آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 3 🦋🦋🦋:
#پارت۱۱۶۱



عین بچه ها گردنشو کج کرد و گفت: باشه مامان

جفتمون خندیدیم و گفتم: بخواب!

خوابید. پتو رو دور خودش پیچوند. منم چهار زانو نشستم.

کمی از پتوش انداخت رو پام و گفت: اینو بذار رو پات سردت نشه.

کتابو باز کردم و براش خوندم

. تمام مدت بهم زل زد. منم بدون اینکه نگاش کنم، می خوندم. سرمو بلند کردم،

دیدم خوابه. پتویی که تا نیم تنش بود رو کشیدم بالا و گذاشتم رو شونش.

چه
قیافه ی معصومی داشت! همش تقصیر باباشه که اینجوری شده.

می دونم ذاتا خوبه، اگه بذارن
خوبی کنه.

رفتم اتاقم و خوابیدم .

صبح بیدارش کردم. ساعت هفت صبحونه براش بردم.

همینجور که می خورد، گفتم:

- یه چیزی ازت بخوام دعوام نمی کنی؟

خندید و گفت: تو هم چه قدر از من می ترسی!

با لبخند و یه ذره ترس گفتم: می ذاری به دوستم زنگ بزنم؟!

نگام کرد. دلش نمی خواست اجازه بده.

قیافمو معصوم کردم، چون می دونستم این جور مواقع جواب می ده!

با لبخند بیجونی گفت: باشه، ولی قول بده به پلیس زنگ نمی زنی؟

با چشای گشاد و خوشحالی بلند شدم و گفتم: واقعا؟!

یعنی می ذاری زنگ بزنم؟! وای ممنون! ممنون
- قول بده!

- من اگه می خواستم به پلیس زنگ بزنم،

زودتر از اینا این کارو می کردم.

#پارت۱۱۶۲



از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم

. تند تند براش لقمه می گرفتم. هم خودم می خوردم، هم به اون می دادم. وقتی صبحونه تموم شد، گفت:

- حالا که اجازه دادم زنگ بزنی، لباس برام انتخاب می کنی؟

- آره! حتما برای یک ماه واست انتخاب می کنم!

زودتر از اون پریدم تو اتاق لباس، یه دور کامل لباسا رو نگاه کردم

. همه چیو براش انتخاب کردم؛ حتی جورابش. وقتی همه رو دادم دستش،

یادم افتاد که شورت براش انتخاب نکردم.

پریدم سمت کشوی شورت، دستمو دراز کردم،

نرسیده به کشو، آرمان کشیدم عقب و گفت:
- نه، نه!اینو دیگه خودم انتخاب می کنم!

بازومو کشیدم و گفتم: کار را آن کرد که تمام کرد؛ کشو رو باز کردم،

یه شورت مشکی آوردم بیرون، بازش کردم و گفتم: این خوبه؟!

از دستم کشید و گفت: نه این خوب نیست، رنگشم خیلی بده!

خودم انتخاب می کنم! تو برو بیرون، خجالتم بکش!

از دستش کشیدم و گفتم: مگه می خوای نشون رئیس روئسات بدی که می گی رنگش خوب نیست؟!

به شلوار مشکیش نگاه کردم. دوباره گشتم. نزدیک سی چهل تا داشت.

گفتم: تو میخوای شوی شورت راه بندازی که این همه خریدی؟!

- از همشون استفاده می کنم.

برگشتم و گفتم: ببین هفته ای هفت روزه؛ تو هر روزم بخوای یکیشو بپوشی،

آخرش اضافه میاد! بازم بخوای ماهی از یکیش استفاده کنی، ماه بیچاره روزاش پیش شورتای تو کم میاره!

با لبخند گفت: حالا تو چرا داری حرص شورتای منو می خوری؟

اگه بخوای، چند تاشو می دم به

#پارت۱۱۶۳



- قربون دستت! سایزامون فرق می کنه!

