آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
رفتم بیرون. تا دم در،همرام اومد.

گفتم: برو تو، نمی ترسم!

- می دونم دختر شجاع! همین جا وایمیسم. برو

کلاه سویشرتمو انداختم رو سرم و دستمو کردم تو جیبم و راه افتادم و ازش دور شدم

. برگشتم

دیدم هنوز اونجا وایساده. با سرعت به سمت خونه رفتم و خوابیدم.

تو خونه ی منوچهر بودم. همه ی دخترا بودن. نگار و مهناز و... راه می رفتن. صداشون می زدم اما

هیچ کس محلم نمی ذاشت. دستی رو شونم خورد؛ برگشتم.

لیلا بود. با ناراحتی نگام کرد و گفت: چرا منو کشتی؟

- من نکشتم لیلا

داد زد: دروغ نگوا من فقط مواد می خواستم، چرا کشتیم؟

با ترس عقب عقب می رفتم. اون آروم می اومد جلو. گفتم: به خدا من نکشتمت. آرمان این کارو کرد!

بقیه ی دخترا هم پشت لیلا با خشم بهم نزدیک می شدن.

سپیده گفت: باید بمیری!

#پارت۱۱۷۹



نجوا با چاقو زد به شکمم. جیغ زدم و نشستم.
دستمو گذاشتم رو شکمم؛

هنوز زنده بودم. ليلا! چرا دست از سرم برنمی داری؟ ولم کن! خودم کم بدبختی دارم که تو هم میای سراغم؟
* * *
بعد از اینکه آرمان رفت، تو کتابخونه که هیچ وقت اجازه وارد شدن نداشتم رفتم،

چند تا کتاب خوندم. گذاشتم سر جاشون و اومدم بیرون

. آرمان زنگ زد که برای نهار نمیاد

. ما خودمون تنهایی نهار خوردیم. بعدش به نسترن زنگ زدم. ساعت دو بود و داشت

حوصلم سر می رفت. کاش حداقل بود، کمی دعوا می کردیم! تنها سرگرمی من دعوا با آرمان بود که اینم از دست دادم!

پرهامم عين جنا معلوم نیست کی میاد، کی می ره.

کاملیا هم بهم زنگ نزد که خواستگاریش چی شده. این خونه با این برفا شده عین خونه متروکه ها!

داگی بیچاره تو خونش خواب بود. به مرغ عشقامم غذا دادم. حوصله ی بافتنی هم ندارم. حالا چی کار کنم؟

ها! فهمیدم. رفتم پیش خاتون و با خواهش و التماس و قسم دادن و گریه، کلید استخر رو برداشتم. مگه می داد؟

! همش می گفت می ترسم آقا سر برسه دعوات کنه. آقا به استخرش حساسه؛ هر کسی رو راه نمی ده.

حالا انگار این استخر ناموسشه که بهش حساسه! لباسامو به جز لباس زیر در آوردم و شیرجه زدم تو استخر گرم

. وای! چه حالی می ده! یادش بخیر! من و نسترن تابستونا همیشه استخر بودیم

. اگه اصرار های نسترن نبود، من هیچ وقت شنا یاد نمی گرفتم.

وسط استخر وایسادم و جیغ می زدم و شعر می خوندم. چه کیفی می داد!

می رفتم زیر، یهو می اومدم بالا، دستامو محکم می زدم به آب که صدای شلپ شلپ بده، بعد می خندیدم.

ای خدا! این بچه با این همه خوشبختی! نمی دونم چرا تو دفتر خاطراتش نوشته من

بدبختم؟ كجات بدبخته؟ داد زدم: آرمان کجایی که ببینی دارم تو ناموست شنا می کنم؟!

یهو به مرد از پشت در شیشه ای مشجر اومد تو.

با چشای سبز و گشادش و منم با همون حالت و دهن باز به همدیگه نگاه می کردیم.

#پارت۱۱۸۰



به خودم اومدم و سریع رفتم زیر آب و از همون زیر شنا کردم و خودمو به لبه استخر رسوندم.

سرمو آوردم بالا و داد زدم: برو بیرون!

