آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 3 🦋🦋🦋:
#پارت۱۱۹۱



- حالا ببین امن بزرگش کردم!

به لباسا نگاه می کردم. چیزی مد نظرم نبود.

سرمو بلند کردم، دیدم آرمان نگام می کنه. سریع سرشو چرخوند طرف دیگه

، یعنی داره لباسا رو نگاه می کنه. خندم گرفته بود.

به بردیا گفتم: بریم.

رفتیم بیرون.

گفت: می خوای لباس پوشیده بگیری؟

نمی شه فقط همین یه شبو بيخيال روسری و لباس پوشیده باشی؟

- فقط یه شب!

- چرا؟

- می خوام به بقیه که بهت می گن زشت، ثابت بشه که تو هم می تونی خوشگل بشی؟

با خنده گفتم: حالا تو از کجا می دونی من خوشگل می شم؟!

- چون فقط با تمیز کردن ابروت صور تت تغییر کرده. مطمئنم اگه یه کمی دیگه به صورتت برسی، حسابی خوشگل می شی.

لبخند زدم و چیزی نگفتم.

گفت: حالا لباس چه رنگی می خوای؟

- قرمز. اگه اون مدل و رنگی که می خوام گیرم نیومد، دیگه مجبورم یه چیز دیگه بگیرم.

بردیا جلوی یه مغازه وایساد و گفت: این

چطوره؟ نگاه کردم. یه لباس بنفش کوتاه که تا رونم به زور می رسید.

#پارت۱۱۹۲



خندیدم و گفتم: عالیه! ولی بدرد من نمی خوره!

- خب این چی؟

اینم که بدتر از قبلی! با اینکه بلند بود ولی فقط کافی بود یه قدم بردارم تا شورتم معلوم بشه.

بازوشو گرفتم و گفتم: تو برای من لباس انتخاب نکنی راحت ترم!

به بازوش نگاه کرد.

دستمو برداشتم و گفتم: ببخشید

دستمو گذاشت رو بازوش و گفت: برای معذرت خواهی دیره

خواستم دستمو بردارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت: آرمان پشت سرمونه.

نمی خوای که بفهمه علاقه ای بینمون نیست؟!

پشتمو نگاه کردم. همین جور که به ما نزدیک می شدن، فرحناز محو تماشای مغازه ها بود و آرمان فقط ما رو نگاه می کرد.


کل پاساژو زیر و رو کردیم و به گفته ی بردیا هر جا می رفتیم،

آرمان پشت سرمون می اومد تو.

با اینکه پاساژ بزرگی بود اما چیزی که می خواستم پیدا نکردم. از پاساژ می اومدیم بیرون که بردیا گفت:

- بهت نمیاد سخت پسند باشی! اون موقع ها زودتر انتخاب می کردی

- این دفعه فرق می کنه. اونا برای خودم بود، این لباسو بخاطر کاملیا می خوام بخرم.

- یعنی انقدر برات مهمه؟

- بله!

از پاساز اومدیم بیرون. کنار ماشین وایسادیم

.
فرحناز گفت: آرمان چرا اون لباسو نخریدی؟

خوشگل بود.

- چطور می تونی لباس به اون کوتاهی بپوشی؟

#پارت۱۱۹۳


- مگه اولین بارمه؟! توی ده تا از مهمونیات لباسای کوتاه تر از این پوشیدم و تو ازم تعریف می کردی. حالا این شده کوتاه؟

آرمان عصبانی به نظر می رسید ولی با آرامش گفت: خیلی خب، برو بخرش! اینجا منتظرت می
مونیم.

بردیا دستشو انداخت دور شونم و درو باز کرد. نشستم؛ خودشم نشست.

فرحناز گفت: پول همرام نیست.

آرمان کارتشو جلوش گرفت و گفت: بگیر

فرحناز: لازم نکرده!

فرحناز با لج نشست. آرمان نشست، ماشینو روشن کرد و پاشو گذاشت رو پدال گاز. سرعت ماشین هر لحظه بیشتر می شد.

بردیا گفت: آرمان! آرومتر برو.

- آرومتر از این دیگه نمی شه!

- اگه حالت خوب نیست، خودم رانندگی می کنم.

- چیزیم نیست؛ خوبم.

آرمان با عصبانیت و فقط دست چپش رانندگی می کرد.

دستشو گذاشت رو دنده که عوض کنه، فرحناز دستشو گذاشت رو دستش و گفت:

- حالت خوبه عزیزم؟

آرمان سریع دستشو برداشت و داد زد: به من دست نزن!

