آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 3 🦋🦋🦋:
#پارت۱۱۷۱



فرحناز به آرمان چسبید و با هم رفتن بالا.

باید به آرمان بگم تكليف فرحناز و مشخص کنه. چون اینجوری کاملیا می تونه نامزد کنه.

با سینی رفتم بالا، میزو براشون می چیدم که فرحناز گفت:

- راستی می دونی امشب قراره برای کاملیا خواستگار بیاد؟

- آره، بردیا بهم گفت.

- آه! از دست بردیا! هیچ وقت نتونستم سورپرایزت کنم. من و مامانم اصلا از این پسره

خوشمون نمیاد. مخصوصا شغلش!

- مگه شغلش چشه؟!

- آخه مترجمی فرانسه و پادویی کردن برای باباش، شد شغل؟!

آدم باید مثل تو، رئیس باشه. هر کی رو دلش خواست استخدام کنه، هر کی هم نخواست، با یه اردنگی اخراج!

آرمان پوزخندی زد و گفت: پس سماجتت تو ازدواج با من بخاطر همینه؟! پول و رئیس بودنم؟

فرحناز فقط نگاش کرد.

گفتم: دیگه با من کاری ندارید؟

- نه دست درد نکنه. می تونی بری.

فرحناز با تعجب گفت: دستت درد نکنه؟!! از کی تا حالا از خدمتکار تشکر می کنن؟

- از امروز

- آرمان! واقعا که! از تو دیگه انتظار نداشتم. این كلفتت وظیفشه، برات کارت می کنه.

مجانی که این کارو نمی کنه؟ داره پولشو می گیره. ازش تشکرم می کنی؟!

- حرص نخور عزیزم! جوشای صورتت باز در میاد! پولای بی زبون بابات حروم می شه

لبخند زدم. خواستم برم که فرحناز گفت: هی توا برگشتم گفتم: بله؟

با تاکید گفت: بله خانم!

#پارت۱۱۷۲



فقط نگاش کردم. با عصبانیت گفت: نشنیدی چی گفتم ؟!

- عرضتون رو بفرمایید؟

با حرص چشماشو بست و دستشو گذاشت رو پیشونیش.

بشقابشو جلو گرفت و گفت: برام غذا بکش
به آرمان که سالاد می خورد و ریز ریز می خندید نگاه کردم

. بشقابشو برداشتم.

آرمان از دستم گرفت و گفت: تو برو، خودم براش می کشم.

- بله آقا!

رفتم بیرون. واقعا این فرحناز فکر کرده بهش می گم خانم؟!

اگه قحطی خانم هم بیاد، به این نمی گم خانم!


رفتم آشپزخونه و منتظر موندم نهارشون تموم بشه. از در شیشه ای آشپزخونه بیرونو نگاه می کردم.

رو دل آسمون، ابرای سیاه بود. با چند تیکه ابر سفید که قاطی سیاه ها شده بود. خیلی دلگیر بود، عین آدمایی که غمباد گرفتن شده بود.

عاشق زمستون و سرماشم. اما چه کنم که سرماییم. بعد از اینکه نهارشون رو خوردن، چایی نبات براشون بردم

آرمان گفت: نهار خوردی؟

- نه هنوز.

- برو نهارتو بخور بعد بیا سینی رو ببر.

- باشه.

وقتی این حرفو بهم زد، فرحناز نبود که دوباره نق بزنه، مشغول خوردن نهار شدم

. بعد از نهار رفتم بالا که سینی رو بردارم. دوباره چشمم افتاد به اتاق لباس.

رفتم اونجا، دفتر جدید رو برداشتم.

چند صفحه ورق زدم. اینجاها رو که خوندم.
ها! اینجا نوشته:

#پارت۱۱۷۳



« دیگه خستم شدم از بس برای بابام جنس خریدم.

اون مواد مصرف می کنه من باید بخرم. روزای اول که از معتمد بابام می خریدم، بعد از روزی که اونو گرفتن،

از یکی به اسم منوچهر می خرم.»

