آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
، رفتم بالا تختشو مرتب کردم. لباساشو شستم و اتو کردم و گذاشتم سر جاشون و اومدم پایین.

دیدم خاتون تلفن دستشه و داره به پریز می زنه.

با خوشحالی از پله ها اومدم پایین و گفتم: تلفنو بخاطر من آوردی؟!

#پارت۱۱۶۵



با لبخند گفت: آره؛ آقا گفت.

چه شیرین زبونی ای براش کردی که اجازه داده زنگ بزنی؟

- با چشمام هیپنوتیزمش کردم!

- وا!

- والا!

خندید و رفت.

دستمو گذاشتم رو گوشی. ضربان قلبم رفت بالا. هیچ وقت فکرشو نمی کردم با زنگ زدن به نسترن استرس پیدا کنم.

برداشتم شماره رو گرفتم. برق خورد. یه نفس عمیق کشیدم. بعد از چند تا بوق، یه بچه گوشی رو برداشت و گفت: الو؟

با لبخند گفتم: سلام امین... مامان هست؟

- آره...شما؟

- دوستشم

- کدوم دوستش؟

- یه دوست غریبه!

- دوست که غریبه نمی شه؟!

- ولی من شدم! حالا گوشی رو می دی مامانت؟

- بگم کی زنگ زده؟

صدای نسترن بلند شد: کیه امین؟

- دوستت؟

- یک ساعته داری با دوست من حرف می زنی؟

گوشی رو بیار اینجا ببینم؟

چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود!

چند لحظه بعد، گفت: الو

#پارت۱۱۶۶


بغض کردم. دلم می خواست بغلش کنم.

دلم می خواست انقدر حرف بزنه که دیگه خودش خسته بشه. دیگه بخاطر پرحرفیاش سرش داد نمی زدم.

- الو؟ چرا حرف نمی زنی؟ کیمیا تویی؟

با بغض و خنده گفتم: چشم منو دور دیدی، رفتی با یکی دیگه رفیق جینگ شدی؟

خیلی بی معرفتی نسترن!

اشک از چشمام سرازیر شد. ساکت بود. می دونستم اونم مثل من بغض کرده.

می دونستم اونم مثل من به چیزی داره تو گلوش خفش می کنه و اجازه ی حرف زدن بهش نمی ده.

بی جون گفت: شیرین... عزیزم!

گریه کرد.گریه کردم. نه من می تونستم حرف بزنم، نه اون. چند دقیقه فقط صدای گریه همدیگه

رو می شنیدیم.

من زودتر آروم شدم و گفتم: خوبی نسترن؟!

- چی خوبی؟. می دونی چقدر نگرانت شدم؟

گفتم دیگه مردی؟ مگه نگفتی جات خوبه ؟! چرا دیگه بهم زنگ نزدی؟

- می خواستم؛ نشد.

- نشد یعنی چی؟ یعنی نمی تونستی بیای سر کوچه؟ به باجه تلفن نبود؟

- چرا بود؛ ولش کن... قصش مفصله؛ بعدا تعریف می کنم.

- هنوز تهرانی دیگه؟

- آره... نکنه بازم می خوای بیای دنبالم؟

- اگه دلت بیاد آدرس بدی، آره!

- جون خودم نمی شه!

- مگه تو کجایی که نمی تونی آدرس بدی؟

#پارت۱۱۶۷



- گفتم که قضیش مفلصه؟ بعد می گم... تو بگو چه خبر؟ از همسایه و دوستام...

- خب...

کمی فکر کرد: از کی شروع کنم؟ ه اا هومن از میترا جدا شد.

- چی؟.... چرا؟

- نمی ساختن. هومن می گفت گوشی میترا بیش از اندازه زنگ می خورد.

هر دفعه که می پرسید کیه، می گفت دوستام.. تا یه روز هومن خودش گوشی رو برمی داره می بینه پسره...

چند دفعه هم دعواشون می شه و هومن کوتاه میاد. حتی از یکیشون شکایت کرد اما بی

فایده بود، چون دوستای قبلی میترا ولش نمی کردن، هومنم جدا شد.

