❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
104K subscribers
34.3K photos
3.5K videos
1.58K files
5.94K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_159 آقای شمس دست به دور كمر پدرام حلقه كرد و گفت: ـ ممنون كه مرا به آرزويم رساندی. آن شب از شدن خوشحالی و شور و هيجان خوابم…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_160

ـ باز جای شكرش باقی ست كه بقيه آبروداری كردند و نگذاشتند زياد به شما بد بگذرد.
صدای فرياد مانند پوريا،مانع از اين شد كه پدرام بقيه حرفش را بزند
- جناب آقای پدرام شمس يك سوال مهم.بفرماييد ببينم در طول اين سفر محض رضای خدا شد كه تو هم يك بار دست
توی جيب مباركت كنی؟
ـ خب هر بار سردم می شد،دستم می رفت توی جيبم.
ـ باز تو ديشب توی آب نمك خوابيدی؟حداقل جلوی مژده خانم و قسم خانم آبروداری كن.
ـ جلوی مژده خانم را درست می گويی،اما در مورد قسم خانم تو بايد بگويی نه من.
پوريا رو به قسم كرد و با خنده گفت:
ـ قسم خانم،باور كنيد من بچه خوبی هستم.اين پدرام است كه نمی تواند حرف را توی دهانش مزه مزه كند.
ـ خب چه عيبی دارد.اول محض رضای خدا شما اين كار را بكنيد تا آقا پدرام هم ياد بگيرد.
ـ چشم.البته من اين حرف را زدم تا پدرام كمی به خودش بيايد،وگرنه همه می دانند من دست به خرجم خوب است.
به كنار دريا كه رسيديم،پوريا غيبش زد و چند دقيقه بعد با بستنی و آب ميوه برگشت و گفت:
ـ حالا معلوم می شود دست چه كسی توی جيبش می رود.
بستنی را كه خورديم،مژده به جای پوريا از پدرام تشكر كرد.پوريا شاكی شد و گفت:
ـ البته پول من و پدرام ندارد،ولی خب،دليل اين كارتان چی بود؟
ـ درست است شما خرج كرديد،اما حرفهای آقای پدرام شما را تحت تاثير قرار داد.
پدرام مقابل مژده به حالت تغظيم سر خم كرد و گفت:
ـ خواهش ميیكنم.
پوريا نتوانست جلوی خودش را بگيرد و به طرف او حمله ور شد.هر دو با هم توی آب افتادند و هر كدام سعی می كرد
سر ان ديگري را زير اب فرو كند.
آقای شمس با نگرانی صدايشان زد و ميگفت:
ـ بياييد بيرون،سرما می خوريد.
بالاخره هر دو خيس آب بيرون آمدند و پيراهن های خيس را از تنشان بيرون اوردند.قسم خطاب به من گفت:
ـ می ترسم پوريا سرما بخورد.
نگاه معنی داری به او كردم و گفتم:
ـ خب سرما بخورد،به تو چه ربطی دارد؟اگر خيلی نگرانش هستی،مانتوی خودت را بده بپوشد.
ـ وا...بعد خودم چی بپوشم؟
مژده با خنده گفت:
ـ خب شريكی مانتو را بپوشيد.
قسم خجالت كشيد و گفت:
ـ كاری نكن كه من هم مثل پوريا،تو را توی آب بيندازم.
قسم و مژده سر به سر هم می گذاشتند،می خنديدند،آرزو هم به جمع آنها پيوست.به پدرام كه نگاه كردم،بی اختيار ياد
شبی افتادم كه به اصرار شايان شب در منزل آنها مانديم و او كنار تخت نشسته،خوابيده بود.
مژده به شوخی گفت:
ـ چی شده مها خانم دارط به آقا پدرام نگاه می كنی،من اگر جای آقای شما بودم هميشه همين جور می گشتم تا دخترها را دق بدهم.
پدرام لباسش را كه هنوز نم داشت پوشيد در حاليكه موهای خيس اش بر جذابيت چهره اش می افزود،آمد كنار من نشست.
دو روز ديگر با تمام خوشی و لذت هايش تمام شد.به سفارش پدرام كلی سوغاتی خريديم و راهی تهران شديم.
پايان سفر و جدايی از پدرام دلتنگم می كرد،اما از طرفی دلم به اين خوش بود كه به زودی خواستگاری رسمی انجام می
گرفت و ديگر نيازی به پنهان كاری نبود،در موقع خداحافظی نتوانستم خودم را كنترل كنم و سد ديدگانم شكست.پدرام
در حاليكه همان احساس مرا داشت گفت:
دوست ندارم اينطوری از هم جدا شويم.پس بخند و بگو به اميد ديدار.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_160 ـ باز جای شكرش باقی ست كه بقيه آبروداری كردند و نگذاشتند زياد به شما بد بگذرد. صدای فرياد مانند پوريا،مانع از اين شد…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_161

در حاليكه همان احساس مرا داشت گفت:
دوست ندارم اينطوری از هم جدا شويم.پس بخند و بگو به اميد ديدار.
مژده گفت:
ـ ای بابا.اين بازی ها چيست در آورديد.مگر قرار نيست فردا همديگر را ببينيد.
ـ مژده خانم مها سالم دست شما سپرده . وقتی او را تحويل مادرش می دهيد،سفارش كنيد مواظبش باشد كه دوباره سرما نخورد.
ـ نترسيد بادمجان بم آفت ندارد.
سپس سوار ماشين شد و برايم دست تكان داد.
مامان تا در را به رويمان گشود،با شور و حرارت دست به دور گردنم حلقه كرد و در حال بوسيدنم پرسيد:
ـ پس چرا گريه كردی؟
مژده مجال پاسخ را به من نداد و گفت:
ـ هر چی بهش می گويم فردا میایم می بينمت،راضی نمی شود.فكر می كند قرار است بميرم.
ـ ای وای مژده جان،خدا نكند.
مژده پس از اينكه طبق درخواست پدرام،سفارش مرا به مادرم كرد،رفت و تنهايمان گذاشت.
آخر شب بعد از اينكه سوغاتی همه را دادم،وقتی داشتم لباسهايم را از چمدان بيرون می آوردم،عكسی كه شايان از پدرام
در حاليكه داشت مرا نگاه می كرد،انداخته بود،از لای يكی از لباسهايم روی زمين افتاد.
صد در صد كسی ان را توی چمدان من گذاشته بود.هول و دستپاچه،خم شدم آن را برداشتم و داخل كمدم پنهانش كردم.
موقع خواب يادم افتاد كه آن لباس را قبل از رفتن به بيمارستان پوشيده بودم.پس بدون شك پدرام آن را در بيمارستان توی جيبم گذاشته بود.
صبح روز بعد سرحالتر از هميشه آماده رفتن به سركار شدم.جلوی در دايی تا مرا ديد،گفت
ـ صبر كن خودم می رسانمت.
مقابل شركت كه رسيديم،تا خواستم پياده شوم،ديدم پوريا دارد به طرف من می آيد.سريع با دايی خداحافظی كردم و در
جهت مخالف به راه افتادم تا با پوريا روبه رو نشوم.
پس از دور شدن دايی ام،پوريا به طرفم آمد و گفت:
ـ سلام خانم شمس به قوه دو.سفر خوش گذشت.
ـ به لطف دوستان بد نبود.
ـ راستی داشتم خودم را آماده احوالپرسی داغی با شما میكردم كه يك هو راهتان را كج كرديد.
ـ خب دليلش اين بود كه نخواستم مجبور به احوالپرسی داغ با دايی ام هم بشويد.
ـ اِ پس ايشان دايی شما بودند.
از ديدن شادی،فرزانه و صبا خيلی خوشحال شدم،ولی برعكس تصورم آنها به سردی با من برخورد كردند.
با خود گفتم:لابد می خواهند سربه سرم بگذارند.
سوغاتی هايشان را كه دادم،تشكرشان خشك و خالی از محبت بود پشت ميزم كه نشستم،پدرام از دفترش بيرون آمد و
خيلی عادی سلام كرد و حالم را پرسيد.
طاقت نياوردم،بلند شدم رفتم كنار ميز شادی ايستادم و گفتم:
ـ خسته نباشی.
بی آنكه نگاهم كند گفت:
ـ ممنون سفر خوش گذشت؟
انگار داشت يخ شان آب می شد.
ـ جای شما خالی،عالی بود راستی شما سه تا چرا اينطوری شديد؟انگار از دستم دلخوريد.
ـ نه،برای چی دلخور باشيم،مگر تو چه كار كردی؟
ـ پس چرا اينقدر سرد با من برخورد می كنيد؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_161 در حاليكه همان احساس مرا داشت گفت: دوست ندارم اينطوری از هم جدا شويم.پس بخند و بگو به اميد ديدار. مژده گفت: ـ ای بابا.اين…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_162