- اه منوچهر! همین آشغالی که من پیشش بودم!



« روزای اول از خودش می خریدم. بعد که فهمید مشتریم، یکی رو به اسم لیلا رو می فرستاد.»

- اه ليلا ....دوست منو می گه. همونی که با بی رحمی تمام کشتش. اونم تو بغل من.

لیلایی که کابوسش شده برام عذاب. «

از دختره زیاد خوشم نمی اومد. معتاد بود. یه جورایی هم دلم به حالش می سوخت اما خوشگل بود؛

چشمای عسلی و مژه های بلند اما تو دلم نمی نشست.»

- چون به دلت ننشست کشتیش ؟!

اینم یکی از قانوناته دیگه؟ آره؟ «

چند بار برام مواد آورد. به منوچهر زنگ زدم گفتم دیگه اینو برام نفرسته.

یه دختر دیگه که خوشگل بود و هنوز بچه و ساده به نظر می رسید

برام جنس می آورد.هه! راحت می تونستم سرش کلاه بذارم.

وقتی منو می دید، از ترس فقط نگام می کرد. وقتی اسمشو پرسیدم، گفت نجوا.

اسم قشنگی داشت. قیافشم به معصومیت اسمش بود. راحت می تونستم دستش بندازم و بخندم.»

- خب مگه مریضی؟ نجوا خیلی دختر خوبی بود. من خیلی دوستش داشتم.

همش تقصیر تو بود، گروه هشت دختر رو بهم زدی. اصلا هم نمی بخشمت

« نمی دونم منوچهر چرا این دخترای بدبختو دور خودش جمع کرده؟ دو تا پسر می آورد بیشتر از این کرم زالوهای چسبناک کار می کردن.»

- تو باز گفتی زالو؟ خود بنی آدمت می تونستی فقط یه بسته رو بفروشی؟!

می دونی چقدر سخته که هم حواست به دور و برت باشه که پلیس نیاد، هم به اونی مواد می فروشی باید مطمئن باشی

، واقعا معتاده، نه به پلیس در لباس معتاد؟ نه! نمی فهمی! چون حالا مواد نفروختی؟

#پارت۱۱۷۴



« نجوا همیشه برام مواد می آورد. ازش راضی بودم. هم با ترسوندنش سرگرم می شدم،

هم موادشو ازون تر می خریدم. نمی دونم چی شد که سر و کله ی یکی دیگه پیدا شد. بار اول که دیدمش، یاد گربه افتادم.»

- ها!؟ با منه؟! یعنی از روز اول منو با گربه مقایسه کردی؟!دارم برات! صبر کن!
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۷۱


_از لولوهم بدتری.. دیو دوسری! دروغگوی مکار!

مرصاد_ ناراحتی ازت اعتراف گرفتم؟

_کدوم اعتراف؟ من که چیزی یادم نیست!!!

ترسیدم مرده

باشی خونت بیفته گرفتم! همین..

مرصاد_ چرا نمیخوای باورکنی دوستم داری؟

_نمیخوام چون ندارم! چون نامردی! چون ازت

بدم میاد!

مرصاد_ همیشه به کسایی که بدت میگی نفسم و

قربونت بشم

و...؟

_ببین آقا مرصاد هر چی گفتمو فراموش کن! حالا

هم برو

عقب بهم نزدیک که میشی دلم زیر و رو میشه!

مرصاد بادلخوری گفت: حتما باید بمیرم تا منو

بخوای؟

_واسم مهم نیست چی میشی! تو اگه بمیری هم

دوستت

ندارم!

اخم هاشو تو هم کشید و گفت:

_برو تو همون اتاقت ماهک برو.. باز داری میری

رو

اعصابم!


#پارت۱۱۷۲


چنگی به موهاش زد و سرشو رو به آسمون گرفت

و آهسته

گفت؛

_خدایا این آدم نمیشه! ای خدا..

_بذار زنگ بزنم عمو شهروز!

مرصاد با عصبانیت زیر پوستی و کنترل شده

گفت؛ ماهک گفتم

برو تو اتاقت!