- گناه داشت!

- چی چیو گناه داشت؟! حقش بود! اصلا تقصیر خودت بود که روز اول بهش نگفتی میترا با چند نفر دوسته.

خندیدم و گفتم: قربونت برم؛ دوباره شروع نکن!

- می دونی وقتی هومن طلاق گرفت، اومد خیاطی دنبالت؛ می خواست ازت معذرت خواهی کنه و بهت پیشنهاد ازدواج بده؟...

می گفت عین خر پشیمونه!

- تو هم که دست خالی نفرستادیش بره؟

- معلومه نه... خیاطی رو سرش خراب کردم!

یهو یاد نوید افتادم و گفتم: نوید چیکار می کنه؟

- هیچی! درسشو می خونه. از روزی که تو گم و گور شدی، همش سرش تو کار خودشه.....

روزای اول می اومد دم خیاطی و سراغ تو رو از من می گرفت... وقتی فهمید واقعا ازت خبری ندارم، پرسیدنش شده ماهی یه بار.

نزدیک دو ساعت با نسترن حرف زدم. وقتی دوتامون راضی شدیم که قطع کنیم،

ازم قول گرفت دوباره بهش زنگ بزنم. منم گفتم سعی می کنم خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم.

#پارت۱۱۶۸



احساس سبکی و سر خوشی می کردم. تو این همه مدت، به اندازه امروز از ته دلم خوشحال نبودم.

بلند شدم که صدای آیفون اومد. رفتم آشپزخونه، به صفحه آیفون نگاه کردم.


گوشی رو برداشتم و گفتم: به به! یار سفر کرده باز آمد! از این ورا کاملیا خانم! احیانا راه خونتونو گم کردید؟

- سلام! درو بزن بیام تو، خبر برات دارم!

- شوهر برام پیدا کردی؟ با لبخند گفت: آره! یه شوهر کچل! چون با زبون شما هیچ مرد مو داری جرات ازدواج با شما رو نداره!

- خیلیم دلشون بخواد! دکمه رو زدم.

کتری برقی رو آب کردم، زدم به برق. دو تا لیوان هم گذاشتم رو میز. کاملیا اومد تو و گفت:سلام!

دستشو دراز کرد. باهاش دست دادم و گفتم:

سلام

یه صندلی رو کشید عقب و گفت: باز دلخوری؟

- آره! چون هنوز بلیت تئاتر شما دستم نرسیده!

- من که گفتم بیا؟ آرمان نمی ذاره،

خب من چیکار کنم؟

- تو بلیتو می دادی، به بردیا می گفتم راضیش کنه.

- باشه!

- حالا خبرت چی بود؟

یه لبخند از روی خجالت زد و گفت: به استکان چای بهم بده تا بگم!

بعد اینکه چای جلوش گذاشتم، گفت: راستش... قراره با... آبتین نامزد کنم!
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۶۱


هر چقدر با مرصاد دعوا میکنم و جیغ و داد و

بیداد میکنم فایده

ای نداره! لج کرده کار خودشو میکنه!

هر چقدرم جلوش گریه میکنم دل سنگش به رحم

نمیاد!

فقط میخوام از این خونه بزنم بیرون! میدونم

چیکارش کنم!

دنبال یه راه فرار بودم که صدای شکستن چیزی

از فکر

بیرونم کشید!

با عجله بالکن رو ترک کردم و به اشپزخونه رفتم!

کسی نبود!

ترسیدم.. نکنه مرصاد خونه نیست و دزد اومده!

آهسته گفتم: مرصاد؟

صدایی نیومد!

عقب گرد کردم سمت پزیرایی!

با دیدن مرصاد که میون دو تا مبل ها افتاده جیغ

بلندی کشیدم و

به سمتش پرواز کردم!

مرصاد باچشم های بسته و لب های کبود شده

بین کاناپه ها افتاده بود و حتی پلک هم نمیزد!


#پارت۱۱۶۲


با ترس و وحشت تکونش دادم!

_مرصاد؟ مرصاد چی شدی؟ مرصاد جان خوبی؟

چشماتو باز کن

تو رو خدا! آخه چی شده؟

اما مرصاد تکون نخورد! دیگه واقعا ترسیده بودم!