انگار از دستم دلخوريد.
ـ نه،برای چی دلخور باشيم،مگر تو چه كار كردی؟
ـ پس چرا اينقدر سرد با من برخورد می كنيد؟
-  اين تصور توست.راستی يك خبر.تو كه رفتی شمال،آقای شمس هم رفت و امروز كه تو آمدی،او هم برگشت،نكند با هم بوديد؟
ـخب اره.بانی اين تور خود آقای شمس بود.
ـ آهان.آخر ما فكر كرديم اتفاقی هر دو رفتيد سفر.
ترجيح دادم اين بحث را ادامه ندهم.به نظر می رسيد تا حدودی در جريان قرار گرفته اند،وگرنه دليل نداشت آنطور
ناگهانی تغيير رفتار بدهند.موقع ناهار همراهشان نرفتم.آنها هم اصرار نكردند.ديگر اطمينان يافتم كه در غيابم اتفاقاتی افتاده.
ميزكارم بهم ريخته بود.از شادی كه پرسيدم گفت:
ـ ببخش،وقت نكردم مرتبش كنم.
خودم دست به كار شدم.داشتم نامه ها و پرونده ها را سر جايشان می گذاشتم كه بين كاغذها ورقه ای را ديدم كه روی
آن نام مينو سهرابی نوشته شده بود.مات و مبهوت بر جا ماندم.مينو اينجا چه كار داشت؟انگار گره مشكل با اين نام باز می شد.
دوباره رفتم پيش شادی،تا مرا ديد،با لحن سردی پرسيد:
ـ باز چی شده؟
يادداشت را نشانش دادم و پرسيدم:
ـ اين اسم اينجا چه كار می كند؟
ـ هيچ كار.
ـ يعنی چی هيچ كار!
ـ دختر دايی ات زنگ زده بود كه بپرسيد شماره موبايلی كه تو با آن بهش زنگ زدی متعلق به اقای شمس است يانه.من
هم گفتم،بله مال ايشان است،خب من هم اسمش را روی اين ورقه يادداشت كردم.همين بد كردم؟
ـ نه دستت درد نكند،نگفت برای چه می خواهد؟
می خواست مطمئن شود تو با شماره ی آقای شمس به خانه زنگ زدی.مگر او آقای شمس را می شناسد؟كجا همديگر
را ديدند؟
دليل دلخوری شان را فهميدم.هميشه در تمام گرفتاری های من مينو نقش اصلی را به عهده داشت.پاسخ دادم:
ـ يك بار كه مريض شده بودم به عيادتم آمده بود.همين.
از كنجكاوی مينو و شادی كلافه شده بودم.از خدا خواستم زودتر كار ما به سرانجام برسد و خلاص شوم.
آخر وقت وقتی به اتاق پدرام رفتم،گفت:
ـ از مادر و دايی ات اجازه بگير دو روز ديگر خدمت برسيم.
از اينكه اين بار تصميمش جدی ست،خوشحال شدم،از شركت كه بيرون امدم،تا خواستم به طرف ايستگاه اتوبوس
بروم،يكی از پشت سرم گفت:
ـ سلام.
برگشتم و از ديدن چهره ی خندان دايی در پشت فرمان اتومبيلش،خيلی تعجب كردم،به ياد نداشتم هيچ وقت دنبالم آمده باشد.
سريع سوار شدم و گفتم:
ـ سلام دايی جان.چی شده،اتفاقی افتاده؟
ـ چطور مگر؟
ـ همين طوری.آخر سابقه نداشت شما از اين كارها كنيد.
ـ ای شيطان.حالا متلك هم می گويی.از قضا آمدنم بی حكمت نيست.چون دوست ندارن مقدمه چينی كنم،می روم سر اصل مطلب.ببين مهاجان،تو حالا به اندازه كافی بزرگ و عاقل شدی كه بفهمی وقتش شده برای اينده ات تصميم
بگيری.البته خواستگارهای قبلي ات را حق داشتی جواب كنی،ولی اين يكی از هر نظر مورد تاييد من و مادرت است،چون غريبه نيست.
وقتی فهميدم منظورش چيست،مجال ندادم بقيه حرفهايش را بزند.به ميان كلامش دويدم و گفتم:
خواهش می كنم دایی جان اگر ممكن است اين يكی را هم خودتان رد كنيد،چون...
فرصت ادامه را نداد و گفت:
ـ مهاجان،ممكن است و چون و بهانه های ديگر كافی ست.مسعود را كه ديده ای،پسر خوب و لايقی ست و هيچ ايرادی ندارد.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_162 انگار از دستم دلخوريد. ـ نه،برای چی دلخور باشيم،مگر تو چه كار كردی؟ ـ پس چرا اينقدر سرد با من برخورد می كنيد؟ -  اين…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_163

ـ مهاجان،ممكن است و چون و بهانه های ديگر كافی ست.مسعود را كه ديده ای،پسر خوب و لايقی ست و هيچ ايرادی ندارد.
فرصت ادامه را نداد و گفت:
ـ مهاجان،ممكن است و چون و بهانه های ديگر كافی ست.مسعود را كه ديده ای،پسر خوب و لايقی ست و هيچ ايرادی ندارد.
تا اسم مسعود را اورد،ياد مينو افتادم.حتی اگر پای پدرام هم در ميان نبود،به خاطر اينكه می دانستم مينو دوستش دارد،امكان نداشت قبول كنم.
حالا نوبت من بود كه به جای مقدمه چينی،بروم سر اصل مطلب.
ـ راستش دايی موضوع اين نيست...
ـ پس موضوع چيست؟ببين مها مسعود آنقدر پسر خوبی ست كه اگر به خواستگاری دختر خودم می آمد،حتی اگر مينو راضی نبود،به زور و با چك و لگد سرسفره ی عقد می نشاندمش،ولی چون تو دستم امانتی ،نمی خواهم برخلاف ميلت
تصميمی بگيرم.
دستم می لرزيد،صدايم درنمی آمد،قلبم داشت از جا كنده كنده می شد،اما نمی توانستم بگذارن يا سكوتم زندگی ام تباه شود.
هول كرده بودم.من من كنان گفتم:
ـ من دختر پرويی نيستم.راستش خجالت می كشم حرفم را بزنم.ترجيح می دادم از طريق مادرم آن را به شما منتقل
كنم،ولی حالا كه شما اصرار داريد نظرم را بدانيد،خب بايد بگويم...
نفسی تازه كردم و ادامه دادم:
ـ راستش امروز مديرعامل شركت آقای شمس ازم خواست از شما اجازه بگيرم فردا يا پس فردا براي...
از شدت شرم زبانم بند آمد.دايی منظورم را فهميد و با خنده گفت:
-  پس به خاطر اقاب شمس است كه مسعود نازنين ما مورد پسندت نيست.خدا را شكر،چون می ترسيدم كلا قصد ازدواج
نداشته باشی.برای من مهم خوشبختی توست.تعريف اين آقا را از خواهرم شنيده ام.وقتی خودت مايلی،ديگر حرفی
نيست.با مادرت هماهنگ می كنم،بعد قرار می گذاريم تشريف بياورند.
نفس راحتی كشيدم و خيالم راحت شد كه مشكلی نيست.به جلوی در خانه كه رسيديم،تا خواستم پياده شوم،دايی گفت:
ـ خوب شد زودتر حرف دلت را زدی،وگرنه صورت خوشی نداشت خانواده مسعود بيايند و جواب رد بشنوند.به خصوص
كه برادرزاده ساراست و به او هم بايد حساب پس می داديم.
مامان خانه نبود.فهميدم كه بالاست و آنجا منتظر نشسته تا نظر مرا در مورد خواستگاری مسعود از برادرش بشنود.
سريع لباسم را عوض كردم،به حياط رفتم و كنار پنجره نشستم.صدای مينو خيلي ضعيف بود و به زحمت شنيده می شد.
ـ خب بابا چی شد.مها چه جوابی داد؟
ـ راستش قبل از اينكه من حرفی بزنم،رييس شركت آقای شمس سر راهم را گرفت و از من اجازه خواست به
خواستگاری مها بيايد.
مينو با لحن نيشدار و موذيانه هميشگی اش گفت:
ـ همان كه با آنها به شمال رفته بود؟
ـ با كی؟
ـ بامها ديگر.خب او با مها و مژده و چند نفر ديگر به اين سفر رفته بود.
جواب دايی باعث دلگرمی ام شد و خشمم را نسبت به مينو فروكش كرد،چون آنقدر از حرفش عصبانی شده بودم كه
دلم می خواست پای پدرام در ميان نبود و من با ازدواج با مسعود دل مينو را می سوزاندم.
ـ خب خدا را شكر.حداقل در اين سفر بيشتر با هم اشنا شدند و به توافق رسيدند.
مامان گفت:
ـ پس مها به خاطر اقای شمس به بقيه ی خواستگارهايش جواب منفی می داد.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_163 ـ مهاجان،ممكن است و چون و بهانه های ديگر كافی ست.مسعود را كه ديده ای،پسر خوب و لايقی ست و هيچ ايرادی ندارد. فرصت ادامه…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_164

مامان گفت:
ـ پس مها به خاطر اقای شمس به بقيه ی خواستگارهايش جواب منفی می داد.
ترجيح دادم قبل از اينكه متوجه گوش ايستادنم شوند،به طبقه پايين بروم.چند دقيقه بعد مامان آمد كنارم نشست و گفت:
ـ از داداش شنيدم كه جريان چيست.بگو پس فردا بعدازظهر بيايند.
از اينكه بالاخره داشتم به آرزويم می رسيدم،از خوشحالی روی پايم بند نبودم.چند بار تصميم گرفتم به پدرام زنگ بزنم
و نتيجه صحبتم را به او بگويم،اما پشيمان شدم و ترجيح دادم فردا در شركت در جريان قرارش دهم.
فصل بيست و ششم
صبح روز بعد از خواب كه برخاستم،بيشتر از هميشه به خودم رسيدم و بهترين مانتويم را كه برای عروسی آرزو خريده بودم،پوشيدم.دلم می خواست زيباتر از قبل در نظرش جلوه كنم.از خانه كه بيرون آمدم،هوا ابری بود و طوفانی،باد گرد
و خاك را به سرو صورتم می پاشيد وچشمانم را می سوزاند.
دلم نمی خواست در چنين روزی بد بيارم،اما انگار روزگار با من سرسازش نداشت و خوشبختی گريز می زد تا مرا به آرزويم نرساند.
نيم ساعت ديرتر از هميشه به شركت رسيدم.بلافاصله كيفم را روی ميز گذاشتم و به دفترش رفتم.می دانستم تا مرا می
بيند،خواهد پرسيد «: خب پس چی شد؟»
تا مرا ديد روي برگرداند و پشت به من،رو به پنجره ايستاد و سلام كرد و گفتم:
ـ ببخشيد كه نيم ساعت دير كردم.
از لحن صدايش در موقع پاسخ دانستم شديدا عصبانی است.
ـ كاش به جای اينكه نيم ساعت دير كنی،هرگز نمی آمدی.
جا خوردم.منظورش را نمی فهميدم.يعنی چه؟!به زحمت خونسردی ام را حفظ كردم وپرسيدم:
ـ چرا پدرام،مگر چی شده؟
در پاسخ شروع به خواندن يادداشتی كه در دستش بود كرد:
-  سلام،خيلي وقت است چيزی برايت ننوشته ام.آخر دلم گرفته بود،ولي امشب تو را بخشيدم.نمی دانم چرا.
باورم نمی شد اين همان نامه ی من،خطاب به پدرام بود.با خود گفتم:
«انگار همه چيز را فهميده،اما از كجا؟وای خدای من،بدبخت شدم ».
ـ مثل هميشه دوستدار و عاشقت آرزو يا....چی؟يا مها؟مها باورم نمی شود.حتی يك لحظه هم به فكرم نمی رسيد كه
فرستنده آن نامه ها و گل كار تو باشد!
با عجز و درماندگی گفتم:
ـ خواهش می كنم پدرام،بگذار برايت توضيح بدهم.
به حالت خشم دستش را در هوا تكان داد و با غيظ گفت:
ـ چه توضيحی!تو زندگی مرا تباه كردی.مرا بگو كه به اشتباه می پنداشتم،تو بهترينی و زنی كه من ارزو داشتن اش را
دارم،و حالا فهميدم كه فرستادن نامه و گل كار تو بود،چرا مها چرا؟...از تو بعيد است،ازت توقع نداشتم.
وقتی به طرفم برگشت،شراره های خشم را در چشم هايش ديدم.ديگر اثری از عشق و دلدادگی در نگاهش نبود.
به التماس گفتم:
ـ من عاشقت بودم پدرام و به اشتباه گمان می كردم از اين طريق می توانم با تزريق عشقم به قلبت،تو هم به من علاقه پيدا كنی.
ـ علاقه پيدا كردم،ولی بعد از اينكه تو آرزو را از من گرفتی،آره تو،باعث بدبختی ام شدی.
ـ اشتباه می كنی،آرزو ديگر تو را نمیخواست،ولی من تو را دوست داشتم.
ـ من هم دوستت داشتم،اما حالا ديگر نه.از اينجا برو،ديگر نمی خواهم ببينمت.فهميدی،ازت متنفرم مها.كاش هرگز برايم
نامه و گل نمی فرستادی،چر با من اينكار را كردی.من كه...
روی صندلی نشست و دوباره بلند شد.چند قدم به طرف من برداشت.با خشمی غيرقابل مهار سرش را تكان داد و افزود:
ـ من كه تو را دوست داشتم،من كه عاشقت بودم،پس چرا گذاشتی كار به اينجا بكشد.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_164 مامان گفت: ـ پس مها به خاطر اقای شمس به بقيه ی خواستگارهايش جواب منفی می داد. ترجيح دادم قبل از اينكه متوجه گوش ايستادنم…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_165

