آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
اولش ترسیدم چون فکر کردم یه گربه در قالب انسانه ولی وقتی قیافه متعجب و بهت زدشو دیدم، فهمیدم آدمه چون گربه ها این جوری تعجب نمی کنن!

وقتی گفت از طرف منوچهر اومده، راش دادم بیاد تو. کلا گیج می زد و فقط خیره به لوستر بود.»

- آقا من گیج نمی زدم! لوستر خونه ی بابات خوشگل بود!

مواد و ازش خریدم. وقتی بهش گفتم می خوای لوسترو بدم ببری؟ اونم گفت می ترسم بخاطر دست و دلبازیت، مامانت دعوات كنه

فهمیدم از اون دخترای زبون دراز و پرروئه.

دیگه باهاش كل ننداختم، چون بی نتیجه بود. یه جورایی باحال بود.

خیلی دلم می خواست اسمشو بدونم اما جرات نکردم بپرسم. ترسیدم یه چیز دیگه بارم کنه!»

- خب چرا ترسیدی؟ می پرسیدی، منم می گفتم شیرین! حالا نه اینکه اسممو فهمیدی و صدام زدی؟

دفعه ی دیگه که اومد، اسمشو می پرسم.»

یه خمیازه کشیدم. خوابم می اومد. ولش کن! بقیشو بعد می خونم. بد و بیراه هایی که به من گفته که خوندن نداره؟

بعد از اینکه از خواب عصرونم بلند شدم، رفتم سمت عمارت. هنوز چند قدم راه نرفته بودم که پام لیز خورد و افتادم.

جیغم بلند شد. تنها جایی که دردش زیاد بود، دستم بود. بلند شدم.

خاتون سراسیمه اومد سمتم و گفت: چی شد شیرین؟

چرا دستتو گرفتی؟! از درد گفتم: افتادم، دستم درد گرفته. فکر کنم شکسته.
- بده دستتو ببینم؟

#پارت۱۱۷۵



همین جور که دستمو می خواست بگیره، گفتم: نکن! خاتون نکن! درد می کنه.

- از دست توا چه جوری راه رفتی که افتادی؟

- مثل همیشه راه رفتم!

راه افتادم که گفت: اگه مثل همیشه راه می رفتی، پس چرا افتادی؟

- نمی دونم خاتون. نمی دونم. تو آشپزخونه نشستیم. من از درد کمی اشک می ریختم.

خاتون اومد تو و گفت: به آقای دکتر زنگ زدم، الان میاد. خیلی درد داری؟

- آره، اصلا نمی تونم تکونش بدم.

سرمو گذاشتم رو میز. فکر کنم چون آرمان راضی نبوده دفتر خاطراتشو بخونم، این بلا سرم اومد.

چند دقیقه بعد بردیا اومد تو و گفت: باز چیکار کردی با خودت؟

- هیچی...افتادم!

کنارم نشست و گفت: دستتو بده!

دستمو گذاشتم تو دستش.

نگاش کرد و گفت: چیزی نیست در رفتگیه. اخه تو چرا هر روز یه بلایی سر خودت میاری دختر؟

- تقصیر من نبود که؟ پاهام جلوشو ندید!

یهو بردیا دستمو کشید. با تمام قدرتم جیغ زدم و گریم افتاد.

آرمان اومد داخل و داد زد: چیکارش کردی؟!

دوتامون برگشتیم. آرمان با چشمای به خون نشسته،

به من و بردیا نگاه می کرد. گفت: با توام! می گم چیکارش کردی گریه می کنه؟

#پارت۱۱۷۶



خاتون گفت: هیچی آقا! شیرین افتاد، دستش در رفت

، آقای دکتر جا انداخت. آرمان کمی آروم شد و گفت: مگه تو دکتر نیستی؟! چرا یه کاری نمی کنی مریضت کمتر درد بکشه؟

- ببخشید باید چیکار کنم؟

- هیچی... با بیهوشی دستشو بکش.

بردیا با خنده گفت: چشم! از این به بعد بهش بیهوشی می زنم!

آرمان رفت بیرون.

بردیا رو به من کرد و گفت: بهتری؟!

- آره ممنون... ولی چرا یهویی کشیدی؟

- اگه بهت خبر می دادم که دردش بیشتر بود؟

خواست بره که خاتون مانعش شد و گفت شام باید بمونه.

بردیا از خدا خواسته موند. چون دلش نمی خواست تو اون خونه تنهایی شام بخوره.

