آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 3 🦋🦋🦋:
#پارت۱۱۳۱



فرحناز عین بچه ای که لپ لپ براش خریده باشن، خوشحال شد

! آرمان کتشو در آورد و گذاشت رو مبلش.

اومدن وسط. همه با دست زدن دورشون حلقه زدن. شروع به رقصیدن کردن.

آروم و هماهنگ می چرخیدن و پاهاشونو حرکت می دادن. بعضی از دخترا با حسرت به فرحناز نگاه می کردن.

بعضیا هم خودشونو جای فرحناز فرض می کردن و خوشحال بودن!

این وسط، من تنها کسی بودم که به این آلدنگا می خندیدم که بقیه ی پسرای مجلس،

چی از این کمتر دارن؟ پشت دو تا دختر وایساده بودم.

یکیشون گفت: به هم میان. نه؟

- به من و تو چه؟! خوشیشو اونا می کنن، ما باید بسوزیم!

- آره خب!

دو تا پسر دیگه که کنارم وایستاده بودن، یکیشون گفت:

- آرمان بدن خوش استیلی داره... جون می ده برای شوی لباس. مگه نه؟

- نه زیاد... ولی خوبه.

- هر چی باشه، از تو شکم گنده که بهتره
رقص که تموم شد،

موسیقی قطع شد. همه براشون دست می زدن. یهو فرحناز با یه حرکت صورت آرمانو گرفت و لبشو بوسید.

پسرا سوت و کف زدن. دخترا هم می خندیدن. فرحناز منتظر جواب بوسش بود اما آرمان که منتظر همچین حرکتی نبود، فقط به فرحناز نگاه کرد

. سرشو بلند کرد و نگام کرد. نگامو ازش

برداشتم. همه رفتن وسط و رقصیدن

. کاملیا هم با آبتین؛ دو تاشون خوشحال به نظر می رسیدن.

وقتی مهمونی تموم شد، همه رفتن.

فقط فرحناز موند و با آرمان یه مبل نشسته بودن.

من و خاتونم سالنو تمیز می کردیم.

#پارت۱۱۳۲



فرحناز گفت: کاش شب اینجا می موندم.

- خب بمون... اتاق که زیاده؟

- نه منظورم اینه که تو اتاق تو بخوابم.

- شرمنده! تخت اضافه ندارم!

- خود تو به خنگی زدی یا واقعا نمی فهمی چی می گم؟!

- نمی خوام بفهمم چی می گی! فرحناز با عصبانیت پا رو پا انداخت و گفت: باید تکلیفمو روشن کنی.

- باشه! امشب از یک تا هزار، صد بار بنویس؛

بعد از روی «آرمان غلط کرد با من آشتی کرد» هم دو هزار بار بنویس؛

بلند شد و گفت: منو مسخره می کنی؟!

- فرحناز جان یه بار گفتم بهم فرصت بده!

- تا کی؟!

- نمی دونم!

- نمی دونم جواب من نیست. من الان پنج ساله بخاطر تو صبر کردم.

مضحکه ی خاص و عام شدم..... همه ی دوستام دستم می ندازن، می گن پس جشن عروسی تو و آرمان کیه؟

- دو ماه بهم فرصت بده. قول می دم جوابتو بدم!


- دو ماه؟! یعنی تو این دو ماه، آمادگی ازدواج با منو پیدا می کنی؟! فکر نکنم!

چند قدم با کلافگی راه رفت و وایساد: بابا!

مهتابو فراموش کن.

چرا داری با یه مرده زندگی می کنی؟ مهتاب تموم شد؛ چرا هم خودتو زجر می دی هم منو؟

به خدا هر مرد بچه داری هم بود، زن گرفته بود.

- به حرفات فکر می کنم!
|

#پارت۱۱۳۳



- فکر نکن! جواب منو بده. بالاخره با من

ازدواج می کنی یا نه؟ آره یا نه؟

- مگه قرار نشد دو ماه بهم فرصت بدی؟

- یعنی تو شش سال نتونستی مهتاب و فراموش کنی، تو این دو ماه می خوای این کارو بکنی؟!

باشه این دو ماه هم روی اون شش سال... ولی چشمم آب نمی خوره!

کیفشو برداشت و گفت: حداقل بیا برسونم.