ـ من كه تو را دوست داشتم،من كه عاشقت بودم،پس چرا گذاشتی كار به اينجا بكشد.
بغضم تركيد و با گريه گفتم:
ـ مگر نگفتی هرگز تركم نمی كنی،پس چرا حالا ازم می خواهی بروم؟
ـ آره من ازت می خواهم كه بروی.من به اشتباه گمان كردم تو همانی كه میخواستم،ولی تو نه تنها خودت را بلكه من و آرزو را هم بدبخت كردی.هيچ وقت نمی بخشمت مها،برو خواهش می كنم.ديگر برنگرد.
چيزی نمانده بود در مقابلش زانو بزنم و التماسش كنم.بدون او موجود پاك باخته ای بودم كه ديگر هيچ نداشت،با عجز گفتم:
ـ نه،من نمی روم،من تو را دوست دارم.مرا ببخش،خواهش می كنم.
ـ امكان ندارد،برو.ديگر بس كن،خسته شدم.ازت بدم می ايد.ازت متنفرم.
جلو رفتم،دستش را رو گرفتم.دستش را با نفرت از دستم بيرون كشيد و با اشاره به در با صدای بلندی گفت:
ـ برو بيرون،شنيدی چی گفتم بيرون.هرگز نمی توانم تو را ببخشم.
تا خواستم به طرف در بروم،شادی وارد اتاق شد و خطاب به پدرام گفت:
ـ مرا ببخشيد آقای شمس،من اشتباه كردم و آنچه به شما گفتم دروغ بود.
ـ نه اتفاقا راست گفتی.كار مها بود.تمام بدبختی های من زير سر اين دختر است.
ـ پدرام خوا...
ـ بيرون برو...برو.
نگاهش كردم،تا شايد بگويد نرو،اما مردمك ديدگانش در دريايی از اشك غوطه ور بود.خدای من چرا...چرا گذاشتم كار
به اينجا بكشد.با آخرين قوای باقی مانده ام زار زدم:
ـ پدرام من دوستت دارم.
روی برگرداند و گفت:
ـ اگر دوستم داری برو و اينقدر آزارم نده.
ديگر ماندنم در آنجا ثمری نداشت.عشق من در قلبش مرده بود.پاهای لرزانم را به زحمت به طرف در كشاندم.شادی پشت سرم فرياد زد:
ـ صبر كن مها.
اشك امانم را بريد.با همان حال گفتم:
ـ آره ما بهم رسيديم،ولی فقط سه روز.خوشحال باش،به آرزويت رسيدی.
سر راهم را گرفت.با دست او را پس زدم،كيفم را از روی ميز برداشتم،تند و با قدمهای شتابزده از پله ها پايين رفتم.سوار تاكسی شدم و راه خانه مژده را در پيش گرفتم.گناه از من بود،نه كس ديگری.خوشبختی در چهار قدمی ام
ايستاده بود و من با دست های خودم آن را پس زدم.
مژده تا مرا ديد،با نگرانی پرسيد:
ـ چی شده مها،چرا اينقدر پريشانی؟
در پاسخ سرم را روی سينه اش گذاشتم و زار زدم.
ـ چی شده مها؟چه اتفاقی افتاده.تو كه مرا نصف جان كردی.
سپس دستم را كشيد و مرا با خود به اتاقش برد.در ميان هق هق هايم،با كلمات بريده و شكسته به شرح اتفاق آن روز
پرداختم.باورش نمی شد.نگاهش كه كردم،ديدم دارد گريه می كند.
ـ مژده من دوستش دارم.مژده من آسان بهش نرسيدم كه اسان از دستش يدهم.من بدون او می ميرم.پدرام به من
گفت،برو ازت متنفرم.تو يك كاری بكن.
ـ گريه نكن مها.فقط تو به من بگو چه كار می توانم بكنم.؟
ـ نمی دانم.پدرام فكر می كند من باعث جدايی اش از آرزو شدم.
ـ می خواهی بروم برايش توضيح بدهم.شايد نظرش عوض شود.
ـ نه بی فايده است.ديگر خيلی دير شده.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_165 ـ من كه تو را دوست داشتم،من كه عاشقت بودم،پس چرا گذاشتی كار به اينجا بكشد. بغضم تركيد و با گريه گفتم: ـ مگر نگفتی هرگز…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_166

ـ می خواهی بروم برايش توضيح بدهم.شايد نظرش عوض شود.
ـ نه بی فايده است.ديگر خيلی دير شده.
- باور كردنش سخت است.امكان ندارد به همين سادگی همه چيز تمام شود.يك كمی صبر كن.شايد خودش بفهمد.تو هم
فعلا به شركت نرو.به مادرت و دايی هم بگو كه يكي از نزديكان پدرام مرده و فعلا شركت هم تعطيل است،خواستگاری هم عقب افتاده.شايد خدا خواست و همه چيز درست شد.
تا پايان وقت اداری پيش مژده ماندم.حالم بد بود.حالت تهوع و سردرد داشتم.موقع خداخافظی با او به زحمت اشكهايم را
مهار كردم و به خانه ی خودمان رفتم.تا وارد حياط شدم مينو رو در رويم قرار گرفت و با نگاه كنجكاوش سراپايم را برانداز كرد و پرسيد:
ـ حالت خوب است؟
ـ آره،چطور مگر؟!
ـ هيچی،همين طوری پرسيدم.
حوصله جر و بحث با او را نداشتم و از پله ها پايين رفتم.وقتی مامان را خوشحال و سرحال ديدم.بيشتر بربخت بدم لعنتفرستادم و گفتم:
ـ سلام.
ـ سلام مها جان،خسته نباشی.
سرم پايين بود تا نفهمد گريه كرده ام،اما با يك نگاه فهميد و تا خواستم به اتاقم بروم پشت سرم آمد و گفت:
ـ باز چی شده.هم صورتت عين لبو سرخ شده و هم چشم هايت.
ـ چيز مهمی نيست.يك كمی حالم بده.
ـ چرا دروغ می گويی.تو گريه كردی.تا نگويی چه اتفاقی افتاده،دست از سرت برنمی دارم.
چاره ای نداشتم.تا بهانه ای نمی آوردم،راحتم نمی گذاشت.سربه زير انداختم تا متوجه نشود كه دروغ می گويم:
ـ برای پدرام مشكلی پيش آمده.فردا نمی توانند به خانه ما بيايند.
ـ خب نيايند.چند روز ديرتر،دنيا زير و رو نمی شود،ولی تو مطمئنی اين بهانه نيست؟
-  بعيد می دانم بهانه باشد.چون مجبور شده فعلا شركت را هم تعطيل كند.
ـ يعنی اينقدر موضوع مهم است؟نگرانم كردی مها.
ـ نمی دانم مامان، حال خودش هم خوب نبود.هر چه اصرار كردم،حرفی نزد.
ـ خب تو چرا گريه كردی؟اين را بگو.
دل به دريا زدم و پاسخ دادم:
ـ راستش می ترسم اتفاقی افتاده باشد كه ديگر او...
ـ ديگر او چی؟می ترسی به خواستگاری ات نيايد.به جهنم.مگر آدم قحط است.دختر خوشگلم كم خواهان ندارد.روی
دستم نماندی كه عزيزم.اصلا برای موضوع به اين بی اهميتی خودت را ناراحت نكن.من خودم به داداش توضيح می دهم
كه پاپی ات نشود تا ببينن چه پيش می آيد.حالا برو لباست را عوض كن و ارام باش.
لباس راحتی پوشيدم،آبی به سر و صورتم زدم.به حياط رفتم و كنار درخت هميشه مونسم نشستم.چطور می توانستم باور
كنم كه برای هميشه پدرام را از دست داده ام.او همه ی زندگی ام بود و بی وجودش زندگی برايم مفهومی ندارد.
ـ چرا تنها نشستی؟
وای باز مينو.انگار هميشه كشيك مرا می كشيد كه راحتم نگذارد.كنارم نشست و دوباره پرسيد:
ـ چي شده،برای چه اينقدر گرفته و غمگينی؟
ـ چه كسی گفته من گرفته و غمگينم؟!
ـ خودت،رفتارت و چشمهای سرخ ات.
با لحن تندی گفتم:
ـ تو منتظر چه جوابی هستی؟بگو تا همان را تحويلت بدهم.
ـ خيلی بی تربيتی.من برای تو نگرانم.آن وقت تو در لفافه به می گويی فضولی،برو گمشو.
ـ من همچين حرفی نزدم. بيخود گفته هايم را تفسير نكن.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_166 ـ می خواهی بروم برايش توضيح بدهم.شايد نظرش عوض شود. ـ نه بی فايده است.ديگر خيلی دير شده. - باور كردنش سخت است.امكان…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_167