دوباره رفتم پایین.

با صداش که رگه هایی خنده داشت، گفت:

- به به! چشم دلم روشن! پس خانم شنا هم بلدن و رو نمی کردن! فکر می کردم گربه ها از آب بدشون میاد؟

با عصبانیت داد زدم: نگو گربه! برو بیرون لباس تنم نیست!

دوباره رفتم زیر.

گفت: عیبی نداره! منم الان لباسمو در میارم با هم به مسابقه شنا می دیم.

اومدم بالا. نفس نفس می زدم. نگاش کردم. کتی هم که تنش بود در آورد. گفتم: چی چیو مسابقه شنا می دیم؟

خجالت نمی کشی؟ می گم لباس تنم نیست؛

برو بیرون! باورم نمی شد جلو آرمان لختم.

باز خدا رو شکر اونقدر دورم که فقط سرمو می بینه

. اگه جایی از بدنمو می دید، خودمو می کشتم. گفت: کی بهت اجازه داد بیای اینجا؟

با پررویی گفتم: گفتم حوصلم سر رفته، اومدم شنا کنم.

با لبخند یه قدم اومد جلو.

جیغ زدم: نیا؛ التماست می کنم جلو تر نیا!

خندید و گفت: اول بگو چی پوشیدی؟

دلم می خواست سرمو همونجا بکوبم تو استخر.

زیر لب گفتم: کثافت آشغال؛
دارم اما زخم های قلبم هنوز ترمیم نشدن چطور

قبولش کنم؟ اصلا توی

مخلیه امم نمیگنجه کسی رو قبول کنم که اسم

یه زن دیگه

توی شناسنامه اش باشه.. حالا میخواد اون زن

زنده باشه

یا مرده!

مرصاد تلفن رو وصل کرد و رو به من گفت:

_بیا زنگ بزن به هرکی که میخوای!

با همون سر پایین افتاده رفتم و شماره ی فلورا

رو گرفتم!

چند ثانیه بعد به ترکی جواب داد!

_سلام. منم ماهک..

فلورا_عع ماهک تویی؟ خوبی؟ کجایی؟ بابا گفت

پیش مرصاد

راست میگه؟ تو پیش اون چیکار میکنی؟ کی

رفتی؟



#پارت۱۱۷۸


هنگ کرده بودم.. یعنی مرصاد به عمو گفته بود

که منو

زندونی کرده؟ یعنی عمو میدونست من تو چنگ

این اسیرم

و نیومده دنبالم؟ اصلا مرصاد چطور با عمو

شهروز حرف زده!

فلورا تند تند سوال میپرسید و من ناراحت از

کاری که عمو

شهروز کرد به شدت عصبی شدم!

راسته که میگن هیچکس به خانواده خودت

نمیشه!

اگه بابام بود هرگز نمیذاشت این ماجرا پیش بیاد!

حتما از دستم خسته شدن و تو خونشون زیادی

بودم..

زیادی مونده بودم.. خب حق دارن!

من که دیگه تصمیم نداشتم ترکیه بمونم!

هدفم فرار از مرصادی بود که الان روبه روم

نشسته و سرشو

به دست هاش تکیه داده و با غم به زمین چشم

دوخته!

پس دیگه واسه چی اینجا بمونم وقتی آخر و

عاقبتمو خیلی

خوب میدونم!

فلورا_ ماهک؟ چرا ساکتی؟ اذیتت کرده؟

#پارت۱۱۷۹


به خودم اومدم..

_نه نه اصلا.. پشت سرهم سوال میپرسی صبر

کردم سوال

هات تموم بشه!

فلورا_کی برمیگردی...

میون حرفش پریدم و گفتم:

_دیگه برنمیگردم!

نگاهم به مرصاد بود که بلافاصله سرشو بلند کرد

و گوشم به

صدای بلند فلورا!

فلورا_چیییی؟

_تا همینجا هم خیلی زحمتتون دادم. فعلا تصمیم

دارم پیش مرصاد بمونم.

قبل از رفتنم میام هم وسیله هامو میبرم و هم از

عمو و خاله

و همچین همه کسانی که توی این مدت کنارم

بودن تشکر

کنم!