بدبخت فرحناز کپ کرد و سرجاش نشست

. آرمان با یه حرکت ماشینو یه گوشه پارک کرد و پیاده شد

. بردیام رفت بیرون. کلافه و عصبی بود.

بردیا داشت آرومش می کرد. معلوم نیست امروز چش شده؟

فرحناز می خواست بره پایین که گفتم:

#پارت۱۱۹۴


- بهتر نیست تنهاش بذاری؟

برگشت و گفت: همش تقصیر پا قدم نحس توئه.

آرمان هیچ وقت اینجوری سرم داد نمی زد. نه آرمان، نه بردیا... معلوم نیست چه دعایی به خوردشون دادی که اینجوری شدن.

- دعای محبت و دوستی! بخوای به تو هم می دم، شاید آقا یه ذره به تو علاقه پیدا کرد

پوزخندی زد و گفت: آرمان جونش برای من در می ره؛ احتیاجی به دعاهای تو نیست!

چیزی نگفتم. بردیا جلو نشست و آرمان پیش من.

فرحناز با سرعت از ماشین پیاده شد در سمت منو باز کرد و گفت: بیا پایین

پوفی کردم و اومدم پایین و جلو نشستم. بردیا ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم.

چند دقیقه بعد، بردیا گفت: آرمان آدرس بده، پاساژ بعدی.

- نمی دونم؛ هر جا می خواید برید، برید.

برگشتم. آرانجشو لبه پنجره گذاشته بود و با انگشت اشارش، بالای لبش حرکت می داد.

گفتم: مگه نگفتی پاساژ با توئه؟ حالا زدی زیر حرفت؟

فرحناز: فکر نمی کنی زیادی خودمونی حرف زدی؟

جوابشو ندادم. از همون ځقه ی معصومیت چهره استفاده کردم!

آرمان همون جور که نشسته بود، دستشو گذاشت جلو دهنش و خندید.

آرنجشو آورد پایین و گفت: بپیچ سمت راست
وقتی آدرسو به بردیا داد،

گفتم: بردیا تو چرا چیزی انتخاب نکردی؟

- شما اول بخر، بعد برای من انتخاب کن!

- من انقدرا سلیقم خوب نیست!

- نفرمایید خانم. سلیقتونو دیدم!

#پارت۱۱۹۵



- از کجا؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۹۱


مرصاد هم مثل من اما پر صلابت و با تحکم

گفت:

_اول اینکه باید بترسی و دوم اینکه تو چه حرفی

با سامیار

داری که هر دفعه من میرسم قطع میکنی؟

سومین بارم بود این کار و تکرار میکردم چون دلم

میخواست تلافی کنم اما بار اول و دومم نه

سامیاری پشت

خط بود و نه مکالمه ای صورت گرفته بود..

نمیدونم چرا ته دلم میخواست عذابش بدم و یه

کاری کنم درد

هایی که من کشیدمو بکشه و حس کنه!

_وا؟ کجا به تو میرسم قطع میکنم؟ خب

حرفامون تموم شد!

اومدم برم که مچ دستم اسیر دستاش شد و

گفت:

_چی میگین به هم؟

خودشو بهم چسبود و تو فاصله ی چند میلی

متری از گردنم

ادامه داد:

_هوم؟

با حرکت مرصاد مور مورم شد سریع خودمو

عقب کشیدم

و با اخم گفتم:

_فاصله تو حفظ کن!



#پارت۱۱۹۲


مرصاد میون دندون های کلیک شده کنترل شده

گفت:

_چی میگین با هم؟

_وا؟ به توچه؟

عصبی دستشو زیرچونه ام برد و توی چشمم زل

و گفت:

_من بی غیرتی به سرم نمیکشما! فکر نکن چون

دوستت دارم

از احمق بازی هات بگذرم!

پوزخندی زدم و مرموز گفتم:

_شما ثابت شده ای!

مرصاد_هرچی که هست.. دیگه حق نداری با

غریبه ها

حرف بزنی!

مرصاد خبر نداشت سامیار از یه برادر هم واسه

من عزیز تر

بود و هیچوقت هیچ حسی جز حس برادر و

خواهری بهش

ندارم اما واسه چزوندن گزینه ی خوبی بود!

خودمو به حالت تفکر زدم و گفتم:

_اووم! باشه.. ولی فقط چون تو گفتیا!!!

با حرص چونمو فشار داد و گفت:

#پارت۱۱۹۳



_مرد نیستم اگه آدمت نکنم!