ـ من همچين حرفی نزدم. بيخود گفته هايم را تفسير نكن.
مامان صدايم زد:
ـ بيا موبايلت زنگ می زند.
اصلا نفهميدم چطور از پله ها پايين دويدم.با شتاب و هزار اميد،گوشی را از كيفم بيرون آوردم.صدای شادی را كه شنيدم،انگار اب سردی را به رويم پاشيدند:
ـ سلام،من هستم شادی.
اول خود را مسبب بدبختی هايم می دانستم،بعد شادی را..
سكوت كردم و جوابش را ندادم،گفت:
ـ حق داری چيزی نگويی،مها من در اين مورد تقصيری نداشتم.من نمی خواستم آن اتفاق بيفتد.
ـ مها جان حق داری ازم دلگير باشی.حاضرم هر كاری بگويی برای جبران انجام بدهم.من فكر می كردم اگر بداند خوشحال می شود.به خدا قصد بدی نداشتم بعد از اينكه رفتی،خواستم بهش بفهمانم كه جريان چيست،اما او با عصبانيت
مرا از اتاقش بيرون كرد.حالا من بايد چه كار كنم؟من قصد بدی نداشتم،مرا ببخش.
ـ حالا كه من همه چيزم را از دست داده ام،چطور توقع داری تو را ببخشم؟دست از سرم بردار شادی.ديگر هم با من
تماس نگير.خداحافظ.
تا ارتباط قطع كردم،برگشتم ديدم مينو پشت سرم ايستاده از شدت خشم كنترلم را از دست دادم و با فرياد گفتم:
ـ از جانم چه می خواهی.برای چه اينقدر در مسايل خصوصی ام كنجكاوی می كنی؟چه چيزی را می خواهی بفهمی،بگو
خودم بهت بگويم.
مامان با لحن تندی گفت:
ـ مها اين چه طرز صحبت كردن با مينوست!
نمی دانستم مادرم پشت سرم ايستاده و به حرفهايم گوش می دهد.ادامه داد:
ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد!
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_167 ـ من همچين حرفی نزدم. بيخود گفته هايم را تفسير نكن. مامان صدايم زد: ـ بيا موبايلت زنگ می زند. اصلا نفهميدم چطور از…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_168

ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد!
موضوع اين نيست.منظورم اين است كه چرا به خودش اجازه می دهد.دايم به زندگی ام سرك بكشد.
مينو با مظلوم نمايی سر به يك سو خم كرد و گفت:
ـ خب عمه جان.اگر مها دلسوزی و نگرانی مرا فضولی و گوش ايستادن تعبير می كند،معذرت می خواهم.
مامان با غيظ خطاب به من گفت:
ـ چرا ساكت ايستادی،زود باش،سريع معذرت بخواه.با تو هستم،مگر نشنيدی،زود باش.
حرفی نزدم،فقط سر تكان دادم،به اتاقم رفتم و در را بستم.صدای گفت و گوی آن دو هنوز به گوشم می رسيد:
ـ مينو جان،من به جای مها ازت معذرت می خواهم،ببخش.گريه نكن عزيزم.می دانی،آخر مها امروز خيلی اعصابش بهم ريخته . 
ـ خب همين عمه رويا.بحث سر معذرت خواهی نيست.من می گويم چرا او فكر می كند من دارم فضولی اش را می كنم.امروز وقتی ديدم خيلی گرفته است،گفتم شايد بتوانم كمكش كنم.من چه می دانستم اينطوری می شود.
دروغ هايش حالم را به هم می زد.نمی توانستم تحمل كنم كه اينقدر پست باشد.شب وقتی از اتاقم بيرون آمدم،مامان با خشم به من توپيد و گفت:
ـ اين اداها چيست كه از خودت در می اوری.
راست و پوست كنده بگو دردت چيست؟
با لبخند مصنوعی پاسخ دادم:
ـ از چی نگرانی مامان جان.همش همان بود كه بهت گفتم و چيزی برای پنهان كردن ندارم.
ـ پس چرا اينقدر گرفته ای؟چرا با مينو آنطور بد برخورد كردی؟
ـ مادر من،آخر شما كه نمی دانيد،درد مينو چيز ديگری ست و دلش از جای ديگر می سوزد.تمام هدفش اين است كه مرا
بچزاند و دلش خنك شود.
ـ خيلی خب.پس اصلا حرفش را نزن.اينقدر هم ناراحت نباش.باور كن وقتی تو را ناراحت و غمگين مي بينم،ديوانه می شوم.
باز هم با لبخندی تصنعی گفتم:
ـ چيز مهمی نيست.فقط خسته ام و نياز به تنهايی دارم.
فصل بيست و هفتم
آن شب تا صبح فقط كابوس می ديدم.رگبار باران به شيشه ها شلاق می زد و يكنواخت و بدون مكث تا سپيده دم می باريد.از خواب كه می پريدم،چشم به سقف مي دوختم تا دوباره خوابم نبرد و با كابوسهايم درگير نشوم.
فردا روز خسته كننده ای بود.تمام مدت نشستم و چشم به صفحه تلويزيون دوختم،بی آنكه حتی يك لحظه هم فكرم را به تماشايش متمركز كنم.
تمام حواسم پيش پدرام بود و نمی دانستم به هيچ چيز ديگری غير از او فكر كنم.گوشم به صدای زنگ تلفن همراهم
بود،با اين اميد كه شايد تماس بگيرد و از بدرفتاری اش عذر بخواهد،همين كه زنگ زد،با چنان شتابی آن را برداشتم كه
از دستم افتاد.
مژده بود كه می خواست بداند حالم چطور است و اطمينان داد:
ـ بعيد می دانم پدرام آدمی باشد كه به اين راحتی از تو بگذرد.صبر داشته باش مها.همه چيز درست می شود.
ـ نمی توانم مژده،نمی توانم . دارم ديوانه می شوم.
ـ خودت را كنترل كن و مادرت را عذاب نده.
شب به اصرار زن دايی به خانه ی آنها رفتيم.سرميز شام،برخلاف هميشه كه مينو كنارم می نشست و سر صحبت را باز
می كرد تا از راز دلم باخبر شود،اينبار حتی يك كلام هم با من حرف نزد.فقط هر بار چشمم به او می افتاد،می ديدم به من زل زده.
تا به حال اينطور نديده بودمش.پس از صرف شام دايی پرسيد:
ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟
از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم:
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_168 ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد! موضوع اين نيست.منظورم اين است كه چرا به خودش اجازه می دهد.دايم به…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_169

ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟
از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم:
-  بله.
دو روز در بی خبری محض گذشت.نه پدرام تماس گرفت و نه از كس ديگری خبر داشتم.بالاخره طاقت نياوردم و آخر
شب كه به اتاقم رفتم،با موبايل شماره پدرام را گرفتم.زنگ كه می خورد،قلبم به شدت می زد و داشت از جا كنده می شد،گوشی در دستهايم می لرزيد.
وقتی گفت«الو»تمام بدنم لرزيد.قدرت حرف زدن را نداشتم و اشك هايم قابل مهار نبود.با خشونت گفت:
ـ لزومی ندارد حرفی بزنی.اصلا دلم نمی خواهد صدايت را بشنوم.ديگر هم تماس نگير.
به آخر خط رسيدم،به آخر خط ناكامی،ولی چطور می توانستم از او دل بكنم.هنوز سرم داغ بود و دستم گرم.
به احساس پوچ و بيهوده ام خنديدم.خنده ای كه از سر بغض و بدبختی بود.هرگز نمی توانستم باور كنم كه آنچه بين ما رخ داده،حالا فقط به يك خاطره تبديل شده.با فكرش خوابيدم صبح كه از خواب برخاستم،از شدت گريه چشم هايم سرخ بود.مادرم تا مرا ديد با نگرانی پرسيد:
ـ مها باز گريه كردی!چرا رنگت پريده؟
ـ چيز مهمی نيست.از بی خوابی ست.
از صبح دلهره داشتم.درونم آشوب بود و دلم بی جهت شور می زد.دلم می خواست با كسی دردل كنم و تسكين يابم.به مژده زنگ زدم،جواب نداد.به حياط رفتم و روی تخت چوبی نشستم.انتظار داشتم باز مينو پيدايش شود،ولی انگار منزل نبود.
به خانه برگشتم و به اتاقم رفتم،ناخودآگاه كشوی ميزم را كشيدم و عكس پدرام را برداشتم،تا خواستم نگاهش
كنم،صدای پای مامان آمد.يكهو ترسيدم و قلبم هري ريخت پايين.با شتاب عكس را توی كشو انداختم،اما گير كرده بود
و پايين نمی رفت.به زور كشو را هل دادن و محكم بستم.
صداي زنگ در باعث شد كه مامان به حياط برود.از پنجره چشم به حياط دوختم و كسی را نديدم.وقتی صدای پدرام را
شنيدم،نفسم در نيامد.تمام بدنم می لرزيد.وقتی پدرام با دسته گلی كه من برايش می فرستادم به داخل آمد.ديگر فكرم
كار نكرد.چشم هايم داشت سياهی می رفت.آنقدر عصبانی بود كه ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفت.
دستش را با گلها به طرف مامان دراز كرد و گفت:
-  من از اين گلها متنفرم،می فهميد،متنفر.
مامان با حيرت چند قدمی به عقب برداشت و با تعجب پرسيد:
ـ مشكلی پيش آمده،آقای شمس؟
ـ من نمی دانم شما تا چه حد در جريان هستيد،فقط خواهش می كنم،به مها بگوييد دست از سرم بردارد.
ـ يعني چه!شما داريد از چی صحبت می كنيد؟مگر مها چه كار كرده؟
با سرگردانی نگاهش كرد و پاسخ داد:
ـ مرا ببخشيد،چون نمی توانم در اين مورد توضيحی بدهم،از خودش بپرسيد.
داشتم پس می افتادم،با هر زحمتی بود از پله ها بالا رفتم.از سر و صدای آنها زن دايی و مينو هم به حياط آمدند.
زبانم بند آمده بود و نمی دانستم حرفی بزنم.فقط همانجا روی پله ايستادم.زن دايی خطاب به مادرم گفت:
ـ رويا جان چی شده؟اين آقا چه می گويند؟
مامان جوابش را نداد.با خشم به طرف من آمد و گفت:
ـ حرف بزن مها،زود باش.اينقدر مرا دق نده،بگو موضوع چيست؟مگر قرار نبود آقای شمس براي خواستگاری به اينجا
بيايد،پس اين حرفها چيست كه حالا می زند؟
پدرام به من مجال پاسخ نداد و گفت:
ـ بله خانم،قرار بود بيايم،البته قبل از اينكه ايشان را خوب بشناسم،ولی حالا ديگر نه.
احساس كردم مادرم دارد پس می افتد.زن دايی زير بازويش را گرفت تا مانع از افتادنش شود.لرزش اشك را برای فرو
ريختن در ديدگانش ديدم و صدای نالانش را شنيدم:
ـ مها حرف بزن،اين آقا چرا اينطوری حرف می زند؟مگر تو چه كار كردی؟اصلا نمی فهمم.
دهانم قفل شد.بغض گلويم را گرفت.پدرام گفت:
- كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_169 ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟ از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم: -  بله. دو روز در بی خبری محض گذشت.نه پدرام…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_170

- كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم
.تو با من بد كردی مها.انگار فقط آمده بودی عذابم بدهی و بروی.وقتی همه چيز بين ما تمام شد،برای چه دوباره برايم گل فرستادی؟چرا؟
مگر من به كسی چيزی گفتم كه اين جوری داري خوردم می كنی؟
مامان با التماس گفت:
ـ مها تو را به خاك پدرت قسم،حرف بزن،نگذار بيش از اين خوردت كند بگو چی شده؟دارم می ميرم.
با هزار جان كندن دهان باز كردم و با هق هق گفتم:
ـ اين گل را من برايت نفرستادم،باور كن.اصلا نمی فهمم پشت پرده چه خبر است.
فرياد كشيد:
ـ دروغ می گويی،اين يكی هم كار توست.می خواستی دل مرا با گل فرستادن نرم كنی.يا بردن آبرو و خراب كردن
زندگی ام دلم را به دست بياری؟
ـ من تو را دوست داشتم و هرگز نمی خواستم آبرويت را ببرم.هنوز هم...
ـ حرف نزن،كافی ست.ديگر نمی خواهم چيزی بشنوم.كاش هيچ وقت نديده بودمت هرگز.
گل را به طرف من پرت كرد و از در بيرون رفت،چندين با پی در پی صدايش زدم،ولی برنگشت.تا خواستم به طرف در بروم،از حال رفتم.
وقتی چشمهايم را باز كردم،باورم نمی شد اتفاقی كه آن روز افتاده،واقعيت داشته،يعنی من خواب می ديدم؟با هراس از
جا پريدم و نشستم.مادرم و زن دايی همين كه متوجه شدند به هوش آمده ام،به طرفم آمدند.به نزديكم كه رسيديند،گفتم:
ـ وای مامان،نمی دانيد چه خواب بدی ديدم.از ترس داشتم می مردم.
مامان در حاليكه به شدت عصبانی بود.سيلی محكمي به گوشم نواخت كه هوش از سرم پريد.سپس شانه ايم را محكم با
دو دست گرفت و در حال تكان دادنشان با فرياد گفت:
- چرا؟چرا با ابروی ما بازی كردی؟چرا برايش گل فرستادی و با التماس ازش خواستی به خواستگاری ات بيايد،چرا  بگو؟
گونه هايم از سيلی پی درپيگی اش سرخ شد.چشم هايم داشت سياهی میرفت.
ترسيدم و دستم را روی صورتم گذاشتم و
خوردم به ديوار.
زن دايی دست مادرم را گرفت و گفت:
ـ پس كن رويا،كافی ست.
اما او دست بردار نبود و مدام می گفت:
ـ تو آبرو نداری.تو ديگر بی ابرو شدی.
قدرت تحملم را از دست دادم.بايد به آنها می فهماندم كه اشتباه می كنند.شايد بيان حقيت از گناهم می كاست.همين كه
دستش را دوباره بلند كرد،قبل از اينكه بر روی صورتم فرود بيايد،آن را در هوا گرفتم و با التماس گفتم:
ـ خواهش می كنم يك لحظه به حرفهايم گوش كنيد.من همسر قانونی پدرام هستم و مرتكب گناه نشده ام.
با غيظ خنديد و گفت:
ـ ديگر داری حالم را بهم می زنيیديوانه.
ـ باور كنيد دروغ نمی گويم.من زنش هستم.زن شرعی و عقد ی اش.
رو به زن دايی كرد و گفت:
ـ تو ميگی فهمی سارا اين دختر چه می گويد؟انگار زده به سرش ديوانه شده،ييا اينكه می خواهد مرا بكشد.گرچه حالا هم
من مرده ام.
ـ به روح بابا قسم،راست می گويم.
تا قسم پدر را خوردم،به طرف كمدم رفت.تمام كشوهايش را بهم ريخت و محتوياتش را به بيرون پرتاب كرد.به دنبال
شناسنامه ام می گشت،همين كه آن را يافت،با دستهای لرزان صفحاتش را ورق زد.به صفحه دوم كه رسيد،سرش گيج
رفت و نقش زمين شد.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_170 - كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم .تو با من بد كردی مها.انگار فقط آمده بودی عذابم بدهی و بروی.وقتی…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_171

با دستهای لرزان صفحاتش را ورق زد.به صفحه دوم كه رسيد،سرش گيج
رفت و نقش زمين شد
از صدای فرياد زن دايی مينو هراسن خود را به طبقه پايين رساند.آنها سعی در به هوش آوردن مادرم داشتند و من هم
يك گوشه نشسته بودم و زار می زدم.به محض اينكه مامان چشمهايش را باز كرد،خشمگين تر از قبل برخاست،دستم را
گرفت،مرا به زور به طرف پله ها كشاند و با فرياد گفت:
ـ برو گمشو.از اين خانه برو بيرون.
از شدت عصبانيت حال خودش را نمی فهميد.اشك و زاری ها و التماس هايم ثمری نداشت.همانطور كشان كشان مرا تا
جلوی در حياط با خود برد،در را باز كرد و با فريادی آميخته با نفرت گفت:
ـ برو ديگر برنگرد.
كجا را داشتم بروم.پاهايش را گرفتم و گفتم:
ـ نه مامان نه،خواهش می كنم مرا ببخشيد.
انگار اصلا صدايم را نمی شنيد.به زور در را بستم،ولی دوباره بازش كرد.دستش را گرفتم،بوسيدم.با نفرت دستش را
عقب كشيد و محكم به صورتم كوبيد.زن دايی او را كشيد كنار ديوار و گفت:
ـ آرام باش رويا.تو الان عصبانی هستی نمی فهمی.اين دختر جايی را ندارد كه برود.مگر نديدی آن نامرد چه كرد.پناهش تويی،نه كس ديگری.
با هق هق گفتم:
ـ غلط كردم مامان،مرا ببخشيد.
ـ چی را ببخشم.تو آبروی من و اين خانواده را بردی.
ـ من اشتباه كردم.حالا اختيارم دست شماست.فقط بگوييد چه كار كنم.
ـ حال كه هر كاری دلت خواست انجام دادی،اختيارت را دست من می دهی،خيلی خب همين امروز می برمت كه از آن
نامرد عوضی طلاق بگيری،بی چون و چرا،فهميدی؟
ـ بله مامان فهميدم.فقط اجازه بدهيد همه چيز را برايتان تعريف كنم.
همه با هم به خانه ی ما رفتيم و من در حاليكه يك بند اشك می ريختم،به شرح ماجرا پرداختم.وقتی كاملا در جريان قرار
گرفت،برخاست و گفت:
ـ بلندشو،آبی به سروصورتت بزن تا برويم تكليف تو را با آن بی همه چيز معلوم كنم،من غافل را بگو كه چه احترامی
برايش قائل بودم و فكرمی كردم آدم حسابی ست.
در طول راه هر دو سكوت اختيار كرديم،مامان شديدا عصبی بود و با كوچك ترين حرفی منفجر می شد.به شركت
رسيديم،بدون هماهنگی با شادی كه سرجای من نشسته بود،يك راست به دفتر پدرام رفت و من در حاليكه اشك می ريختم،
همانجا نشستم.شادي حتی كلامی نپرسيد كه چه اتفاقی افتاده و اصلا تحويلم نگرفت.
صدای داد و فرياد آن دو را از پشت در می شنيدم.مدتي طول كشيد تا بالاخره هر دو عصبانی از دفتر بيرون آمدند.
پدرام حتی سرش را بلند نكرد كه نگاهم كند.اصلا باورم نمی شد، حتی نمی توانستم تصورش را بكنم كه چطور امكان
دارد او در مقابل كسی كه عشقش را با تمام وجود نثارش كرده،كسی كه به خاطرش حاضر به آن فداكاری شده،چنين
رفتار بيگانه واری داشته باشد.مامان دست مرا كه بهت زده برجا مانده بودم كشيد و با لحن تندی گفت:
ـ زود باش،بيا برويم،دارد دير می شود.
به جلوی در شركت كه رسيديم،سوار تاكسی شديم،اما هنوز نگاه من متوجه پدرام بود كه بی اعتنا به من داشت سوار
ماشين خودش می شد.انگار آنقدر جرمم سنگين بود كه حتی ارزش يك نگاه را نداشتم.
دلم میخواست خودم را از ماشين به بيرون پرت كنم،ولی باز هم اميدم را از دست ندادم.چه بسا در آخرين لحظه اتفاقی
می افتاد و همه چيز رنگ ديگری به خود می گرفت،بالاخره به مقابل دفترخانه رسيديم.
باور كردن اين اتفاقات برايم سخت بود،سخت تر از خودكشی،قدرت بالا رفتن از پله ها را نداشتم.همانجا ايستادم.همين
كه مامان به عقب برگشت تا نگاهم كند اشك هايم جاری شد.با خشم و غضب،دوباره از پله ها پايين آمد و گفت:
ـ پس چرا ايستادی؟منتظر چه هستی؟اين آخر خط است و همه چيز بايد همين جا تمام شود.زود باش.
با التماس گفتم:
ـ به خدا نمی توانم.كمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت كنم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_171 با دستهای لرزان صفحاتش را ورق زد.به صفحه دوم كه رسيد،سرش گيج رفت و نقش زمين شد از صدای فرياد زن دايی مينو هراسن خود…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_172

