دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت نوزدهم- بخش هفتم







هر چند ممکنه شغلم رو به خطر بندازم ؛ ولی پای جون یک زن در میونه و یک باند قاچاقچی ؛ بریم ببینیم چی پیش میاد ؛ این بار هم خودمو میدم دست شما ها ؛
بالاخره تا سروان رو توی اون بارون پیاده کردیم و رفتیم خونه هواداشت روشن می شد ولی به محض اینکه ماشین در خونه نگه داشت ، در باز شد و مامان و لیدا رو منتظر دیدیم که هنوز نخوابیده بودن ؛ از خستگی چشمم باز نمی شد وقت زیادی نداشتم و باید میرفتم سرکار ؛ گفتم : تو رو خدا از من چیزی نپرسین باید یک چرت بزنم و بیدار بشم ؛ از حمید بپرسین ، و همینطور با لباس روی مبل افتادم و چشمم رو بستم ؛ یکم بعد لیدا دستشو برد زیر گردنم و آروم بالش رو سُرداد زیر سرم ؛ و یک پتو کشید روم ؛ حس خوبی بهم دست داد ؛ دلم می خواست دستشو بگیرم و بکشمش توی بغلم و تمام دلتنگی هامو در آغوش اون خالی کنم ولی همینطور که با خودم فکر می کردم ؛می دونم اون هنوز دوستم داره حرکتی نکردم و خوابم برد ؛





#ناهید_گلکار
#داستان_بازگشت ✈️
#قسمت نوزدهم- بخش هشتم







اون روز وقتی از سرکار برگشتم خونه دایی اونجا بود ؛هدا مثل هر روز تا منو دید دوید بغلم و یکم بالا و پایینش انداختم و پرسیدم ؛ خب دایی چیکار کردین ؛ گفت : هنوز که هیچی دایی منتظر سحر خانم هستیم که بیاد و ببینیم بهمون چه کمکی می تونه بکنه
لیدا اون روز ناهار منو خودش برام آورد و گذاشت جلوم ؛ نگاه عاشقانه ای بهش کردم و با یک لبخند پرسیدم ؛ آشتی ؟ با همون نگاه سردش و صورت رنگ پریده به من نگاه کرد و گفت : قهری در کار نبود ؛ نوش جان ،
اما من همچنان امید داشتم که بتونم دوباره دل اونو بدست بیارم ؛
اون روز وقتی سحر شنید که چه اتفاقی برای حمید افتاده خیلی ناراحت شد و گفت : آقا حمید به خدا من راضی نبودم اینقدر خودتون رو به خطر بندازین ؛ ببخشید تو رو خدا ولی خب معلومه که هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم ؛ دایی پرسید : بگین می تونین بدون اینکه کسی متوجه بشه از روی کلید های پدرتون یکی برای ما بزنین ؟






#ناهید_گلکار