آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 3 🦋🦋🦋:
#پارت۱۱۵۱


با خنده گفت: کثافت عین خودمه

! دست می ذاره رو خوشگلش! روز اول که دیدمت، اصلا فکر

نمی کردم انقدر خوشگل بشی...

فقط یه چیزی خانم! حواست باشه با بچه مچه، این دست و پا

چلفتی رو تو دردسر نندازی!

منظور حرفشو فهمیدم. با دلخوری به آرمان نگاه کردم. گفت: بابا! من با این دختره کاری ندارم.

چرا باباش فکر می کنه بین و آرمان رابطه ای هست؟

منی که حاضر نیستم نیم تنه لختشو ببینم؟


سیروس فنجونشو برداشت و گفت: باشه بابا .. باشه؛ هر چی تو بگی! دوباره نگام کرد و گفت:

پیش ننه باباتم می ری یا پاک فراموششون کردی؟!

نمی دونستم چی بگم؟ به آرمان نگاه کردم. سرشو به معنی «آره» تکون داد.

به سیروس گفتم: بله... بعضی وقتا می رم.

- همینجا تهرانن دیگه؟

- بله!
- کجاش؟

از دهنم پرید، گفتم: ری.

دو تاشون با تعجب نگام کردن. تعجب آرمان بیشتر بود که من اسم این شهر و از کجا آوردم.

سیروس با همون حالت گفت:

- ری؟! سختت نیست این همه راه رو بری و بیای؟

- گفتم: نه... دو سه هفته ای یه بار می رم، دو روز می مونم، بعد میام.

به آرمان نگاه کرد و گفت: تو نمی تونستی یکی دیگه استخدام کنی که حداقل خونش نزدیکتر باشه؟

آرمان بیچاره تازه از بهت در اومده بود.

#پارت۱۱۵۲



گفت: ها؟ خب چرا ولی ...چیزه... این زوتر اومد، بخاطر همین استخدامش کردم.

- هيچ وقت کارات عين آدمیزاد نبود.

به من نگاه کرد.

- تو چرا وایسادی؟ برو دیگه!

- بله، چشم آقا!

رفتم آشپزخونه و یه نفس راحت کشیدم. فکر کنم گند زدم که آرمان اونجوری نگام می کرد.

به خاتون گفتم: فاصله اینجا تا ری خیلیه؟!

- آره مادر.... چطور؟

- هیچی!

به ساعت نگاه کردم. نه بود و وقت شام آرمان

. این باباشم انگار کل حرفاشو تو شکمش جمع کرده و  گذاشته همین امشب همشو رو کنه.


به خاتون گفتم: میزو بچینم؟

- آره برو

دیس برنجی رو بردم بالا که صدای سیروسو شنیدم.

- این تاریخ عقد توئه با فرحناز.

برگشتم نگاشون کردم. انگار مدت زیادیه که دارن در مورد ازدواج آرمان و فرحناز حرف می زنن

چون آرمان برافروخته بود و گفت:

- بابا... من از فرحناز مهلت خواستم. اونم قبول کرد که دو ماه بهم فرصت بده.

- می دونم. بهم گفته... منم تاریخ عقد و عروسیتونو گذاشتم برای دو ماه دیگه. چون بعد از دو

ماه، جوابت به فرحناز فقط بله است.

#پارت۱۱۵۳



- بابا چرا اصرار می کنی با فرحناز ازدواج کنم؟ شاید من یکی دیگه رو دلم بخواد.

سیروس داد زد: دل تو غلط کرد. فرحناز به اون دست گلی رو که شش سال بخاطر ریخت

نکبت تو صبر کرده، می خوای ول کنی کیو بگیری؟

خاتون پشت گردنمو گرفت و آروم گفت: برو تو آشپزخونه، بقیه مخلافاتو بیار!

گفتم: خاتون مگه گربه گرفتی؟

ولم کن! داره جالب می شه! بذار بقیشو گوش کنم! همین جور که گردنمو می کشید به سمت آشپز خونه، گفت:

- فضولی موقوف! بدو به کارت برس! سریع رفتم و با دو تا پارچ دوغ برگشتم بالا و

گذاشتم رو میز.

