی کنار

در حیاط

شدم..

سبدو برداشتم و با گیجی نگاهش کردم..

دنبال اسم یا آدرسی از فرستنده گشتم که صدایی

باعث شد

قلبم تپیدنو فراموش کنه و گل ازدستم بیوفته..

_تولدت مبارک

با چشم های گردشده به مردی نگاه کردم که

دیدنشو واسه

همیشه ممنوع و محال کرده بودم..

چقدر با اون ته ریش و چشمای خسته اش قشنگ

شده بود..

#پارت۱۱۲۳


تیشرت مشکی جذب و شلوار کتان مشکی جذب..

چقدر خوش تیپ و دل فریبه خدایا..

چقدر لاغر شده بود مرد رویاهام!

یه دفعه ای قلبم یادش اومد باید بزنه.. یه جوری

خودشو به

قفسه ی سینه ام میکوبید که صداشو توی گوشم

می شنیدم!

بعد مکث طولانی که هر دوتامون به هم خیره

شده بودیم

زمزمه وار گفتم:

_اینجا چیکارمیکنی؟

مرصاد_ میای یه کم حرف بزنیم؟

حس تنفری که توی وجودم بود هزار برابر قوی تر

حس

خواستنش بود..

قفسه ی سینه ام تند تند بالا پایین میشد! چرا

دست از سرم

برنمیداشت؟ چرا راحتم نمیذاره خدایا؟

با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم که

جیغ نزنم

گفتم:

_ازهمون راهی که اومدی برمیگردی و میری!

دیگه هم

پشت سرتو نگاه نمیکنی! فهمیدی؟



#پارت۱۱۲۴



اومدم درو ببندم که پاشو کنار در گذاشت و مانع

بسته شدن

در شد و گفت:

_ماهک؟ تا اینجا اومدم باهات حرف بزنم!

میخواستم باصدای بلند نعره بزنم وضجه بزنم و

بگم اسممو

اینجوری صدا نکن!

بگم دلم نمیخواد اسمم روی زبون تو بیاد!

خدایا تو بهش بگو.. آخه اسممو خیلی قشنگ صدا

میزنه.. 

اینقدر قشنگ که عاشق اسمم میشم!

بی توجه به پاهاش سعی کردم در و ببندم و

گفتم:

_من با تو حرفی ندارم!

اما من خیلی حرف ها دارم.. ماهک اگه نیم

ساعت

بهم وقت بدی حرفمو میزنم و میرم.. بعدش

تصمیم با خودت!

هنوز نیومده دم از رفتن میزنه مرتیکه! اصلا

اینجا چه

غلطی میکنه؟ زن و بچه شو کدوم گوری ول کرده

اومده؟

#پارت۱۱۲۵


_مرصاد اگه نری پلیس خبر میکنم!

فلورا ترکی گفت: ماهک کی پشت دره؟

مثل خودش به ترکی جواب دادم: هیچکی شما

برو داخل

و آهسته تر گفتم مزاحمه!

مرصاد که انگار متوجه شده بودگفت:

_نمیخوام مزاحمت بشم! فقط میخوام نیم ساعت

به حرفم

گوش کنی!

_تو در همه حال واسه من مزاحمی! حالا هم برو

و دیگه اینجا

برنگرد و مجبورم نکن از اینجا برم!

مرصاد_ میدونی که تا به حرفام گوش ندی کوتاه

نمیام..

با تنفر گفتم: من هیچی از تو نمیدونم! تو

خاطرات تلخ زندگیم

بودی که خدا رو شکر تموم شدی و...

دستشو روی لبم گذاشت و مانع ادامه ی حرفم

شد..

هنگ کرده لال مونی گرفتم که دستشو آهسته

روی لب

پایینم کشید و گفت:

_لب هات یه چیز میگه چشمات یه چیز دیگه!

محکم دستشو پس زدم و با صدای بالا رفته

گفتم:

_دیگه هیچوقت به من دست نزن! هیچ وقت!


