آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 2🦋🦋🦋:
#پارت۱۰۹۱



رفتم به اتاقم اما کسی نبود.

حتما خاتون داره برای مهمونی امشب سالنو حاضر می کنه ...

رفتم به آشپزخونه ی عمارت، دیدم خاتون با دو تا خانم دیگه میوه های شسته شده رو خشک می کردن.

با لبخند گفتم: سلام بر همه من برگشتم!

خاتون با لبخند گفت: خوش اومدی... تعطیلات خوش گذشت؟!

- بله.. مگه می شه آدم پیش بردیا باشه و بهش بد بگذره؟!

بهشون کمک کردم تا کارشون تموم بشه. تا ساعت شش، دل آرامو ندیدم. حتما با آرمان جونش رفته بیرون.

با خاتون میوه ها رو میز پذیرایی می ذاشتم که آرمان اومد و گفت:

- خاتون به...

#پارت۱۰۹۲



با دیدن من دیگه چیزی نگفت. نگام کرد و
گفت:

تو اینجا چیکار می کنی؟... برای چی اومدی؟

- قرار نبود تا آخر عمرم پیش بردیا بمونم!


به خاتون نگاه کرد و گفت: به مش رجب بگو بیا کفشامو واکس بزنه.

- مش رجب نیست آقا!

به من نگاه کرد و گفت: به بردیا زنگ بزن، اگه راضی شد، بیا کفشمو واکس بزن!

با سرعت رفت بالا. موش کور

فقط بلده تیکه بارم کنه!

به خاتون گفتم: راستی این دختره دل آرام کجاست؟ ندیدمش؟

- کجای کاری دختر؟! صبح همون شبی که رفتی، دل آرامو فرستاد رفت.

#پارت۱۰۹۳



کجا؟!

- چه می دونم؟ لابد فروختنش به این خارجيا.

با عصبانیت رفتم اتاقش. صدای شرشر آب می اومد.

حتما داره جسدشو غسل می ده. واکس و کفششو گذاشته بود رو زمین.

با حرص و عصبانیت نگاشون کردم .

نشستم و عقدمو سر کفشش خالی کردم.

اونقدر محکم واکس می زدم که هر آن امکان داشت چرمش کنده بشه. وقتی کارم تموم شد، گذاشتم کنار و بلند شدم. اومد بیرون.

چه عجب! بالاخره از اون حموم دل کند! کلاه حولشو به موهاش می کشید.

گفت: چه جوری تونستی از بغل گرم بردیا دل بکنی؟!

آها! فهمیدم! گذاشتی خوب داغ بشه بعد بیاد سراغت؟! خوب بلدی چطور به خودت

وابستش کنی!

با عصبانیت نگاش کردم. وقت بحث کردن سر این موضوع نبود.

گفتم: دل آرام کجاست؟

- به تو چه؟! مگه تو ننه ی اونی که بفهمی کجاست و چیکار می کنه؟

#پارت۱۰۹۴



من هیچ کارشم. ولی می خوام بدونم اون دختر بدبختی رو که عاشق خودت کردی، الان کجاست؟

- هیچی! ازش خوشم نیومد، زود خستم می کرد.

راستشو بخوای، دلمو زد. منم فروختمش.

نمی خواد نگرانم باشی؛ چون یکی از بهترشو میارم! چیزی که فراوونه، دختر فراری ناز! این نشد اون. مگه نه؟!

- چطور تونستی با اون دختر همچین کاری بکنی؟! چطور تونستی با دلش بازی کنی؟

- همون طوری که تو با دل بقیه بازی می کنی!

- من با دل هیچ بشری بازی نکردم. چون هر کی بهم ابراز علاقه کرده،

بهش گفتم دوستش ندارم تا الکی اسیر من نشه. با تاسف سرمو تکون دادم.

- تا کجا می خوای پیش بری؟

تا کجا می خوای دخترای بیچاره رو به بازی بگیری و اونا رو عاشق خودت کنی،

بعد ولشون کنی برن؟

#پارت۱۰۹۵



دقیقا عین یه حیوون وحشی که یه آهو رو زخمی می کنه، وقتی می فهمه نمی تونه بگیردش،

ولش می کنه و می ذاره با زخمش بمیره ...

