آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
- تا وقتی که دوستم داشته باشی.

پوزخندی زدم و گفتم: محاله

- چرا؟

- چون نقشت بی رحمانست. می خوای منو عاشق خودت کنی، بعد بذاری تا آخر عمرم پیشت باشم و زجر بکشم.

جلو چشمم به زنت محبت کنی، بچه هاتو من بزرگ کنم ... حتی وقتی بهش فکر می کنم، کلا از عاشق شدنت پشیمون می شم

با لبخند گفت: یعنی به همه اینا فکر کردی، بعد گفتی عاشق آرمان نمی شم؟!

- آره؟

خندید و گفت: باشه! پس یه قرار دیگه می ذاریم. تو چه منو دوست داشته باشی، چه نداشته باشی، می تونی بری.

این چرا هر دقیقه قرارشو عوض می کنه؟ نکنه بازم یه نقشه ی دیگه تو سرشه؟

گفتم: نه! همون قبلی بهتره! من از خودم مطمئنم!

- باشه؛ هر جور راحتی!

قهوه رو در سکوت خوردیم. به شعله ی شومینه نگاه کردم.

یهو آرمان گفت: کاملیا هفته ی دیگه می خواد نامزد کنه... تو هم دعوتی

#پارت۱۱۸۶


- مگه مامانش قبول کرد؟ - آره؛ با عمم حرف زدم.

- حالا اجازه می دی برم؟

- چرا از من اجازه می گیری. برو به بردیا بگو

. -بردیا که حرفی نداره؟

شما هیچ وقت به من اجازه نمی دادید جایی برم.

- راست می گی. یکی دو ساعت حرف زدیم، بعدش آرمان تو کلبه خوابید، منم به اتاقم رفتم.

یک هفته مثل برق و باد گذشت. تمام این یک هفته، آرمان با من خوب بود؛ زیادی هم خوب بود.

حتی بعضی وقتا فکر می کردم آرمان نیست و بدلشها بیشتر وقتا با شک نگاش می کردم

. با شوخی و خندهاش سعی می کرد دل منو بدست بیاره اما بی فایده بود.

دلم هنوز قبولش نداشت. صبحونه، شام و نهارو با هم می خوردیم؛ البته اگه فرحناز سر نمی رسید. شبایی که می رفت کلبه، منم پیشش می رفتم.

آخرین باری که بردیا رو دیدم، همون شبی بود که دستم در رفته بود. دیگه نه سراغمو گرفت، نه زنگ زد.

صبح بیدار شدم و بخاطر بارش برف، با دو خودمو به عمارت رسوندم. از سرما می لرزیدم

.
سریع رفتم اتاق آرمان، درو باز کردم و رفتم تو. آخیش

! اینجا چه گرمه! بعد اینکه بیدارش کردم، نشست و گفت:

- چرا می لرزی؟

- سردمه.

با لبخند اومد پایین و پتوشو دورم پیچوند؛

شونمو چرخوند، نشوندم رو تخت و خم شد و گفت:

- هر وقت گرمت شد، برو صبحونه رو حاضر کن.

#پارت۱۱۸۷



همینجور که سمت دستشویی می رفت، گفت: اگه حرفمو گوش می کردی و توی یکی از اتاقا می خوابیدی،

الان اینجوری نمی لرزیدی.


وقتی رفت تو، رو بالشتش خوابیدم و یه نفس عمیق کشیدم. چه بوی خوبی می ده! چه جای نرمی داره خوش به حالش

- گفتم بخوابی یا بشینی؟ سریع نشستم و برگشتم و گفتم: ببخشید

- اگه دوست داری بخواب!

بلند شدم، پتو رو گذاشتم رو تخت و گفتم: نه، ممنون. چون امروز قرار بود برای جشن نامزدی کاملیا بره خرید، دیر تر بیدارش کردم.

آرمان یه لقمه جلوم گرفت و گفت: بعد از صبحونه برو حاضر شو، می ریم خرید.

لقمه رو برداشتم و با خوشحالی گفتم: واقعا؟!

یعنی می ذارید باهاتون بیام خرید؟!