آرمان گفت: فرحناز می دونه شغل من چیه؟

- آره! یه شرکت صادرات مواد غذای داری.

آرمان پوزخند زد و گفت: این که فرعيها اصلی چی؟

فکر می کنی اگه بدونه کارم قاچاق انسانه، بازم حاضر به ازدواج با من می شه؟

سیروس داد زد: قرار نیست بفهمه... اصلا نباید بفهمه.

خاتون بازومو گرفت و کشید و گفت: دختر! من از دست تو چیکار کنم؟ بیا برو به کارت برس!

چیکار به دعوای اینا داری؟!

- خاتون تو رو خدا بذار گوش کنم! الان هیجانش بیشتر شدها ظرف سالادو داد دستم و

گفت: مگه داری فیلم نگاه می کنی که می گی هیجانی شده؟

- آره! اونم پخش زندش!

- اینو ببر غذا یخ کرد. با دو رفتم بالا و نگاشون کردم.

نمی دونم چی شده که دو تا شون با حالت عصبی رو به روی هم وایساده بودن و به هم نگاه می کردن.

آه! این صحنه از دستم در رفت! همش تقصیر خاتونه !

#پارت۱۱۵۴



سیروس گفت: یه بار دیگه بگو... چی گفتی؟


آرمان: گفتم از تو چه خیری دیدم که بخوام از خواهر زادت ببینم؟

سیروس دستشو بلند کرد و چنان سیلی زد به صورت آرمان که صداش کل سالنو برداشت.

سر آرمان طرف من چرخید. نگاهمون به هم خورد. با اشک چشم نگام می کرد

. انگار دلش نمی خواخست سیلی خوردنشو ببینم اما دیدم

. سریع با حال آشفته رفتم به آشپزخونه، دیدم خاتون چند قطره اشک رو صورتشه

. با دیدن من، سریع پاک کرد. انگار اونم صدای سیلی خوردن آرمانو شنید.

دیگه چیزی نگفتم. این دومین بار بود که آرمان سیلی خورد و صداش در نیومد

. یه بار از بردیا، امشبم از باباش. دلم براش آتیش گرفت.

حتما دردش گرفته بود. تموم غرورش جلوی من خرد شد.

اون عظمت و ابهتی که از خودش برای من ساخته بود، خرد و خاکشیر و نیست و نابود شد.

صدای باباش که با آخرین حد صداش دعواش می کرد رو می شنیدیم و دم نمی زدیم.

خاتونم آروم گریه می کرد. چقدر دلش نازک بود!

همیشه بهم می گفت: آرمان و جای بچه نداشتم دوست دارم
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۵۱


دلم؟؟ چنان بی قراری میکرد و داد و بیداد راه

انداخته بود

که شرمنده اش شده بودم!

اما عقلم؟ هنوز هم ساز مخالف میزد و لجبازی

میکرد..

سوار ماشین شدیم.. توی سکوت مثل مورچه

حرکت میکرد..

اونقدر آروم که انگار دلش نمیخواست هیچوقت

این مسیر

تموم بشه..

آرنجشو به لبه ی پنجره تکیه داده بود و پشت

دستشو به

لبش چسبونده بود و به روبه رو خیره شده بود..

امشب این مرد دل فریب ترین شده بود و بی

نظیرترین..

بی هوا از سر کنجکاوی پرسیدم:

_بچه کجاس؟ زنده اس؟

نیم نگاهی از گوشه ی چشم بهم انداخت و گفت

_چه فرقی میکنه؟ بگم باور میکنی؟

_من همه حرفاتو باور کردم

مرصاد من نگفتم حرف هاتو باورنمیکنم! اصلا

تموم حرف

های دروغ هم واسه تو راست! خوبه؟



#پارت۱۱۵۲


اما من دیگه نمیخوام با توبا...

عصبی حرفمو قطع کرد و غرید:

_نمیخوام چیزی بشنوم! به درک که نمیخوای!

لیاقت منو نداری! هیچکس لیاقت منو نداره..

هیچکس!

