آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
دنیای عجیب 3 🦋🦋🦋:
#پارت۱۱۸۱



دوباره با شیطنت گفت: اگه نگی خودم میام نگاه می کنما!

داد زدم: خیلی بی شرم و حیایی!

- می دونم! حالا بگو چی پوشیدی؟

با حرص و عصبانیت و فک منقبض گفتم: لباس زیر

- چه رنگیه؟

داد زدم: دیگه به رنگش چی کار داری؟! برو بیرون!

- خب اگه رنگشو دوست نداشتم، میام درشون میارم! با تعجب گفتم: می خوای چیکار کنی؟!

خجالت نمی کشی؟

- نه برای چی خجالت بکشم؟ خارج این یه چیز عادیه!

- تشریف ببر خارج؛ کنار ساحلشون پخش زندشو نگاه کن

لبشو گاز گرفت و گفت: من دخترای مملکت خودمو به اجنبی ها نمی فروشم!

دخترای وطن، هم بهترن و هم با کیفیت تر!
خندید.

- حالا بگو چه رنگیه؟

با حالت گریه گفتم: غلط کردم! کاش
حرف خاتونو گوش می دادم!

- می گی یا نه؟

با حرص گفتم: صورتی،،، حالا برو

با چشمای شیطون و لب خندون گفت: از رنگش خوشم نمیاد

آروم پاشو رو زمین می کشید که بیاد طرف من.

#پارت۱۱۸۲


جیغ زدم: نیا! تو رو خدا! جون هر کی دوست داری!

جون فرحنازا جون بردیا... اصلا جون کاملیا نیا!

- قسم نده! می خوام بیام ببینم راست می گی یا نه؟ از کجا معلوم که دروغ نگی؟

- به خدا دروغ نمی گم

- سته؟

- چی سته؟

- لباس زیرت دیگه!

نمی دونستم دیگه با این بشر چیکار کنم؟ آمار کل لباس زیرمو گرفت!

سرمو تکون دادم و گفتم: آره، آره، سته حالا که همه چی رو فهمیدی برو دیگه؟

- می خوام بیام نگاه کنم!

- چیو می خوای نگاه کنی؟ مگه خودت نداری؟

- نه! کجا چیزایی که تو داری منم دارم؟!

دیگه گریم گرفت.

گفت: خیلی خوب بابا! گریه نکن رفتم!

همین جور که می رفت، گفت: ولی حیف شد زودتر نیومدم شنا کردنتو ببینم؛ اونم پخش زندش!

تا رفت، سريع اومدم بیرون. دیگه غلط کنم

پامو تو این استخر بذارم! درو قفل کردم و لباسامو پوشیدم. سریع رفتم سراغ خاتون و بهش تو پيدم:

- چرا بهم نگفتی آقا اومده؟ تو بهش گفتی من استخرم؟

خاتون با گیجی نگام کرد و گفت: نه مادر من اصلا آقا رو ندیدم

- پس کی بهش گفته من استخرم؟

#پارت۱۱۸۳



- شاید مش رجب گفته.

- ای خدا! من از دست مش رجب چی کار کنم؟! - حالا چی شده؟

- هیچی! من لخت تو استخر بودم، آقا اومد تو.

خاتون از ترسش نتونست بخنده. فقط لبخند زد

. رفتم اتاقم و موهامو خشک کردم و دیگه تا موقع شام طرفای آرمان پیدام نشد.

بعد از شام، بافتنی می بافتم که تلفن زنگ خورد. بعد اینکه خاتون جواب داد، به من گفت:

- آقا گفته دو تا قهوه براش ببری کلبه.

میل و زدم تو انگشتم ولی دردم نگرفت.

با تعجب گفتم: من؟!مطمئنی گفت شیرین؟!

- بله! مگه چند تا شیرین زبون دراز تو این خونه زندگی می کنه؟!

- دست شما درد نکنه! حالا چرا دو تا؟ مهمون داره

- نمی دونم.

حالا چی شده آقا بعد از این همه مدت، امشب یادش افتاده برم کلبه؟

بعد از این که قهوه رو حاضر کردم، به سمت کلبه رفتم. باورم نمی شد می تونم داخلشو ببینم.