چرا اینجوری هستی؟ چطور دلت میاد دخترای ساده ای که با عشق پاکشون میان سراغت رو به لجن بکشی؟

می دونی از نظر روحی چه بلایی سرشون میاری؟ نمی ترسی آه و نفرینشون همراه زندگیت باشه؟!

پوزخندی زد و گفت: آفرین! سخنرانی قشنگی بود! اگه می دونستم اهل همچین حرفایی

هستی، می رفتم یه منبر می آوردم، می

ذاشتم یه گوشه سالن تا امشب با روضه و پند و اندرز تون كل پسر و دخترایی که از راه

راست منحرف شدن، به راه بیارید! ببخشید حاج خانم یه سوال دارم!

حکم دخترایی امثال شما که فقط دنبال پسرای خوشگل و پول و ماشین مدل بالا هستن چیه؟

اون دخترایی که فقط دوست دارن با یه پسر خوشگل ازدواج کنن تا پزشو به فک و فامیل و دوست و آشنا بدن.

اون دخترایی که موقع خواستگاری، گوششونو تیز می کنن، ببینن طرف مال و منالی داره که

جواب بله رو بدن... حکم اونا چیه؟

- همه که عین هم نیستن؟

#پارت۱۰۹۶



آفرین! منم دقیقا همینو می خواستم بگم! ما مردا اگه هم سر و ته یه کرباس باشیم

، به اندازه ی شما دخترا که عین بوقلمون رنگ به رنگید، نیستیم..

. هنوز اون دختری که لیاقت عشق منو داشته باشه، پیدا نکردم.

پوزخندی زدم و گفتم: تو برو اول دوست

داشتنو یاد بگیر، بعد دم از عشق و عاشقی بزن!

با عصبانیت خواستم از اتاقش بیام بیرون که گفت:

- تو هم بخاطر خوشگلی و پول بردیا که اینجوری داری دورش بال بال می زنی؟

فقط نگاش کردم و اومدم بیرون

. رفتم به اتاقم. تو آینه به خودم نگاه کردم. تا کی می خوام اینجوری بگردم؟!

هر چند صورتم مو نداره ولی ابروهام چی؟

باید تمیزش کنم. باید به آرمان ثابت کنم که دنبال مال و منال بردیا نیستم،

منم اگه خوشگل باشم، پسرایی هستن که منو بخوان.

حوله رو برداشتم رفتم به حموم. یه دوش گرم گرفتم و اومدم بیرون.

#پارت۱۰۹۷



موهامو خشک کردم. حوله رو دور موهام پیچوندم و جلو آینه وایسادم.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۰۹۱


پانیذ_ بچه ام...

کلافه از این کلمه مسخره و نحس چنگی به

موهام زدم و گفتم:

_هزاربار گفتم هیچیش نمیشه! بس کن دیگه!

بی حوصله از ماشین پیاده شدم و منتظر شدم

که پیاده بشه!

با کمی تعطلل پیاده شد و پشت سرم آهسته به

راه افتاد!

تلفنم زنگ خورد! وکیلم بود.. جواب دادم:

_بله آقای کاظمی؟

کاظمی: کجایی پسرم؟ من از صبح توی کلانتری

چشم به

راهتم!

واسه اینکه پانیذ نشنوه یه کم قدم هامو تند تر

کردم و گفتم:

_داریم میایم راضیش کردم اعتراف کنه، خواهش

میکنم یه

کاری کن همین امروز همه چی تموم بشه و بره....



#پارت۱۰۹۲


صدای وحشتاک برخوردچیزی و جیغ بلند پانیذ و

گاز

ماشین باعث شد وحشت زده به عقب برگردم و با

دیدن

صحنه ی روبه روم قلبم دیگه نزنه!

هنگ کرده یه نگاه به ماشینی که توی پیچ کوچه

گم شد

انداختم و یه نگاه به پانیذی که وسط کوچه غرق

در خون

افتاده بود!

