❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
94.5K subscribers
34.6K photos
4.18K videos
1.58K files
6.64K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_167 دکتر: ـ بعدش چی شد؟ ـ اون روزا بدجور کلافه بودم. نزدیک سه، چهار ماه مسعود یا جلوی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_168

دکتر:
ـ سروش چی کار کرد؟
ـ سروش وقتی از طریق سیاوش ماجرا رو فهمید فقط یه خرده داد و بی داد کرد. ترانه می گفت این سیلی حقم بوده، من نباید چیزی رو از سیاوش مخفی می کردم. وقتی باهاش مخالفت می کردم، می گفت مطمئن باش اگه واسه ی تو هم خواستگار بیاد سروش همین جور می شه؛ ولی من با ترانه موافق نبودم، همیشه می گفتم سروش به خاطر کاری که من مقصر نباشم بی گناه کتکم نمی زنه.
رفتارای سروش و سیاوش خیلی با هم فرق داشت. درسته سروش از دستم ناراحت شد؛ ولی از سیلی و کتک خبری نبود. فقط برخوردش با من سرد شد که وقتی دلایلم رو شنید گفت دوست نداره چنین اتفاقایی دوباره تکرار بشه .
دکتر:
ـ بعدها این ماجرا تو زندگیت تاثیر گذاشت؟
ـ خیلی، خیلی زیاد .
دکتر :
ـ ادامه بده.
ـ بعد از اون ماجرا سیاوش سخت گیرتر شد. بعضی مواقع دلم برای ترانه می سوخت. ترانه عاشق که هیچی، دیوونه ی سیاوش بود.
البته این احساس دو طرفه بود؛ ولی سیاوش بیش از حد سخت گیر بود. ولی این رو هم قبول داشتم این سخت گیری از روی عشقه.
دکتر:
ـ سروش رفتارش عوض نشد؟
ـ نه، من و سروش در برابر اشتباهات هم دیگه خیلی جاها کوتاه می اومدیم. رابطه ی من و سروش یه رابطه ی خاص بود .
دکتر:
ـ چرا اسمش رو می ذاری یه رابطه ی خاص؟!
با لبخند می گم:
ـ چون از اول به هم گفته بودیم حق نداریم به هم شک کنیم. حتی اگه سروش یه دختری رو می دید و می گفت ترنم ببین چه دختر خوشگلیه من اصلا حسودیم نمی شد، دلیلش هم روشن بود؛ چون از عشق سروش اطمینان داشتم. ولی رابطه ی ترانه و سیاوش این جوری نبود.
دکتر:
ـ سروش هم اگه تو در مورد پسری حرف می زدی راحت باهاش کنار می اومد؟
خندم می گیره و می گم:
ـ بعضی موقع حرصش می گرفت؛ ولی من اهل این کارا نبودم که بخوام اذیتش کنم. سروش اون قدر به من آزادی داده بود که همه ی اونا نشونه ی اعتمادش به من بود.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_167 درگاه خدا کردم آخه؟ یعنی بس نیست؟ چند سال دیگه باید تحمل کنم؟ صداي کشیده شدن پایه صندلی روي…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_168

تمام سرمایه روحی اش را نابود کرده بودم. چطور خودم را می بخشیدم؟
دانیار:
آهنگ محبوبش را روشن کرد و تمام طول راه چشمانش را بست و حتی یک کلمه هم حرف نزد. می دانستم دردش فقط
شاداب نیست. فقط کیمیا نیست. فقط من نیستم. دیاکو خسته بود. خیلی وقت بود که خسته بود.
برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
برادر جان نمی دونی چه غمگینم
نمی دونی نمی دونی برادر جان
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
سال ها بود که خانه نداشتیم. خاك نداشتیم. سرزمین نداشتیم. سال ها بود که دلتنگ کردستان بودیم و ناي برگشتن نداشتیم.
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مث طوفان همیشه در سفر بودن
برادر جان برادر جان نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادر جان، برادر جان دلم تنگه
این شهر برایش همیشه غریبه بود و غریبه ماند. جنوبش یک طور عذابش داده بود و شمالش یک طور دیگر.
دلم تنگه از این روزهاي بی امید
از این شب گردي هاي خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم تنگه برادر جان
برادر جان
دلم تنگه
دلش بیشتر از من براي پدر و مادرمان تنگ بود. بیشتر از من داغ دایان از پایش انداخته بود. بیشتر از من از بی نشان بودن قبر
خانوادهمان می سوخت. بیشتر از من این خانه به دوشی و در به دري روحش را شکنجه کرده بود. خدا نکند یک مرد بی پشت
بماند. بی قهرمان، بی پدر، بی عشق، بی مادر، بی کس، بی خواهر، بی پناه، بی برادر! خدا نکند مردي این همه تنها بماند. خدا
نکند.
دلم خوش نیست
غمگینم برادر جان
از این تکرار بی رویا و بی لبخند