آرمان نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود

. گفت:اگه نخوام باهات ازدواج کنم چیکار می کنی؟

- من هیچ وقت، به ازدواج نکردن با تو فکر نکردم.

صدای پاشنه ی کفش فرحناز موقع رفتن تو سالن پیچید.

منم سالن و تی می کشیدم. آرمان نگام می کرد. سرمو انداختم پایین.

بلند شد رو به روم وایساد. صاف وایسادم.

گفت: بسه! برو شامتو بخور ...

هر چند ساعت دو شده و بیشتر سحریه.

بقشو بذار برای فردا. اینو گفت و رفت.

خاتون با عجله و نگرانی اومد پیشم و گفت:

- آقا چی گفت؟! میخواد فردا بفروشتت؟!

با لبخند از روی خستگی گفتم: نه. گفت برو شامتو بخور

. خاتون با تعجب گفت: وا! دختر مطمئنی درست شنیدی؟

- نه حتما از روی خستگی اشتباهی شنیدم!


وقتی کارمون شد، چون میلی به خوردن نداشتم، رفتم خوابیدم.
* * *
ساعت ده دقیقه به شش، خاتون بیدارم کرد و گفت: شیرین پاشو


سرمو از زیر پتو نیاوردم بیرون

. دستشو گذاشت رو شونم و تکونم داد.

#پارت۱۱۳۴



- شیرین! پاشو مادر! برو آقا رو بیدار کن.

- نمیخوام. خوابم میاد... خودت برو. خواهش می کنم!

- مادر جون! من اگه برم، میاد پایین و دعوات می کنه

. پتو رو از سرم برداشت و گفت: نگاه به ساعت کن؟ پنج دقیقه به ششه ... برو آقا رو بیدار کن،

وقتی رفت شرکت، بیا بخواب تا ظهر، بیدارت هم نمی کنم.

با حالت گریه و عصبی نشستم و گفتم: خدایا! چرا من نمی تونم به خواب راحت کنم؟ خسته شدم!

بلند شدم و به سمت عمارت حرکت کردم. دیدم داگی هم تو خونش خوابه.

داد زدم: بیا! حتی این سگم تو این سرما خوابه!

از پله ها رفتم بالا. در رو باز کردم ، رفتم تو و چراغو زدم. نگاش کردم؛ یعنی واقعا این قراره منو

عاشق خودش کنه؟!

خندیدم و گفتم: چه جک باحالی! من و آرمان همدیگه رو دوست داشته باشیم!

اگه موش و گربه از همدیگه خوششون اومد، منم از این سوت سوتک خوشم میاد!
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۳۱


مهران که سکوتمو دید گفت: برو استراحت کن

فردا روز

سختیه! البته با شناختی که من از اون دختر دارم

کل

روزهات روزهای سختین!


***
ماهک:



با استرس درحالی که چندونم و جمع کرده بودم

طول

و عرض اتاقو رژه میرفتم و زیر لب زمزمه

میکردم:

_حالا چی کار کنم؟ کجا برم؟ چطور خودمو

مخفی کنم!

خاله سمیه_ دختر آروم بگیر! کجا میخوای بری؟

مگه

ما مردیم بزاریم جایی بری؟ خونه رو پیداکرده
، 
! مگه میذارم دستش بهت برسه؟

فلورا_ مامانم راجع به قاتل زنجیره ای حرف

نمیزنیما؟

پسره از گل نازک تر بهش نمیگه، اونقدر عاشقش

هست که

این همه راهو کوبیده اومده که ماهک رو ببینه!!

سمیه_ به جهنم! مرتیکه هم خدارو میخواد هم

خرما؟ زن

داره بچه داره اومده ماهک هم میخواد؟

چند تا چند تا؟ چه رویی داره...



#پارت۱۱۳۲


عمو شهروز که تازه وارد جمعمون شده بود حرف

سمیه رو

قطع کرد و با تحکم گفت:

_خانوم؟ ندونسته چیزی رو قضاوت نکن! ما که

نمیدونیم

واسه چی اومده یا اصل ماجرا چی بوده.. واسه

چی گناه

مردمو میشوری؟؟

سمیه_ در هر صورت تا ماهک نخواد نمیذارم

حتی آفتاب هم

صورت دخترمو بیینه!