- آره خب!

- وای ممنون! دیگه داشتم دیوونه می شدم که با کی برم خرید؟

چون جایی هم بلد نبودم.


خندید و گفت: تهران و یه روز نشونت بدن، روز بعد، خودت نقشه تهران رو می کشی؟

منظورشو نفهمدیم. گفتم: چی؟!

با خنده گفت: هیچی! صبحونتو بخور

بعد خوردن صبحانه، حاضر شدم و شش میلیون تومنی که آرمان بهم داد، برای خرید کادو با خودم آوردم و تو سالن منتظر آرمان موندم.

چند دقیقه بعد، آرمان با اخم ساعتشو رو دستش می بست و از پله ها اومد پایین.

با لبخند گفتم: اگه یه روز اخم نکنی روزت شب نمی شه؟!

#پارت۱۱۸۸


نگام کرد و با لبخند گفت: نه! چون با همین اخم رشد کردم.

خندیدم. خواستیم بریم که آیفون زنگ خورد.

رفتم آشپزخونه، گوشی رو برداشتم، بردیا بود.

گفتم: به به! بردیا آقا! چه عجب! نکنه قهر بودی ما خبر نداشتیم؟

- انقدر زبون نریز درو بزن!

- اگه نزنم؟

فرحناز پرید جلو آیفون و گفت: گربه ی شرک!

فعلا درو بزن، بعد هر چی خواستی برای بردیا دلبری کن!

اوه اوه! رئیس بزرگ!

بدون هیچ حرف اضافی دیگه، دکمه رو فشار دادم و رفتم بالا.

آرمان گفت: کجا موندی؟

- مهمون داریم!

- کی؟

- عشقت فرحناز؛ عشقم بردیا

آرمان نگاه تندی بهم کرد و گفت: اگه بابام نخواد فرحنازو به من بده، تو به زور به ریش ما می بندیش

بردیا اومد تو و با تعجب به ما دو تا نگاه کرد و گفت: کجا به سلامتی؟!

شال و کلاه کردین!

آرمان اگه اجازه می دادید، می خواستیم برای فردا شب خرید کنیم.

بردیا با لبخند گفت: فکر نمی کنی پارتو اشتباهی برداشتی؟!

- دو تاشونو می برم! بردیا مچ دستمو کشید

طرف خودش و گفت: هر کی با یار خودش! جر زنی هم نداریم!

#پارت۱۱۸۹



- خب چرا فرحنازو تو نمی بری؟

بردیا خواست حرفی بزنه که فرحناز با جیغ اومد تو و گفت:

- آرمان؟ این سگ لعنتیو یا بکش یا بفروشش هر وقت اومدم تو این خونه، پاچه منو گرفت
.
نمی دونستم به قیافه ی فرحناز بخندم یا بخاطر دعواهای این دو تا ناراحت باشم؟

فرحناز کنار آرمان وایساد.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۸۱


مرصاد_ خودت گفتی میخوام پیش مرصاد

بمونم!

توی صورتش گستاخانه گفتم:

_دروغ گفتم مرصاد.. دروغ گفتم!!

مرصاد_چرا؟

_به خودم مربوطه!

اما توی دلم آه پرسوزی کشیدم و گفتم: چون من

یه

سربارم... چون قدر خانوادمو ندونستم!

مرصاد_ اونوقت به سامیار مربوطه؟

نگاهمو روی تموم صورتش گذروندم!

خدایا چقدر دوست دارم این صورت فریبنده رو!

بی اراده به لب هاش نگاه کردم..

بعد از مکث طولانی اومدم نگاهمو ازش بگیرم که

دستش

توی موهام چنگ شد و لب هاش قفل لب هام!

نمیدونم چی شد که همراهیش کردم..



#پارت۱۱۸۲


نمیدونم چی شد که دلم خواست اون لحظه همه

چی رو

فراموش کنم.. فراموش کنم خیانت هاشو..

بیخیال تموم دنیا

شدم..

