آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
. به هر کی بدی می کرد، به من خوبی.

آخه با همه اخم و تخم می کرد، با من مهربون بود و می خندید..

. حتی وقتی سرم داد می زد، به دل نمی گرفتم و دوستش داشتم.

چند دقیقه بعد از اینکه باباش رفت، رفتم بالا. نبود.

من که اهل دلداری به اون نبودم؟


حداقل به یه بهونه ای برم پیشش

، شاید اون بخواد حرف بزنه. پشت در اتاقش وایسادم.

صدایی شبیه گریه شنیدم

. سرمو گذاشتم رو در. آره؛ داشت گریه می کرد. آرمان؟!! گریه؟! محاله !!!

اصلا بهش نمی خوره اهل گریه باشه.

مگه آدم نیست؟! هر کی یه ظرفیتی داره. وقتی پر شد، لبریز می شه.

ولی نمی تونم آرمانو با گریه تصور کنم.

خاتون رو راه پله وایساد
. با چشمای قرمز و تعجب نگام کرد. گفتم: داره گریه می کنه!


اومد بالاتر و گفت: بار اولش که نیست؟ این بابای خیر ندیدش، انگار یه روز اشک این بچه رو

در نیاره، روزش شب نمی شه.

#پارت۱۱۵۵



درو باز کرد. نگاش کردم. رو تخت خوابیده بود و بالشتشو تو بغلش گرفته بود

. خاتون رفت تو، درو بست. یعنی دلش می خواسته موقع گریه کیو بغل کنه

و چون کسی رو نداشته، به اون بالشت پناه برده؟ خب این همه دختر؛

بره پیش یکیشون.. رفتم پایین و رو مبل نشستم.

نمی دونم چند دقیقه یا ساعت گذشت که در عمارت باز شد.

سرمو بلند کردم. بردیا بود.

بلند شدم و گفتم: سلام.

- سلام... کجاست؟

- اتاقش.

سریع و با حالت دو، از پله ها می رفت بالا. خاتون اومد پایین و با حالت ناراحت گفت:

- بیا میزو جمع کنیم.

- چرا؟ مگه شام نمی خوره؟

- نه... می گه میل ندارم.

بلند شدم و میز چیده شده رو جمع کردم.

اگه امشب غذا نخوره، حتما معدش اذیتش می کنه.

خاتون رفت که غذای مش رجب و گرم کنه.

منم تو آشپزخونه، ظرفای کثیف رو می شستم که تلفن زنگ خورد.

برداشتم و گفتم: بله؟

بردیا: شیرین؟ برای آرمان شام بیار.

تلفنو قطع کرد. سریع غذا رو گرم کردم و بردم بالا. در باز بود

و آرمان با چشم بسته رو تخت دراز کشیده بود و

دستشو رو شکمش گذاشته بود. دو تا ضربه به در زدم.

بردیا نگام کرد و گفت: بیا تو.

رفتم تو؛ سینی رو بهش دادم.

بردیا گفت: دستت در نکنه.

#پارت۱۱۵۶



- خواهش می کنم.

چشماشو باز کرد و نگاهی بهم انداخت. طرز نگاهش جوری بود که می خواست بدونه الان از کتک

خوردنش چه حسی دارم؟

بردیا قاشقو پر کرد و گفت: آرمان بلند شو چند تا لقمه بخور.

- میل ندارم.

بردیا با حالت نگران گفت: حوصله ی بحث کردن ندارم. بلند می شی یا به زور تو حلقت کنم؟

آرمان داد زد: نمی فهمی؟ می گم گشنم نیست، نمی خورم.

ولم کن. بذار بمیرم راحت شم.

بردیا خم شد و دستشو گذاشت زیر سر آرمان و بلندش کرد.

سریع سرشو از دست بردیا جدا کرد و گفت:

چرا دست از سرم برنمی داری بردیا؟ گفتم نمی خورم.

- می خوای با نخوردن، خودتو بکشی؟

با درد داد زد: آره می خوام بمیرم... ولم کن بذار بمیرم . خواهش می کنم بردیا

بردیا قاشقو گذاشت جلو دهنش و گفت: دهنتو باز کن!

آرمان به زور دهنشو باز کرد. بردیا قاشق و گذاشت تو دهنش.

یاد روزی افتادم که بردیا گفت بیشتر مواقع خودم با قاشق غذا به آرمان می دادم

. با درد می جوید و پایین می داد.