_نمیذاری زنگ بزنم؟

مرصاد_ سوال هات یه ذره تکراری نیست؟

شونه ای بالا انداختم و خم شدم سمت شیشه ی

لیوانی که

شکسته بود رو برداشتم!

مرصاد_ چیکار میکنی؟

تیکه شیشه روی رگ دستم گذاشتم و گفتم:

_میذاری یا نه؟

مرصاد با چشم های گردشده_ این دیوونه بازی

هاچیه؟

شیشه رو بیشتر روی دستم فشار دادم و بلند تر

گفتم:

#پارت۱۱۷۳


_نمیذاری؟؟؟

مرصاد_ نکن دیوونه دستت میبره!

_مرصاد میذاری زنگ بزنم یا نه؟

اومد سمتم که دستم خراش برداشت و یه کم

خون اومد!

_بیای نزدیک تر رگمو پاره میکنم!

مرصاد ترسیده و با حالتی که ترس توی چشماش

موج میزد

گفت:

_باشه... نکن.. میذارم! بنداز زمین اون لعنتی رو!

_برو تلفن و بیار!

مرصاد_ ماهک تقاصشو پس میدی!

بیشتر فشار دادم و با درد چشم هامو جمع کردم

و نالیدم:

_آخ...

به فاصله ی پلک زدن پرید و شیشه رو از دستم

گرفت

و محکم دستامو میچوند!

دستمو که بریده بود و محکم پیچونده بود و به

شدت درد

گرفته بود!



#پارت۱۱۷۴


با عصبانیت درحالی که رنگش پریده بود گفت:

_داشتی چه غلطی میکردی؟

با ناله توی چند سانتی از صورتش گفتم:

_دستم میسوزه!

مرصاد_ میخوای بمیری؟ باشه بیا با هم می

میریم!

دست زخمیمو محکم گرفته بود و منو کشوند

سمت اتاق!

_مرصاد دستم درد میکنه! کجا داری میری؟

_میخوام بریم یه جایی که دوتاییمون بمیریم!

محکم خودمو نگهداشتم که باعث شد برگرده و

سوالی نگاهم

کنه!

مرصاد_چی شد؟ نظرت عوض شد یا فقط قصد

داری منه

بدبختو عذاب بدی!

_اگه رک و راست جوابتو بدم قبلش رک و راست

جوابمو

میدی؟

مرصاد کلافه مچم و ول کرد، دستمو آروم توی

دستش گرفت

و گفت:

_بپرس ماهک فقط پرت و پلا نگو!

#پارت۱۱۷۵


_چرا دست از سرم برنمیداری؟

مرصاد با غم نگاهم کرد و دلخورگفت: یعنی هنوز

نفهمیدی

چرا؟ یعنی نفهمیدی با تموم بدبختی هام چرا

ایران و ول کردم

اومدم اینجا؟ ماهک حالیته دوست دارم؟ چون

دوستت دارم! 

دستمو روی قلبش گذاشت و ادامه داد:

_چون اینجا فقط واسه تو میزنه!

دستمو کشیدم وسرمو پایین انداختم و گفتم:

_نمیتونم باورت کنم!

مرصاد_ چیکارکنم باورم کنی؟

_هیچی نمیتونه راضیم کنه! هیچی نمیتونه

ذهنمو، دیدمو، نسبت بهت عوض کنه! مرصاد

هیچی نمیتونه! درحالی که

هنوز هیچی قطعی نشده بود، توی زمان قهرم از

فرصت

استفاده کردی و زن گرفتی! چطور مرصادی رو که

زن داشت

و از اون طرف دم از عشق میزد رو باور کنم؟

چطور کسی رو باور کنم که قسم میخورد و هزار

تا آیه و قسم

و قران که با کسی رابطه نداشته اما بعدش میاد

میگه ببخشید

مست بودم؟

نمیتونم مرصاد! اگه دوستم داری راحتم بذار!



#پارت۱۱۷۶


میخوای ازم اعتراف بگیری؟ باشه اعتراف

میکنم..

