آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
. آرمان الان به یکی احتیاج داره که کنارش باشه... اون به یکی مثل تو احتیاج داره. کمی بهش محبت کن.

با تعجب نگاش کردم. منظور حرفش چی بود؟!

با خنده گفت: نه ، نه! اشتباه برداشت نکن!

منظورم از اون محبتا نیست! می گم کمتر باهاش دعوا کن. اگه غذا نخورد، سعی کن یه جوری بهش بدی.

- فکر نکنم بخواد اینجوری بهش محبت کنم.

#پارت۱۱۵۸



- مگه تو فکر اونو می خونی؟

- نه... چیزی خورد؟

- آره، چند تا قاشق با دعوا تو دهنش کردم

.
بلند شد: خیالم راحت باشه دیگه دعوا نمی کنید؟

- اگه خودش آنگولکم نکنه، من کاریش ندارم.
با صدای بلندی خندید


. با تعجب نگاش کردم.

با همون خنده گفت: خوشم میاد انقدر پررویی که از زدن هر حرفی خجالت نمی کشی؟


با لبخند نگاش کردم. تا دم در همراهیش کردم. اگه بخوام بهش محبت کنم، اون طاقت نمیاره و عاشقم می شه.

می خواستم برم بخوابم. یهو یه فکری زد به سرم. اون قراره منو عاشق خودش کنه؟


چطوره منم این بازی رو شروع کنم؟ یا من می برم یا اون!

دستمو به هم زدم و گفتم: موافقم!

دم اتاقش وایسادم و در زدم.

گفت: کیه؟

- منم. بیام تو؟

- نخير می خوام بخوابم برو.

- ساعت یازدهه، نمی خوای برات کتاب بخونم؟

ساکت شد و چیزی نمی گفت. منتظر وایسادم. در باز شد

. یه دستشو به چارچوب زد و گفت:

- از کی تا حالا نگران من شدی؟

- از امشب به بعد؛

#پارت۱۱۵۹



از زیر دستش رد شدم و رفتم تو.

گفت: کی بهت اجازه داد بیای تو؟! برو بیرون
رو تخت نشستم و گفتم: با این اخلاقت می خوای منو عاشق خودت کنی؟!

- می دونی چیه؟ پشیمون شدم!

همین الان فهمیدم از پس این کار بر نمیام؛ حالا برو

- إه! چرا خب؟ تازه داشتم امید پیدا می کردم که عاشقت بشم!

- آره جون خودت!

- جون خودت!

اومد جلو زانوشو گذاشت رو تخت و چهار دست و پا بهم نزدیک می شد.

بازومو گرفت و کشید و گفت: بیا برو بیرون.

محبتای خاله خرسی تو رو نمی خوام برو بیرون!

خودمو به عقب کشیدم و گفتم: نمیرم! ولم کن!


بیشتر کشید، کمی رفتم جلوتر. زورش زیاد بود. ترسیدم منو از تخت بندازه

. خودمو انداختم رو تخت و سفت تشكو چسبیدم و گفتم:

- نمی خوام... می خوام برات کتاب بخونم!

گفت: نه به اون موقعا که باید به زور می آوردمت، نه به الان که باید به زور بیرونت کنم!

خودمو سفت به تخت چسبونده بودم تا نتونه تکونم بده.

بازومو گرفته بود و می کشید.

گفتم: جون فرحنازت بذار بمونم!

بازومو ول کرد و گفت: چرا فکر می کنی فرحناز و دوست دارم؟

- چون چه بخوای چه نخوای قراره به زور زنت بشه

#پارت۱۱۶۰



ساکت شد و چیزی نگفت. سرمو بلند کردم. سرشو لای دستاش گذاشته بود و کمی هم شونهاش تکون می خورد.

داره گریه می کنه؟!

بلند شدم، گفتم: آقا؟!

دستشو برداشت. از خنده قرمز شده بود.

بازومو گرفت و کشید که بیرونم کنه.

خودمو کشیدم عقب و گفتم: ولم کن ... دستم کنده شد!

اون می کشید سمت خودش، منم می کشیدم ولم کنه.

یهو کنترلمو از دست دادم و افتادم روش.

دستشو انداخت دور کمرم و به خودش فشارم می داد قفسه سینش موقع نفس کشیدن به سینه هام می خورد

. یه حس لذت بخشی پیدا کردم. یه حس عالی!

یه حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم. هر چی بود، تنفر نبود و برعکس، یه حس که می گفت تو بغلش بمون اما غرور سرکشم گفت:

ولم کن!