یعنی چه شکلیه؟! دلم از خوشحالی داشت منفجر می شد. دم کلبه وایسادم.

دو ضربه زدم. آرمان درو باز کرد؛ رفت کنار و با لبخند گفت:

- بیا توا

رفتم تو. یه راهروی باریک چوبی به رنگ قهوای تیره که چپ و راستش چراغی برای روشنایی گذاشته بودن.

آرمان گفت: نمی خوای بری جلوتر؟!

#پارت۱۱۸۴


با قدم های آروم، رفتم جلوتر. سمت چپم یه شومینه بود و دو تا نیمکت چوبی دراز که با بالشتک تزیین شده بود،

با یه تنه درخت، به عنوان میز. پشت نیمکت، سمت چپم یه تخت خواب با تشک و بالشت سفید. یه سکو که روش پر بود از گل

. كل كلبه فقط برای یه نفر خوب بود. روی دیوار، چند تابلوی خطاطی شده بود و عکس یه زن،

بهش خیره شدم. قیافه ی مهربونی داشت.

چشما و موهای مشکی و پوست سفید و بینی قلمی

. لبخند زیباش مثل آرمان بود. سینی رو از دستم گرفت و گفت: مادرمه. گیتی؛ شاید تنها زنی که دوستش دارم.

هنوز به عکس خیره بودم.

گفت: چرا نمی شینی؟

نگاش کردم. رو نیمکت نشست.

گفتم: چرا گفتی بیام اینجا؟ تو که دوست نداشتی کسی از ده متری اینجا راه بره؟

- آره؛ تو بعد بردیا، دومین نفری هستی که رات می دم.

خاتون گفت دوست داری کلبه رو ببینی.


روی نیمکت رو به روش نشستم و گفتم: من خیلی وقته دوست دارم اینجا رو ببینم ولی چرا گفتی امشب بیام؟

- حالا چه فرقی می کنه؟ اومدی دیگه!

- نقشته، نه؟

فنجونو برداشت؛ پا رو پا انداخت و با لبخند گفت:

- چرا من هر کاری می کنم می گی نقشته؟

- چون قبلا همچین رفتاری با من نداشتی!

با همون لبخند گفت: چرا از من یه دیو ساختی؟

- چون روز اول بهم دیو نشون دادی.

اگه از اولم با من همینجوری خوب بودی، هیچ وقت فرار نمی

کردم.

#پارت۱۱۸۵


- می خوای باور کنم؟

- آره، باور کن. چون هیچ زندانی ای از زندانبانش خوشش نمیاد

. بیشتر بد رفتاری های تو منو فراری داد. هم رفتارت، هم حرفات.

به فنجونم نگاه کرد و گفت: قهوتو بخور سرد می شه.

قهوه مو برداشتم؛ یه قلپ ازش خوردم و گفتم:

- تا کی می خوای نقشتو پیش ببری؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۸۱


مرصاد_ خودت گفتی میخوام پیش مرصاد

بمونم!

توی صورتش گستاخانه گفتم:

_دروغ گفتم مرصاد.. دروغ گفتم!!

مرصاد_چرا؟

_به خودم مربوطه!

اما توی دلم آه پرسوزی کشیدم و گفتم: چون من

یه

سربارم... چون قدر خانوادمو ندونستم!

مرصاد_ اونوقت به سامیار مربوطه؟

نگاهمو روی تموم صورتش گذروندم!

خدایا چقدر دوست دارم این صورت فریبنده رو!

بی اراده به لب هاش نگاه کردم..

بعد از مکث طولانی اومدم نگاهمو ازش بگیرم که

دستش

توی موهام چنگ شد و لب هاش قفل لب هام!

نمیدونم چی شد که همراهیش کردم..



#پارت۱۱۸۲


نمیدونم چی شد که دلم خواست اون لحظه همه

چی رو

فراموش کنم.. فراموش کنم خیانت هاشو..

بیخیال تموم دنیا

شدم..