آقای مرصاد عظیمی  من هنوزم بعضی شب ها با

یادآوری

خاطراتت گریه میکنم و اشک میریزم!

اما فقط بعضی شب ها! تعداد این شب ها داشت کم

و کمتر میشد.. داشتم فراموشت میکردم.. چرا

میخوای عذابم

بدی؟

اینقدر خود خواه نباش مرصاد، منم آدم.. منم حق

زندگی دارم!

مرصاد-اما تو دوستم داری، منم دوستت دارم! 

_فکر میکنی کافیه؟ تو الان یه بچه داری اینو حالیته؟

با پوزخند تلخی گفت:

_گفتی حرفاتو باور کردم!

_تو الان بگی شبه هم باور میکنم! چون نمیخوام با فکر

کردن به نامردی هات و یه دروغ جدید خودمو عذاب بدم!

مرصاد دستمو ول کرد و با حسرت آهی کشید و

گفت:

_دوستم داری اما چه فایده که باورم نداری!

#پارت۱۱۷۷


سرم پایین انداختم و دست زخم شدم و مالش

دادم!

مرصاد دستمو گرفت، روشو بوسه زد و گفت:

_دیگه واسه منه بی لیاقت به خودت آسیب نرسون!

دستمو ول کرد و با غمگین ترین لحن ممکن ادامه داد:

_میرم تلفنو بیارم!

خدایا تو خودت شاهدی چقدر مرصاد رو دوست
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۶۸



عصبی گوشه ی لبم رو به دندون کشیدم.

پارسا: من و دوستام فردا که جمعه است به کوهنوردی میریم، اگه تمایل داشتین شما هم با ما بیاین.

نگاه خیره ای بهم انداخت. همه قبول کردن. به ناچار قبول کردم.

دیروقت از خونه ی هلیا برگشتیم. نهال رفت تا بخوابه.

خواستم برم سمت اتاقم که با حرفی که امیریل زد ناخواسته ضربان قلبم بالا رفت.

دستم رو مشت کردم و رو پاشنه ی پا چرخیدم.

-تو چی گفتی؟

امیریل خونسرد دست توی جیب شلوار مردونه اش کرد.

-همینی که شنیدی! تو عاشق پارسائی!

با صدایی که به شدت می لرزید گفتم:

-نه، کی … کی همچین حرفی زده؟

امیریل اومد سمتم و تو دو قدمیم ایستاد.



-تو داری از خودت و احساست فرار می کنی؟

#پارت۱۱۶۹




باید بگم توهم زدی؛ من هیچ احساسی به این آدم ندارم.

-تو داری خودت رو نابود می کنی!

-بهتر نیست این بحث رو تموم کنیم؟

-هر طور مایلی! من دیگه چیزی نمیگم.

از کنارم رد شد و سمت اتاقش رفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم و وارد اتاقم شدم.

**

خسته و عصبی وارد خونه شدم. نهال پر انرژی خودش رو روی مبل پرت کرد.

-وای این آقا پارسا چه مهمون نوازه!

گوشه ی لبم رو جویدم. از لحظه ای که رفته بودم نهال با پارسا بود تا موقعی که برگشتیم.

 

امیریل آپارتمانی خرید تا موقعی که ایران هستن راحت تر باشن. رفت و آمدشون با پارسا زیاد بود و این آزارم می داد.

#پارت۱۱۷۰



روزها می اومدن و می رفتن. توی اتاق کارم نشسته بودم که یهو در باز شد.

نگاهی به مونا انداختم. پرونده ای رو پرت کرد روی میز.

-این چیه گلاره، تو حالت خوبه؟ چند ماهه انگار خودت نیستی!

-چی شده؟

-چی شده؟! … نگاهی به پرونده بنداز، می فهمی!

بلند شدم.

-خودت درستش کن. میرم خونه، کمی سرم درد می کنه.

-گلاره …

بی توجه به حرص مونا سوار ماشین شدم. خودمم حال این روزهام رو نمی فهمیدم.

وارد کوچه شدم. نگاهی به آمبولانسی که جلوی در خونه ی پارسا بود انداختم.