گوشی از دستم افتاد، به سمت پانیذ که ماشین

پرتش کرده

بود چند قدم عقب تر، دویدم!

وحشت کرده بودم!

زبونم انگار بند اومده بود!

بهش رسیدم و سرشو بلند کردم!

با لکنت گفتم:

_پا... پانی.. ذ؟

خونی که ازگوش هاش بیرون زده بود، همه چی

رو بهم

فهموند!

پانیذ مرده بود و من، بدبخت تر از همیشه.. تنها

تر از همیشه

مونده بودم!

#پارت۱۰۹۳


با عربده کسانی رو که دورمون جمع شده بودنو

مخاطب

قرار دادم:

_یکی زنگ بزنه آمبولانس.. یکی کمک کنه!

صدای پچ پچ هارو میشنیدم و سرم به دوران

افتاده بود..

زن_ وای مُرده.. من دیدم ماشینه عمدا زیرش

گرفت..

مرد_آره حواسم بود با چه سرعتی بدبختو زیر گرفت!

کلمه و اسمی که یه روز، حس میکردم تنها حامی

منه دائم

توی سرم اکو میشد!

(اتابک)... بابا... کار اون بود.. کشتش...نباید

ریسک

میکردم.. نباید میاوردمش کلانتری.. قطره اشکی

از چشمم

چکید وزمزمه کردم:

_حالا دخترش چی میشه؟
&&&&&&


بیصدا به گریه ها و ضجه های مادربزرگ و بابای پانیذ نگاه

میکردم..

به جمعیت انگشت شماری که ادعای فامیلی

میکردن..

یه جورایی دلم واسه پانیذ بیچاره میسوزه..

اگه اون روزای اول لعنتی با منی که حتی سایه ام شوم

و نحسه آشنا نمیشد، شاید الان تو خونه شوهرش

بچه اش

بغلش بود و با عشق زندگی میکرد..



#پارت۱۰۹۴


هرکی به من رسید یا اسیر خاک شد یا دلش

شکست و آواره

غربت شد..

مهران کنار گوشم آهسته گفت:

_بیا برو راهیشون کن برن زشته تو الان به عنوان

شوهرش مسئولیت داری!

باز هم بدون حرف سر تکون دادم!

جمعیت انگشت شمار کم کم با گفتن تسلیت به

خونه هاشون

برگشتن و من موندم و پدری که مثل پدر واسه بچه اش پدر

نبود!

بابای پانیذ_ ندیدم دخترمو.. ندیدم ازدواجشو..

ندیدم خانوم

شدن و سرو سامان گرفتنش و!

منه نامرد از خونه بیرونش کردم، حالا چطوری با

این

عذاب وجدان زندگی کنم!!

تنها جوابم واسش سکوت و نگاه پراز نفرتم بود!

مهران رو به بابای پانیذ گفت:

#پارت۱۰۹۵


_آقای دارابی بجای این حرف ها واسش دعا کنید اون دنیا

توی آرامش باشه! خدارحمتش کنه، با گریه و

زاری چیزی

درست نمیشه!

دارابی بازم باهمون گریه ها _ چطور باورکنم

دخترم دیگه

نیست.. چطور به خودم بفهمونم دیگه نمی

بینمش!

زورم گرفت، از پانیذ دل خوشی نداشتم و شاید

الان اگه

زنده بود توی زندون بود اما حرف های این پدرم

دیگه

داره میره روی اعصابم و نمیتونستم جلوی دهنمو

بگیرم!

با لهن کوبنده ای گفتم:

_یه جوری داری میکنی انگار ۵سال دخترتو دیدی یا

واست زنده و مرده اش اهمیت داشته!

جمع کن این دروغ ها و اشک تمساح ریختنو!

پیش کسی این حرفا رو بزن که ندونه تو با

دخترت بخاطر

اینکه زن دومت راحت باشه چیکار کردی!

میتونستی همون ۵_۶سال پیش بری توخیابونا

جمعش

کنی...