دست

و پاهام شروع کرد به لرزیدن!

تقصیر من شد، اینقدر حرصش دادم!

با گریه تکونش دادم و گفتم:

_مرصاد تو روخدا چشم ها تو بازکن، مرصادم من

میترسم... 

تو رو خدا.. جون ماهک باز کن چشم هاتو..

فایده ای نداشت تکون نخورد..

دویدم سمت در که برم کمک بیارم اما از شانس

بدم در قفل

بود..

دویدم سمت تلفن اما تلفن روی میزش نبود و

جمعش کرده

بود..

برگشتم پیش مرصاد و سرشو بلند کردم و روی

پاهام گذاشتم..

_مرصاد در ها رو قفل کردی حالا چیکارکنم؟ مرگ

من

بلند شو غلط کردم دیگه اذیتت نمیکنم!

#پارت۱۱۶۳


اصلا هزار تا زن بگیر.. اصلا منو تا قیامت زندونی

کن.. 

الهی قربونت بشم باز کن چشماتو.. بخدا دیگه

اذیتت نمیکنم!

گریه میکردم و تکونش میدادم اما دریغ از یه

تکون خفیف!

وحشت زده و هول کرده از اینکه نکنه

دور‌ از جونش مرده

باشه بلند شدم و شروع کردم به گشتن جیب

هاش.. 

نبود.. کلید لعنتی نبود.. گوشیشو پیدا کردم اما

اونم رمز

داشت..

دویدم توی اتاق ها و دنبال کلید..

دیگه داشتم از استرس بالا میاوردم!

رفتم سمت درخروجی وشروع کردم به ضربه زدن

به در

و جیغ زدن..

_ترو خدا یکی کمک کنه! کسی نیست؟ تو رو خدا

یکی به

دادم برسه!

اونقدر جیغ زدم و دست پا زدم که فایده ای

نداشت!

دوباره برگشتم سمت مرصاد و دوباره سرشو بلند

کردم و توی

بغلم گذاشتم!

با ضجه گفتم:


#پارت۱۱۶۴


_مرصاد؟ نفسم؟ چی شدی؟ تو که چیزیت نبود!

تو که مشکلی

نداشتی! تقصیر منه بی شرفه!

لیوان آب و به یک باره توی صورتش خالی کردم

که پلکش یه تکون کوچیکی خورد!

خوشحال از اینکه زنده اس شروع کردم به

بوسیدن تموم

صورتش و قربون صدقه رفتنش!

لبشو بوسیدم که یه لحظه حس کردم اونم لبمو

بوسید!

با شک خودمو ازش جدا کردم و با تردید نگاهش

کردم..

تکون نمیخورد.. انگار توهم زده بودم!

باشک اسمشو آروم و سوالی صدا زدم!

_مرصاد؟

واسه اطمینان یه بار دیگه لبشو بوسیدم و این

دفعه لبمو به

دندون گرفت وعمیق بوسید!

حیرت زده از رکبی که خورده بودم خودمو ازش

جدا کردم

جیغ زدم:

_خیلی لوسی. بی مزه! واقعا که.. برات متاسفم

دروغ گوی

نامرد!

#پارت۱۱۶۵


اومدم ازجام بلند بشم که دستمو گرفت و گفت:

کجا؟ مگه قول ندادی دیگه اذیتم نکنی؟



****
مرصاد:



2 روزه که ماهک رو زندونی کردم و اجازه نمیدم

حتی

بدون من قدم از قدم برداره!

توی این 2 روز نصف عمرم تموم شد! اونقدر

حرصم میده

که دلم میخواد اینقدر سرمو بکوبم به دیوار تا

بمیرم

و از دست  لجبازی هاش خلاص بشم!

به آقا شهروز گفته بودم ماهک رو پیش خودم نگه

میدارم

و قول داده بودم اگه تا ۳روز دیگه خودش زنگ

نزنه و از

با من بودن اعلام رضایت نکنه برش گردونم!