خندید و من دوباره مشغول گشتن شدم. یه رنگ کرم آوردم بیرون و گفتم:

اینو بپوش! به شلوار تم خیلی میاد؛ اگه جلوی چهار تا دختر، شلوارت رفت پایین و شورتت معلوم شد، بگن وای چه خوش سلیقست

! با خنده شور تو برداشت و آروم زد تو سرم و گفت: تو آدم نمیشی! برو بیرون

- این جای تشکر ته؟

- دست فلجت درد نکنه!

- خوبی به مرد جماعت نیومده!

سینی رو برداشتم و رفتم پایین، دیدم مختار نشسته و با دستمال کاغذی بینیشو می گیره.

یه عطسه دویست ریشتری کرد که از جام تکون خوردم.

نگام کرد و با بی جونی گفت: سلام شیرین

. منم با حالت بی جونی خودش گفتم: سلام مختار... چی شده؟

سلما خوردی؟! خندید و گفت: آره؛ بدنم خرده!

- خب به آقات بگو بهت مرخصی بده، برو استراحت کن تا حالت بهتر شه.

- دل کندن از آقا برام سخته؛ من عهد و پیمان بستم که تا آخرین لحضات زندگیم در کنارش
باشم.

- آفرین؛ آفرین به این همه وفادارای و جان فشانی! موفق باشی

- ممنون! سینی رو گذاشتم آشپزخونه و سریع اومدم بالا. آرمان می اومد پایین.

گفتم: تلفن!

#پارت۱۱۶۴



- تلفن چی؟

- تلفن بده بزنم به پریز دیگه؟

- چرا بزنی به پریز؟

یعنی فراموش کرده دو دقیقه پیش گفت اجازه می ده به نسترن زنگ بزنم؟!

گفتم: که به دوستم زنگ بزنم دیگه؟ یادتون نیست؟ سرشو تکون داد و گفت: نه! کی همچین حرفی زدم؟

از حرص دستامو مشت کردم و گفتم: جنابعالی چند دقیقه پیش به من نگفتی اجازه می دی به
دوستم زنگ بزنم؟!

- گفتم که یادم نمیاد؟ بریم مختار

- ولی من برات لباس انتخاب کردم. یک ساعت دنبال شورتی که با شلوارت ست بشه گشتم.

خودت قول دادی!

دوتاشون برگشتن نگام کردن. مختار با تعجب، آرمان با دهن باز

آرمان به مختار نگاه کرد و گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟ بریم دیر شده.

مختار با لبخند رفت بیرون.

آرمان با تهدید انگشت اشارشو برام تکون داد و آروم گفت: برات دارم!

پامو کوبیدم به زمین. ای خدا! چرا اینجوری می کنه؟ همش حرصمو در میاره.

بعد اینکه ظرفای صبحونه رو شستم و به داگی و مرغ عشقام غذا دادم
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۶۱


هر چقدر با مرصاد دعوا میکنم و جیغ و داد و

بیداد میکنم فایده

ای نداره! لج کرده کار خودشو میکنه!

هر چقدرم جلوش گریه میکنم دل سنگش به رحم

نمیاد!

فقط میخوام از این خونه بزنم بیرون! میدونم

چیکارش کنم!

دنبال یه راه فرار بودم که صدای شکستن چیزی

از فکر

بیرونم کشید!

با عجله بالکن رو ترک کردم و به اشپزخونه رفتم!

کسی نبود!

ترسیدم.. نکنه مرصاد خونه نیست و دزد اومده!

آهسته گفتم: مرصاد؟

صدایی نیومد!

عقب گرد کردم سمت پزیرایی!

با دیدن مرصاد که میون دو تا مبل ها افتاده جیغ

بلندی کشیدم و

به سمتش پرواز کردم!

مرصاد باچشم های بسته و لب های کبود شده

بین کاناپه ها افتاده بود و حتی پلک هم نمیزد!


#پارت۱۱۶۲


با ترس و وحشت تکونش دادم!

_مرصاد؟ مرصاد چی شدی؟ مرصاد جان خوبی؟

چشماتو باز کن

تو رو خدا! آخه چی شده؟

اما مرصاد تکون نخورد! دیگه واقعا ترسیده بودم!

دست

و پاهام شروع کرد به لرزیدن!