دلشوره ی عجیبی افتاد به جونم. سریع از ماشین پیاده شدم.

مادر پارسا رو تو آمبولانس گذاشتن. نگاهی به پرستارش انداختم.


-چیزی شده؟

#پارت۱۱۷۱



یکهو تشنج کردن. هرچی به آقا پارسا زنگ زدم جواب ندادن.

-من همراهشون میرم بیمارستان.

سوار شدم و دنبال آمبولانس به راه افتادم. پارسا در دسترس نبود.

مادرش رو بستری کردن. حالش بهتر شده بود. دکتر از اتاق بیرون اومد.

-حالشون چطوره؟

-خوبن.

-چرا اینطوری شدن؟

-انگار حمله ی عصبی داشتن که رفع شده.
زیر لب خدا رو شکر کردم و روی صندلی انتظار نشستم.

با صدای گامهای محکم و بلندی سرم رو بالا آوردم. پارسا داشت میومد اینور.

سریع از جام بلند شدم. با دیدن نهال کنارش احساس کردم قلبم فشرده شد.



-سلام. حال مامان چطوره؟

-سلام. خدا رو شکر، الان خوبه.

#پارت۱۱۷۲



ممنون که آوردیش.

-من کاری نکردم، پرستارش آمبولانس خبر کرد. من فقط اومدم، الانم که خودتون اومدین من دیگه میرم.

کیفم رو برداشتم و یه خداحافظی سرسری کردم. از بیمارستان بیرون زدم.

حالم اصلاً خوب نبود. وقتی به خودم اومدم که تو بهشت زهرا بودم.

با قدمهای لرزون وارد مقبره اش شدم. نگاهم به عکسش که روی سنگ قبر بود افتاد و بغضم شکست.

کنار قبر زانو زدم.

-سلام بی معرفت؛ نگفتی من جز تو کسی رو ندارم؟ چرا گذاشتی رفتی؟ چرا وقتی رفتی که تازه عاشقت شده بودم؟ چرا تنهام گذاشتی؟

سرم رو روی سنگ گذاشتم.

-چرا رفتی که حالا یکی دیگه داره تو قلبم جا باز می کنه؟ میدونم از دستم ناراحتی اما باور کن منم نفهمیدم از کی و کجا؟ شرمنده ام!


اشک هام سنگ قبر و خیس کرده بود اما قلبم ذره ای آروم نشد.

-نمیدونم چیکار کنم … من در قلبم رو بعد از رفتنت روی همه بسته بودم.

 

-من و ببخش … ببخش …

#پارت۱۱۷۳



بلند شدم. هوا کاملاً تاریک شده بود. دلم فریاد از ته دل می خواست، فریادی که شاید کمی از این درد و کم کنه.

از ته دل فریاد زدم.

-خدایا کجائی … خسته ام، خسته از تمام این قوی بودن ها، خداااااا

چراغ قوه ای روی صورتم افتاد و صدای مردی اومد.

-دختر جان، این وقت تو قبرستون چکار می کنی؟ پاشو بابا جان، برو خونه، پاشو.

از روی زمین بلند شدم.

-بابا جان دنیا اونقدرها هم بد نیست، سخت نگیر. خوبیش به همینه که در حال گذره یه روز خوب یه روز بد اما میگذره، مثل عمر ما آدم ها که قدرشو نمیدونیم.


پشت بهم کرد.

-برو خونه ات دخترم.

از قبرستون بیرون اومدم. در سالن رو باز کردم.

با دیدن امیریل ، امیرعلی، مونا، نهال و پارسا تعجب کردم اما با سیلی که به صورتم خورد احساس کردم برق از سرم پرید.

#پارت۱۱۷۴



صدای خشمگین مونا توی گوشم نشست.

-دختره ی احمق تا این موقع شب کدوم قبرستونی بودی؟ به فکر ما نیستی به فکر اون طفل معصوم باش که با گریه خوابید.

-نمی خواستم نگرانتون کنم … رفته بودم بهشت زهرا …