دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
ت
:
- چی شده بابا ؟... عزیز طوریش شده ؟
- نگران نباش بابا ... رفته بالای درخت زردآلو کمرش گرفته و از درد به خودش میپیچه ... آقا جون
میگفت ؛ اگه بهار
میتونه بیاد کمک حال عزیز باشه ... اسم بچه های دیگه رو اوردم ..میگه اونا کار و دانشگاه دارن
اما بهار بیکاره و عزیز
با بهار راحتتره ...
رؤیا با ناراحتی گفت :
- طفلک عزیز ... اگه بهنام مدرسه نداشت خودم میرفتم .
بهار با نگرانی گف

ادامه دارد

#شعله_خاکستری
قسمت دویستوپنجاهونهم

بابا اگه اجازه بدین خودم میرم . خیلی نگرانشون شدم ... اگه مثل دفعه ی قبل شده باشه ممکنه
یه ماه تو
رختخواب بیوفته .
- ممنون که به فکرشونی ... میتونی بری اما شرط داره .
- چه شرطی ؟
- خونه ی اون یکی پدربزرگت نمیری ... اگه اومد اونجا ببینش اما تو خونه شون نمیخوام بری .
بهار از شرم سرش را پایین انداخت .خودش هم دوست نداشت پا در آن باغ بگذارد . مظلومانه
گفت :
- چشم .
بهرام لبخندی از روی رضایت زد و گفت :
- فردا زود بیدار شو ببرمت اونجا تا برمیگردم زیاد از ساعت کارم گرفته نشه .
بهنام معترض گفت :
- خوش بحالت بهار راحتی هرجا که دلت خواست بری ... این مدرسه چیه ... اَه .
همه به چهره ی ناراضیش خندیدند و بعد از چند روز خنده برلبانشان جاری شد . وجود آقاجون و
عزیز از راه دور هم
باعث آرامش آنها بود .
****
از وقتی شنیده بود بهار فردا به باغ می آید ، دل در دلش نمانده بود . خواب از چشمان خاکستریش
رمیده بود.
بعد از چند روز کشمکش بالاخره با دوساعت التماس کردن به بهرام ، توانسته بود فرصتی برای
حل مشکلاتشان با
کیان بگیرد .
بهرام هم حق داشت برای تک دخترش نگران باشد . دختری که دو بار در خانواده مورد تحقیر
قرار گرفته بود .
نمیتوانست ساده از مسایل بگذرد . او هم یک پدر بود و مصلحت اندیشی خود را داشت .از طرفی
با بیان تهدیدات
کیان بهرام هم با آرمان هم عقیده شده بود .
باید در اولین فرصت تا پشیمانی به بار ننشسته بود معضل کیان را در خانواده حل میکردند . نباید
نسبت به
بهارو آرشام حساسش میکردند .
اینها حرفهایی بود که با زده شدنش بهرام را تا حدی آسوده خاطر کرده بود که آرشام قصد کنار
کشیدن را ندارد .
هر چند آرشام نگفت چقدر در این یک هفته در به چارچوب کوبیده تا پدرش را از منصرف شدن با
این وصلت
دور کند .
آرمان تصمیم گرفته بود برای نجات دخترو پسرش دوباره ایران را ترک کند . آرشام با کمک
جمشید خان توانسته
بودند نظرش را برگردانند .
التیماتوم آرشام مبنی بر اینکه اگر به خاطر کیان بین او و بهار را فاصله بیندازد ، خودش را گم و
گور میکند ... آرمان را
تا حدی از شوک رفتار کیان خارج کرد و با تلاش زیاد سعی کرد با منطق با موضوع رفتار کند .
تا به الان دو خان سخت را ... یعنی پدر خودش و پدر بهار را به سختی گذرانده بود . مانده بود دو
خان دیگر
یکی که از همه مهم تر بود بهار بود و دیگری کیان و تهدیداتی که میترسید گریبان بهارش را
بگیرد