تقصیر من شد، اینقدر حرصش دادم!

با گریه تکونش دادم و گفتم:

_مرصاد تو روخدا چشم ها تو بازکن، مرصادم من

میترسم... 

تو رو خدا.. جون ماهک باز کن چشم هاتو..

فایده ای نداشت تکون نخورد..

دویدم سمت در که برم کمک بیارم اما از شانس

بدم در قفل

بود..

دویدم سمت تلفن اما تلفن روی میزش نبود و

جمعش کرده

بود..

برگشتم پیش مرصاد و سرشو بلند کردم و روی

پاهام گذاشتم..

_مرصاد در ها رو قفل کردی حالا چیکارکنم؟ مرگ

من

بلند شو غلط کردم دیگه اذیتت نمیکنم!

#پارت۱۱۶۳


اصلا هزار تا زن بگیر.. اصلا منو تا قیامت زندونی

کن.. 

الهی قربونت بشم باز کن چشماتو.. بخدا دیگه

اذیتت نمیکنم!

گریه میکردم و تکونش میدادم اما دریغ از یه

تکون خفیف!

وحشت زده و هول کرده از اینکه نکنه

دور‌ از جونش مرده

باشه بلند شدم و شروع کردم به گشتن جیب

هاش.. 

نبود.. کلید لعنتی نبود.. گوشیشو پیدا کردم اما

اونم رمز

داشت..

دویدم توی اتاق ها و دنبال کلید..

دیگه داشتم از استرس بالا میاوردم!

رفتم سمت درخروجی وشروع کردم به ضربه زدن

به در

و جیغ زدن..

_ترو خدا یکی کمک کنه! کسی نیست؟ تو رو خدا

یکی به

دادم برسه!

اونقدر جیغ زدم و دست پا زدم که فایده ای

نداشت!

دوباره برگشتم سمت مرصاد و دوباره سرشو بلند

کردم و توی

بغلم گذاشتم!

با ضجه گفتم:


#پارت۱۱۶۴


_مرصاد؟ نفسم؟ چی شدی؟ تو که چیزیت نبود!

تو که مشکلی

نداشتی! تقصیر منه بی شرفه!

لیوان آب و به یک باره توی صورتش خالی کردم

که پلکش یه تکون کوچیکی خورد!

خوشحال از اینکه زنده اس شروع کردم به

بوسیدن تموم

صورتش و قربون صدقه رفتنش!

لبشو بوسیدم که یه لحظه حس کردم اونم لبمو

بوسید!

با شک خودمو ازش جدا کردم و با تردید نگاهش

کردم..

تکون نمیخورد.. انگار توهم زده بودم!

باشک اسمشو آروم و سوالی صدا زدم!

_مرصاد؟

واسه اطمینان یه بار دیگه لبشو بوسیدم و این

دفعه لبمو به

دندون گرفت وعمیق بوسید!

حیرت زده از رکبی که خورده بودم خودمو ازش

جدا کردم

جیغ زدم:

_خیلی لوسی. بی مزه! واقعا که.. برات متاسفم

دروغ گوی

نامرد!

#پارت۱۱۶۵


اومدم ازجام بلند بشم که دستمو گرفت و گفت:

کجا؟ مگه قول ندادی دیگه اذیتم نکنی؟



****
مرصاد:



2 روزه که ماهک رو زندونی کردم و اجازه نمیدم

حتی

بدون من قدم از قدم برداره!

توی این 2 روز نصف عمرم تموم شد! اونقدر

حرصم میده

که دلم میخواد اینقدر سرمو بکوبم به دیوار تا

بمیرم

و از دست  لجبازی هاش خلاص بشم!

به آقا شهروز گفته بودم ماهک رو پیش خودم نگه

میدارم

و قول داده بودم اگه تا ۳روز دیگه خودش زنگ

نزنه و از

با من بودن اعلام رضایت نکنه برش گردونم!

فقط یه روز دیگه مهلت داشتم و دلم نمیخواست

ماهک رو

تحت هیچ شرایطی دوباره از دست بدم!