#پارت۱۱۲۶


مرصاد به حالت تسلیم دستاشو بالا برد و گفت:

باشه! فقط

خواستم بدونی منو تو خیلی چیزا داریم که هرگز

فراموش

نمیشه!!

میخواستم شروع کنم به سلیته بازی که این دفعه

کف

دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت:

_هیس! دارم میرم.. لازم نیست داد و بیداد کنی!

به دستش چنگ زدم که سرشو آورد جلو روی

دستشو که

جلوی دهنم بود و بوسه زد و زمزمه وارگفت:

دلم برات تنگ شده بود!

قلبم؟؟ چنان سرعتی رو واسه تپیدن در نظر

گرفته بود که

منتظر ازحال رفتنم بودم!

مرصاد عقب گرد کرد و بدون حرف رفت و سوار

پورشه ی

سفید رنگی که چند قدم پایین تر پارک کرده بود

شد و گاز

داد و رفت!

درحیاطو بستم و بهش تکیه دادم..

کنار در زانو زدم و دستمو روی قلبم گذاشتم و

اشک ریختم!

#پارت۱۱۲۷


صدای فلورا باعث شد چشمامو باز کنم!
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۲۲



پاهام انگار به زمین قفل شدن. سر بلند کرد و نگاهمون با هم تلاقی کرد.

 

نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم. در سالن رو بست و اومد داخل. به خودم اومدم.

-حالش چطوره؟

سر بلند کرد. نگاهش خسته بود.

-خوب نیست … ممنون که پیش مادر بودین، می تونین برین.

علناً داشت بیرونم می کرد! سمت اتاقی که بهارک رو خوابونده بودم رفتم.

کیفم رو برداشتم و بهارک خواب رو بغل کردم. خواستم از اتاق بیام بیرون که جلوی در نمایان شد.

-سنگینه بده من.

ممنون، خودم میبرم. اگر زحمتتون نمیشه در سالن رو باز کنین.

حرفی نزد و در سالن رو باز کرد. هوای آزاد که به صورتم خورد کمی آروم تر شدم.

از دست خودم عصبی بودم؛ از این حال و هوایی که با دیدن پارسا بهم دست می داد. وارد خونه شدم.

به هر سختی بود بالاخره هوا روشن شد. شماره ی هلیا رو گرفتم.

#پارت۱۱۲۳



میخواستم برم ملاقات اما هلیا گفت ممنوع الملاقاته! اصلاً نمیدونستم بیماریش چیه که حتی اجازه ی ملاقات نداره.

چند روزی از اون شب میگذشت. بی دلیل دلم شور میزد. دوباره شماره ی هلیا رو گرفتم.

-هلیا میخوام ببینمت.

-من بیمارستانم.

-مگه نگفتن ممنوع الملاقاته؟!

احساس کردم هلیا هول شد.

-چیزه … گلاره … ببخشید …

-حالت خوبه؟

-پارسا ازم خواسته بود تا اینطوری بهت بگم.

شوکه گوشی رو از خودم فاصله دادم. چرا باید پارسا اجازه نده من غزاله رو ببینم؟!




-باشه، انشاالله زود خوب بشه … فقط می خواستم حالش رو بپرسم.

 

اجازه ندادم هلیا دیگه صحبت کنه و گوشی رو قطع کردم. نگاهم رو به درخت هایی که نوید بهار رو میدادن دوختم.

#پارت۱۱۲۴




چرا پارسا نمی خواست برم دیدن غزاله؟ کلافه لباس پوشیدم و به رستوران رفتم. تا شب ذهنم درگیر بود.

مونا هرچی پرسید چی شده فقط پیچوندمش چون خودمم نمیدونستم چرا اینطوری شدم! از این رفتارهای خودم کلافه بودم.

۳ سال کامل پارسا تو کارها بدون هیچ چشم داشتی کمکم کرده بود و پا به پای هم پیش رفتیم.