_اوهوم. داشتن تو لیاقت میخواد که من ندارم!

مرصاد_ میچزونمت ماهک به ارواح خاک مادرم

کاری میکنم

بخاطر اینجوری خرف زدنت به گه خوردن بیفتی!

منه احمق و باش از کجا پاشدم اومدم واسه این

توضیح بدم!

ببین خدا چقدر بدبختم کرده دارم التماس تو رو

میکنم!

_لطفا با من درست حرف بزن!

مرصاد دستشو زیر چونه ام برد وگفت:

_درستت میکنم! حالا صبرکن!

پوزخند زدم و گفتم: نگفتی؟ بچه ات زنده اس یا

نه؟

مرصاد که انگار با کلمه بچه ات عصبی ترشده بود

مشتشو

چند بار کوبوند روی فرمان و دل من بیشتر از

حرص

خوردنش خنک میشد!

#پارت۱۱۵۳


مرصاد_ به تو مربوط نیست! از اولشم اشتباه

کردم تا اینجا

اومدم!

نمیدونم اون خنده ی بی موقع چی بود که دائم

روی لبم کش

میومد و به بدبختی جمعش میکردم

لبمو گاز میگرفتم تا مانع خندیدنم بشم!

دلم واسه عصبی کردنش تنگ شده بود...

به سختی خودمو محکم گرفته بودم که اون

نیشی که سعی

میکرد آبرومو ببره رو ببندم!

_باشه مهم نیست انشاالله خدا واسه هم نگهتون

داره.

جلوی در خونه ایستاد و منتظر شد تا پیاده بشم!

ساعت از ۳ و نیم صبح گذشته بود و مطمئنا

کسی نه از

بیرون رفتنم با خبر میشد و نه از برگشتنم!

به مرصاد نیم نگاهی کردم که داشت با همون

حالت دست ها

پشت دستشو گاز میگرفت و این یعنی عصبی بود

و داشت

خود خوری میکرد!

مرصاد_ به سلامت!



#پارت۱۱۵۴


اخم کرده گفتم: دو شخصیتی هم بودی خبر

نداشتم؟

سرشو تکون داد و زیر لب گفت: آدمت میکنم!

نمیتونستم ببخشمش و تصمیم نداشتم هیچوقت

  بهش برگردم

اما نمیدونم امشب چه مرگم شده بود که شوخیم

گرفته بود.. 

دلم یه اشتیاق عیجبی واسه اذیت کردن مرصاد

داشت.. انگار

بازیش گرفته بود!

_مرصاد؟

_برو پایین ماهک!

_ببین با این حرف ها و زور گویی ها و تهدید

هات من نه

خر میشم نه خام! میخواستم یه سوال بپرسم

فقط.. 

مرصاد_ واسه سوال هات جوابی ندارم!

با ترحم صورتمو لوچ کردم و چندش گفتم: تو

آخه به چیت

مینازی؟

یه دفعه قفل مرکزی زده شد و ماشینو روشن کرد

و حرکت

کرد!

با تعجب گفتم: کجا؟ صبر کن پیاده شم!

#پارت۱۱۵۵


مرصاد_ میبرمت جایی که اونی که بهش مینازمو

نشونت بدم...

ازش نمیترسیدم میدونستم کاری نمیکنه که اذیت

بشم

و پشیمون بشه!

بابی حوصلگی و بدون ترس گفتم:

_منو پیاده کن مرصاد دیگه از تهدید هات

نمیترسم!

مرصاد_ ماهک بلایی سرت میارم که احترام

گذاشتن به منو

یادت بیاد!

_چیکار میکنی؟ میری یه زن دیگه میگیری؟

مرصاد_میدونی چیه؟ هزار تا زنم بگیرم باز تو

باید با من

باشی!

بی پروا شده بودم.. نمیدونم بخاطر ضعفی بود

که جلوم

نشون میداد یا بخاطر بلایی که سرم اومده بود!

_بایدی وجود نداره. من دیگه تو رو نمیخوام!