- مگه خودت نخواستی؟

- أنا غلط کرد! من فقط می خواستم برات کتاب بخونم، نه تو بغلت بخوابم!

دستشو کمی شل کرد. سرمو بلند کردم و نگاش کردم. با لبخند گفت: حالا یه شبم منو مهمون بغلت کن؛ چی می شه؟

با حرص و دندونای فشرده گفتم: همه چی می شه! حالا ولم کن! اصلا غلط کردم گفتم می خوام برات کتاب بخونم.

دستشو برداشت. وقتی بلند شدم و سینشو نگاه کردم، یه حس حسادت نسبت به دختری که قراره رو این سینه ی پهن بخوابه پیدا کردم.
نمی دونم چرا همه حسام همین امشب به من حمله کردن؟!

از تخت اومدم پایین. گفت: نمی خوای برام کتاب بخونی؟ نگاش کردم. دستش رو شقیش بود.

گفتم: اگه قول بدی پسر خوبی باشی

، دیگه این بازی خرسی رو ادامه ندی، برات کتاب می خونم!
_ب.. ب.. اشه

نفسم داشت میرفت! مرصاد هم مثل کسایی که

جنون دارن

فشار دستشو بیشتر کرد!

مرصاد_ بگو! بگو با کسی نبودی! بگو با هیچکس

رابطه

نداشتی! بگو کسی دستتو نگرفته! قسم بخور

کسی لمست

نکرده و بعدش با صدای خیلی بلند نعره کشید:

_بگو لعنتی! بگو

گردنم و ول کرد و نفس به یک باره به ریه هام

برگشت..

به سرفه افتادم یه جوری که اشک توی چشم هام

جمع شده

بود!

مرصاد سرشو روی فرمون گذاشته بود و تند تند

نفس

میکشید!

میون سرفه با صدای گرفته گفتم:

_ازت متنفرم! ازت بیزارم!

مرصاد هموجوری که سرش روی فرمون بود

بدون بلند

کردن سرش آهسته و گفت:

_گه میخوری!

_واسه تنفرم از تو اجازه نمیگیرم!



#پارت۱۱۵۸


سرشو بلند کرد.. لباش خشک شده بود چشماش

به خون

نشسته بود!

زیر نور کم رنگ خیابون داغون ترین قیافه و دل

نشین ترین

قیافه ای بود که تا بحال دیده بودم!

مرصاد_ تو واسه همه چی باید از من اجازه

بگیری! تو مال

منی! حق نداری.. اجازه نمیدم با دلم بازی کنی!

دستمو سمت دست گیره ماشین بردم و گفتم:

_باز کن در و واسه خواستن من خیلی دیر شده

دلم دیگه با تو

نیست!

مرصاد_ کجا؟ تو دیگه جایی نمیری! هرکجا من

باشم همونجا

میمونی!

برگشتم و با چشم های گردشده نگاهش کردم!

_شوخیت گرفته؟

مرصاد_یادم نمیاد با تو شوخی کرده باشم! الانم

بتمرگ

سرجات معلومه من هرچی مدارا میکنم تو هارتر

میشی!
تاوان اون حرفیم که زدی پس میدی دلم ازت

سیاه شد

اصلا..

_باز میکنی یا از راه دیگه ای بازش کنم؟

#پارت۱۱۵۹


مرصاد روی صندلی خم شد و با پوزخند نگاهی

به تموم

اجزای صورتم انداخت و گفت:

_منو از چی میترسونی جوجه؟ من چیزی واسه

باخت ندارم!

ترسیده تو خودم جمع شدم! انگاری دیگه جای

کلکل و بلبل

زبونی نبود.

آهسته و با عجز گفتم:

_منو برگردون خونه!

ماشینو حرکت داد، وای خداروشکر خر شد!

به خیابون اصلی رسیدیم بدون حرف روند سمت

خیابون دیگه ای!

وای... این قصد برگردوندن منو نداره!

_مرصاد کجا میری؟

مرصاد_خونه خودم! البته موقته هفته دیگه

برمیگردیم ایران!

_منو برگردون خونه عمو اینا! من نباشم دلواپس

میشن! 

اذیت نکن آقا مرصاد!

چیزی جز سکوت جوابم نبود!

عصبی جیغ زدم:

_مرصاد با تواما...



#پارت۱۱۶۰


مرصاد_هیس صداتو واسه من بالا نبر از این به

بعد فقط

میگی چشم!

چاله میدونی گفتم_اوهو... کی بره این همه

راهووو! بزن

بغل آقا زیادی گازشو گرفتی!