لقمه رو فرستاد پایین و چشماشو فشار داد.

چشمشو باز کرد و بازم نگام کرد.

پشتمو بهش کردم و راه افتادم. گفت: دلت خنک شد؟!

یادته گفتی راحت مردن حقت نیست؟!

می دونم ته دلت با این سیلی هنوز راضی نیست.

اگه می خوای بیشتر زجر کشیدنمو ببینی، پس تو این خونه بمون و نگاه کن چطور بابام آروم آروم جلو چشمت از بینم می بره

. تو بشین و با لذت نگاه کن.

بردیا: این حرفا چیه می زنی؟

هنوز پشتم بهش بود. بغض کردم. چند قطره اشک از چشمم اومد.

#پارت۱۱۵۷



آرمان گفت: کجای کاری بردیا؟! این شیرینی که تو عاشقشی، دلش میخواد من با زجر و عذاب از دنیا برم؛

چون خودش نمی تونه، شکنجه ی بابامو نگاه می کنه.

- چرت نگو، شامتو بخور.

رفتم بیرون. چند تا پله رو اومدم پایین.

نشستم و گریه کردم. چرا آرمان فکر می کنه من دلم میخواد با زجر بمیره؟

روزای اول از دستش عصبی بودم، نمی دونستم چی دارم بهش می گم. اما اون بدتر از من نمی تونه چیزی رو فراموش کنه.

چند دقیقه ای آروم شدم. حس کردم یکی پشت سرم وایساده. سرمو برگردوندم، دیدم بردیا با سینی تو دستش وایساده.

کنارم نشست و سینی رو گذاشت کنارش و گفت:

- از دستش ناراحت نشو. از باباش دلخور بود، سر تو خالی کرد.

- نه ناراحت نشدم. اون حرفو بهش زدم... اما وقتی عصبی بودم.

- می تونی با آرمان خوب باشی؟

- چی؟! چرا باید باش خوب باشم؟

- آرمان تنهاست؛ خیلی تنهاست. به دخترای اطرافش نگاه نکن.

با هیچ کدمشون رابطه نداره. فقط با فرحنازه که اونم چون بهش می چسبه، مجبور تحملش کنه.

- از من چی می خوای؟

- باهاش خوب باش.... حداقل تا زمانی که اینجا هستی.

.. می دونم برات سخته اما سعی کن..
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۵۱


دلم؟؟ چنان بی قراری میکرد و داد و بیداد راه

انداخته بود

که شرمنده اش شده بودم!

اما عقلم؟ هنوز هم ساز مخالف میزد و لجبازی

میکرد..

سوار ماشین شدیم.. توی سکوت مثل مورچه

حرکت میکرد..

اونقدر آروم که انگار دلش نمیخواست هیچوقت

این مسیر

تموم بشه..

آرنجشو به لبه ی پنجره تکیه داده بود و پشت

دستشو به

لبش چسبونده بود و به روبه رو خیره شده بود..

امشب این مرد دل فریب ترین شده بود و بی

نظیرترین..

بی هوا از سر کنجکاوی پرسیدم:

_بچه کجاس؟ زنده اس؟

نیم نگاهی از گوشه ی چشم بهم انداخت و گفت

_چه فرقی میکنه؟ بگم باور میکنی؟

_من همه حرفاتو باور کردم

مرصاد من نگفتم حرف هاتو باورنمیکنم! اصلا

تموم حرف

های دروغ هم واسه تو راست! خوبه؟



#پارت۱۱۵۲


اما من دیگه نمیخوام با توبا...

عصبی حرفمو قطع کرد و غرید:

_نمیخوام چیزی بشنوم! به درک که نمیخوای!

لیاقت منو نداری! هیچکس لیاقت منو نداره..

هیچکس!

_اوهوم. داشتن تو لیاقت میخواد که من ندارم!

مرصاد_ میچزونمت ماهک به ارواح خاک مادرم

کاری میکنم

بخاطر اینجوری خرف زدنت به گه خوردن بیفتی!

منه احمق و باش از کجا پاشدم اومدم واسه این

توضیح بدم!

ببین خدا چقدر بدبختم کرده دارم التماس تو رو

میکنم!

_لطفا با من درست حرف بزن!

مرصاد دستشو زیر چونه ام برد وگفت:

_درستت میکنم! حالا صبرکن!