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_167 - ديدي گفتم تو يه دليلي داري كه دم شمس رو با سوغاتي ميبيني .. بعدم در حاليكه يه خنده ي آروم مردونه كرد ادامه داد : - فكر نكن نفهميدم…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_168

ريسه رفت از خنده رو كرد سحر و گفت :
- مگه دستمال كاغذيه .. مردم شلوار اضافه كه نميچپونن تو كيفشون ... شما فسفر نسوزون ...
فاطمه كه قيافه ي خيلي متفكريبه خودش گرفته بود رو كرد بهم و گفت :
- به نطرم بهترين كار باز كردن دوبله لااقل ميشه سرمه اي ساده!!! حالا اون خمره اي بودنشم ميگيم طرف بد لباسه...
بلافاصله آتوسا يه قيچي از رو ميزش برداشت و نشست پايين پام و بعد از چند ثانيه سرشو آورد بالا و در حاليكه بي صدا ميخنديد
بريده بريده گفت :
- ممددل دووبله... چسبيه!!!!
با اين حرف هر چهارتا دوباره زديم زير خنده و به پيشنهاد فاطمه قرار شد يه جوري بريم تا سالن كه بچه ها دورمو بگيرن تا اين
شلوار مجلسي من كمتر تو چشم بياد خلاصه با پج دقيقه تاخير ما هم وارد سالن كنفرانس شركت شديم با وارد شدنمون مجد نيم
نگاهي اول به من و بعد به پاهاي من كرد و لبخند مرموذي رو لبش نشست تازه دوزاريم افتاد كه توي راهروا چرا گفت عجله اي
حاضر شدم .. تو دلم دوتا ازون فحشاي مفهوميمو نثارش كردم و دوتام فحش به اون چشماي هيزش دادم كه همه چي رو رو هوا
ميزنه !!!!!
بعد از اينكه همه سر جاهاشون نشستن .. مجد از حجت خواست كه شروع به توضيح كنه و خودشم رفت نشست كنار رامش ...
نگاهي به رامش انداختم يه شلوار جين خوش تركيب سرمه اي تنش بود با يه چكمه ي قهوه اي ساق بلند كه روي شلوار اومده بود
و يه پانچوي همرنگ چكمش ... بعدم يه نگاه به تيپ خودم انداختم يه مانتوي نيمه چروك البته آبرومند با اون شلوار كه بهتر بود
بهش فكر نكنم و يه كفش ورزشي... خندم گرفته بود!!!
چقدر واقعا تيپم با رامش قابل قياس بودم علي الخصوص الان .. برخلاف دفعه ي پيش كه رامش تمام مدت دم گوش مجد وز وز
ميكرد اين بار همون دفعه ي اول كه چيزي زير گوش مجد گفت مجد جوابي بهش داد كه يه لحظه اخماش رفت توهم و ديگه تا
آخر سخنان گوهر بار ابوي گراميشون لب از لب نگشودند .. توي همين بررسي ها بودم كه فاطمه زد بهم و گفت :
- چيه زوم كردي رو رامش؟؟؟!!! مجد داره نگات ميكنه ... با اين حرف فاطمه نگاهي انداختم به مجد كه با يه اخم رئيس مĤبانه
داشت منو مي پاييد!!! منم در جواب اين اخمش يه چپ چپي نگاش كردم كه باعث شد يه لبخند محوي بزنه ... با تموم شدن
توضيحات حجت كه تقريبا هيچيشو به لطف رامش و مجد و پيژامه ي پام نفهميدم نوبت به معرفيه همكاراي ايران پايايي كه مجدد