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتم

جنون کیان به حدی رسیده بود که حتی خانواده ی خودش هم توان مقابله با او را نداشتند و
رفتارش قابل پیش بینی
نبود .
صبح از صدای ماشینی که کنار دیوار باغ ایستاد ، فهمید بهرام و بهار رسیدند . بهرام گفته بود
اجازه ی خروج بهار را به تنهایی نمیدهد . او هم از ترسهایش گفته بود . از کیانی میترسید که
جنونش دامان تک دخترش را بسوزاند .
چقدر لحظات دوری دیر گذر و جانفرسا بود .روی ایوان ایستاده بود . بوی یار را از آن فاصله ی دور
هم حس میکرد .
چقدر از جعفر خان تشکر کرده بود که توانسته بود بهار را به آن باغ بکشد . دلش مانند پرنده ای
در قفس برای
دیدار یار به سینه میکوبید . کنترل این احساس از وقتی خطر از دست دادنش را حس کرده بود
سختتر شده بود .
منتظر بود صدای رفتن ماشین را بشنود . صدای آرمیتا او را که در عالم دیگری سیر میکرد از جا
پراند .
- چرا مثل مرغ پر کنده شدی ؟... تو باغ بغلی خبری شده ؟
آرشام مانند چند روز قبل که با اخم خواهرش را نگاه میکرد . اخم هایش را در هم کشید و گفت :
- نه .
- پس چرا اینقدر بیقراری ؟
- برو بگیر بخواب باز حالت بد نشه ... من نمیتونم به بابا جواب پس بدم ...
- دست آرمیتا روی بازوی برادرش نشست . التماسی که در صدایش موج میزد دل آرشام را
سوزاند .
- آبجیت فدات شه ... اگه کاری از دست من بر بیاد بگی انجام میدم ... فقط منو ببخش و بذار
برات خواهری کنم
میدونی هر غلطی کردم از روی علاقه م به تو بوده ... الان هم با تمام علاقه ای که به کیان دارم
حاضرم هر چی که
تو میگی انجام بدم فقط اون نگاهتو از من نگیری ... یه ساله با من قهر کردی ... چند روزه یه
کالم که با من حرف
نزدی... اخم هاتم یه لحظه از روی صورتت کنار نمیره .
آرشام که با شنیدن صدای ماشین و دور شدنش دلش بیتاب شده بود . اخم هایش را کمی باز کرد
و گفت :
- با آبرویی
که تو از ما پیش کیان و خانواده ش بردی این کمترین مجازاتته ... اگه خونمون یکی
نبود قیدتو میزدم .
اما خواهرمی و دارم با این رسوایی کنار میام ... پس تو هم زیاد توقع نداشته باش ... کیان که از
زندگیت
بره بیرون منم بهتر میتونم حضورت رو تحمل کنم .
چشمان پر از اشک خواهرش دلش را لرزاند . رنگ پریده و هاله ی کبودی که دور چشمانش از
خرابی حالش ایجاد
شده بود او را به موجود قابل ترحمی تبدیل کرده بود . بی اراده سر خواهرش را روی سینه اش
گذاشت و با نوازش
موهای بلوندش گفت :
- گریه نکن ... منم آروم میشم ... شایدم آدم شدم ... دست خودم نیست آرمیتا ... کاری کردی
آدم بی مقداری مثل
کیان دهنشو باز کرد و آبرومونو تو فامیل برد ... اما بدون ...بعد از اون نامرد نمیذارم تنها بمونی ...
خودم مراقب خودتو
بچه ت هستم .
صدای ناله مانند آرمیتا اشک را به چشمان آرشام هدیه داد

