❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_176 دکتر از جاش بلند می شه و به سمت میزش می ره. یه بسته قرص بر می داره و یکی از قرصا…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_177
دکتر:
ـ خوب این طبیعیه، با اون همه ترس دنبال یه پناه گاه می گشتی و توی اون لحظه کسی رو به جز سیاوش پیدا نکردی.
لبخند تلخی می زنم و ادامه می دم:
ـ نزدیک یه ربعی تو بغل سیاوش بودم و از بغلش بیرون نمی اومدم تا این که یه خرده آروم تر شدم. سیاوش هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهی بندازه؛ ولی من به بازوش چنگ زده بودم و فقط یه جمله رو مدام تکرار می کردم، تنها این جا نمی مونم، من هم باهات میام. سیاوش هر چی می گفت من نمی خوام جایی برم، فقط می خوام نگاهی به اطراف بندازم! گوشم بدهکار نبود. اون هم وقتی دید حریفم نمی شه بالاخره راضی شد. همه جا رو گشتیم، حیاط، انباری، زیر زمین، حیاط پشتی، اطراف خونه، حتی تو کوچه، داخل خونه، هیچ کس نبود! واقعا هیچ کس نبود. بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد. تنها مدرکم برای اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ی شکسته شده ی اتاقم بود .
دکتر:
ـ هیچ اقدامی نکردین؟
ـ سیاوش اون شب من رو به خونه ی خالم رسوند و ماجرا رو براشون تعریف کرد. هر چند خیلی از طرف خاله و شوهر خاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم؛ ولی خوش حال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده. سیاوش روز بعدش به کلانتری رفت و یه کارایی کرد؛ ولی بعد از مدتی که هیچ خبری نشد همه به این نتیجه رسیدن که اون فرد دزد بوده و فکر می کرده خونه خالیه!
دکتر:
ـ تو چی؟ تو هم همین فکر رو می کردی؟
پوزخندی می زنم و می گم:
ـ هنوز اون قدر احمق نشدم که این فکر رو کنم! اگه اون طرف دزد بود هیچ وقت با سنگ به شیشه پنجره نمی زد تا صاحب خونه رو بیدار کنه !
دکتر سری تکون می ده و می گه:
- موافقم، در مورد قضیه ی تلفن چی کار کردی؟
ـ وقتی گفتم گوشی هم قطعه دزدی که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوری میاد تلفن رو قطع می کنه؟
دکتر با کنجکاوی می گه:
ـ خب، چی گفتن؟!
با تمسخر می گم:
ـ چیز چندانی نگفتن. به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه ای برای قطع شدن تلفن دونستن.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_177
دکتر:
ـ خوب این طبیعیه، با اون همه ترس دنبال یه پناه گاه می گشتی و توی اون لحظه کسی رو به جز سیاوش پیدا نکردی.
لبخند تلخی می زنم و ادامه می دم:
ـ نزدیک یه ربعی تو بغل سیاوش بودم و از بغلش بیرون نمی اومدم تا این که یه خرده آروم تر شدم. سیاوش هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهی بندازه؛ ولی من به بازوش چنگ زده بودم و فقط یه جمله رو مدام تکرار می کردم، تنها این جا نمی مونم، من هم باهات میام. سیاوش هر چی می گفت من نمی خوام جایی برم، فقط می خوام نگاهی به اطراف بندازم! گوشم بدهکار نبود. اون هم وقتی دید حریفم نمی شه بالاخره راضی شد. همه جا رو گشتیم، حیاط، انباری، زیر زمین، حیاط پشتی، اطراف خونه، حتی تو کوچه، داخل خونه، هیچ کس نبود! واقعا هیچ کس نبود. بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد. تنها مدرکم برای اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ی شکسته شده ی اتاقم بود .