رو تخت من نشسته بود، رفتم و کنارش نشستم و

گفتم:

_خاله جان فقط کمکم کنید از اینجا برم! اصلا

برمیگردم

ایران نمیتونم که بخاطر اون خودمو زندونی کنم!

فلوار_ میخوای بریم همون باغچه دیشبی؟ اونجا

واسه پدر

رزاس میخوای اونجا بمونی؟

با این حرف فلورا هم خوشحال شدم و هم خوف

برم داشت!

خیلی از شهر دور بود و فکر کردن به اینکه شب

ها اون باغ

چقدر ترسناک میشه لرز به جونم انداخت اما از

دیدن مرصاد

بهتر بود!

با تصمیم یه دفعه ای گفتم:

#پارت۱۱۳۳


_آره آره.. میرم! تا کارهامو بکنم اونجا جای

خوبیه!

عمو عصاشو محکم زمین کوبیدم و با تحکم

صدای بالا رفته

گفت:

_هیچکس از این خونه بیرون نمیره!

نا امید گفتم: اما...

اما نداره.. اگه نمیخوای باهاش رو به رو بشی

موش 

و گربه بازی رو کنار بذار و رک پوست کنده بگو

نمیخوام ببینمت!

_مگه اون حرف حالیش میشه؟

عمو_شاید حرفی واسه گفتن داشته باشه! بذار

حرف بزنه

قانع نشدی و نخواستی میره پی کارش دیگه!

باحالت زاری پاهامو زمین کوبیدم و گفتم: نمیره

میدونم

نمیره.. اون تا منو با خودش نبره بیخیال نمیشه!!

اگه قانع نشدی بسپرش به من! دیگه حرفی از

رفتن  نشنوم.. وسلام!



#پارت۱۱۳۴


بعد از ۳روز که دیگه داشتم توی خونه می

پوسیدم دلمو

زدم به دریا و یواشکی از خونه زدم بیرون!

یه کم پیاده روی حالمو بهتر میکرد!

مثل این دزد ها ساعت ۱۱ و نیم شب بود مسیر

خیابون پشت

خونه رو پیش گرفتم و آهسته شروع کردم به

قدم زدن...

توی این ۳ روز اونقدر به مرصاد فکر کرده بودم

که واقعا به

هوای آزاد نیاز داشتم!!

زیرلب زمزمه وار گفتم:

_آخه اومده اینجا چیکار؟ واسه چی راحتم

نمیذاره.. داشتم

فراموشش میکردما.. ای خدا بگم چیکارت کنه

مرتیکه ی زرافه!

همینجوری داشتم با خودم غرمیزدم و قدم هام

عصبی

و تندتر شده بود که محکم خوردم به یکی!

دستمو محکم جلوی دماغم گرفتم و شروع کردم

به فارسی

فحش دادن!

چشمم از شدت برخورد اشک کرده بود و بسته

بودمش!

#پارت۱۱۳۵


_ای خدا از سر زمین برت داره.. آخ دماغم الدنگ

بیشعور.. چشممو باز کردم و باچینی که به دماغم

داده بودم

صدامو پس کله ام انداختم و گفتم:

_مگه کور....

با دیدن مرصاد وحشت زده چشمام گرد شد و

با حیرت گفتم:

_تو؟

مرصاد_ آره من! مگه جن دیدی؟

با عصبانیت گفتم: واسه چی جلوی راهم سبز

میشی؟ صد رحمت به جن...

میون حرفم پرید و گفت:

_هیس.. چه خبرته؟ از کجا بدونم تو اینجایی؟؟

به لباسش چنگ زدم و گفتم: برو کنار.. سعی کردم

از سر

راهم کنارش بزنم! اما حتی یه میلی متر هم تکون

نخورد!

مرصاد_ اینقدر از من متنفری؟ حتی حاضر نشدی

از خونه

بیای بیرون؟

دست هامو به کمرم زدم و با پوزخند و چینی که

به چشمم

داده بودم و گفتم:



#پارت۱۱۳۶


_میدونی آقا مرصاد؟ من هیچ حسی به جنابعالی

ندارم! تنفر

که جای خود دارد!