موقع شام، بردیا به بهونه اینکه دستم درد می کنه غذا بهم می داد و عصبانیت آرمان که لحظه به لحظه بیشتر می شد رو می دیدم.

حتی بعضی وقتا غذا رو به زور آب پایین می داد. یه جورایی غذا کوفتش شده بود

. علت کارای بردیا و نمی فهمیدم. اونم جلوی آرمان ولی حقشه! کم با دخترایی که می آورد، زجرم نداد.

بعد اینکه شامو سه نفره خوردیم و یه پذیرایی مختصر، بردیا رفت. منم چون کاری نداشتم،

خواستم برم بخوابم که آرمان گفت:

- فیلم ببینیم؟

- گریه دار نباشه که خودم بارم سنگینه؟

- نه! خارجی عاشقانه!

#پارت۱۱۷۷


- به هم می رسن؟

- آره

- صحنه های اونجوری که نداره؟

خندید و گفت: نه! پاکه یعنی در حد بغل و بوس!

- باشه!

رفتیم به سینما یا همون اتاق تلویزیون چراغو خاموش کرد و یه سی دی گذاشت. فیلم شروع شد. نگاه کردیم.

یه جاهایش خنده دار بود، یه جاهایش غمگین ولی گریه نمی کردم.

وقتی فیلم تموم شد، خواستم برم که گفت:

همین جا بمون با تعجب گفتم: چی؟!

- اتاق دل آرام برای تو.

دیگه نمی خواد این همه راه بری.

- نه ممنون! به اونجا عادت کردم. بعدشم از اون اتاق بدم میاد.

- خب هر کدوم از اتاقا دوست داری بردار!

- اتاق خودم راحتم.

- یادت نیست چطور دعوام می کردی که جای نرم رو به دل آرام می دم، خودت رو زمین می خوابی؟

- چرا یادمه ولی گذشته ها گذشته! شب بخیر!

- هر وقت خواستی می تونی یکی از اتاقا رو برداری.

- هیچ وقت اون اتاق رو نمی خوام.

چند قدم رفتم.

#پارت۱۱۷۸


گفت: همرات بیام؟!

خندیدم و گفتم: نه! اون موقع که برات کتاب می خوندم، ساعت یک و دو می رفتم. الان که تازه
دوازدهه

- حداقل خودتو بپوشون سرما نخوری. بیرون هوا سرده.

چقدر دوست دارم یکی نگران حالم بشه.

گفتم: باشه!
دارم اما زخم های قلبم هنوز ترمیم نشدن چطور

قبولش کنم؟ اصلا توی

مخلیه امم نمیگنجه کسی رو قبول کنم که اسم

یه زن دیگه

توی شناسنامه اش باشه.. حالا میخواد اون زن

زنده باشه

یا مرده!

مرصاد تلفن رو وصل کرد و رو به من گفت:

_بیا زنگ بزن به هرکی که میخوای!

با همون سر پایین افتاده رفتم و شماره ی فلورا

رو گرفتم!

چند ثانیه بعد به ترکی جواب داد!

_سلام. منم ماهک..

فلورا_عع ماهک تویی؟ خوبی؟ کجایی؟ بابا گفت

پیش مرصاد

راست میگه؟ تو پیش اون چیکار میکنی؟ کی

رفتی؟



#پارت۱۱۷۸


هنگ کرده بودم.. یعنی مرصاد به عمو گفته بود

که منو

زندونی کرده؟ یعنی عمو میدونست من تو چنگ

این اسیرم

و نیومده دنبالم؟ اصلا مرصاد چطور با عمو

شهروز حرف زده!

فلورا تند تند سوال میپرسید و من ناراحت از

کاری که عمو

شهروز کرد به شدت عصبی شدم!

راسته که میگن هیچکس به خانواده خودت

نمیشه!

اگه بابام بود هرگز نمیذاشت این ماجرا پیش بیاد!

حتما از دستم خسته شدن و تو خونشون زیادی

بودم..

زیادی مونده بودم.. خب حق دارن!

من که دیگه تصمیم نداشتم ترکیه بمونم!

هدفم فرار از مرصادی بود که الان روبه روم

نشسته و سرشو

به دست هاش تکیه داده و با غم به زمین چشم

دوخته!

پس دیگه واسه چی اینجا بمونم وقتی آخر و

عاقبتمو خیلی

خوب میدونم!

فلورا_ ماهک؟ چرا ساکتی؟ اذیتت کرده؟

#پارت۱۱۷۹


به خودم اومدم..