یه کم که گذشت خودشو ازم جدا شد و با

چشمای قشنگش به

لبم خیره شد و توی چند سانتی از صورتم گفت:

_دوستم داری لعنتی.. دوستم داری و مقاومت

میکنی!!

قطره اشکی از چشمم چکید و نالیدم:

_آره دوستت دارم.. متاسفانه دوستت دارم!

روی دست هاش بلندم کرد و به سمت اتاق خواب

حرکت

کرد..

انداختم روی تخت و شروع کرد با ولع بیشتری به

بوسیدن

لب هام..

زیر دستش میلرزیدم.. نمیدونم بخاطر هیجان بود

یا باختن

در مقابلش!

مثل اون موقع ها به عادت همیشه اش که میون

بوسیدن

دوست داشت دائم تکرار کنم دوستش دارم،

ازم جدا شد و با لذت به لبم زل زد و گفت:

#پارت۱۱۸۳


_بگو دوستت دارم! بگو عاشقمی..

سکوت کردم که دوباره بوسه های کوتاه روی لبم

نشوند

و تکرار میکرد..

یالا ماهک.. اعتراف کن عاشقمی اعتراف کن بدون

هم نمیتونیم..

نگاهمو ازش دزدیم و به سمت مخالف نگاه کردم

و باز هم

سکوت کردم..

چونمو گرفت و سمت خودش برگردوند و با

چشمای شیطونش

بهم زل زد و گفت:

همین که زیر دستمی یعنی دوستم داریا!!

_دوستت ندارم...

لب پایینمون گاز ریزی گرفت و با لبخند گفت؛

_عاشقمی؟

نمیدونم چی شده بود که اختیار از کف داده

بودم..

سرمو به معنی مثبت تکون دادم و گفتم:

_اوهوم!!



#پارت۱۱۸۴


تک خنده ای کرد!

مرصاد_آخرش اعتراف کردی؟

_اوهوم!

مرصاد_ جان! میدونی عاشقتم؟

_نه!

مرصاد_ دختر همه ی زندگیم شدی! و باز هم

بوسه!

یه کم دیگه هم گذشت که خمار به چشمام زل زد!

مرصاد_خانومم میشی؟

با حرفی که مرصاد زد به خودم اومدم..

اون ازم چه تقاضایی داشت؟ ازدواج یا رابطه؟

سوالی

نگاهش کردم که گفت:

_با من ازدواج میکنی؟

بی اراده پوزخندی کنج لبم نشست!

از جا بلند شدم و پاهامو از تخت آویزون کردم و

موهامو چنگ

زدم!!

مرصاد_ جوابمو نمیدی؟

_میخوام برگردم ایران..

#پارت۱۱۸۵


مرصاد_ این جواب درخواست من بود؟

_جوابی ندارم بهت بدم..

مرصاد دلخور چشماشو روی هم گذاشت و آهی

پر حسرت

کشید و گفت:

_به وکیلم میگم کارهای رفتنمون و راست و

ریست کنه!

_بچه ات دختره یا پسر؟

مرصاد کلافه چنگی به موهاش زد و گفت: _بچه

ی پانیذ

دختره.. ماهک من بچه ای ندارم.. من حتی یک

ثانیه هم

ندیدمش! حتی نمیدونم زنده اس یا مرده!!!!

دست هاشو دوطرف صورتم گذاشت و با غمگین ترین حالت

گفت:

_عقدش کردم چون عذاب وجدان شیرینی رو

داشتم که

بخاطر بچه ای که من کشتم خودکشی کرد...

نمیخواستم بخاطر من جون ۲ نفر دیگه گرفته

بشه!

میخواستم این دفعه قربونی من باشم اما.. انگار

سرنوشت

واسه من عذاب های بزرگتری در نظر گرفته بود..



#پارت۱۱۸۶


من خیلی تنهام ماهک.. تو این مدت سختی های

زیادی

کشیدم..

نبودن تو توی این قاعده مستثنا نبود..

بی غرور میگم دوستت داشتم و دلتنگت بودم..

و دلتنگی هام کم عذابم نداد..

تنها حدفم بعد از آشکار شدن حقایق طلاق پانیذ

و به دست

آوردن دوباره ی تو بود..