اما چیکار کنم دیگه! اونقدر با نفرت نگاهم میکنه

و از تنفرش

میگه که شب ها یواشکی تو اتاقم بغض میکنم!

با این دختر نمیشه با لطافت رفتار کرد!

میشناسمش.. تا دست زور روی سرش نباشه آدم

نمیشه!



#پارت۱۱۶۶


الانم طبق معمول بعد از یه مشاجره ی طولانی

رفته توی

بالکن نشسته!

خدایا چیکار کنم! دیگه دارم کم میارم!

توی همین فکرها بودم و به تلویزیون خیره بودم

که با دیدن صحنه ی فیلم ذهنم جرقه زد!

پسره تو خیابون افتاد و غش کرد!

_آره فکر خوبیه اگه منم غش کنم!

با همین فکرها رفتم از تو یخچال یه دونه شاتوت

برداشتم

جلوی آینه به لبم مالیدم!

عالی شده بود انگار واقعا لبم کبود شده بود!

لیوانی برداشتم ومحکم کوبیدم لبه ی عسلی و

خودمو پهن

زمین کردم!

چند ثانیه بعد ماهک اومد و متوجه ی من شد!

تموم حرکتشو باچشم های بسته حس میکردم و

ته دلم قرص

میشد!

وقتی شروع کرد به داد و بیداد یه لحظه نزدیک

بود بلند بشم
گلاره (آخرین ورق 2):
#پارت۱۱۶۱



من هر بار سمتت اومدم تو ازم فاصله گرفتی. حتی من و متهم به …

سکوت کردم. اصلاً نمیدونستم چرا این حرف ها رو بعد از این همه مدت دارم با پارسا می زنم!

پارسا دیگه ادامه نداد. بالاخره گوشیش آنتن داد و به انوشیروان زنگ زد و توضیح داد که کجائیم.

قرار شد تا اومدن انوشیروان زیر همون درخت بشینیم.

با لرز دستهام رو تو آغوش کشیدم.

 

-من تو تمام این سالها دوستت داشتم.

باورم نمی شد. متعجب سرم رو بالا آوردم. تو تاریکی هیچی نمی دیدم.

قلبم مثل قلب گنجشک به سینه ام می کوبید. صداش بم تر از همیشه توی گوشم نشست.

-میدونم زدن این حرف ها بیهوده است؛ تو من و همیشه به چشم یه دوست دیدی اما تو برای من متفاوت بودی … متفاوت از تمام زن های اطرافم … یه آرامش خاصی داری … خیلی وقت ها می خواستم بیام و بهت بگم اما هر بار وقتی از نبود شاهرخ  اشک می ریختی از خودم متنفر می شدم. من چیز زیادی ازت نمی خواستم فقط یه گوشه ای از قلبت برای من باشه.

#پارت۱۱۶۲



باورم نمی شد که این همه سال پارسا …. عصبی سرم رو تکون دادم. با حرفی که زد ته دلم خالی شد.

-من عاشق سادگیت بودم … عاشق نگاه معصومت … خیلی نامردم، مگه نه؟ من ازهمون روزی که تو کوچه برا اولین بار اتفاقی دیدمت عاشق چشم های بی پناهت شدم. اون موقع ها نگاهت همیشه بی پناه بود مثل گنجشکی که تو بارون مونده.

با صدای انوشیروان به خودم اومدم.

-حرف های امشب و فراموش کن. بذار پای حال بد این روزهام.

نمی تونستم حرفی بزنم. بغضی توی گلوم اذیتم می کرد. خم شد و بغلم کرد.

سرم رو توی سینه اش فرو کردم. عطر تلخش پیچید توی دماغم. حرف هاش توی سرم بالا و پایین می شد.

 

یک هفته ای می شد که بخاطر گچ پام توی خونه بودم.

توی این مدت یک هفته پارسا رو ندیدم فقط یک بار زنگ زد و حالم رو پرسید.

بین دو راهی گیر کرده بودم. قلب لعنتیم با هر بار اسمش رو آوردن محکم تو سینه می کوبید اما فکر می کردم فکر کردن به مرد دیگه ای خیانت به شاهرخ.