نگاهمو که مملو از غم بود از مرصادی که گیج به

من نگاه

میکرد گرفتم و بعد کلی تشکر و تعارف گوشی رو

قطع

کردم!



#پارت۱۱۸۰


بدون نگاه کردن به مرصاد راه اتاقو پیش گرفتم

که گفت:

_صبرکن ببینم..

بدون برگشتن سرجام ایستادم که اومد روبه روم

ایستاد

و گفت:

_نمیفهممت ماهک.. با دست پس میزنی با پا پیش

میکشی؟

_منو میبری پیش سامیار؟ میخوام برگردم

ایران...

اخم هاشو تو هم کشید!

مرصاد_ واسه چی پیش اون؟

_گفتم که میخوام برگردم ایران!

مرصاد_ من میخوام برگردم آفریقا؟ خودم

میبرمت!

_مگه نگفتی آزادم هر کجا برم؟

مرصاد_ من غلط کردم با تو! کی اینو گفتم که

خبر ندارم؟

_تو گفتی به هر کی که میخوام زنگ بزنم؟

مرصاد_کجای حرفم شبیه جمله ی شما بود؟

کلافه چنگی به موهام زدم و بی حوصله تر گفتم:

_انگار با تو به نتیجه نمیرسم نه؟
امیرعلی: پس این صورت مثل روحت حاصل گریه هاته؟ کی میخوای بفهمی که شاهرخ  رفته؟ سنگ احساس نداره گلاره، قدر آدم های زنده ی اطرافت رو بدون نه زمانی که اونا رو هم به دلیلی از دست بدی!

 

پارسا از کنارم رد شد و صدای بهم خوردن در سالن خبر از رفتنش داد.

دیگه جونی برام نمونده بود. روی اولین مبل نشستم.


یک ماهی از اون شب میگذره. حالم کمی بهتر شده و بیشتر با بهارک وقت میگذرونم.

خودخواهیه وقتی خنده ی پارسا رو با نهال می بینم و حسادت تمام وجودم رو میگیره اما به شاهرخ  قول دادم تا این حس و از قلبم بیرون کنم.

روزها می اومدن و میرفتن. مونا اومد تو اتاق.

#پارت۱۱۷۵



-یه خبر برات دارم.

-چی؟

مثل همیشه روی میز نشست.

-دقت کردی این نهال چقدر با پارسا صمیمی شده؟!

ته دلم خالی شد.

-به ما چه؟

-نه دیگه، نشد! به ما همه چی! من یه حدسائی میزدم اما امروز حدسم به یقین تبدیل شد.

قلبم ضربان گرفته بود.

-چطوری؟

-حالا تو چرا رنگت پریده؟ حالت خوبه؟

-آره خوبه. بگو دیگه.

-امیرعلی گفت فکر کنم قراره با هم ازدواج کنن.

-اما غزاله که چند ماه بیشتر نمیشه …

-میدونم غزاله چند ماهه فوت کرده اما اینا که نمی خوان الان مراسم بگیرن … فقط در حد یه نامزدی بین دوستا که ما هم دعوتیم.

#پارت۱۱۷۶



باید بریم لباس بخریم خوشتیپ کنیم.

باورم نمی شد. دیگه صحبت های مونا رو نمی شنیدم.

تنها چیزی که جلوی چشمهام می اومد دستهای قفل شده ی پارسا و نهال بود.



با تکون دست مونا نگاهش کردم.

-گلاره، تو خوبی؟ حتماً از خوشحالیه زیاده چون هر کی ندونه من و تو میدونیم پارسا چقدر پسر خوبیه و تو اون شرایط سخت زندگیت بدون هیچ چشم داشتی کنارت بود. کمتر مردی اینطوری پیدا میشه! البته خوشا به حال نهال، یه شوهر خوشتیپ خوشگل و از همه مهمتر مرد نصیبش شد.

دلم می خواست بگم “مونا بسه، بس کن. من خودم میدونم پارسا چطور مردیه” اما انگار مونا کمر بسته بود تا من و نابود کنه.

با تن صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:

-مونا میشه بری؟

-آره، خودمم کار دارم اما باید بریم خرید.

بی توجه به حال بدم از اتاق بیرون رفت. با رفتنش خودداریم رو کنار گذاشتم و قطره اشک سمجی روی گونه ام چکید.

#پارت۱۱۷۷



به خودم که نمی تونستم دروغ بگم؛ من عاشق پارسا بودم.

نفهمیدم کی و کجا اما من لعنتی عاشقشم … عاشق مرد بودناش … عاشق کوه بودناش.

نه می تونستم داشته باشمش نه می تونستم فراموشش کنم.

-من و ببخش شاهرخ  که قلبم به روی مرد دیگه ای باز شد. من و ببخش!

از رستوران بیرون زدم.

 دلم تنهائی می خواست. با ریموت در و باز کردم. تا در خواست بسته بشه امیریل وارد حیاط شد.

-مزاحم که نیستم … میدونم نیستم!

سمت ساختمون راه افتاد. به ناچار در و باز کردم. وارد خونه شد.

-چی شد اومدی اینور؟

روی مبل نشست.

-بالاخره خواهر من داره عروس میشه.

لبخند تلخی زدم.

-مبارکه!

-میدونی با کی؟

-بله.

#پارت۱۱۷۸



عه، یعنی من نفر دومم؟

-بله.

-نظرت چیه؟

-نظر من؟



-آره خوب، تو از همه بیشتر پارسا رو می شناسی و ازش شناخت داری هرچند معلومه چقدر پسر آقا و فهمیده ایه.

-خودت گفتی، نیازی نیست من بگم. نهالم انتخابش کرده.

-آره اون که خیلی خوشحاله.

آروم زمزمه کردم.

-بایدم خوشحال باشه.

-چیزی گفتی؟

-نه، من خسته ام.

-یعنی برم؟

شونه ای بالا دادم.

-راستی یادت نره آخر هفته حتماً بیای.

-من شاید …

-اصلاً حرفشم نزن! نکنه میخوای همه فکر کنن تو داری حسودی می کنی؟ هرچند من که میدونم تو هیچ حسی به پارسا نداری، مگه نه؟

#پارت۱۱۷۹



آره.

-خیالم راحت شد.

-خودم میام دنبالت اما یه چیزی، آدم ها خیلی منتظر جواب احساسات ما نمی مونن. گاهی خسته میشن و میرن؛ به این میگن دیر کردن و با هیچ چیزی جبران نمیشه. خداحافظ.

 

با رفتن امیریل نگاهم رو به جای خالیش دوختم. یعنی این چند سال پارسا منتظر احساسات من بود؟

یاد حرف آخر غزاله افتادم.

“پارسا فقط از روی دلسوزی با من ازدواج کرد، اون عاشق کس دیگه ای بود و هست. ازت میخوام کمکش کنی تا به عشقش برسه. “

نگاهم رو به سقف دوختم. از اشک ریختن خسته شده بودم. یاد خاطراتی که با پارسا داشتم لحظه ای ولم نمی کرد.

انگار خاطره هام قصد جونم رو کرده بودن.

“لعنتی های مزاحم دست از سرم بردارین”

هرچی روی میز بود پرت کردم روی سرامیک ها.

#پارت۱۱۸۰



دست از سرم بردارید … آره، من یه آدم ترسو هستم که از قلبم، از احساساتم فرار کردم. ولم کنید”


روی زمین زانو زدم. خدایا من نمیتونم پارسا رو با کس دیگه ای ببینم.

حداقل حالا که فهمیدم حسم بهش چیه. خدایا خودت کمک کن.

به اجبار مونا باهاش برای خرید رفتیم. هیچ تمایلی به خرید نداشتم اما مگه از دست مونا میشد در رفت؟

-وای مونا بسه، چقدر تعریف کردی!

-باشه. ببین اون لباس گیپور کرم خیلی بهت میاد تازه آستین هم داره.

-مونا خل شدی؟ ول کن، مگه نامزدیه؟ یه جشن کوچیکه!

-رو حرف من حرف نزن، بدو.