میخواستم بعد از اعترافش ازش شکایت کنم و

اسمی رو که

با حیله و نقشه ی اتابک وارد شناسنامه ام شده

بود رو پاک

کنم اما..

اتابک همیشه یک قدم جلوتر از منه!

ماهک تنها بهونه ام واسه ادامه ی زندگی بودن با

توئه!

اگه نا امید بشم تمومش میکنم!!

سرمو پایین انداختم و مشغول مداخله و آروم

کردن دعوای

بین عقل و قلبم شدم..

#پارت۱۱۸۷


بعد از مکث نسبتا طولانی گفتم:

_میخوای با بابات چیکار کنی؟

مرصاد_میخوای با دلم چیکارکنی؟

_متاسفانه دلتون باید منتظر بمونه آقای عظیمی !

کشیدم توی بغلش و سرمو به سینه اش چسبوند

و گفت:

_مسپرمش دست قانون..

با خنگی گفتم: دلتو؟

تک خنده ای کرد و گفت: نه بابامو!

نمیدونم چرا دیگه از مرصاد خجالت می کشم!

خودمو ازش جدا کردم و گفتم:

_میشه اینقدر دست درازی نکنی؟

مرصاد_ این سوالت تکراری نیست؟ انگار یه

چیزی اذیتش

میکرد چون گوشه ی چشمش یه لحظه جمع شد..

از جام بلند شدم و اومدم ازاتاق برم بیرون که

دستمو از پشت

کشید و گفت:

_کجا؟ تازه داشتیم گرم میکردیم!
و بی توجه به نارضایتی من کار خودش رو کرد. تمام لباسهام رو به سلیقه ی خودش خرید.

 

بی قرار زیر دست آرایشگر تکون میخوردم. مونا این روزها حالم رو درک نمی کرد و به زور منم با خودش آورده بود آرایشگاه.

نمیدونست دلم تنهائی میخواد. کارم تموم شد. نگاهی تو آینه انداختم. مونا با ذوق گفت:

-واای چه خوشگل شدی! بدو که امیرعلی منتظره.

#پارت۱۱۸۱



لازم بود همه ی این کارا؟

-حرف نزن که به تو باشه خودتو تا ابد تو اون خونه حبس می کنی.


سوار ماشین شدیم. نگاهم رو به تاریکی شب دوختم.

-خدایا من امشب چطوری کنار یکی دیگه ببینمش؟ بهم صبر بده خدا.

-داری چی برای خودت زیر لب میگی؟

-هیچی.

حتی نمی دونستم مراسمشون کجاست. ماشین و تو پارکینگ اختصاصی هتل پارسا پارک کردیم.

با آسانسور به طبقه ی vip رفتیم. تو اتاق پرو لباسم رو عوض کردم. شالم رو روی موهام انداختم.

وارد سالن شدیم. قلبم چنان به سینه ام می کوبید که هر آن می خواست از سینه ام بیرون بزنه.

هلیا اومد سمتمون. با هم دست دادیم. امیرعلی سری تکون داد.

-به به پرنسس چه زیبا شدن!

#پارت۱۱۸۲




همین تعدادیم؟

هلیا: نه، چند تا از دوستان هستن که تو راهن.

-آها.

در سالن باز شد و پارسا همراه نهال وارد شدن. با دیدن دستهاشون که توی دست هم بود …

 لحظه ای تعادلم رو از دست دادم و چیزی تا افتادنم نمونده بود که دستی بازوم رو چسبید. نگاهی به هلیا انداختم.

چشمهام پر از اشک شد. من نمیتونستم این جمع رو تحمل کنم.

بذار بهم بگن حسود اما نمی تونم ذره ذره با دیدنشون شکنجه بشم.

با اومدنشون سمتم چرخیدم تا از سالن بیرون برم اما صدای پارسا باعث شد سر جام بمونم.

ته دلم خالی شد.

“لعنتی، صدام نکن … نیا این سمت تا رسوام نکردی!” اما انگار دست بردار نبود.

-گلاره!

چرخیدم و لبم رو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.