پوزخند زدم و گفتم: نگفتی؟ بچه ات زنده اس یا

نه؟

مرصاد که انگار با کلمه بچه ات عصبی ترشده بود

مشتشو

چند بار کوبوند روی فرمان و دل من بیشتر از

حرص

خوردنش خنک میشد!

#پارت۱۱۵۳


مرصاد_ به تو مربوط نیست! از اولشم اشتباه

کردم تا اینجا

اومدم!

نمیدونم اون خنده ی بی موقع چی بود که دائم

روی لبم کش

میومد و به بدبختی جمعش میکردم

لبمو گاز میگرفتم تا مانع خندیدنم بشم!

دلم واسه عصبی کردنش تنگ شده بود...

به سختی خودمو محکم گرفته بودم که اون

نیشی که سعی

میکرد آبرومو ببره رو ببندم!

_باشه مهم نیست انشاالله خدا واسه هم نگهتون

داره.

جلوی در خونه ایستاد و منتظر شد تا پیاده بشم!

ساعت از ۳ و نیم صبح گذشته بود و مطمئنا

کسی نه از

بیرون رفتنم با خبر میشد و نه از برگشتنم!

به مرصاد نیم نگاهی کردم که داشت با همون

حالت دست ها

پشت دستشو گاز میگرفت و این یعنی عصبی بود

و داشت

خود خوری میکرد!

مرصاد_ به سلامت!



#پارت۱۱۵۴


اخم کرده گفتم: دو شخصیتی هم بودی خبر

نداشتم؟

سرشو تکون داد و زیر لب گفت: آدمت میکنم!

نمیتونستم ببخشمش و تصمیم نداشتم هیچوقت

  بهش برگردم

اما نمیدونم امشب چه مرگم شده بود که شوخیم

گرفته بود.. 

دلم یه اشتیاق عیجبی واسه اذیت کردن مرصاد

داشت.. انگار

بازیش گرفته بود!

_مرصاد؟

_برو پایین ماهک!

_ببین با این حرف ها و زور گویی ها و تهدید

هات من نه

خر میشم نه خام! میخواستم یه سوال بپرسم

فقط.. 

مرصاد_ واسه سوال هات جوابی ندارم!

با ترحم صورتمو لوچ کردم و چندش گفتم: تو

آخه به چیت

مینازی؟

یه دفعه قفل مرکزی زده شد و ماشینو روشن کرد

و حرکت

کرد!

با تعجب گفتم: کجا؟ صبر کن پیاده شم!

#پارت۱۱۵۵


مرصاد_ میبرمت جایی که اونی که بهش مینازمو

نشونت بدم...

ازش نمیترسیدم میدونستم کاری نمیکنه که اذیت

بشم

و پشیمون بشه!

بابی حوصلگی و بدون ترس گفتم:

_منو پیاده کن مرصاد دیگه از تهدید هات

نمیترسم!

مرصاد_ ماهک بلایی سرت میارم که احترام

گذاشتن به منو

یادت بیاد!

_چیکار میکنی؟ میری یه زن دیگه میگیری؟

مرصاد_میدونی چیه؟ هزار تا زنم بگیرم باز تو

باید با من

باشی!

بی پروا شده بودم.. نمیدونم بخاطر ضعفی بود

که جلوم

نشون میداد یا بخاطر بلایی که سرم اومده بود!

_بایدی وجود نداره. من دیگه تو رو نمیخوام!

بخدا دوستت ندارم مرصاد چرا نمیخوای

باور کنی؟ من کس دیگه ای رو

دوست دارم! یکی که زخم هایی که بهم زدی رو

دونه به

دونه محبت هاش درمان کرد.. یکی که مثل تو

نامرد

نیست!



#پارت۱۱۵۶


محکم زد روی ترمز و با حرص یقه مو گرفت

گرفت:

_لعنتی اینا رو میگی من باورم میشه!

دیوونه ام نکن! کاری نکن به مرگت راضی بشم!

دستمو روی دست هاش گذاشتم و با ریلکسی

گفتم:

_خب منم دارم جدی میگم به کی باید قسم

بخورم؟ اصلا

میخوای ببینیش؟

فشار دستش دور گردنم بیشتر شد و غرید؛

_خفه شو! داری زر میزنی! داری مثل سگ دروغ

میگی!