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتویکم

قربونت برم داداش ... میدونم تو مهربونترین داداش دنیایی ... میدونم تنهام نمیذاری ... خوبی
زیاد تو منو به اینجا
رسوند ... بخدا میخواستم خوبیاتو تلافی کنم ... اما بازم خرابکاری کردم ... فکر میکردم بهترین
نتیجه رو میگیرم ...
نشد که نشد ... من احمقم داداش میدونم ... اما تو ببخش ... ببخش داداش .
هق هق گریه ی آرمیتا دست برادرش را روی سر او محکمتر نگه داشت . بوسه ای روی موهایش
زد و گفت :
- برو استراحت کن ... برو انقدر اشک نریز ... فردا این بچه مشکل دار بشه خودت بیچاره میشیا .
آرمیتا اشکش را پاک کرد و با صورت سرخ به صورت برادرش با محبت نگاه کرد و گفت :
- میدونم دلت توی اون باغه برو ... فکر کنم الان وقتش باشه .
آرشام گوشه ی چشمم را تنگ کرد و گفت :
- تو از کجا فهمیدی ؟
آرمیتا لبخندی زد و گفت :
- از ضربان قلبت فهمیدم و نگاهت که به در میانی باغه ... برو بهار و دریاب.
- بهار نه ... دل بهارو ... دعا کن ببخشه ... دلش گرفته از من و بابا .... دعا کن دوباره بتونم رام
این دلش کنم .
با دست قلبش را نشان داد . ارمیتا پلک روی هم گذاشت و گفت :
- میتونی ... من به تو این ضربانهای کوبنده ایمان دارم .
آرشام لبخندی زد و از او جدا شد . روحش زودتر از جسمش به سمت بهار پرواز کرد ...
زمانی که رسید .هر سه نفر روی ایوان نشسته بودند و لیوان چای روبروی بهار قرار داشت . بهار با
نگرانی عزیزش را نگاه میکرد و از احوالش میپرسید .
سلامی کرد و کنارش نشست . آقاجون و عزیز جوابش را با محبت دادند
بهار بدون آنکه به حضورش توجهی کند دستش را دور لیوان حلقه کرد . سالمش را بی جواب
گذاشت .
سردی رفتارش را به وضوح همه فهمیدند . آرشام دستی دور لبش کشید و آهی آرام کشید .
آقاجون با دیدنش لبخندی مهربان زد و با چشم اشاره ای به بهار کرد و وارد باغ شد . نگاهش در
پی رفتن او بود که عزیز
هم با آه و ناله ی ساختگی از جا برخاست و گفت :
- عزیزم تا تو چایی بخوری من برم یه دوش بگیرم ... همین جا باش اگه آقاجونت چیزی احتیاج
داشت بهش بدی .
بهار با اخمهایی در هم گفت :
- چشم عزیز جون شما نگران نباش ... اگه تو حموم کاری داشتی صدام کن .
- باشه گلم ... من رفتم .
با رفتن عزیز میدان به دست آرشام افتاد . گوشه ی ابرویش را خارند و با لحن گلایه آمیزی گفت :
- احوال بهار خانوم ... خوبی؟
- هستم ...عالی.
- خداروشکر ... الاقل شما خوبی ... اما من خیلی داغونم .
بهار دستانش را رو به آسمان گرفت و با لجاجت گفت :
- الهی شفا .
خنده ی آرشام از این لحن لجوجانه و دوست داشتنی بهار ، اخمهای بهار را بیشتر در هم فرو برد .
آرشام کمی جابجا شد و درست روبرویش نشست . بهار بی تفاوت به حضورش لیوان چای را بالا
برد و با قندی که در دهان
داشت نصف چای را نوشید .
برای برداشتن قندی دیگر لیوان را پایین آورد و دستش را به طرف قندان دراز کرد

ادامه دارد
#شعله_خاکستری
قسمت دویستوشصتودوم

در حرکتی نرم و غیر منتظره آرشام لیوان چای را از دستش بیرون کشید و بدون قند محتوای باقی
مانده ی آن را سر کشید.
دهان بهار از تعجب باز ماند . آرشام چشمکی زد و گفت :
- خسیس خانوم تا تو باشی بدون تعارف ... تک خوری نکنی .
لبخندش همراه با چشمانی که از شیطنت برق خاصی میزد ، دل بهار را بیشتر لرزاند . اما دلخوری
روزهای گذشته نمیگذاشت
راحت از او بگذرد . دلش میخواست ناراحتیش را بر سر کسی خالی کند ..
تنها کسی که برای این هوار شدن مناسب بود همین فردی بود که دوباره باعث انقلابی در
زندگیش شده بود .
دلش تنگ بود اما توان نگاه کردن به این منبع دل تنگی را نداشت . هزاران بار به خودش گفته بود
این رابطه ی عاطفی
جز شکست هیچ فرجامی ندارد .
نگاهش مات لیوان دست او بود که حرف آرشام او را از حال خود خارج کرد .
- چیه ؟!... مال و داراییت رو که بالا نکشیدم ... یه نصف لیوان چایی بودا ...
گیج از این لحن شیرین و بطورعجیبی دلنواز ...رو برگردا