با التماس گفتم:
ـ به خدا نمی توانم.كمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت كنم.
با نفرت گفت:
-  چه می خواهی به آن عوضی بگويی.او حتی حاضر نيست نگاهت كند.تو چقدر ساده ای دختر.اگر يك كم عقل داشتی كه گولش را
نمی خوردی.
دستم را كشيد و مرا با خود به طبقه بالا برد.وارد دفترخانه كه شدم،پدرام را ديدم كه عصبی و ناآرام روی صندلی نشسته.دستم يخ كرده بود.تمام بدنم می لرزيد.چند قدمی به طرفش برداشتم و بی آنكه اعتنايی به اعتراض مادرم كنم،
بازهم جلوتر رفتم.خودم هم نمی دانستم چه می خواهم بگويم.قلبم آنقدر تند می تپيد كه می ترسيدم از جا كنده شود.
سرش را بالا آورد،ولی نگاهم نكرد.خدايا،ديگر مرا نمی خواست،در حاليكه اشك می ريختم كنار مادرم نشستم و خودم
را به دست سرنوشت سپردم.صدای آقايی را كه با كلماتش،داشت ما را به نقطه پايان ماجرا می رساند نمی شنيدم،موقع جواب خواستن از من كمی مكث كرد،انگار دلش به حالم سوخته بود.بايد جواب می دادم.برای آخرين بار به پدرام نگاه كردم و در نگاهش چيزی به غيراز نفرت نديدم.با صدای لرزانی جواب دادم و بعد همه چيز تمام شد،تباه و نابود.
دستم در موقع امضای دفتر لرزيد.پدرام رفت و ما هم پشت سرش داشتيم می رفتيم كه آن آقا صدايش زد.وقتی برگشت،نگاهش به نگاهم خورد.ناخودآگاه ايستادم.آخر چطور می توانستم آن نگاه،آن چشم های جذاب را به دست
فراموشی بسپارم،آن نگاه برايم زندگی بخش بود.بايد حرفی می زدم.اشك هايم را پاك كردم و گفتم:
ـ خداحافظ پدرام.
بی روح و بی عشق بدون هيچ كلامی می رفت.
صبرم تمام شد و با شتاب از پله ها پايين رفتم.مامان پشت سرم می آمد،اما
نمی توانست به من برسد،بالاخره خسته شد و ايستاد.من ماندم و راهی كه فقط آن را می شناختم.از كنار هر كسی می گذشتم،برمی گشت و با نگرانی به من خيره می شد.تا بالاخره به پاركی رسيدم و صندلی خالی ای را يافتم تا همراهم
گريه كند.وقتی نشستم،غصه های تمام عمرم را به يادآوردم و های های گريستم.
اصلا به اطرافم توجه ای نداشتم و به حال خودم بودم.كمی كه سبك شدم،برخاستم و با حال زارخودم را به خانه رساندم.صدای گريه مامان را كه شنيدم،در آغوشش پناه گرفتم و همراهش گريستم.
دستم را گرفت و گفت:
ـ انگار باز تب كردی.بايد استراحت كنی.
سپس مرا با خود به اتاقم برد،در تختم خواباند و كنارم نشست،گفت:
-  تو اصلا جای هيچ حرفی باقی نگذاشتی،كاری كردی كه اصلا نمی توانم بفهمم جرا.آخر مگر چقدر دوستش داشتی كه حاضر به چنين فداكاری بزرگی شدی و گذاشتی ازت به نفع خودش سوءاستفاده كند و من غافل آنقدر بهت اطمينان
داشتم كه اصلا نمی فهميدم داری چكار می كني.كاش همه ی اين اتفاقات خواب بود.اگرپدر خدا بيامرزت زنده بود،هرگز
نمی گذاشت چنين اتفاقی بيفتد.
وقتی با حسرت اين جمله را گفت،تازه فهميدم چقدر بهش صدمه زدم و حق دارد هيچ وقت مرا نبخشد.
ـ داداش می خواست بيايد بپرسد چرا حال تو بد شده،ولی من نگذاشتم و گفتم،چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_172 با التماس گفتم: ـ به خدا نمی توانم.كمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت كنم. با نفرت گفت: -  چه می خواهی به آن عوضی بگويی.او…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_173

چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن.
فصل بيست و هشتم
با اشك ريختن زير پتو و فكر كردن به حرفهای مادرم خوابيدم.صبح كه از خواب برخاستم،سرگيجه داشتم و اصلا حالم
خوب نبود.بلاتكليفی داشت ديوانه ام می كرد.
بعيد می دانستم به اين زودی ها بتوانم خودم را پيدا كنم.
اصلا گذر زمان را نفهميدم.صدای زنگ در كه به گوش رسيد،مامان برای گشودنش به حياط رفت.از پنجره كه نگاه كردم
ديدم پسر همسايه شهاب،دسته گل به دست دارد با مادرم حرف می زند.
دسته گل را كه ديدم،تمام بدنم يخ كرد.داشتم ديوانه می شدم.با چنان حرصی از پله ها پايين رفتم كه چيزی نمانده بود با سر به زمين بخورم.
مرا كه ديد بی توجه به خشم و غضب ام لبخندی زد و گفت:
ـ سلام،حالتان چطور است؟شنيدم كسالت داريد،آمدم هم حالی از شما بپرسم و هم كه...
پس از مكث كوتاهی ادامه داد:
ـ راستش من خيلی وقت است كه می خواهم مزاحم شوم،ولی هر دفعه خجالت مانع می شود.اصلا نمی دانم چطور درخواستم را مطرح كنم.
مامان حرفی نمی زد و فقط گوش می داد.شهاب جلوتر آمد و جلوی تخت كنار حوض ايستاد و گفت:
ـ فكر نكنيد قصد مزاحمت دارم.شايد خودتان فهميده باشيد كه قصد من خواستگاری از شماست.
از شنيدناين جمله آتش خشم در وجودم زبانه كشيد،تا خواستم حرفي بزنم،دوباره در زدند.اينبار مادرش بود.تا رسید،با غيظ خطاب به پسرش گفت:
ـ آخر پسره خودسر،مگر من بهت نگفتم كه نرو.
تحملم را از دست دادم و با خشم فرياد زدم:
ـ كسی از او نخواست كه به اينجا بيايد.زود پسرتان را برداريد و ببريد.
دست به كمر زد و به طعنه گفت:
ـ خيلی هم دلتان بخواهد.پسرم هر چه نداشته باشد،آبرو كه دارد.
در همين حين،دايی محمود همراه با مسعود در را باز كردند و به داخل آمدند.كنترلم را از دست دادم و گفتم:
ـ يكبار ديگر آنچه را گفتيد تكرار كنيد.زود باشيد،با شما هستم.
مامان گفت:
ـ بس كن مها.شما هم بفرماييد تشريف ببريد خانم.
ـ شما هم لطفا جلکی دخترتان را بگيريد تا پسر مرا اغفال نكند.
دستم را به سينه اش زدم و با غيظ گفتم:
ـ برو بيرون.
دايی كه با بهت و حيرت شاهد جرو بحث ما بود،با نگرانی پرسيد:
ـ مها جان چی شده؟رويا تو بگو جريان چيست و اين خانم چرا اين حرفها را می زند؟
مادر شهاب مجال جواب را به ما نداد و گفت:
ـ از خواهر زاده خودتان بپرسيد.جريان چيست كه پسر مرا هم می خواهد مثل مدير شركتشان بدنام كند.
تا خواستم به طرفش حمله كنم،مامان جلويم را گرفت و من از شدت خشم كنترلم را از دست دادم و فرياد زدم:
- خفه شو،برو گمشو بيرون.
ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_173 چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن. فصل بيست و هشتم با اشك ريختن زير…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_174

ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.
دايی محمود كه شديدا عصبانی به نظر می رسيد،به زحمت جلوی خشمش را گرفت و گفت:
ـ خانم محترم،شما بفرماييد بيرون.الان همسايه ها فكر می كنند اينجا چه خبر است.
ـ همچنين حرف می زنيد كه انگار همسايه ها نمی دانند.
اينبار دايی نتوانست عكس العمل تندی نشان ندهد و چنان فريادی زد كه شهاب و مادرش هر دو ترسيدند.
ـ يعنی چه!حرمت خودتان را نگه داريد.از اين در می رويد بيرون يا خودم به زور شما را بيندازم بيرون؟
توپ و تشر دايی كار خودش را كرد و آنها رفتند و من هم گريه كنان از پله ها پايين رفتم.تا ظهر مامان پايين نيامد.می دانستم مشغول حساب پس دادن به برادرش است.دلم به حالش سوخت.بالاخره با چشمان سرخ آمد.تا نشست،با گريه گفت:
ـ مها دايی ات همه چيز را فهميد.طفلك داشت سكته می كرد.اگر جلويش را نمی گرفتم،از شدت خشم تو را می كشت.يك بند می گفت من كه چيزي برای شما كم نگذاشتم.تقصير خودم بود كه به حرف تو و دخترت گوش دادم و
گذاشتم برود سركار.حالا جواب رضا را چی بدهم.آن خدابيامرز الان تنش در قبر دارد می لرزد.با آبریي خودش و خانواده اش بازی شده.يعنی تو،دختر من و رضا آبروی اين خانواده را بردی.
به حالت عصبی بلند شدم رفتم مانتويم را پوشيدم و كيفم را برداشتم.مامان جلويم را گرفت و پرسيد:
ـ كجا؟تو حق نداری جايی بروی فهميدی.
ولی بايد می رفتم.جلوی در ايستاد و گفت:
ـ نمی گذارم از اينجا تكان بخوری.
با گريه و التماس به روح بابا قسمش دادم تا كنار رفت.تمام طول راه را دويدم تا به خيابان رسيدم.سوار تاكسی شدم و
ادرس شركت را به راننده دادم.اصلا نفهميدم چطور خودم را به شركت رساندم.به حالت دو از پله ها بالا رفتم.وارد دفتر
سابقم كه شدم،فرزانه را ديدم كه از اتاق پدرام بيرون آمد.تا مرا ديد،شوكه شد وگفت:
-  مها تويی!
ـ برو كنار.كار دارم.
ـ ولي آقای شمس جلسه دارد.
با دست كنارش زدم،در را باز كردم و داخل شدم.پدرام و پوريا هر دو با هم به طرف من برگشتند تا چشمم به او
افتاد،زبانم بند آمد.با دست به طرفم اشاره كرد و گفت:
ـ ايمجا چه كار می كتی،برو بيرون.
برای اينكه بتوانم راحت حرف بزنم پشتم را به او كردم و گفتم:
ـ هيچ می دانی با من چكار كردی؟تو تمام غرور،تمام روحم را شكستی و آبرويم را بردی.حالا همه ی فاميلم و همسايه ها
مرا به نام يك دختر بی آبرو می شناسند.مادرم كتكم زد،دايی می خواست مرا بكشد می فهمی؟
برگشتم،ديدم همانجا ايستاده.به طرفش رفتم و گفتم:
ـ چرا...چرا؟آيا من مستحق اين عقوبت بودم.بگو چرا؟حالا تو جواب بده.زود باش حرف بزن.
در حاليكه داشت نگاهم می كرد،پاسخ داد:
ـ تو هم با كاری كه كردی،باعث نابودی زندگي ام شدی.
ـ چی؟من!يعنی هنوز باورت نشده.خودت خوب می دانی كه آرزو ديگر به تو علاقه نداشت و دنبال بهانه بود تا تركت كند،ولی تو راست می گويی،چون من بخاطر عشق و علاقه ام به تو حاضر شدم هر كاری بكنم،اما تو چی؟
ـ فرستادن نامه وگل باعث ايجاد مشكل شد،وگرنه...
ـ خودت می دانی كه داری دروغ می گويی.من فقط يك بهانه بودم.
ـ بس كن ديگر.برو بيرون.
ـ باشد می روم چون تو ديگر برايم غروری باقی نگذاشتی كه بشكنی.فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_174 ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی. دايی محمود كه شديدا عصبانی به…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_175

فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
-  تو هم اميد زندگی ام را از من گرفتی.
ـ اره،ولی با آبرويت بازی نكردم،تو با رفتارت باعث شدی،در و همسايه مرا به هم نشان بدهند.
با كمال گستاخی گفت:
ـ بگو ببينم قيمت آبرويت چند است؟
به شنيدن اين جمله،سرم گيج رفت.باورم نمی شد كه اين جمله را از زبان پدرام شنيدم.يعنی او می خواست آبروی مرا با
پول بخرد.دستم را به ديوار تكيه دادم و گفتم:
ـ متاسفم كه به پول و دارايی ات می نازی،اما تمام ثروتت در مقابل من بی ارزش است.
زبان پوريا بند آمده بود،روبه او كردم و گفتم:
ـ آقا پوريا،به نظر شما،آبرو،عشق و زندگی من چه بهايی دارد؟نه هيچ بهايی ندارد.
سپس برای آخرين بار نگاهش كردم،تا چهره اش را به خاطر بسپارم كه هر وقت خواستم از او متنفر شوم به يادم بيايد و بعد از اتاق بيرون امدم.
پوريا داشت صدايم می زد.اهميتی ندادم و باحال خراب به خانه رفتم.از كفش مسعود فهميدم كه هنوز نرفته و منزل دايی است.
به اتاقم رفتم،در را به روی خودم بستم و در خلوت تنهايی ام گريستم.غروب موقعی كه از اتاق بيرون آمدم،ديدم دايی روبه روی در نشسته،مرا كه ديد،صدايم زد و گفت:
ـ بيا اينجا مها.
می دانستم می خواهد ملامتم كند،اما چاره ای نداشتم،تا كنارش نشستم،پرسيد:
ـ فقط به من بگو،چرا حاضر شدی اين كار را بكنی؟
با وجود اينكه جوابش را می دانستم،بيانش برای دايی ام آسان نبود.سر به زير انداختم و ساكت ماندم.
دوباره پرسيد:
-  راستش را بگو.،وگرنه خودم را گنهكار می دانم.تو را به روح پدرت قسم،جوابم را درست بده.
به التماس گفتم:
ـ خواهش می كنم دايی.
ـ من هم خواهش می كنم.نگذار طور ديگری با هم صحبت كنيم،خب؟
ـ راستش....
نتوانستم ادامه بدهم و ساكت شدم.
ـ راستش چی؟بگو مها،من حالم خيلی خراب است.وقتی شنيدم چيزی نمانده بود كه سكته كنم.هيج می دانی با خودت و خانواده ات چه كردی؟
ـ بله می دانم.آبروی شما را بردم.بايد مرا ببخشيد،باور كنيد نمی دانستم كار به اينجا می كشد.
ـ اين جواب من نبود.می خواهم بدانم چرا حاضر شدی به خاطر يك آدم نامرد،آبرو و شرف ما و خودت راببری و مادرت را داغان كنی؟ها مها حرف بزن،بگو.
مثل هميشه تنها همراهم بغض و اشكم بود.بالاخره زبان به اعتراف گشودم و گفتم:
ـ چون بهش علاقه مند شدم.او هم مرا دوست داشت.لابد مامان به شما گفته كه بعد چه اتفاقی افتاد.می دانم با شما و ادرم چه كردم،
اما بيشتر از همه خودم شكستم.
ـ اگر آن مرد واقعا دوستت داشت،به اين سادگی ازت نمی گذشت.بعد از اين هوشيار باش و فرق بين دوغ و نوشابه را بدان.خداحافظ.
به دنبالش،من هم به حياط رفتم و كنار حوض نشستم.باران اشك هايم قصد بند آمدن را نداشت.
چند روزی گذشت و هيچ تغييری در رفتار اطرافيان نسبت به من ايجاد نشد.تا اينكه يك روز مامان وقتی از خانه دایی برگشت،گفت:
ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر می شود.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_175 فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و آرزو و عشقم را از من گرفتی. -  تو هم اميد زندگی ام را از من گرفتی. …
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_176

ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر میشود.
تصميم گرفتم قبل از سفر سری به مژده بزنم.وقتی مرا ديد با نگرانی پرسيد:
ـ چی به روز خودت آوردی مها؟شدی پوست استخوان.
به شرح ماجرا كه پرداختم،با حرص گفت:
ـ ديوانه احمق،حيف از تو كه به خاطر چنين آدمی،خودت را به اين روز انداختی.اصلا ديگر بهش فكر نكن.
ـ نمی توانم،گفتنش آسان است،ولی عمل به آن مشكل،قرار است من و مامان يك مدتی برويم شمال منزل عمويش.
ابرو درهم كشيد و گفت:
ـ وای مها،دلم خيلی برايت تنگ می شود،اما خب بد نيست آب و هوايی عوض كنی تا شايد فكر و خيال بيهوده از سرت بيرون بپرد.چه موقع قرار است برويد.
ـ تاريخش معلوم نيست،قول بده قبل از رفتن مان يك روز بيايی پيش من.
ـ خبرم كن،حتما می آيم.
فصل بيست و نهم
چند ساعت قبل از سفرمان،مژده به ديدنم آمد و كمكم كرد تا وسايلم را جمع كنم.به كشوی ميزم كه رسيدم،عكس پدرام را برداشتم و گذاشتم توی كيفم.اين تنها يادگاری بود كه از او داشتم.می رفتم،درحاليكه هم يادگاری اش با من
بود و هم خاطره هايش.
مژده را بغل كردم،ياد روزی افتادم كه پدر تازه مرده بود.انگار تمام غصه های عالم توی دلم دهان گشود و همه را
بلعيد.طوری به گريه افتادم كه مامان ودايی هم،همراهم گريستند.مژده هميشه جای خواهر،نداشته ام را برايم پر می كرد
و وابستگی و علاقه ما بهم تا به حدی بود كه زيادی نمی توانستيم از هم دور بمانيم.
نوبت به مينو كه رسيد،فقط با او دست دادم.نمی توانستم تظاهر به دوست داشتن اش كنم.هنوز از دايی به خاطر جريان
پدرام خجالت می كشيدم،مقابلش ايستادم و گفتم:
ـ خداحافظ دايی جان.
فهميد كه چه حالی دارم.سرم را به سينه گرفت و با بغض گفت:
ـ خدا به همراهت عزيزم.
سوار اتوبوس كه شدم،سرم را روی شانه مامان گذاشتم و به هق هق افتادم.دل مرده بودم.از هيچ چيز خوشم نمی آمد.نه
از اين سفر و نه از اين زندگی.اصلا دليل برای خوش بودن و لذت بردن از آنچه لذيذ زندگی ناميده می شد،نداشتم.
چشمم كه به جنگل سرسبز جاده شمال افتاد،ناخودآگاه خاطره سفر قبلی ام به شمال همراه با پدرام،در خاطرم زنده
شد.خدايا چقدر زود گذشت.انگار همه چيز به اندازه يك روز از هم فاصله داشت.
خدانگهدار عزيزم
دارم می رم از اين ديار
اينجا كسی منو نخواست
تو هم منو تنها بذار
دوستم نداشتی اما من
دوست داشتم خيلی زياد
مي رم،ولي اينو بدون
فقط تويی دليل بودنم
مي رم ولي نذار كه من
از داغ عشقت بسوزم
شايد تو اوج بی كسی
با عكس ات آروم بگيرم
يادآوری خاطرات گذشته،لبخند بر روی لبانم نشاند و بعد اشك به چشمم آورد.مامان آهی كشيد و گفت:
ـ كاش هيچ وقت اينطور نمی شد.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_176 ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر میشود.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_177

و بعد اشك به چشمم آورد.مامان آهی كشيد و گفت:
ـ كاش هيچ وقت اينطور نمی شد.
جمله ی پر حسرت مادرم عين تيری بود كه به قلبم فرو می كردند و دوباره بيرون می كشيدند.همين كه خودم را زدم به
خواب،تا سر فرصت حسرت هايم را يكی يكی بشمارم،خوابم برد،خوابی كه شيرين نبود،اما چون مسكنی آرامم كرد.
با تكان دستی بيدار شدم و فهميدم كه رسيديم،از پله های اتوبوس كه خواستم پايين بروم،سرم گيج رفت و دو پله را يكی كردم.داشتم می خوردم زمين كه مردی از پشت سرم گفت:
ـ می توانم كمك تان بكنم؟
ـ نه ممنون.
چمدانم ا گرفتم ،انگار می دانستم كجا بايد بروم،درست مثل آدمهای مسخ شده قدم برمی داشتم.مامان دستم را گرفت و
گفت:
ـ كجا می روی؟بايد از اين طرف برويم.
ايستادم.ماشين گرفتيم و سوار شديم.وقتی به خانه ی مورد نظر رسيديم،اصلا باورم نمی شد كه آنقدر نزديك دريا باشد.با شوق گفتم:
ـ من م روم كنار دريا.
ـ الان نه.وقت بسيار است.
مامان مرد مسنی را كه در را به رويمان گشود،نشناخت و گفت:
ـ عذر می خواهم با آقای سهرابی كار دارم.
ـ شما؟!
ـ بنده برادرزاده ايشان هستم.
ـ پس تشريف ببريد سه خانه آن طرف تر.همان در كرم رنگ كه می بينيد،منزل آقای سهرابی ست.
چند سال است كه در آنجا زندگی می كنند.
دوباره چمدانهايمان را برداشتيم و راه افتاديم.قبل از اينكه در بزنيم،مردی ميانسالی در را به رويمان گشود.با ديدن او چمدان از دست مامان رها شد و به زمين افتاد.هر دو مات و مبهوت بهم خيره شدند.دستم را روی شانه اش كه گذاشتم
به خود آمد،سلام كرد و جواب شنيد:
ـ معذرت می خواهم،سلام دختر عمو،اگر از ديدنتان يكه خوردم،دليلش اين است كه اصلا نمب توانستم باور كنم كه شما اينجا هستيد.
ـ برايم عجيب است كه چطور مرا شناختيد.
ـ اختيار داريد.مگر ممكن است خاطرات دوران كودكی ام را كه هم بازی هم بوديم و همين طوری دوران نوجوانی و جوانی مان را فراموش كنم.ببخشيد آنقدر هول شدم كه يادم رفت بگويم بفرماييد داخل.
حياط بزرگ و باغ مانندی بود با انبوهی از درختان باصفا و پرميوه،با نمای عمارتی سه طبقه در پيش رويمان.جلوتر از ما پسرعموی مادرم به داخل عمارت رفت و بلافاصله ده نفر از چهره های خندان به استقبالمان آمدند و برای خوش
آمدگويی به طرفمان هجوم آوردند.
به غير از زن و مرد مسنی كه حدس می زدم عمو و زن عموی مادرم باشند،هويت بقيه برايم علامت سوال بود.تا اينكه
دختر جوانی كه به نظر می رسيد همسن من باشد دستم را گرفت و گفت:
ـ مها جان،من زيبا دختر عموی مادرت هستم و دختری كه در كنارم ايستاده،خواهر كوچكترم مهناز.بقيه را هم كم كم
خواهی شناخت،چون اگر الان يكی يكی اسم ببرم،گيج می شوی.تازه بقيه فاميل الان حضور ندارند و منزل خودشان
هستند كه لابد آقاجان به خاطر شما همه را امشب دعوت می كنند كه به اينجا بيايند و جمع ما كامل شود.
عموی مامان گفت:
ـ حتما زيبا جان.خب برادرزاده نامهربانم،حداقل اوايل كه رفته بودی،دو سال در ميان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسيدی.
بعد به كلی فراموش مان كردی.
همسرش گفت:
ـ ای بابا نادر،بگذار بيايند داخل،بعد گلايه كن.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_177 و بعد اشك به چشمم آورد.مامان آهی كشيد و گفت: ـ كاش هيچ وقت اينطور نمی شد. جمله ی پر حسرت مادرم عين تيری بود كه به قلبم…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_178