#پارت۱۰۹۶


مهران باصدای بلند و سرزنش وار میون حرفم

پرید

و نذاشت ادامه بدم!

مهران_مرصاد! بسه دیگه.. زشته بالا سر مرده

ایستادی، حرمت نگهدار!

نگاهی پراز نفرت به پدری همچون پدر بیشرفم

انداختم

و پا تند کردم سمت ماشینم!

توی ماشین منتظر مهران نشستم و کولرو روشن کردم

و موزیک آرومی پلی کردم و سعی کردم آتیش درونمو

خاموش کنم!!

ده دقیقه طول کشید تا مهران اومد و با تاسف

سری واسم

تکون داد وگفت:

_دل شکستن عادته؟؟

_من حرف حق میزنم!

مهران_ حق هاتو واسه خودت نگهدار! هرچی

باشه

دخترش مرده!

_الان باورکنم بخاطر دخترش داشت گریه میکرد؟

مهران_ مرصاد جان فقط داری خودتو اذیت میکنی!

#پارت۱۰۹۷


بادرد چشم هامو بستم و سرمو به صندلی تکیه

دادم و گفتم:

_اذیتم میکنن!

مهران-حالا میخوای چیکار کنی؟ بچه پانیذ چی

میشه؟ 

مطمئنم مرگ پانیذ کار بابات بوده!

_میشه اون مرد و به من نسبت ندی؟ وقتی

میخوای ازش

حرفی بزنی فقط با اسم صدا کن!
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۰۹۱




پاشو بیا، دادگاهی داری.

ته دلم خالی شد. با گامهای نامتعادل سمتش حرکت کردم. چادری روی سرم انداخت و به دستهام دستبند زد.

با خوردن نور خورشید به چشمهام، لحظه ای چشمهام رو بستم و باز کردم. هوای آزاد بیرون زندان رو تنفس کردم.

حتی هوای داخل حیاط زندان همخفه بود. سوار ماشین شدیم

ماشین کنار دادگستری نگهداشت. چادرم رو کمی جلوتر کشیدم.

دو تا سرباز زن دو طرفم راه می رفتن. وارد دادگستری شلوغ و پر سر و صدا شدیم.

با دیدن مونا و امیرعلی کمی ته دلم گرم شد. امیریل هم کنار مادرش روی صندلی نشسته بود.

سرم و پایین انداختم و سلام آرومی زیر لب گفتم. با اومدن وکیل، همه وارد اتاقی شدیم.



روی صندلی های جلو نشستم. قاضی پرونده ی جلوی روش رو باز کرد.

وکیلم رفت جلو و چیزی به قاضی گفت که اونهم متقابلاً سری تکون داد و شروع به صحبت کرد.

#پارت۱۰۹۲




-بعد از تحقیق و کالبد شکافی انجام شده متوجه شدیم مقتول در روز حادثه از قرص های توهم زا استفاده کرده بوده و قبلاً هم به دلیل مشکل روانی مدتی را در بیمارستان بستری بوده اند.

بنا بر تحقیقاتی که انجام شده و شواهد امر، خانم گلاره فروغ به ۶ ماه حبس
ته دلم خاالی شد نگاه بی فروغم‌رو به امیریل دوختم من نمی تونستم ۶ ماه از زندگیم رو تو زندان به سر ببرم

امیریل بلند شد و چیزی به قاضی گفت

قاضی سری تکون داد بعد از نشستن امیریل گفت
و بنا حالت عادی نداشتن مقتول و رضایت خانواده مقتول
و همکاری مجرم و رسیدگی پرونده

شما می تونین با پرداخت جریمه و یک سال زندان تعلیقی ( حبسی که در پرونده شخص ذکر میشه و اگر جرمی مرتکب بشه میره زندان ولی در اصل ازاده و داره زندگیشون میکنه بیرون از زندان) ازاد هستین

با شنیدن این حرف نفس اسوده ی کشیدم

باورم نمی شد. با چشمهای اشکی به مونا نگاه کردم که لبخندی زد.

 

بعد از تموم شدن دادگاه دوباره به زندان منتقل شدم و بعد از جمع کردن وسایلم از زندان بیرون اومدم.