_محض اطلاع فرشته ها آدم نمیشن!

چونمو با غیض ول کرد و با عصبانیت گفت:

_مزه پرونی کن! فعلا دور دوره توئه!

چه خوش خیال بود این مرد!! خبرنداشت پام به

ایران برسه

خودمو گم وگور میکنم!

جدی شدم و با اخم ازش پرسیدم:

_بلیط ها چی شدن؟

بدون حرف رفت از پارچ آب روی کانتر یه لیوان

آب واسه

خودش خالی کرد و روی مبل نشست!!

_سوال پرسیدم!

مرصاد_ هیس! حرف نزن و گرنه تظمین نمیکنم

یه کاریت

نکنم!

دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:

_واسه من غیرتی بازی در نیار! بهت نمیاد!



#پارت۱۱۹۴


حرفم تموم نشده بود که صدای برخورد لیوان با

دیوار

و صدای بلندش باعث شد وحشت کرده چشمامو

محکم روی

هم فشار بدم..

صدای هین بلندم توی نعره های مرصاد گم شد!

مرصاد_ با من اینجوری حرف نزن توله سگ!

هنگ کرده از رفتار مرصاد با چشم های گرد شده

به لیوان

خورد شده نگاه کردم که تا اومدم با خودم تجزیه

تحلیل کنم

یقه ی لباسم توی چنگ مرصاد اسیرشده بود!

مرصاد_فکر کردی من مثل بابای بی غیرتمم که هر

گهی

خواستی بخوری و سکوت کنم؟

با لکنت گفتم:

_چی.. چی گفتم مگه؟

مرصاد که انگار جنون گرفته بود با فکی لرزون

گفت:

_دیگه با من اونجوری حرف نمیزنی! من کلاه بی

غیرتی

رو به سرم نمیذارما.. فکر کردی کی هستی؟ هان؟

خیلی

بهت بها دادم خودتو دست بالا گرفتی؟ آره؟

#پارت۱۱۹۵


فشار دستش اونقدر زیاد شده بود که بازم داشتم

نفس کم

میاوردم!

فکر نمیکردم اعصاب مرصاد اونقدر ضعیف شده

باشه که با

یه کل کل ساده بخواد اینجوری به سیم آخر بزنه!

دستمو روی دستش گذاشتم و با ناله گفتم:

_ولم کن مرصاد!

مرصاد_ برت میگردونم ایران چون قول دادم

برگردونمت! 

بعدش برو هرجهنمی که میخوای.. ناراحتی

اعصاب گرفتم

از دستت! شبا با قرص آرام بخش خودمو آروم

میکنم!بلندتر

نعره کشید:

_قلبم درد میکنه از دستت لعنتی!

توی چشم هاش که اشک جمع شده بود نگاه

کردم!

رگ های پیشونیش از عصبانیت متورم شده بود

صورتش

به کبودی میزد!

به گه خوردن افتادم!

اونقدر سنگ دل نبودم که عشق زندگیمو اینجوری

داغون

کنم!



#پارت۱۱۹۶


بی معطلی خودمو بالا کشیدم ولب هاشو بوسه

زدم!

مرصاد که از کارم، میون دعوا شکه شده بود

سکوت کرد!

لبشو عمیق تر بوسیدم که منو از خودش جدا کرد

و با همون

هنگی پرسید:

_چیکار میکنی؟

خودمو بیشتر بالا کشیدم و دستمو دور گردنش

حلقه کردم

و گفتم:

_نمیتونم این بوسه ها رو بجز تو با کس دیگه ای

تقسیم کنم! 

اینو فراموش نکن!

صورتش پر از اخمش داشت کم کم باز میشد و

جاشو به

تعجب میداد!

مرصاد_ دیوونه ای؟

مظلوم سرمو تکون دادم!

_اوهوم...

خودشو ازم جدا کرد و چنگی به موهاش زد و

دست هاشو

توی جیب شلوار جین یخیش گذاشت، سرشو

پایین انداخت

و زیر لب گفت:

_داری منم دیوونه میکنی!

دستامو به کمرم زدم و گفتم:

#پارت۱۱۹۷


_یادت باشه آقا مرصاد خودت عقب کشیدی!

به صورتم نگاه کرد.. دقیق و موشکافانه.. 

مرصاد_ چی از جونم میخوای؟

_حقمو!

مرصاد-حقت چیه؟

چشمامو تو کاسه چرخوندم و لبخند زدم!