یه کم که گذشت خودشو ازم جدا شد و با

چشمای قشنگش به

لبم خیره شد و توی چند سانتی از صورتم گفت:

_دوستم داری لعنتی.. دوستم داری و مقاومت

میکنی!!

قطره اشکی از چشمم چکید و نالیدم:

_آره دوستت دارم.. متاسفانه دوستت دارم!

روی دست هاش بلندم کرد و به سمت اتاق خواب

حرکت

کرد..

انداختم روی تخت و شروع کرد با ولع بیشتری به

بوسیدن

لب هام..

زیر دستش میلرزیدم.. نمیدونم بخاطر هیجان بود

یا باختن

در مقابلش!

مثل اون موقع ها به عادت همیشه اش که میون

بوسیدن

دوست داشت دائم تکرار کنم دوستش دارم،

ازم جدا شد و با لذت به لبم زل زد و گفت:

#پارت۱۱۸۳


_بگو دوستت دارم! بگو عاشقمی..

سکوت کردم که دوباره بوسه های کوتاه روی لبم

نشوند

و تکرار میکرد..

یالا ماهک.. اعتراف کن عاشقمی اعتراف کن بدون

هم نمیتونیم..

نگاهمو ازش دزدیم و به سمت مخالف نگاه کردم

و باز هم

سکوت کردم..

چونمو گرفت و سمت خودش برگردوند و با

چشمای شیطونش

بهم زل زد و گفت:

همین که زیر دستمی یعنی دوستم داریا!!

_دوستت ندارم...

لب پایینمون گاز ریزی گرفت و با لبخند گفت؛

_عاشقمی؟

نمیدونم چی شده بود که اختیار از کف داده

بودم..

سرمو به معنی مثبت تکون دادم و گفتم:

_اوهوم!!



#پارت۱۱۸۴


تک خنده ای کرد!

مرصاد_آخرش اعتراف کردی؟

_اوهوم!

مرصاد_ جان! میدونی عاشقتم؟

_نه!

مرصاد_ دختر همه ی زندگیم شدی! و باز هم

بوسه!

یه کم دیگه هم گذشت که خمار به چشمام زل زد!

مرصاد_خانومم میشی؟

با حرفی که مرصاد زد به خودم اومدم..

اون ازم چه تقاضایی داشت؟ ازدواج یا رابطه؟

سوالی

نگاهش کردم که گفت:

_با من ازدواج میکنی؟

بی اراده پوزخندی کنج لبم نشست!

از جا بلند شدم و پاهامو از تخت آویزون کردم و

موهامو چنگ

زدم!!

مرصاد_ جوابمو نمیدی؟

_میخوام برگردم ایران..

#پارت۱۱۸۵


مرصاد_ این جواب درخواست من بود؟

_جوابی ندارم بهت بدم..

مرصاد دلخور چشماشو روی هم گذاشت و آهی

پر حسرت

کشید و گفت:

_به وکیلم میگم کارهای رفتنمون و راست و

ریست کنه!

_بچه ات دختره یا پسر؟

مرصاد کلافه چنگی به موهاش زد و گفت: _بچه

ی پانیذ

دختره.. ماهک من بچه ای ندارم.. من حتی یک

ثانیه هم

ندیدمش! حتی نمیدونم زنده اس یا مرده!!!!

دست هاشو دوطرف صورتم گذاشت و با غمگین ترین حالت

گفت:

_عقدش کردم چون عذاب وجدان شیرینی رو

داشتم که

بخاطر بچه ای که من کشتم خودکشی کرد...

نمیخواستم بخاطر من جون ۲ نفر دیگه گرفته

بشه!

میخواستم این دفعه قربونی من باشم اما.. انگار

سرنوشت

واسه من عذاب های بزرگتری در نظر گرفته بود..



#پارت۱۱۸۶


من خیلی تنهام ماهک.. تو این مدت سختی های

زیادی

کشیدم..

نبودن تو توی این قاعده مستثنا نبود..

بی غرور میگم دوستت داشتم و دلتنگت بودم..

و دلتنگی هام کم عذابم نداد..

تنها حدفم بعد از آشکار شدن حقایق طلاق پانیذ

و به دست

آوردن دوباره ی تو بود..