فقط یه روز دیگه مهلت داشتم و دلم نمیخواست

ماهک رو

تحت هیچ شرایطی دوباره از دست بدم!

اما چیکار کنم دیگه! اونقدر با نفرت نگاهم میکنه

و از تنفرش

میگه که شب ها یواشکی تو اتاقم بغض میکنم!

با این دختر نمیشه با لطافت رفتار کرد!

میشناسمش.. تا دست زور روی سرش نباشه آدم

نمیشه!



#پارت۱۱۶۶


الانم طبق معمول بعد از یه مشاجره ی طولانی

رفته توی

بالکن نشسته!

خدایا چیکار کنم! دیگه دارم کم میارم!

توی همین فکرها بودم و به تلویزیون خیره بودم

که با دیدن صحنه ی فیلم ذهنم جرقه زد!

پسره تو خیابون افتاد و غش کرد!

_آره فکر خوبیه اگه منم غش کنم!

با همین فکرها رفتم از تو یخچال یه دونه شاتوت

برداشتم

جلوی آینه به لبم مالیدم!

عالی شده بود انگار واقعا لبم کبود شده بود!

لیوانی برداشتم ومحکم کوبیدم لبه ی عسلی و

خودمو پهن

زمین کردم!

چند ثانیه بعد ماهک اومد و متوجه ی من شد!

تموم حرکتشو باچشم های بسته حس میکردم و

ته دلم قرص

میشد!

وقتی شروع کرد به داد و بیداد یه لحظه نزدیک

بود بلند بشم
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۶۱



من هر بار سمتت اومدم تو ازم فاصله گرفتی. حتی من و متهم به …

سکوت کردم. اصلاً نمیدونستم چرا این حرف ها رو بعد از این همه مدت دارم با پارسا می زنم!

پارسا دیگه ادامه نداد. بالاخره گوشیش آنتن داد و به انوشیروان زنگ زد و توضیح داد که کجائیم.

قرار شد تا اومدن انوشیروان زیر همون درخت بشینیم.

با لرز دستهام رو تو آغوش کشیدم.

 

-من تو تمام این سالها دوستت داشتم.

باورم نمی شد. متعجب سرم رو بالا آوردم. تو تاریکی هیچی نمی دیدم.

قلبم مثل قلب گنجشک به سینه ام می کوبید. صداش بم تر از همیشه توی گوشم نشست.

-میدونم زدن این حرف ها بیهوده است؛ تو من و همیشه به چشم یه دوست دیدی اما تو برای من متفاوت بودی … متفاوت از تمام زن های اطرافم … یه آرامش خاصی داری … خیلی وقت ها می خواستم بیام و بهت بگم اما هر بار وقتی از نبود شاهرخ  اشک می ریختی از خودم متنفر می شدم. من چیز زیادی ازت نمی خواستم فقط یه گوشه ای از قلبت برای من باشه.

#پارت۱۱۶۲



باورم نمی شد که این همه سال پارسا …. عصبی سرم رو تکون دادم. با حرفی که زد ته دلم خالی شد.

-من عاشق سادگیت بودم … عاشق نگاه معصومت … خیلی نامردم، مگه نه؟ من ازهمون روزی که تو کوچه برا اولین بار اتفاقی دیدمت عاشق چشم های بی پناهت شدم. اون موقع ها نگاهت همیشه بی پناه بود مثل گنجشکی که تو بارون مونده.

با صدای انوشیروان به خودم اومدم.

-حرف های امشب و فراموش کن. بذار پای حال بد این روزهام.

نمی تونستم حرفی بزنم. بغضی توی گلوم اذیتم می کرد. خم شد و بغلم کرد.

سرم رو توی سینه اش فرو کردم. عطر تلخش پیچید توی دماغم. حرف هاش توی سرم بالا و پایین می شد.

 

یک هفته ای می شد که بخاطر گچ پام توی خونه بودم.

توی این مدت یک هفته پارسا رو ندیدم فقط یک بار زنگ زد و حالم رو پرسید.

بین دو راهی گیر کرده بودم. قلب لعنتیم با هر بار اسمش رو آوردن محکم تو سینه می کوبید اما فکر می کردم فکر کردن به مرد دیگه ای خیانت به شاهرخ.