اون یارو سامیار آشغال نامزد داره! نمیتونی بگی

با اونم!

داشتم خفه میشدم! به دستس چنگ زدم که بازم

فشار دستشو

بیشتر کرد و گفت:

_بگو داری حرف مفت میزنی! 

_با صدای درحال خفگی گفتم:ولم کن دارم خفه

میشم!

مرصاد_میکشمت ماهک.. به حضرت عباس

میکشمت! یالا

بگو گه خوردم!

داشتم نفس کم میارودم!

انگاری بازم راجع به مرصاد اشتباه فکر کرده

بودم..

#پارت۱۱۵۷
-بذار پاتو ببینم.

-اما …

-اما چی؟ نترس، نمی خورمت!

لبم رو به دندون گرفتم و دیگه حرفی نزدم. پاچه ی شلوارم رو زد بالا. قوزک پام متورم شده بود.

#پارت۱۱۵۷



دستش که روی قوزک پام نشست ناخواسته دستم و روی مچ دستش گذاشتم.

-آی …

سرش رو آورد بالا.

-فکر کنم قوزک پات شکسته!

-حالا چیکار کنیم؟

گوشیش رو درآورد.

-لعنتی، آنتن نداره.

بارون نم نم می بارید. از درد دستهام رو مشت کردم.

-درد داری؟

سری تکون دادم. خم شد و دستش سمت صورتم اومد. متعجب نگاهش کردم.

انگشتهای گرمش روی گونه ام نشست. با حس سوزش اخمی کردم. خاری جلوی چشمهام گرفت.

-این توی گونه ات بود.

#پارت۱۱۵۸




باید بریم، هوا داره سرد میشه و شدت بارون بیشتر.

سری تکون دادم. خواستم بلند شم اما همین که پام رو تکون داد صدای دادم بلند شد. اومد سمتم.

-صبر کن، باید اول پاتو با چیزی ببندیم تا تکون نخوره.

-اما …

-اما چی؟

نگاهی به اطرافش انداخت.

-باید شالت رو بدی.

-چی؟

-شالت رو بده.

دست دراز کرد و شالم رو از روی سرم برداشت.

کلاه پالتوم رو روی سرم کشیدم. پارسا نشست.

-کمی درد داره اما باید تحمل کنی.

با درد سری تکون دادم. همین که گره شال رو محکم کرد از درد لبم رو محکم گزیدم.

عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود.

#پارت۱۱۵۹



تموم شد.

اومدم نفس بگیرم که دستش زیر پا و دور شونه ام رفت و کشیدم توی بغلش.

شوکه جیغ خفه ای کشیدم و دستم رو بند پیراهن مردانه اش کردم.



-دستت رو دور گردنم حلقه کن، اینجا سراشیبیه.

به حرفش گوش دادم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

می دونستم از هلیا اینا خیلی دور شده بودیم.

بعد از مسافتی هر دو خیس و نفس زنان زیردرخت بزرگ نشستیم.

-یکم اینجا می شینیم ودوباره حرکت می کنیم.

با اینکه خیلی درد داشتم و هر لحظه چشم هام سیاهی می رفت قبول کردم.

شکلاتی سمتم گرفت.

 

-اینو بخور تا ضعف نکنی.

#پارت۱۱۶۰



بعد از چند دقیقه بلند شد. خودم می تونم بیام. بغلم کرد.

-الان وقت لجبازی نیست. پات داغون شده و باید هرچی زودتر بیمارستان ببریمت.

ضربان قلبش رو که محکم به سینه ی ستبرش می کوبید به خوبی احساس می کردم.

کمی سرم رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم. سنگینی نگاهم رو احساس کرد و سرش رو خم کرد.

فاصله ی بین صورت هامون قد یه بند انگشت بود. با صدای بمی گفت:

-چرا چند ماه بی خبر رفتی؟ حتی بهارک رو نبردی!

-همه اش یه تله بود. تله ی برزو و هامون.

-اون روز که اومدم جلوی درت و اون مرد رو دیدم می خواستم بگم از هامون یه نشانه هایی پیدا کردم.



-چرا هیچی نگفتی؟ چرا گذاشتی دستم به خون اون آلوده بشه؟

-به عنوان دوستت از دستت ناراحت بودم … اونقدر که تصمیم اشتباهم زندگی خودم رو خراب کرد. اما تو باید به عنوان دوست روی من حساب می کردی!