_نه نه اصلا.. پشت سرهم سوال میپرسی صبر

کردم سوال

هات تموم بشه!

فلورا_کی برمیگردی...

میون حرفش پریدم و گفتم:

_دیگه برنمیگردم!

نگاهم به مرصاد بود که بلافاصله سرشو بلند کرد

و گوشم به

صدای بلند فلورا!

فلورا_چیییی؟

_تا همینجا هم خیلی زحمتتون دادم. فعلا تصمیم

دارم پیش مرصاد بمونم.

قبل از رفتنم میام هم وسیله هامو میبرم و هم از

عمو و خاله

و همچین همه کسانی که توی این مدت کنارم

بودن تشکر

کنم!

نگاهمو که مملو از غم بود از مرصادی که گیج به

من نگاه

میکرد گرفتم و بعد کلی تشکر و تعارف گوشی رو

قطع

کردم!



#پارت۱۱۸۰


بدون نگاه کردن به مرصاد راه اتاقو پیش گرفتم

که گفت:

_صبرکن ببینم..

بدون برگشتن سرجام ایستادم که اومد روبه روم

ایستاد

و گفت:

_نمیفهممت ماهک.. با دست پس میزنی با پا پیش

میکشی؟

_منو میبری پیش سامیار؟ میخوام برگردم

ایران...

اخم هاشو تو هم کشید!

مرصاد_ واسه چی پیش اون؟

_گفتم که میخوام برگردم ایران!

مرصاد_ من میخوام برگردم آفریقا؟ خودم

میبرمت!

_مگه نگفتی آزادم هر کجا برم؟

مرصاد_ من غلط کردم با تو! کی اینو گفتم که

خبر ندارم؟

_تو گفتی به هر کی که میخوام زنگ بزنم؟

مرصاد_کجای حرفم شبیه جمله ی شما بود؟

کلافه چنگی به موهام زدم و بی حوصله تر گفتم:

_انگار با تو به نتیجه نمیرسم نه؟
امیرعلی: پس این صورت مثل روحت حاصل گریه هاته؟ کی میخوای بفهمی که شاهرخ  رفته؟ سنگ احساس نداره گلاره، قدر آدم های زنده ی اطرافت رو بدون نه زمانی که اونا رو هم به دلیلی از دست بدی!

 

پارسا از کنارم رد شد و صدای بهم خوردن در سالن خبر از رفتنش داد.

دیگه جونی برام نمونده بود. روی اولین مبل نشستم.


یک ماهی از اون شب میگذره. حالم کمی بهتر شده و بیشتر با بهارک وقت میگذرونم.

خودخواهیه وقتی خنده ی پارسا رو با نهال می بینم و حسادت تمام وجودم رو میگیره اما به شاهرخ  قول دادم تا این حس و از قلبم بیرون کنم.

روزها می اومدن و میرفتن. مونا اومد تو اتاق.

#پارت۱۱۷۵



-یه خبر برات دارم.

-چی؟

مثل همیشه روی میز نشست.

-دقت کردی این نهال چقدر با پارسا صمیمی شده؟!

ته دلم خالی شد.

-به ما چه؟

-نه دیگه، نشد! به ما همه چی! من یه حدسائی میزدم اما امروز حدسم به یقین تبدیل شد.

قلبم ضربان گرفته بود.

-چطوری؟

-حالا تو چرا رنگت پریده؟ حالت خوبه؟

-آره خوبه. بگو دیگه.

-امیرعلی گفت فکر کنم قراره با هم ازدواج کنن.

-اما غزاله که چند ماه بیشتر نمیشه …

-میدونم غزاله چند ماهه فوت کرده اما اینا که نمی خوان الان مراسم بگیرن … فقط در حد یه نامزدی بین دوستا که ما هم دعوتیم.

#پارت۱۱۷۶



باید بریم لباس بخریم خوشتیپ کنیم.

باورم نمی شد. دیگه صحبت های مونا رو نمی شنیدم.

تنها چیزی که جلوی چشمهام می اومد دستهای قفل شده ی پارسا و نهال بود.



با تکون دست مونا نگاهش کردم.

-گلاره، تو خوبی؟ حتماً از خوشحالیه زیاده چون هر کی ندونه من و تو میدونیم پارسا چقدر پسر خوبیه و تو اون شرایط سخت زندگیت بدون هیچ چشم داشتی کنارت بود. کمتر مردی اینطوری پیدا میشه! البته خوشا به حال نهال، یه شوهر خوشتیپ خوشگل و از همه مهمتر مرد نصیبش شد.