میخواستم بعد از اعترافش ازش شکایت کنم و

اسمی رو که

با حیله و نقشه ی اتابک وارد شناسنامه ام شده

بود رو پاک

کنم اما..

اتابک همیشه یک قدم جلوتر از منه!

ماهک تنها بهونه ام واسه ادامه ی زندگی بودن با

توئه!

اگه نا امید بشم تمومش میکنم!!

سرمو پایین انداختم و مشغول مداخله و آروم

کردن دعوای

بین عقل و قلبم شدم..

#پارت۱۱۸۷


بعد از مکث نسبتا طولانی گفتم:

_میخوای با بابات چیکار کنی؟

مرصاد_میخوای با دلم چیکارکنی؟

_متاسفانه دلتون باید منتظر بمونه آقای عظیمی !

کشیدم توی بغلش و سرمو به سینه اش چسبوند

و گفت:

_مسپرمش دست قانون..

با خنگی گفتم: دلتو؟

تک خنده ای کرد و گفت: نه بابامو!

نمیدونم چرا دیگه از مرصاد خجالت می کشم!

خودمو ازش جدا کردم و گفتم:

_میشه اینقدر دست درازی نکنی؟

مرصاد_ این سوالت تکراری نیست؟ انگار یه

چیزی اذیتش

میکرد چون گوشه ی چشمش یه لحظه جمع شد..

از جام بلند شدم و اومدم ازاتاق برم بیرون که

دستمو از پشت

کشید و گفت:

_کجا؟ تازه داشتیم گرم میکردیم!
و بی توجه به نارضایتی من کار خودش رو کرد. تمام لباسهام رو به سلیقه ی خودش خرید.

 

بی قرار زیر دست آرایشگر تکون میخوردم. مونا این روزها حالم رو درک نمی کرد و به زور منم با خودش آورده بود آرایشگاه.

نمیدونست دلم تنهائی میخواد. کارم تموم شد. نگاهی تو آینه انداختم. مونا با ذوق گفت:

-واای چه خوشگل شدی! بدو که امیرعلی منتظره.

#پارت۱۱۸۱



لازم بود همه ی این کارا؟

-حرف نزن که به تو باشه خودتو تا ابد تو اون خونه حبس می کنی.


سوار ماشین شدیم. نگاهم رو به تاریکی شب دوختم.

-خدایا من امشب چطوری کنار یکی دیگه ببینمش؟ بهم صبر بده خدا.

-داری چی برای خودت زیر لب میگی؟

-هیچی.

حتی نمی دونستم مراسمشون کجاست. ماشین و تو پارکینگ اختصاصی هتل پارسا پارک کردیم.

با آسانسور به طبقه ی vip رفتیم. تو اتاق پرو لباسم رو عوض کردم. شالم رو روی موهام انداختم.

وارد سالن شدیم. قلبم چنان به سینه ام می کوبید که هر آن می خواست از سینه ام بیرون بزنه.

هلیا اومد سمتمون. با هم دست دادیم. امیرعلی سری تکون داد.

-به به پرنسس چه زیبا شدن!

#پارت۱۱۸۲




همین تعدادیم؟

هلیا: نه، چند تا از دوستان هستن که تو راهن.

-آها.

در سالن باز شد و پارسا همراه نهال وارد شدن. با دیدن دستهاشون که توی دست هم بود …

 لحظه ای تعادلم رو از دست دادم و چیزی تا افتادنم نمونده بود که دستی بازوم رو چسبید. نگاهی به هلیا انداختم.

چشمهام پر از اشک شد. من نمیتونستم این جمع رو تحمل کنم.

بذار بهم بگن حسود اما نمی تونم ذره ذره با دیدنشون شکنجه بشم.

با اومدنشون سمتم چرخیدم تا از سالن بیرون برم اما صدای پارسا باعث شد سر جام بمونم.

ته دلم خالی شد.

“لعنتی، صدام نکن … نیا این سمت تا رسوام نکردی!” اما انگار دست بردار نبود.

-گلاره!

چرخیدم و لبم رو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.