با لبخندی که نامحسوس توی صداش موج میزد

گفت:

_این بچه بازی هاچیه دختر خوب؟

اخم هامو تو هم کشیدم و با تنفر گفتم: 

_برو رد کارت! اصلا واسه چی اومدی اینجا؟ تو

این

خراب شده هم راحتم نمیذاری؟

مگه میذاری حرف بزنم؟ مثل بچه ها خودتو قایم  

کردی و...

باجیغ میون حرفش پریدم:

_میری کنار یا اینجا رو روسرت خراب کنم؟

بی توجه به حرفم اومد جلوتر.. تقریبا میشه گفت

توی بغلش بودم!

یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:

_منتظرم!

دو تا دست هامو تکی سینه اش کوبیدم و گفتم:

_برو کنــــــــــار!

#پارت۱۱۳۷


دست هاشو توی کمرم رد کرد آهسته کنار گوشم

گفت:

تو نمیدونی توی این خراب شده ای که میگی، این

ساعت
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۳۱



چیه؟ تازه یادت افتاده باید حالم رو بپرسی؟ تو مگه نگران شدن هم بلدی؟

پوزخندی زدم.

-چیه، سوال مسخره ایه، مگه نه؟ وقتی بچه بودم بدون مادربزرگ شدم. وقتی تو سن بیست و چند سالگی بیوه شدم هیچ مادری نبود که سرم رو نوازش کنه … حالا اومدی حالم رو می پرسی؟!

تنه ای بهش زدم.

از اطرافم، از زندگیم برو بیرون؛ مثل تمام سالهای گذشته که رفتی!

-اما من اومدم بمونم!

پوزخند تلخی زدم.

-دیر اومدی خانوم مرجان سالاری، خیلی دیر اومدی!

از آشپزخونه بیرون اومدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم.

شب ویلای دوست امیریل دعوت بودم و باید می رفتم هرچند هیچ میلی برای رفتن نداشتم.

با همه خداحافظی کردم. بعد از تعویض لباس و آماده کردن بهارک ماشین رو سمت لواسون روندم.

بعد از طی مسافتی کنار ویلای بزرگی نگهداشتم.

#پارت۱۱۳۲




مردی اومد سمتم و بعد از معرفی، در ویلا رو باز کرد. ماشین و تو حیاط ویلا پارک کردم و پیاده شدم.

در ساختمون کوچیک و نقلی رو به روم باز شد. مردی همراه امیریل بیرون اومدن.

بهارک با دیدن امیریل با شوق سمتش خیز برداشت.




بعد از سلام و احوالپرسی وارد خونه شدیم. گرمای مطبوع خونه باعث شد لبخندی بزنم.

چند تا دختر و پسر دور شومینه روی تشکچه های رنگی نشسته بودن.

سمتشون رفتیم و امیریل دونه دونه معرفی کردشون. روی تشکچه کنار امیریل نشستم.

بهارک سمت گربه ی پشمالوی گوشه ی سالن رفت.

دختری با تیپ اسپرت برای همه قهوه آورد و کنار دوست امیریل نشست.

هر کی یه چیزی می گفت. جمعشون پر از نشاط بود.

امیریل با تن صدای آرومی کنار گوشم گفت:

-حالت خوبه؟

سر چرخوندم که نگاهم به نگاهش گره خورد.

#پارت۱۱۳۳


خوبه.


-اما نگاهت اینو نمیگه!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-خیلی بده که یه روانشناس همه چی آدم رو سریع می فهمه!

-نه، اشتباه نکن. یه روانشناس شاید حالت رو بفهمه اما من دارم جدال بین منطق و احساست رو می بینم.

ته دلم خالی شد.

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی گلاره؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا گلاره ….

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت … برای همیشه رفت …

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

#پارت۱۱۳۴



با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.



-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.



-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم … باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-گلاره حالت خوبه؟

-باورم نمیشه … همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم … حالش خوب بود … یعنی حال پارسا ….

عصبی سرم رو تکون دادم.

#پارت۱۱۳۵


امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.


میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو گلاره …

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل … صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی … دیدی غزاله رفت؟ … اصلاً باورم نمیشه … هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا …

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.
-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما …

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما …

#پارت۱۱۳۶



گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

 

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

#پارت۱۱۳۷




آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.