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_167 بلند شدم و رفتم حموم ،بعد از یه دوش درست و حسابی، یکم حالم جا  اومد.نشستم لباسام رو اتو کردم و برنامه فردارو مرور کردم…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_168

انگار آتیش گرفتم ،ازین تنهایی و غربت کم دلم گرفته بود که سورانم با این 
مدل حرف زدنش گند زد به حالم...
چند تا نفس عمیق کشیدم تابه خودم مسلط باشم،این عادت بدبغض و گریه 
رو باید ترک کنم که تا چیزی میشه اشکم در نیاد.
هر چند هنوز زود بود و منم می خواستم با آژانس برم اما ترجیح دادم یکم پیاده 
روی کنم،حالم جا بیاد شایدم من الکی ناراحت شدم بهرحال یکم فکر کردن 
و قدم زدن آرومم می کرد. 
مقنعه مو رو سرم مرتب کردم و رفتم سمت کیفم 
با به صدا درومدن زنگ خونه دستم رو کیف ثابت موند...
یعنی کی میتونه باشه؟!!
سلانه سلانه رفتم سمت در و بازش کردم.
با دیدن سوران که عصبی و با یه اخم وحشتناک نگام می کرد ،سرجام خشکم 
زد...
مات و مبهوت زل زده بودم بهش،چند تا حس متفاوت در آنه واحد بهم هجوم 
آورد:
نمیدونستم باید از خوشحالی بپرم بغلش ؟؟!!!
یا از اخمش بترسم؟؟؟؟
یا از دستش ناراحت باشم؟
یا نگران این باشم که نگهبانی دیدتش یا نه؟؟؟
اصلا مگه این الان خواب نبود؟
ولی با تمام این وجود حس دلتنگیم به همه اینا میچربید.
لبخند مهربونی زدم و گفتم :
سلام عزیزم ،اینجا چی کار می کنی ؟تو که الان خواب بودی؟
اخمش قطع نشد ،لبخند رو لبم ماسید:
چیه؟؟؟چرا اینجوری نگام می کنی؟
بالاخره لب باز کرد وعصبی گفت:
اینا چیه آرام جلوی در؟؟؟!!!
معلوم هست داری چی کار می کنی؟
یک لحظه به خودم شک کردم !مگه من چی کار کردم که خودم خبر ندارم؟؟؟
-منظورت چیه؟
با دستش به کنار در اشاره کرد:
اینا چیه؟
سرمو از در آوردم بیرون و نگاه کردم!!!!
یه سبد پر از گلای رُزی که من عاشقش بودم.
با تعجب نگاش کردم .
جذاب خندید:
گل برای گل،قابلتو نداره نفسم...میخواستم از یکنواختی دربیای...
ازین که ترسیده بودم ،حرصم گرفت:
با جیغ جیغ گفتم:
سورااااااان ،خیلی لوسیییی
انگشتشو گذاشت رو لبش و بازیگوش دور و برشو نگاه کرد:
هیسس،همسایه ها رو خبر کردی...
یک قدم رفتم عقب تا بیاد داخل .واااای که نمیتونستم چشم از چشماش 
بردارم ،گیرا بود خیلی زیاد ،تا حدی که
دلم میخواست آویزونش بشم وتک تک اعضای صمورتشو ببوسم،اما 
حیف که شرمم میومد.
اومد داخل و در پشت سرش بست.
قبل ازین که عکس العملی نشون بدم
دستم رو کشید و پرت شدم تو آغوشش...
تو حصار دستاش گیر افتاده بودم به قدری فشارم داد که داشتم خورد میشدم .
دلم برای آغوشش تنگ شده بود برای عطرتنش،حرف نفساش ولی واقعا
نه از آغوش چیزی میفهمیدم نه از عطر تن و نه حرم نفس ،چون به معنای 
واقعی داشتم له میشدم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_167 ـ من همچين حرفی نزدم. بيخود گفته هايم را تفسير نكن. مامان صدايم زد: ـ بيا موبايلت زنگ می زند. اصلا نفهميدم چطور از…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_168

ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد!
موضوع اين نيست.منظورم اين است كه چرا به خودش اجازه می دهد.دايم به زندگی ام سرك بكشد.
مينو با مظلوم نمايی سر به يك سو خم كرد و گفت:
ـ خب عمه جان.اگر مها دلسوزی و نگرانی مرا فضولی و گوش ايستادن تعبير می كند،معذرت می خواهم.
مامان با غيظ خطاب به من گفت:
ـ چرا ساكت ايستادی،زود باش،سريع معذرت بخواه.با تو هستم،مگر نشنيدی،زود باش.
حرفی نزدم،فقط سر تكان دادم،به اتاقم رفتم و در را بستم.صدای گفت و گوی آن دو هنوز به گوشم می رسيد:
ـ مينو جان،من به جای مها ازت معذرت می خواهم،ببخش.گريه نكن عزيزم.می دانی،آخر مها امروز خيلی اعصابش بهم ريخته . 
ـ خب همين عمه رويا.بحث سر معذرت خواهی نيست.من می گويم چرا او فكر می كند من دارم فضولی اش را می كنم.امروز وقتی ديدم خيلی گرفته است،گفتم شايد بتوانم كمكش كنم.من چه می دانستم اينطوری می شود.
دروغ هايش حالم را به هم می زد.نمی توانستم تحمل كنم كه اينقدر پست باشد.شب وقتی از اتاقم بيرون آمدم،مامان با خشم به من توپيد و گفت:
ـ اين اداها چيست كه از خودت در می اوری.
راست و پوست كنده بگو دردت چيست؟
با لبخند مصنوعی پاسخ دادم:
ـ از چی نگرانی مامان جان.همش همان بود كه بهت گفتم و چيزی برای پنهان كردن ندارم.
ـ پس چرا اينقدر گرفته ای؟چرا با مينو آنطور بد برخورد كردی؟
ـ مادر من،آخر شما كه نمی دانيد،درد مينو چيز ديگری ست و دلش از جای ديگر می سوزد.تمام هدفش اين است كه مرا
بچزاند و دلش خنك شود.
ـ خيلی خب.پس اصلا حرفش را نزن.اينقدر هم ناراحت نباش.باور كن وقتی تو را ناراحت و غمگين مي بينم،ديوانه می شوم.
باز هم با لبخندی تصنعی گفتم:
ـ چيز مهمی نيست.فقط خسته ام و نياز به تنهايی دارم.
فصل بيست و هفتم
آن شب تا صبح فقط كابوس می ديدم.رگبار باران به شيشه ها شلاق می زد و يكنواخت و بدون مكث تا سپيده دم می باريد.از خواب كه می پريدم،چشم به سقف مي دوختم تا دوباره خوابم نبرد و با كابوسهايم درگير نشوم.
فردا روز خسته كننده ای بود.تمام مدت نشستم و چشم به صفحه تلويزيون دوختم،بی آنكه حتی يك لحظه هم فكرم را به تماشايش متمركز كنم.
تمام حواسم پيش پدرام بود و نمی دانستم به هيچ چيز ديگری غير از او فكر كنم.گوشم به صدای زنگ تلفن همراهم
بود،با اين اميد كه شايد تماس بگيرد و از بدرفتاری اش عذر بخواهد،همين كه زنگ زد،با چنان شتابی آن را برداشتم كه
از دستم افتاد.
مژده بود كه می خواست بداند حالم چطور است و اطمينان داد:
ـ بعيد می دانم پدرام آدمی باشد كه به اين راحتی از تو بگذرد.صبر داشته باش مها.همه چيز درست می شود.
ـ نمی توانم مژده،نمی توانم . دارم ديوانه می شوم.
ـ خودت را كنترل كن و مادرت را عذاب نده.
شب به اصرار زن دايی به خانه ی آنها رفتيم.سرميز شام،برخلاف هميشه كه مينو كنارم می نشست و سر صحبت را باز
می كرد تا از راز دلم باخبر شود،اينبار حتی يك كلام هم با من حرف نزد.فقط هر بار چشمم به او می افتاد،می ديدم به من زل زده.
تا به حال اينطور نديده بودمش.پس از صرف شام دايی پرسيد:
ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟
از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم: