گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۹۱
۶ ماه بعد
وارد خونه شدیم. به اصرار پارسا عروسی بزرگی گرفتیم.
بهارک پیش مامان بود و این مدت علاقه ی عجیبی به مامان پیدا کرده بود اما قرار بود با خودمون زندگی کنه.
یه خانواده ی سه نفره که به اصرار من برای اینکه مادر پارسا هم با ما باشه خونه رو عوض کردیم.
نگاهی به شمع های روشن توی سالن انداختم و موزیک بی کلامی که در حال پخش بود.
با صدای پارسا هول کردم و چنگی به دامن لباسم زدم.
-خانوم موشه، ۶ ماهه داری از دستم فرار می کنی، امشب دیگه تو چنگال خودمی!
-عمراً!
-خواهیم دید.
جیغی زدم و سمت اتاق پا تیز کردم. تا خواستم در و ببندم در رو هل داد و وارد شد.
-پارسا …
-جون پارسا؟ دیدی بهت گفتم با دم شیر بازی نکن!
#پارت۱۱۹۲
پریدم روی تخت.
-نیایا وگرنه جیغ میزنم.
یهو دستم و کشید و پرت شدم توی آغوشش.
-جیغ بزن.
-تو که من و اذیت نمی کنی؟
آروم نوک دماغم رو گاز گرفت.
-مگه میشه موش به این خوشمزگی رو دید و هوس نکرد؟
لبهام اسیر لبهاش شد و طعم شیرین خوشبختی زیر زبونم رفت. همراهیش کردم.
گذاشتم روی تخت. بالای قفسه ی سینم رو بوسید و …
ملحفه رو کشید روی تن برهنه ام و کشیدم توی آغوشش.
-چرا بهم نگفته بودی …
دستم و روی لبهاش گذاشتم. نوک انگشتم رو بوسید.
-تبریک میگم خانوم شدنت رو!
گونه هام گل انداخت و نگاهم رو ازش گرفتم.
-آخ من قربون این لپای گل گلیت.
#پارت۱۱۹۳
محکم بغلم کرد و روی موهام رو بوسید. سرم رو روی سینه ی مردونه اش گذاشتم.
-پارسا؟
-جانم؟
-اگر روزی بهارک بفهمه من قاتل پدرشم؟
-هیس، اون هیچ حق پدری برای بهارک نداشته. بهارک دختر توئه و پدر شناسنامه ایش شاهرخ . ما یه خانواده ایم.
دستش لای موهام لغزید و با آرامش به خواب رفتم.
چند سال بعد
کنار سنگ نشستم و دستم و روی عکسش کشیدم
سالها بود که زیرخروارها خاک آرامیده
اما میدونم حواست به ما هست
از جام بلند شدم و
نگاه اخرم رو به سنگ سرد شاهرخ انداختم
چیزی تا اومدن بهارک از دانشگاه نمونده بود
با یادوری بهارک لبخندی روی لبهام نشست حالا
دیگه خانمی برای خودش شده .
نگاهی به آسمون افتابی انداختم
لبخندی روی لبهام نشست
#پارت۱۱۹۴
خدا پاسخ صبوریهام رو با اوردن پارسا تو زندگیم
بهم داد
و چقدر خوشبختم پیش این مرد …
وارد خونه شدم همه جا تو سکوت فرو رفته بود
قسمتی از خونه مختص عکسهامون بود
نگاهی به عکس بهارک انداختم که حالا برای خودش خانومی شده بود و یاس و یاسمین، خواهرهایی که بهارک عاشقشون بود.
چند سالی از زندگیمون میگذشت. چند سالی که شاید بالا و پایین خودش رو داشت اما ذره ای از عشقم به پارسا کم نشده بود.
آروم زمزمه کردم:
-خدایا شکرت که بالاخره گذاشتی تا طعم خوشبختی رو بچشم.
چشمهام رو باز کردم. نگاهم به پارسا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم ایستاده بود.
موهای شقیقه اش جو گندمی شده و چقدر جذاب ترش کرده بود.
خم شد و گونه ام رو بوسید.
-کسی خونه نیست؟
-نه …
-خیلیم عالیه!
و تا به خودم بیام روی کولش بودم. جیغی کشیدم. در اتاق رو با پا بست.
خوشبختی همین روزهایی هست که میگذرن.