بخدا دوستت ندارم مرصاد چرا نمیخوای

باور کنی؟ من کس دیگه ای رو

دوست دارم! یکی که زخم هایی که بهم زدی رو

دونه به

دونه محبت هاش درمان کرد.. یکی که مثل تو

نامرد

نیست!



#پارت۱۱۵۶


محکم زد روی ترمز و با حرص یقه مو گرفت

گرفت:

_لعنتی اینا رو میگی من باورم میشه!

دیوونه ام نکن! کاری نکن به مرگت راضی بشم!

دستمو روی دست هاش گذاشتم و با ریلکسی

گفتم:

_خب منم دارم جدی میگم به کی باید قسم

بخورم؟ اصلا

میخوای ببینیش؟

فشار دستش دور گردنم بیشتر شد و غرید؛

_خفه شو! داری زر میزنی! داری مثل سگ دروغ

میگی!

اون یارو سامیار آشغال نامزد داره! نمیتونی بگی

با اونم!

داشتم خفه میشدم! به دستس چنگ زدم که بازم

فشار دستشو

بیشتر کرد و گفت:

_بگو داری حرف مفت میزنی! 

_با صدای درحال خفگی گفتم:ولم کن دارم خفه

میشم!

مرصاد_میکشمت ماهک.. به حضرت عباس

میکشمت! یالا

بگو گه خوردم!

داشتم نفس کم میارودم!

انگاری بازم راجع به مرصاد اشتباه فکر کرده

بودم..

#پارت۱۱۵۷
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۵۰



روزها می اومدن و می رفتن. کم و بیش به پارسا سر می زدم هرچند هنوز همونطور سرد بود.

قرار بود برای مراسم هتل دارها به خونه ی یکی از هتل دارهای بزرگ تهران بریم.

تنها لباسی که مناسب پوشیدن بود، کت و شلوار بود. بهارک مثل همیشه پیش مونا بود.

 

ماشین و کنار خونه ی ویلائی پارک کردم. مردی جلوی در بود.

خودم رو معرفی کردم. در رو باز کرد و وارد حیاط بزرگ خونه شدم.

خانوم و آقای مشفق جلوی در ورودی بودن. با سلام و احوالپرسی وارد شدم.

سالن بزرگ و نیم دایره ای بود که به زیبایی تزئین شده بود. با تعدادی از مهمون ها احوالپرسی کردم و سمت میز خالی ای رفتم.

بعد از چند دقیقه صدرا به همراه نیلا اومدن. نیلا با خانومی سمت اتاقی رفت.

نگاه صدرا بهم افتاد. با دیدنم پوزخندی زد و اومد سمتم.

-به به پارسال دوست، امسال آشنا. خوبی خانوم؟

#پارت۱۱۵۱




امرتون؟

ابرویی درهم کشید.



-اوه اوه چه عصبی! تو خسته نشدی این همه سال تنها بودی؟ من هنوز هم روی پیشنهادم هستم.

عصبی دندون قروچه ای کردم.

-شما بهتره حواست به پول همسرت باشه، لازم نیست نگران تنهایی من باشی! الانم خانومت منتظره.

دست توی جیبش کرد.

-آخه کسی پیدا نمیشه بیاد توی امل رو بگیره.

از کنارم رد شد. همون لحظه پارسا وارد سالن شد.

نمیدونم چرا با دیدنش احساس دلگرمی کردم. با همه سلام و احوالپرسی کرد و اومد سمتم.

-سلام.

لبخندی زدم.

-سلام. خوبی؟

عمیق نگاهم کرد. احساس کردم ضربان قلبم بالا رفت.

نگاهم رو از نگاهش گرفتم. روی صندلی کناریم نشست.

 

#پارت۱۱۵۲



مردی اومد سمتش و با هم شروع به صحبت کردن. بعد از چند دقیقه مرد رفت.

-یه پیشنهاد بدم؟

یکی از ابروهاش پرید بالا.

-آخر هفته قبول کن و همراه من و هلیا بیا بریم دماوند.

-باید …

نذاشتم ادامه بده.

من از اون کیک هایی که چند سال پیش به زور سرم درست می کردم و مجبورم می کردی جمعه ها صبح زود بیدار شم تا باهات بیام کوه درست می کنم.