#پارت۱۱۶۳



موناسینی سوپ رو جلوم گذاشت.

-تو یه چیزیت هست اما به من نمیگی!

-چیزی نیست.

-من و خر نکن گلاره، من می شناسمت. بعد از اون شبی که با پارسا بیرون رفتی این اتفاق برات افتاد. حواست دیگه اینجا نیست.

-چیزی نیست فقط پام کمی اذیت می کنه.

مونا شونه ای بالا داد.

-آخرش که می فهمم چرا اینطوری شدی اما بهتره خودت بگی!

سرم رو پایین انداختم.


-الان هیچی ازم نپرس.

خم شد و گونه ام رو بوسید.

-هروقت دنبال یه هم صحبت بودی خودم دربست نوکرتم.

-مرسی که هستی.

-من برم تا صدای امیرعلی درنیومده.

با رفتن مونا نگاهم رو به عکس شاهرخ  دوختم.

#پارت۱۱۶۴




بالاخره بعد از یک ماه گچ پام رو باز کردم. باید چند جلسه فیزیوتراپی می رفتم.

تازه از فیزیوتراپی برگشته بودم که نهال زنگ زد و گفت اومدن ایران.

ازش خواستم تا بیان اینجا و اونم استقبال کرد.

بعد از شام دور هم نشستیم. نهال رفت تا قهوه بیاره.

 

امیریل نگاهم کرد.

-خوبی؟

لبخندی زدم.

-آره، چطور؟

کمی خم شد سمتم.

-نگاهت یه جوریه!

-تو باز حس روانشناسیت گل کرد؟ نگاهم هیچ چیزیش نیست.

-نگاهت میگه عاشق شدی!

#پارت۱۱۶۵



ته دلم خالی شد. هول کردم. به اجبار لبخندی زدم.

-حرف ها میزنی … نگاهی که زبان نداره میخواد چی رو بگه؟

-برعکس؛ نگاه آدم ها خیلی بهتر از خود آدم ها راست میگن. زبان خیلی وقت ها برعکس قلب و نگاه حرف میزنه.

بلند شدم.

-میرم استراحت کنم.

امیریل شونه ای بالا داد.

-باشه، فرار کن.

-نهال جون، میرم اتاقم.

-قهوه!

-نه ممنون.

وارد اتاق شدم. قلبم محکم به سینه ام می کوبید مثل کسی که کار اشتباه کرده باشه و مچش رو گرفته باشن!

ناخواسته سمت پنجره رفتم. پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به تراس پارسا افتاد.

سایه اش رو احساس کردم. خودم حال خودم رو نمی فهمیدم.

-هلیا من نمیام.

#پارت۱۱۶۶



تو غلط کردی نمیای! یعنی چی؟ یه تولد کوچیکه که فقط دوستهای نزدیک هستن.

از روبه رو شدن با پارسا می ترسیدم.

-مهمون دارم.

-مهمونتم بیار.

-هلیا!

-مرض و هلیا … همین که شنیدی!

و بدون اینکه اجازه بده صحبت کنم قطع کرد. حالا اینو کجای دلم بذارم؟!

نهال با ذوق قبول کرد. یه استرس عجیبی داشتم.

مثل دخترهای ۱۴ ساله شده بودم و این رفتارم از چشمهای تیزبین امیریل دور نموند.

با هم وارد خونه شدیم. دوستهای هلیا اومده بودن اما پارسا نیومده بود.

امیرعلی و مونا هم اومدن. یکساعتی می شد اومده بودیم.


هلیا کیک رو آورد. صدای زنگ آیفون بلند شد.

هلیا: اینم از جناب پارسای ما.

پارسا با دسته گل بزرگی وارد شد. بعد از احوالپرسی با بقیه سمت ما اومد.

#پارت۱۱۶۷



لحظه ای از دیدن امیریل متعجب شد اما سریع به خودش اومد و خونسرد باهاش دست داد.

نهال با ذوق به پارسا نگاه کرد و طوری که نشنوه گفت:

-اووف، اینو کجا قایم کرده بودی؟