#پایان
#پارت۱۱۹۱
۶ ماه بعد
وارد خونه شدیم. به اصرار پارسا عروسی بزرگی گرفتیم.
بهارک پیش مامان بود و این مدت علاقه ی عجیبی به مامان پیدا کرده بود اما قرار بود با خودمون زندگی کنه.
یه خانواده ی سه نفره که به اصرار من برای اینکه مادر پارسا هم با ما باشه خونه رو عوض کردیم.
نگاهی به شمع های روشن توی سالن انداختم و موزیک بی کلامی که در حال پخش بود.
با صدای پارسا هول کردم و چنگی به دامن لباسم زدم.
-خانوم موشه، ۶ ماهه داری از دستم فرار می کنی، امشب دیگه تو چنگال خودمی!
-عمراً!
-خواهیم دید.
جیغی زدم و سمت اتاق پا تیز کردم. تا خواستم در و ببندم در رو هل داد و وارد شد.
-پارسا …
-جون پارسا؟ دیدی بهت گفتم با دم شیر بازی نکن!
#پارت۱۱۹۲
پریدم روی تخت.
-نیایا وگرنه جیغ میزنم.
یهو دستم و کشید و پرت شدم توی آغوشش.
-جیغ بزن.
-تو که من و اذیت نمی کنی؟
آروم نوک دماغم رو گاز گرفت.
-مگه میشه موش به این خوشمزگی رو دید و هوس نکرد؟
لبهام اسیر لبهاش شد و طعم شیرین خوشبختی زیر زبونم رفت. همراهیش کردم.
گذاشتم روی تخت. بالای قفسه ی سینم رو بوسید و …
ملحفه رو کشید روی تن برهنه ام و کشیدم توی آغوشش.
-چرا بهم نگفته بودی …
دستم و روی لبهاش گذاشتم. نوک انگشتم رو بوسید.
-تبریک میگم خانوم شدنت رو!
گونه هام گل انداخت و نگاهم رو ازش گرفتم.
-آخ من قربون این لپای گل گلیت.
#پارت۱۱۹۳
محکم بغلم کرد و روی موهام رو بوسید. سرم رو روی سینه ی مردونه اش گذاشتم.
-پارسا؟
-جانم؟
-اگر روزی بهارک بفهمه من قاتل پدرشم؟
-هیس، اون هیچ حق پدری برای بهارک نداشته. بهارک دختر توئه و پدر شناسنامه ایش شاهرخ . ما یه خانواده ایم.
دستش لای موهام لغزید و با آرامش به خواب رفتم.
چند سال بعد
کنار سنگ نشستم و دستم و روی عکسش کشیدم
سالها بود که زیرخروارها خاک آرامیده
اما میدونم حواست به ما هست
از جام بلند شدم و
نگاه اخرم رو به سنگ سرد شاهرخ انداختم
چیزی تا اومدن بهارک از دانشگاه نمونده بود
با یادوری بهارک لبخندی روی لبهام نشست حالا
دیگه خانمی برای خودش شده .
نگاهی به آسمون افتابی انداختم
لبخندی روی لبهام نشست
#پارت۱۱۹۴
خدا پاسخ صبوریهام رو با اوردن پارسا تو زندگیم
بهم داد
و چقدر خوشبختم پیش این مرد …
وارد خونه شدم همه جا تو سکوت فرو رفته بود
قسمتی از خونه مختص عکسهامون بود
نگاهی به عکس بهارک انداختم که حالا برای خودش خانومی شده بود و یاس و یاسمین، خواهرهایی که بهارک عاشقشون بود.
چند سالی از زندگیمون میگذشت. چند سالی که شاید بالا و پایین خودش رو داشت اما ذره ای از عشقم به پارسا کم نشده بود.
آروم زمزمه کردم:
-خدایا شکرت که بالاخره گذاشتی تا طعم خوشبختی رو بچشم.
چشمهام رو باز کردم. نگاهم به پارسا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم ایستاده بود.
موهای شقیقه اش جو گندمی شده و چقدر جذاب ترش کرده بود.
خم شد و گونه ام رو بوسید.
-کسی خونه نیست؟
-نه …
-خیلیم عالیه!
و تا به خودم بیام روی کولش بودم. جیغی کشیدم. در اتاق رو با پا بست.
خوشبختی همین روزهایی هست که میگذرن.
#پایان