احساس کردم لبخند کم رنگی رو لبهاش نشست.

-قبوله!

لبخندی زدم. بعد از تموم شدن مراسم به هلیا زنگ زدم. تعجب کرد اما در آخر کلی خوشحال شد.

دل توی دلم نبود. بالاخره آخر هفته رسید. از شب قبل خواب به چشمهام نیومده بود.

تمام وسایل رو آماده کردم. لباسهای بهارک رو تنش کردم و لباسهام رو پوشیدم.

با صدای زنگ آیفون سمتش رفتم. پارسا بود.

#پارت۱۱۵۳



سلام.

-جلوی در منتظرم.

بهارک زودتر سمت در رفت. سبد و کوله ام رو برداشتم.

پارسا وسایل رو پشت ماشین گذاشت. تو اتوبان با هلیا قرار گذاشتیم.


موزیک ملایمی در حال پخش بود.

بهارک: عمو پارسا آهنگ شاد نداری؟ میخوام برقصم.

-دارم عمو جون.

آهنگ رو عوض کرد و یکی از آهنگ های شاد سحر اومد که واقعاًبه حال الان ما و سفرمون میخورد.

بعد از مسافتی ماشین رو پایین تپه ی پر درختی که کلبه ای هم در وسطش قرار داشت نگهداشتیم.

 

وسایل رو داخل کلبه بردیم. انوشیروان سریع شومینه رو روشن کرد.

پرده ها رو کنار زدم. قرار شد یه اتاق مال من و هلیا و بهارک باشه و پارسا و انوشیروان تو هال بخوابن.

#پارت۱۱۵۴




با هلیا سمت آشپزخونه رفتیم. چائی رو آماده کردم. هلیا وسایلی که خریده بودیم رو تو یخچال چید.

با سینی چائی به سالن برگشتیم. بهارک خوابش برده بود. انوشیروان از هر جائی صحبت می کرد.



هلیا: نظرتون چیه شب بریم جنگل چادر بزنیم؟

انوشیروان: هلیا جان تو جنگل می بینی؟!

-منظورم لای همین درختاس.

انوشیروان: من که حرفی ندارم. بقیه چی؟

-به نظر من خوبه.

پارسا: منم که تابع جمعم.

قرار شد تا هوا تاریک نشده بریم و چادر بزنیم. بعد از کمی استراحت وسایل ها رو برداشتیم.

بعد از پیدا کردن جای مناسب چادر رو زدیم و جلوی چادر آتش روشن کردیم.

قرار شد پانتومیم بازی کنیم. من و پارسا با هم بودیم و هلیا و انوشیروان با هم.

#پارت۱۱۵۵




با فاصله ی کمی کنار پارسا نشسته بودم. هلیا سعی داشت چیزی رو به انوشیروان بفهمونه.

پتو رو دورم محکم تر کردم. هلیا نگاهی بهم انداخت.

-چادر رو من و شوهر جان زدیم حالا نوبت شماست. برید هیزم بیارید، داره تموم میشه.

به ناچار بلند شدم.

-گلاره جونم بابت بهارک هم خیالت راحت … خاله هلیش هست.

 

و بوسی فرستاد. دهن کجی کردم و همراه پارسا سمت پایین تپه شروع به حرکت کردیم.

هر دو توی سکوت مشغول جمع کردن چوب شدیم. با چکیدن قطره آبی روی صورتم سرم رو بالا آوردم.

#پارت۱۱۵۶



داره بارون می باره!

-فکر نکنم.

با بارش دوباره ی باران گفت:

-آره. برگردیم.

اومدم پامو بردارم که نمیدونم چی شد و پام سر خورد و تا به خودم بیام از تپه پرت شدم پایین.

درد بدی توی پام پیچید. صدای فریاد پارسا بلند شد. درد امونم رو بریده بود.

پارسا اومد پایین. تو گودال کوچیکی افتاده بودم.

-حالت خوبه؟

-پام!

-صبر کن الان میام پایین.

اومد پایین و جلوی پام روی دو زانو نشست. صورتم کمی سوزش داشت.