پریشون بود اما تلخ لبخند زد..

پوف کلافه ای کشید و گفت: میزنم یه کاریت

میکنم فردا

پشیمون میشی..
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۹۱



۶ ماه بعد

وارد خونه شدیم. به اصرار پارسا عروسی بزرگی گرفتیم.

بهارک پیش مامان بود و این مدت علاقه ی عجیبی به مامان پیدا کرده بود اما قرار بود با خودمون زندگی کنه.

یه خانواده ی سه نفره که به اصرار من برای اینکه مادر پارسا هم با ما باشه خونه رو عوض کردیم.

نگاهی به شمع های روشن توی سالن انداختم و موزیک بی کلامی که در حال پخش بود.

با صدای پارسا هول کردم و چنگی به دامن لباسم زدم.

-خانوم موشه، ۶ ماهه داری از دستم فرار می کنی، امشب دیگه تو چنگال خودمی!

-عمراً!

-خواهیم دید.

جیغی زدم و سمت اتاق پا تیز کردم. تا خواستم در و ببندم در رو هل داد و وارد شد.

-پارسا …

-جون پارسا؟ دیدی بهت گفتم با دم شیر بازی نکن!

#پارت۱۱۹۲



پریدم روی تخت.

-نیایا وگرنه جیغ میزنم.

یهو دستم و کشید و پرت شدم توی آغوشش.

-جیغ بزن.

-تو که من و اذیت نمی کنی؟

آروم نوک دماغم رو گاز گرفت.

-مگه میشه موش به این خوشمزگی رو دید و هوس نکرد؟

لبهام اسیر لبهاش شد و طعم شیرین خوشبختی زیر زبونم رفت. همراهیش کردم.

گذاشتم روی تخت. بالای قفسه ی سینم رو بوسید و …

ملحفه رو کشید روی تن برهنه ام و کشیدم توی آغوشش.

-چرا بهم نگفته بودی …

دستم و روی لبهاش گذاشتم. نوک انگشتم رو بوسید.

-تبریک میگم خانوم شدنت رو!

 

گونه هام گل انداخت و نگاهم رو ازش گرفتم.

-آخ من قربون این لپای گل گلیت.

#پارت۱۱۹۳




محکم بغلم کرد و روی موهام رو بوسید. سرم رو روی سینه ی مردونه اش گذاشتم.

-پارسا؟

-جانم؟

-اگر روزی بهارک بفهمه من قاتل پدرشم؟

-هیس، اون هیچ حق پدری برای بهارک نداشته. بهارک دختر توئه و پدر شناسنامه ایش شاهرخ . ما یه خانواده ایم.

دستش لای موهام لغزید و با آرامش به خواب رفتم.

چند سال بعد
کنار سنگ نشستم و دستم و روی عکسش کشیدم
سالها بود که زیرخروارها خاک آرامیده
اما میدونم حواست به ما هست
از جام بلند شدم و
نگاه اخرم رو به سنگ سرد شاهرخ  انداختم

چیزی تا اومدن بهارک از دانشگاه نمونده بود
با یادوری بهارک لبخندی روی لبهام نشست حالا
دیگه خانمی برای خودش شده .

نگاهی به آسمون افتابی انداختم
لبخندی روی لبهام نشست

#پارت۱۱۹۴



خدا پاسخ صبوریهام رو با اوردن پارسا تو زندگیم
بهم داد
و چقدر خوشبختم پیش این مرد …
وارد خونه شدم همه جا تو سکوت فرو رفته بود
قسمتی از خونه مختص عکسهامون بود

نگاهی به عکس بهارک انداختم که حالا برای خودش خانومی شده بود و یاس و یاسمین، خواهرهایی که بهارک عاشقشون بود.

چند سالی از زندگیمون میگذشت. چند سالی که شاید بالا و پایین خودش رو داشت اما ذره ای از عشقم به پارسا کم نشده بود.

آروم زمزمه کردم:

-خدایا شکرت که بالاخره گذاشتی تا طعم خوشبختی رو بچشم.

چشمهام رو باز کردم. نگاهم به پارسا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم ایستاده بود.

موهای شقیقه اش جو گندمی شده و چقدر جذاب ترش کرده بود.

خم شد و گونه ام رو بوسید.

-کسی خونه نیست؟

-نه …

-خیلیم عالیه!

و تا به خودم بیام روی کولش بودم. جیغی کشیدم. در اتاق رو با پا بست.

خوشبختی همین روزهایی هست که میگذرن.

#پایان