#پارت۱۰۹۳



هوای آزاد رو نفس کشیدم. نگاهم به مونا و امیرعلی افتاد. مونا رو بغل کردم. با هم سوار ماشین شدیم.

-بهارک کجاست؟

امیرعلی از آینه نگاهی بهم انداخت.

-خوبه، پیش مامانه؛ بهش گفتیم بخاطر کار رفتی مسافرت.

 

هنوز باورم نمی شد این اتفاقات رخداده باشه. انگار همه چیز توی خواب پیش اومده بود.

فعلاً نمی تونستم با کسی رو به رو بشم.

وارد خونه شدم و مستقیم به حمام رفتم. ساعت ها زیر دوش آب فکر کردم.

تمام اتفاقات زندگیم مثل یه فیلم سینمائی جلوی چشمهام در حرکت بودن. خسته از حموم بیرون اومدم.

دو روزی می شد که آزاد شده بودم. تو این دو روز فقط مونا بهارک رو آورده بود.

دلم نمی خواست هیچ کس رو ببینم. بی هوا چمدونم رو بستم.

فقط به مونا پیام دادم که دارم میرم روستا که نگرانم نباشن.

#پارت۱۰۹۴



به این تنهائی نیاز داشتم. در چوبی خونه ی بی بی رو باز کردم.

هوا سرد بود. انگار سالها کسی توی خونه زندگی نمی کرده.

باغچه خشک و بدون گل بود. وارد خونه شدم. با دیدن خونه ای سرد بغضم شکست.

بی بی چقدر این خونه رو دوست داشت!




بهارک با تعجب به اطراف نگاه می کرد. مشغول تمیزکاری شدم. وقتی کارم تموم شد خسته لب باغچه نشستم.

دلم بی بی رو می خواست. لباس پوشیده دست بهارک و گرفتم و از خونه بیرون اومدم و سمت امامزاده راه افتادم.

بعضی ها با تعجب بهم نگاه می کردن. بی توجه وارد امامزاده شدم. سر قبر بی بی نشستم.

اولین قطره ی اشک روی سنگ سرد چکید و همینطور قطره های بعدی … .

یک هفته ای می شد که اومده بودم روستا. انگار یه آرامش خاصی برام به وجود اومده بود. باید تمام بدی ها رو همینجا میذاشتم.

تو حیاط در حال بازی با بهارک بودم که صدای در بلند شد. متعجب به در نگاه کردم.

یعنی کی بود؟! با یادآوری همسایه بغلی در حیاط رو باز کردم.

#پارت۱۰۹۵



با دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم.ابروئی بالا داد.

-میتونم بیام داخل؟

کشیدم کنار و وارد حیاط شد. بهارک با دیدنش با ذوق پرید بغلش.

-سلام عمو جون.

بهارک و انداخت رو هوا و چرخید سمتم.

-یه چائی بهم میدی یا نه، میخوای همونجا وایستی؟!

از در فاصله گرفتم.

-آدرس اینجا رو چطور پیدا کردی؟

نمایشی چهره ی متفکری به خودش گرفت.

-کلاغا خبر دادن!

ابروئی بالا انداختم.

-کلاغ ها؟!

-آره … شک داری؟

شونه ای بالا دادم. حتماً کار مونا بوده؛ نباید

آدرس رو می داد.

#پارت۱۰۹۶



انگار از سکوتم فهمید به چی فکر می کنم.

-اون تقصیری نداره، من نگرانت بودم. حق بده؛ یهو غیبت زد.

-به این تنهائی نیاز داشتم.

-میدونم که گذاشتم یک هفته تنها باشی! اما دیگه وقتشه برگردی سر کار و زندگیت.

-اما من اینجا رو دوست دارم.

نگاهی به اطراف انداخت.

-خوبه، خلوته اما نه برای همیشه … فقط برای مدت کوتاهی!
وارد سالن شدم. به دنبالم وارد شد.

-تو داری افسرده میشی؛ این اصلاً خوب نیست!

-منظورت اینه دارم دیوونه میشم؟