عطر مردونه اش مشامم رو پر کرد و تلاطم قلبم رو بیشتر.

#پارت۱۱۸۳



نگاهم رو پایین انداختم. سالن تو سکوت بدی فرو رفته بود.

-نگاهم کن!


آروم سرم رو بالا آوردم. میدونستم الان چشمهام پر از اشک میشه.

-تا کی میخوای ازم فرار کنی؟

ناخواسته قدمی عقب گذاشتم. این داشت چی می گفت؟

-باهام ازدواج کن!

باورم نمی شد … داشت اذیتم می کرد. اون امروز قرار بود با نهال ازدواج کنه! قدم دیگه ای برداشتم.

-چـ … چرا داری اذیتم می کنی؟

پوزخندی زد.

-چرا هیچ وقت منو نمی بینی؟ نگاه کن؛ منم، پارسا! همونی که تو نگاه اول به دلش نشستی. من دوستت دارم!

نگاه سرگردونم رو به بقیه دوختم. اینجا چه خبر بود؟!!

 

#پارت۱۱۸۴



دستهام رو روی گوشهام گذاشتم.

-اینجا چه خبره؟! چرا دارین اذیتم می کنین؟

پارسا اومد جلو.

-من دوستت دارم، انقدر نامفهومه؟

-اما … اما …

-جلوی همه ی اینا برای آخرین بار ازت خواستگاری می کنم. به روح پدرم قسم، اینبار من و نبینی برای همیشه میرم. من دوستت دارم، ازت میخوام گوشه ای از قلبت رو به من بدی … این کار و می کنی؟



-اما نهال …

امیریل اومد جلو.

-تمام اینا یه نمایش بود تا تو به خودت بیای … تا باور کنی که عاشقی … تو عاشق بودی اما احساس می کردی داری به شاهرخ  خیانت می کنی. ما اینکار رو کردیم تا تو بتونی تصمیم بگیری. حرف اون شبم رو یادته؟ بهت گفتم نذار برای احساساتت دیر بشه، همیشه یکی منتظر نیست!

باورم نمی شد … یعنی نهال و پارسا نمی خواستن ازدواج کنن؟ نگاه پارسا هنوز منتظر بود.

#پارت۱۱۸۵


وقتی به تمام این چند روز فکر می کنم می بینم نمی تونم از پارسا بگذرم.

سرم رو پایین انداختم.

-ببخش برای تمام روزهایی که اذیتت کردم.

-این حرفت و پای چی بذارم؟ برم یا برای همیشه کنارم می مونی؟

لبم رو از خجالت به دندون گرفتم.

-می مونم!

صدای جیغ دخترا سالن و برداشت. احساس کردم قلبم چقدر سبک شد!

 

امیرعلی: بقیه کجا موندن؟

یهو در سالن باز شد و اول از همه خانوم جون وارد سالن شد و پشت سرش بقیه.

متعجب به همه نگاه کردم. مونا چشمکی زد.

#پارت۱۱۸۶



خب عروس و دوماد بیاین سر سفره ی عقد که الان عاقد میاد.

-چی؟

هلیا: پس چی فکر کردی؟ ما تا شما دو تا دست به دست هم نکنیم از این سالن بیرون نمیریم.

با فاصله کنار پارسا روی مبل نشستم. عاقد اومد. تو آینه نگاهی به پارسا انداختم. لبخندی زد.

سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. با صدای بله ام صدای دست دخترها بالا رفت.

خانوم جون بوسیدم و برام آرزوی خوشبختی کرد. هنوز باورم نمی شد، انگار همه چی مثل خواب بود.

هلیا با ویلچر مادر پارسا سمتمون اومد. لبخند کم رنگی روی لبهاش بود. هلیا بغلم کرد.

-شما هر دو سختی دیدین … خوشحالم که پسر خاله ام بالاخره به عشقش رسید.

#پارت۱۱۸۷



مرجان اومد جلو.

-خوشبخت بشین … نمیخواستم بیام تا باعث ناراحتیت نشم اما بقیه اصرار کردن.

-نمیخوای دخترت رو بغل کنی؟