عطر مردونه اش مشامم رو پر کرد و تلاطم قلبم رو بیشتر.

#پارت۱۱۸۳



نگاهم رو پایین انداختم. سالن تو سکوت بدی فرو رفته بود.

-نگاهم کن!


آروم سرم رو بالا آوردم. میدونستم الان چشمهام پر از اشک میشه.

-تا کی میخوای ازم فرار کنی؟

ناخواسته قدمی عقب گذاشتم. این داشت چی می گفت؟

-باهام ازدواج کن!

باورم نمی شد … داشت اذیتم می کرد. اون امروز قرار بود با نهال ازدواج کنه! قدم دیگه ای برداشتم.

-چـ … چرا داری اذیتم می کنی؟

پوزخندی زد.

-چرا هیچ وقت منو نمی بینی؟ نگاه کن؛ منم، پارسا! همونی که تو نگاه اول به دلش نشستی. من دوستت دارم!

نگاه سرگردونم رو به بقیه دوختم. اینجا چه خبر بود؟!!

 

#پارت۱۱۸۴



دستهام رو روی گوشهام گذاشتم.

-اینجا چه خبره؟! چرا دارین اذیتم می کنین؟

پارسا اومد جلو.

-من دوستت دارم، انقدر نامفهومه؟

-اما … اما …

-جلوی همه ی اینا برای آخرین بار ازت خواستگاری می کنم. به روح پدرم قسم، اینبار من و نبینی برای همیشه میرم. من دوستت دارم، ازت میخوام گوشه ای از قلبت رو به من بدی … این کار و می کنی؟



-اما نهال …

امیریل اومد جلو.

-تمام اینا یه نمایش بود تا تو به خودت بیای … تا باور کنی که عاشقی … تو عاشق بودی اما احساس می کردی داری به شاهرخ  خیانت می کنی. ما اینکار رو کردیم تا تو بتونی تصمیم بگیری. حرف اون شبم رو یادته؟ بهت گفتم نذار برای احساساتت دیر بشه، همیشه یکی منتظر نیست!

باورم نمی شد … یعنی نهال و پارسا نمی خواستن ازدواج کنن؟ نگاه پارسا هنوز منتظر بود.

#پارت۱۱۸۵


وقتی به تمام این چند روز فکر می کنم می بینم نمی تونم از پارسا بگذرم.

سرم رو پایین انداختم.

-ببخش برای تمام روزهایی که اذیتت کردم.

-این حرفت و پای چی بذارم؟ برم یا برای همیشه کنارم می مونی؟

لبم رو از خجالت به دندون گرفتم.

-می مونم!

صدای جیغ دخترا سالن و برداشت. احساس کردم قلبم چقدر سبک شد!

 

امیرعلی: بقیه کجا موندن؟

یهو در سالن باز شد و اول از همه خانوم جون وارد سالن شد و پشت سرش بقیه.

متعجب به همه نگاه کردم. مونا چشمکی زد.

#پارت۱۱۸۶



خب عروس و دوماد بیاین سر سفره ی عقد که الان عاقد میاد.

-چی؟

هلیا: پس چی فکر کردی؟ ما تا شما دو تا دست به دست هم نکنیم از این سالن بیرون نمیریم.

با فاصله کنار پارسا روی مبل نشستم. عاقد اومد. تو آینه نگاهی به پارسا انداختم. لبخندی زد.

سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با صدای بله ام صدای دست دخترها بالا رفت.

خانوم جون بوسیدم و برام آرزوی خوشبختی کرد. هنوز باورم نمی شد، انگار همه چی مثل خواب بود.

هلیا با ویلچر مادر پارسا سمتمون اومد. لبخند کم رنگی روی لبهاش بود. هلیا بغلم کرد.

-شما هر دو سختی دیدین … خوشحالم که پسر خاله ام بالاخره به عشقش رسید.

#پارت۱۱۸۷



مرجان اومد جلو.

-خوشبخت بشین … نمیخواستم بیام تا باعث ناراحتیت نشم اما بقیه اصرار کردن.

-نمیخوای دخترت رو بغل کنی؟