#پارت۱۱۶۳



موناسینی سوپ رو جلوم گذاشت.

-تو یه چیزیت هست اما به من نمیگی!

-چیزی نیست.

-من و خر نکن گلاره، من می شناسمت. بعد از اون شبی که با پارسا بیرون رفتی این اتفاق برات افتاد. حواست دیگه اینجا نیست.

-چیزی نیست فقط پام کمی اذیت می کنه.

مونا شونه ای بالا داد.

-آخرش که می فهمم چرا اینطوری شدی اما بهتره خودت بگی!

سرم رو پایین انداختم.


-الان هیچی ازم نپرس.

خم شد و گونه ام رو بوسید.

-هروقت دنبال یه هم صحبت بودی خودم دربست نوکرتم.

-مرسی که هستی.

-من برم تا صدای امیرعلی درنیومده.

با رفتن مونا نگاهم رو به عکس شاهرخ  دوختم.

#پارت۱۱۶۴




بالاخره بعد از یک ماه گچ پام رو باز کردم. باید چند جلسه فیزیوتراپی می رفتم.

تازه از فیزیوتراپی برگشته بودم که نهال زنگ زد و گفت اومدن ایران.

ازش خواستم تا بیان اینجا و اونم استقبال کرد.

بعد از شام دور هم نشستیم. نهال رفت تا قهوه بیاره.

 

امیریل نگاهم کرد.

-خوبی؟

لبخندی زدم.

-آره، چطور؟

کمی خم شد سمتم.

-نگاهت یه جوریه!

-تو باز حس روانشناسیت گل کرد؟ نگاهم هیچ چیزیش نیست.

-نگاهت میگه عاشق شدی!

#پارت۱۱۶۵



ته دلم خالی شد. هول کردم. به اجبار لبخندی زدم.

-حرف ها میزنی … نگاهی که زبان نداره میخواد چی رو بگه؟

-برعکس؛ نگاه آدم ها خیلی بهتر از خود آدم ها راست میگن. زبان خیلی وقت ها برعکس قلب و نگاه حرف میزنه.

بلند شدم.

-میرم استراحت کنم.

امیریل شونه ای بالا داد.

-باشه، فرار کن.

-نهال جون، میرم اتاقم.

-قهوه!

-نه ممنون.

وارد اتاق شدم. قلبم محکم به سینه ام می کوبید مثل کسی که کار اشتباه کرده باشه و مچش رو گرفته باشن!

ناخواسته سمت پنجره رفتم. پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به تراس پارسا افتاد.

سایه اش رو احساس کردم. خودم حال خودم رو نمی فهمیدم.

-هلیا من نمیام.

#پارت۱۱۶۶



تو غلط کردی نمیای! یعنی چی؟ یه تولد کوچیکه که فقط دوستهای نزدیک هستن.

از روبه رو شدن با پارسا می ترسیدم.

-مهمون دارم.

-مهمونتم بیار.

-هلیا!

-مرض و هلیا … همین که شنیدی!

و بدون اینکه اجازه بده صحبت کنم قطع کرد. حالا اینو کجای دلم بذارم؟!

نهال با ذوق قبول کرد. یه استرس عجیبی داشتم.

مثل دخترهای ۱۴ ساله شده بودم و این رفتارم از چشمهای تیزبین امیریل دور نموند.

با هم وارد خونه شدیم. دوستهای هلیا اومده بودن اما پارسا نیومده بود.

امیرعلی و مونا هم اومدن. یکساعتی می شد اومده بودیم.


هلیا کیک رو آورد. صدای زنگ آیفون بلند شد.

هلیا: اینم از جناب پارسای ما.

پارسا با دسته گل بزرگی وارد شد. بعد از احوالپرسی با بقیه سمت ما اومد.

#پارت۱۱۶۷



لحظه ای از دیدن امیریل متعجب شد اما سریع به خودش اومد و خونسرد باهاش دست داد.

نهال با ذوق به پارسا نگاه کرد و طوری که نشنوه گفت:

-اووف، اینو کجا قایم کرده بودی؟