آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۹۱



۶ ماه بعد

وارد خونه شدیم. به اصرار پارسا عروسی بزرگی گرفتیم.

بهارک پیش مامان بود و این مدت علاقه ی عجیبی به مامان پیدا کرده بود اما قرار بود با خودمون زندگی کنه.

یه خانواده ی سه نفره که به اصرار من برای اینکه مادر پارسا هم با ما باشه خونه رو عوض کردیم.

نگاهی به شمع های روشن توی سالن انداختم و موزیک بی کلامی که در حال پخش بود.

با صدای پارسا هول کردم و چنگی به دامن لباسم زدم.

-خانوم موشه، ۶ ماهه داری از دستم فرار می کنی، امشب دیگه تو چنگال خودمی!

-عمراً!

-خواهیم دید.

جیغی زدم و سمت اتاق پا تیز کردم. تا خواستم در و ببندم در رو هل داد و وارد شد.

-پارسا …

-جون پارسا؟ دیدی بهت گفتم با دم شیر بازی نکن!

#پارت۱۱۹۲



پریدم روی تخت.

-نیایا وگرنه جیغ میزنم.

یهو دستم و کشید و پرت شدم توی آغوشش.

-جیغ بزن.

-تو که من و اذیت نمی کنی؟

آروم نوک دماغم رو گاز گرفت.

-مگه میشه موش به این خوشمزگی رو دید و هوس نکرد؟

لبهام اسیر لبهاش شد و طعم شیرین خوشبختی زیر زبونم رفت. همراهیش کردم.

گذاشتم روی تخت. بالای قفسه ی سینم رو بوسید و …

ملحفه رو کشید روی تن برهنه ام و کشیدم توی آغوشش.

-چرا بهم نگفته بودی …

دستم و روی لبهاش گذاشتم. نوک انگشتم رو بوسید.

-تبریک میگم خانوم شدنت رو!

 

گونه هام گل انداخت و نگاهم رو ازش گرفتم.

-آخ من قربون این لپای گل گلیت.

#پارت۱۱۹۳




محکم بغلم کرد و روی موهام رو بوسید. سرم رو روی سینه ی مردونه اش گذاشتم.

-پارسا؟

-جانم؟

-اگر روزی بهارک بفهمه من قاتل پدرشم؟

-هیس، اون هیچ حق پدری برای بهارک نداشته. بهارک دختر توئه و پدر شناسنامه ایش شاهرخ . ما یه خانواده ایم.

دستش لای موهام لغزید و با آرامش به خواب رفتم.

چند سال بعد
کنار سنگ نشستم و دستم و روی عکسش کشیدم
سالها بود که زیرخروارها خاک آرامیده
اما میدونم حواست به ما هست
از جام بلند شدم و
نگاه اخرم رو به سنگ سرد شاهرخ  انداختم

چیزی تا اومدن بهارک از دانشگاه نمونده بود
با یادوری بهارک لبخندی روی لبهام نشست حالا
دیگه خانمی برای خودش شده .

نگاهی به آسمون افتابی انداختم
لبخندی روی لبهام نشست

#پارت۱۱۹۴



خدا پاسخ صبوریهام رو با اوردن پارسا تو زندگیم
بهم داد
و چقدر خوشبختم پیش این مرد …
وارد خونه شدم همه جا تو سکوت فرو رفته بود
قسمتی از خونه مختص عکسهامون بود

نگاهی به عکس بهارک انداختم که حالا برای خودش خانومی شده بود و یاس و یاسمین، خواهرهایی که بهارک عاشقشون بود.

چند سالی از زندگیمون میگذشت. چند سالی که شاید بالا و پایین خودش رو داشت اما ذره ای از عشقم به پارسا کم نشده بود.

آروم زمزمه کردم:

-خدایا شکرت که بالاخره گذاشتی تا طعم خوشبختی رو بچشم.

چشمهام رو باز کردم. نگاهم به پارسا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم ایستاده بود.

موهای شقیقه اش جو گندمی شده و چقدر جذاب ترش کرده بود.

خم شد و گونه ام رو بوسید.

-کسی خونه نیست؟

-نه …

-خیلیم عالیه!

و تا به خودم بیام روی کولش بودم. جیغی کشیدم. در اتاق رو با پا بست.

خوشبختی همین روزهایی هست که میگذرن.

#پایان