کلافه سرم رو توی دستهام گرفتم. با صدای زنگ موبایلم نگاهی به اسم هلیا انداختم.

اول میخواستم جواب ندم اما بعدش پشیمون شدم. صفحه رو لمس کردم.

گلاره  چرا برنمیداری؟!

-سلام. چی شده؟

-میای بیمارستان؟

-چی؟

-بیمارستان.

-برای چی؟

-ازت خواهش می کنم.

-اما پارسا …

-اون نیست؛ لطفاً بیا.

#پارت۱۱۲۵



دو دل بودم که برم یا نه.

-باشه میام.

-فقط زود!

گوشی رو قطع کردم. بهارک رو به مونا سپردم و سریع سوار ماشین شدم.

کنار بیمارستان پارک کردم. بعد از کلی کلنجار رفتن با نگهبان وارد شدم.

هلیا تو راهرو بود. با دیدنم اومد سمتم.

-دلم هزار راه رفت … چی شده؟

-غزاله خواسته ببینتت.

-من و؟!!

هلیا سری تکون داد.

 

بعد از پوشیدن لباس مخصوص سمت اتاقی رفتیم. هلیا آروم در و باز کرد و وارد اتاق شدم.

با دیدن غزاله روی تخت لحظه ای شوکه سر جام موندم.

باورم نمی شد این دختر نحیف و رنجور اون غزاله ای باشه که روز اول دیدمش.

#پارت۱۱۲۶



با دیدنم لبخندی زد و دستش رو دراز کرد.

بغض داشت خفه ام می کرد. با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:

-سلام.

دستهای سردش رو توی دستهام گرفتم.

-سلام.

سلام.

نمیدونستم واقعاً چی بگم!

-خیلی چهره ام به هم ریخته است که اینجوری شوکه شدی؟

سریع سرم رو تکون دادم.

-نه نه … مثل همیشه زیبایی!

خنده ی تلخی کرد و نگاهش رو به رو به روش دوخت.

-من در حق پارسا خیلی بدی کردم اما همه اش از روی دوست داشتن بود.

از همون روزهای اول که به این خونه نقل مکان کردن با یه نگاه عاشقش شدم.

اون موقع هنوز اون اتفاق شوم براش نیوفتاده بود.

از شانس خوبم با خواهرش، پری، همکلاسی شدم و رفت و آمدهامون زیاد شد. هرچی من بیشتر عاشق پارسا می شدم انگار اون از من دورتر می شد!

#پارت۱۱۲۷


سال سوم دبیرستان بودیم که خانواده اش به یه مسافرت رفتن و موقع برگشت تصادف کردن.



پدرش به همراه پری در جا مردن اما مادرش نزدیک به ۶ ماه تو کما بود و از لحظه ای که بهوش اومد و فهمید دختر و همسرش فوت کردن تا الان که شاید ۸ سال میشه، با هیچکس حرف نزده.

-میدیدم پارسا چطور سعی داره قوی باشه اما واقعا سخت بود. دورادور حواسم بهش بود تا اینکه با اصرار پدر و مادرم ازدواج کردم اما اشتباه کردم.
دلم جای دیگه بود و جسمم جای دیگه؛ طاقت نیاوردم و جدا شدم.
دوباره به خونه برگشتم اما دیگه هیچ امیدی نداشتم که پارسا بیاد سمتم. گاهی تو رو باهاش میدیدم حای بعضی وقت ها بهت حسودی می کردم.
جز پارسا هیچکس آدمهای توی ویلای شما رو نمی شناخت. چند ماه پیش فهمیدم سرطان دارم. به هیچکس نگفتم.

تو یکی از همون روزها دل و زدم به دریا و بعد از چند سال پارسا رو از نزدیک دیدم.

اون روز خیلی استرس داشتم اما باید شانسم رو امتحان می کردم.
همه چیز و بهش گفتم حتی بیماریم رو!

نگاهش رو بهم دوخت.

-ازش خواستگاری کردم … دیوونه ام؟

#پارت۱۱۲۸