،دو سال در ميان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسيدی.
بعد به كلي فراموش مان كردی.
همسرش گفت:
ـ ای بابا نادر،بگذار بيايند داخل،بعد گلايه كن.
آنقدر خسته بودم كه داشتم از پا می افتادم.چند دقيقه ای نشستم تا اينكه مادر دانيال و بيتا كه می شد زن عموی پسرعموی زيبا و مهناز،متوجه خستگی ام شد و گفت:
ـ بيتا مها جان را ببر بالا يك كمی استراحت كند.
چمدانم را برداشتم و همراهش به طبقه بالا رفتم.
بيتا از همان لحظه اولين ديدار به دلم نشست.از پله ها كه بالا رفتيم،گفت:
ـ طبقه اول عمارت در اختيار آقاجون و خانم جون و عمو سهراب است و دومی در اختيار ما و در سومی خانواده زيبا ساكن هستند.
تا من لباسم را عوض كردم و دست و صورتم را شستم،بيتا برايم ميوه و شربت آورد،ولی من فقط نياز به استراحت داشتم،نه چيز ديگری و گفتم:
ـ ممنون زيباجان.الان خسته ام و نمی توانم چيزی بخورم.
ـ پس فقط شربت را بخور كه خنك است،بعد برويم اتاق من.آنجا می توانی راحت استراحت كنی.راستی من بيست و دو سال دارم،توچی؟
ـ من يكسال از تو بزرگترم.
از اتاقش خيلی خوشم آمد.رنگ ديوار صورتی بود و رنگ پرده و روتختی اش صورتی با گلهای آبب.طرز چيدمان وسايلش نشان می داد كه دختر با سليقه ای است.
ـ خب مهاجان تنهايت می گذارم كه خوب استراحت كنی.
روي تخت دراز كشيدم،ذهنم را خالی از تمام خاطرات گذشته كردم و كوشيدم به غير از خواب به هيچ چيز ديگری فكر نكنم.
درست نمی دانم چند ساعت خوابيدم كه با صدای شكسته شدن چيزی از جا پريدم.تا خواستم از در بيرون بروم،نگاهم
در آيينه به موهای پريشانم افتاد.
پس ترجيح دادم اول لباسم را عوض كنم و موهايم را شانه بزنم،بعد در جمع حاضرشوم.
آماده كه شدم،به محض گشودن در،دانيال را در مقابلم ديدم و گفتم:
ـ سلام ،ببخشيد،انگار يك چيزی شكست.
باخنده گفت:
ـ سلام.طبق معمول بيتا دسته گل به آب داده.
همان لحظه بيتا از آشپزخانه بيرون آمد و گفت:
ـ ببخش بيدارت كردم.مثلا می خواستم بی صدا و ارام،يك ليوان شربت به دانيال بدهم كه برعكس با سرو صدايم تو را از خواب پراندم.
ـ مهم نيست.بايد ديگر بيدار می شدم،اما انگار چيزی شكست.
ـ فدای سرت.انگار زيادی با احتياط داشتم ليوان را می شستم كه از دستم افتاد زمين.
از حرفش خنده ام گرفت،ولی اصلا حال خنديدن را نداشتم.همراه بيتا به طبقه پايين رفتم و كنار مادرم نشستم.زيبا گفت:
ـ راستی مها جان،از رويا خانم شنيدم قرار است سه ماه تابستان را پيش ما در ساری بمانيد.اگر اينطور باشد كه عالی ست
و فرصت داريم بيشتر با هم اشنا شويم.
از شنيدن اين خبر،اصلا خوشحال نشدم،چون تحمل دوری از كسانی را كه به آنها انس گرفته بودم،نداشتم.
ادامه داد:
ـ راستش وقتی ايام عيد عمه هايم به ساری می آيند،از اينكه از هوای آلوده و دود ماشين های تهران دور شده اند خيليی
خوشحال می شوند و احساس آرامش می كنند،به نظر می رسد تو اين احساس را نداری.
مامان گفت:
ـ نه زيبا جون،اتفاقا مها خيلی شمال را دوست دارد.فقط چون خانواده دايی اش همراه ما نيستند دلتنگ است.
ـ عيبی ندارد.من و بيتا،جای خالی آنها را پر می كنيم.طوری كه اصلا دلش نخواهد به تهران برگردد.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_178 ،دو سال در ميان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسيدی. بعد به كلي فراموش مان كردی. همسرش گفت: ـ ای بابا نادر،بگذار بيايند…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_179

ـ عيبی ندارد.من و بيتا،جای خالی آنها را پر می كنيم.طوری كه اصلا دلش نخواهد به تهران برگردد.
نيم ساعت بعد در زدند و پريسا خانم دخترعموی مامان با خانواده اش به جمع ما پيوستند.پريسا و مادرم با چنان شوقی همديگر را در آغوش گرفتند كه فهميدم خيلی بهم علاقه دارند.پسرش بابك كنار دانيال نشست،ولی من تمام حواسم به
پنجره بود كه فكر می كردم از آنجا دريا را می شود ديد،بعد وقتی پشت پنجره ايستادم،و فهميدم كه برخلاف تصورم از
آنجا دريا ديده نمی شود،دلم گرفت و دوباره خاطره ها به مغزم هجوم آوردند.
همه سرگرم گفت و گو بودند و هيچ كس حواسش به من نبود.آهسته و بی سرو صدا از خانه بيرون آمدم و راه دريا را در پيش گرفتم.هرچه جلوتر می رفتم،شور و هيجانم بيشتر می شد.وقتی رسيدم،ايستادم،چشمهايم را بستم و لحظه ای را به خاطرآوردم كه پدرام پس از اينكه پيشنهاد ازدواجش را پذيرفتم،از شدت شوق با لباس به طرف دريا دويد و خود را به آب زد.
صدای قهقه های مستانه اش در گوشم پيچيد و بغض سمج گلويم را شكست.روی تخته سنگی نشستم و با صدای غلتيدن امواج بر روی هم،
آخرين باری را كه با هم به صدای دريا گوش می داديم به خاطر آوردم و با چشم های بسته
گريستم.
در عين اندوه،حال خوبی داشتم.در غروب آفتاب فقط من بودم و دريا و تصوير چهره ی جذاب پدرام در چشمهای بسته ام،
كه يكی از پشت سرم،مرا صدا زد.
اصلا دوست نداشتم سر به عقب برگردانم،اما پس از اينكه چندين بار طنين نامم را در هياهوی دريا شنيدم،برگشتم و دانيال را در مقابلم ديدم.
با يك نگاه فهميد كه گريه كرده ام و با نگرانی پرسيد:
ـ مشكلی برايتان پيش آمده؟
ـ نه،راستش ياد خاطرات پدرم افتادم.
ـ نمی خواستم مزاحم شوم،ولی وقتی بی خبر رفتيد،همه نگران شدند و مرا فرستادند تا پيداتان كنم.
ـ معذرت می خواهم.واقعيت اين است كه نمی توانستم تا فردا دوام بياورم و می خواستم هر طور شده غروب آفتاب در كنار دريا باشم.من آماده ام،برويم.ببخشيد كه باعث زحمت شما هم شدم.
ـ زحمتی نيست.
به ويلا كه رسيديم،مامان گفت:
-  مها جان،نگرانمان كردب.
ـ اگر دريا را نمی ديدم،شب خوابم نمی برد.
عمو نادر گفت:
ـ چرا نديده!اصلا خودم بعد از شام همه را به يك چای داغ در كنار دريا دعوت می كنم.
دور از تيررش مامان كنارپنجره نشستم.می دانستم تا نگاهم كند،می فهمد كه گريه كرده ام،ولی تا سرم را بالا آوردم،ديدم دارد نگاهم می كند،با وجود اينكه لبخند زدم،ابرو درهم كشيد.
بعد از شام،زن عمو چای را آماده كرد و گفت:
ـ خب من حاضرم برويم.
سرم به شدت درد می كرد،اما اهميت ندادم و همراهشان رفتم.بين راه وقتی مهناز دستم را گرفت،انقدر غرق افكارم
بودم كه ترسيدم و از جا پريدم.
مهناز با خنده گفت:
ـ ببخش،انگار ترساندمت.راستی الان تو در دانشگاه درس می خوانب؟
ـ نه،بعد از ديپلم ديگر ادامه ندادم.
زيبا همراه بيتا به ما پيوست و گفت:
ـ مها جان اينجا همه دارند از فضولی دق می كنند و میخواهند بدانند تو عروسی كردی يا نه؟
نمی دانستم چه جوابی به او بدهم كه مامان به دادم رسيد و گفت:
ـ مها يك ماه نامزد بود،چون فهميدم نامزدش آدم تند مزاجی ست،بهم زديم،حالا هم كم خواستگار ندارد،ولی آنقدر ناز و
ادا دارد كه هيچ كس را نمی پسندد.
زيبا گفت:
ـ خب شايد شخص خاصی را در نظر دارد.