کنار خونه ای ویلایی پارک کرد و گفت:

_پیاده شو این دفعه رو فاکتور میگیرم چون

قوانین کار

دستت نیست هنوز!



**دوروز بعد...




توی بالکن روی سکو چمباتمه زده بودم و با غم به

خیابون

نگاه میکردم..

الان ۲روزه که توی خونه ی این نره غول زندونی

شدم

و حتی نمیذاره تنهایی تا دستشویی برم!

اجازه ی تماس با هیچکسم ندارم!

با این رفتارهاش داره کاری میکنه ازش بدم بیاد!

حالا عمو شهروز اینا فکر میکنن بلایی سرم

اومده! الان کل

تهران خبر دارشدن ماهک گم شده!
-بذار پاتو ببینم.

-اما …

-اما چی؟ نترس، نمی خورمت!

لبم رو به دندون گرفتم و دیگه حرفی نزدم. پاچه ی شلوارم رو زد بالا. قوزک پام متورم شده بود.

#پارت۱۱۵۷



دستش که روی قوزک پام نشست ناخواسته دستم و روی مچ دستش گذاشتم.

-آی …

سرش رو آورد بالا.

-فکر کنم قوزک پات شکسته!

-حالا چیکار کنیم؟

گوشیش رو درآورد.

-لعنتی، آنتن نداره.

بارون نم نم می بارید. از درد دستهام رو مشت کردم.

-درد داری؟

سری تکون دادم. خم شد و دستش سمت صورتم اومد. متعجب نگاهش کردم.

انگشتهای گرمش روی گونه ام نشست. با حس سوزش اخمی کردم. خاری جلوی چشمهام گرفت.

-این توی گونه ات بود.

#پارت۱۱۵۸




باید بریم، هوا داره سرد میشه و شدت بارون بیشتر.

سری تکون دادم. خواستم بلند شم اما همین که پام رو تکون داد صدای دادم بلند شد. اومد سمتم.

-صبر کن، باید اول پاتو با چیزی ببندیم تا تکون نخوره.

-اما …

-اما چی؟

نگاهی به اطرافش انداخت.

-باید شالت رو بدی.

-چی؟

-شالت رو بده.

دست دراز کرد و شالم رو از روی سرم برداشت.

کلاه پالتوم رو روی سرم کشیدم. پارسا نشست.

-کمی درد داره اما باید تحمل کنی.

با درد سری تکون دادم. همین که گره شال رو محکم کرد از درد لبم رو محکم گزیدم.

عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود.

#پارت۱۱۵۹



تموم شد.

اومدم نفس بگیرم که دستش زیر پا و دور شونه ام رفت و کشیدم توی بغلش.

شوکه جیغ خفه ای کشیدم و دستم رو بند پیراهن مردانه اش کردم.



-دستت رو دور گردنم حلقه کن، اینجا سراشیبیه.

به حرفش گوش دادم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

می دونستم از هلیا اینا خیلی دور شده بودیم.

بعد از مسافتی هر دو خیس و نفس زنان زیردرخت بزرگ نشستیم.

-یکم اینجا می شینیم ودوباره حرکت می کنیم.

با اینکه خیلی درد داشتم و هر لحظه چشم هام سیاهی می رفت قبول کردم.

شکلاتی سمتم گرفت.

 

-اینو بخور تا ضعف نکنی.

#پارت۱۱۶۰



بعد از چند دقیقه بلند شد. خودم می تونم بیام. بغلم کرد.

-الان وقت لجبازی نیست. پات داغون شده و باید هرچی زودتر بیمارستان ببریمت.

ضربان قلبش رو که محکم به سینه ی ستبرش می کوبید به خوبی احساس می کردم.

کمی سرم رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم. سنگینی نگاهم رو احساس کرد و سرش رو خم کرد.

فاصله ی بین صورت هامون قد یه بند انگشت بود. با صدای بمی گفت:

-چرا چند ماه بی خبر رفتی؟ حتی بهارک رو نبردی!

-همه اش یه تله بود. تله ی برزو و هامون.

-اون روز که اومدم جلوی درت و اون مرد رو دیدم می خواستم بگم از هامون یه نشانه هایی پیدا کردم.



-چرا هیچی نگفتی؟ چرا گذاشتی دستم به خون اون آلوده بشه؟

-به عنوان دوستت از دستت ناراحت بودم … اونقدر که تصمیم اشتباهم زندگی خودم رو خراب کرد. اما تو باید به عنوان دوست روی من حساب می کردی!