دلم می خواست بگم “مونا بسه، بس کن. من خودم میدونم پارسا چطور مردیه” اما انگار مونا کمر بسته بود تا من و نابود کنه.

با تن صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:

-مونا میشه بری؟

-آره، خودمم کار دارم اما باید بریم خرید.

بی توجه به حال بدم از اتاق بیرون رفت. با رفتنش خودداریم رو کنار گذاشتم و قطره اشک سمجی روی گونه ام چکید.

#پارت۱۱۷۷



به خودم که نمی تونستم دروغ بگم؛ من عاشق پارسا بودم.

نفهمیدم کی و کجا اما من لعنتی عاشقشم … عاشق مرد بودناش … عاشق کوه بودناش.

نه می تونستم داشته باشمش نه می تونستم فراموشش کنم.

-من و ببخش شاهرخ  که قلبم به روی مرد دیگه ای باز شد. من و ببخش!

از رستوران بیرون زدم.

 دلم تنهائی می خواست. با ریموت در و باز کردم. تا در خواست بسته بشه امیریل وارد حیاط شد.

-مزاحم که نیستم … میدونم نیستم!

سمت ساختمون راه افتاد. به ناچار در و باز کردم. وارد خونه شد.

-چی شد اومدی اینور؟

روی مبل نشست.

-بالاخره خواهر من داره عروس میشه.

لبخند تلخی زدم.

-مبارکه!

-میدونی با کی؟

-بله.

#پارت۱۱۷۸



عه، یعنی من نفر دومم؟

-بله.

-نظرت چیه؟

-نظر من؟



-آره خوب، تو از همه بیشتر پارسا رو می شناسی و ازش شناخت داری هرچند معلومه چقدر پسر آقا و فهمیده ایه.

-خودت گفتی، نیازی نیست من بگم. نهالم انتخابش کرده.

-آره اون که خیلی خوشحاله.

آروم زمزمه کردم.

-بایدم خوشحال باشه.

-چیزی گفتی؟

-نه، من خسته ام.

-یعنی برم؟

شونه ای بالا دادم.

-راستی یادت نره آخر هفته حتماً بیای.

-من شاید …

-اصلاً حرفشم نزن! نکنه میخوای همه فکر کنن تو داری حسودی می کنی؟ هرچند من که میدونم تو هیچ حسی به پارسا نداری، مگه نه؟

#پارت۱۱۷۹



آره.

-خیالم راحت شد.

-خودم میام دنبالت اما یه چیزی، آدم ها خیلی منتظر جواب احساسات ما نمی مونن. گاهی خسته میشن و میرن؛ به این میگن دیر کردن و با هیچ چیزی جبران نمیشه. خداحافظ.

 

با رفتن امیریل نگاهم رو به جای خالیش دوختم. یعنی این چند سال پارسا منتظر احساسات من بود؟

یاد حرف آخر غزاله افتادم.

“پارسا فقط از روی دلسوزی با من ازدواج کرد، اون عاشق کس دیگه ای بود و هست. ازت میخوام کمکش کنی تا به عشقش برسه. “

نگاهم رو به سقف دوختم. از اشک ریختن خسته شده بودم. یاد خاطراتی که با پارسا داشتم لحظه ای ولم نمی کرد.

انگار خاطره هام قصد جونم رو کرده بودن.

“لعنتی های مزاحم دست از سرم بردارین”

هرچی روی میز بود پرت کردم روی سرامیک ها.

#پارت۱۱۸۰



دست از سرم بردارید … آره، من یه آدم ترسو هستم که از قلبم، از احساساتم فرار کردم. ولم کنید”


روی زمین زانو زدم. خدایا من نمیتونم پارسا رو با کس دیگه ای ببینم.

حداقل حالا که فهمیدم حسم بهش چیه. خدایا خودت کمک کن.

به اجبار مونا باهاش برای خرید رفتیم. هیچ تمایلی به خرید نداشتم اما مگه از دست مونا میشد در رفت؟

-وای مونا بسه، چقدر تعریف کردی!

-باشه. ببین اون لباس گیپور کرم خیلی بهت میاد تازه آستین هم داره.

-مونا خل شدی؟ ول کن، مگه نامزدیه؟ یه جشن کوچیکه!

-رو حرف من حرف نزن، بدو.