دکتر:
ـ هیچ اقدامی نکردین؟
ـ سیاوش اون شب من رو به خونه ی خالم رسوند و ماجرا رو براشون تعریف کرد. هر چند خیلی از طرف خاله و شوهر خاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم؛ ولی خوش حال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده. سیاوش روز بعدش به کلانتری رفت و یه کارایی کرد؛ ولی بعد از مدتی که هیچ خبری نشد همه به این نتیجه رسیدن که اون فرد دزد بوده و فکر می کرده خونه خالیه!
دکتر:
ـ تو چی؟ تو هم همین فکر رو می کردی؟
پوزخندی می زنم و می گم:
ـ هنوز اون قدر احمق نشدم که این فکر رو کنم! اگه اون طرف دزد بود هیچ وقت با سنگ به شیشه پنجره نمی زد تا صاحب خونه رو بیدار کنه !
دکتر سری تکون می ده و می گه:
- موافقم، در مورد قضیه ی تلفن چی کار کردی؟
ـ وقتی گفتم گوشی هم قطعه دزدی که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوری میاد تلفن رو قطع می کنه؟
دکتر با کنجکاوی می گه:
ـ خب، چی گفتن؟!
با تمسخر می گم:
ـ چیز چندانی نگفتن. به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه ای برای قطع شدن تلفن دونستن.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_176 چون هنوز مثل یک زن اصیل ایرانی، با زیبایی هاي درونت به میدون جنگ میري. تو نباید غصه بخوري.…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_177
آهی کشید. پایش را پشت پاي دیگر قایم کرد و گفت:
- آره. با اجازتون
خواست برود. خواستم دستش را بگیرم. خواستم متوقفش کنم، اما ترسیدم به دستش دست بزنم. من، دانیار، از گذشتن از خط
قرمزها و نگاه سرزنشگر یک دختر ترسیدم! بند کوله اش را گرفتم. کیف و شانه اش یک طرفی شدند.
- صبر کن.
بازویش را بالا انداخت و بند پهن ارتشی رنگ را به جایش برگرداند. دور و برش را نگاه کرد و گفت:
- خواهش می کنم از اینجا برین. یکی ببینه واسم بد میشه.
- براي من مهم نیست، اما تو اگه دوست نداري بیا سوار ماشین شو. میریم یه جاي دیگه.
به تندي گفت:
- اگه واسه عذرخواهی اومدین خیالتون راحت باشه. من از کسی ناراحت نیستم.
لبم کمی کج شد. پوزخندم اخم هایش را درهم کرد.
- یه درصد فکر کن من از تو عذرخواهی کنم. حالا سوار میشی یا همین جا حرف بزنیم؟
صراحت کلامم چشمانش را گرد کرد. زبانش را روي لبش کشید و گفت:
- در چه مورد حرف بزنیم؟
دستانم را بغل کردم و گفتم:
- پس تصمیمت رو گرفتی.
پایم را بلند کردم و ضربه محکمی به سنگ زدم که تا وسط خیابان رفت. هول گفت:
- نه نه. اینجا نه. همسایه ها می بینن حرف در میارن. بریم.
و خودش جلوتر از من راه افتاد و به سمت ماشین رفت. در دل گفتم:
- "اگه من از پس تو نیم وجبی برنیام که دانیار نیستم کوچولو."
دکمه ریموت را زدم و از پشت کوله را از دوشش جدا کردم و روي صندلی عقب انداختم. کمی با دهان باز نگاهم کرد و بعد از
بررسی شرایط کوچه شان با عجله سوار شد.
شاداب:
عینک تیره آفتابی را روي چشمش گذاشت و کمی از استرسم کاست. از چشمانش بی دلیل می ترسیدم. شاید هم بی دلیل
نبود. نگاهش مثل یک مرداب ژرف خطرناك، مثل نفس هاي یک تمساح آرام و بی حرکت اما گرسنه ترسناك بود. وقتی
چشمانش را نمی دیدم راحت تر می توانستم حرف بزنم.
- میشه زودتر حرفاتون رو بگین؟
ابروهایش را بالا انداخت.
- نچ. نمی شه!
- من حالم زیاد خوب نیست. می خوام برم خونه. مامانم نگران میشه.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_177
آهی کشید. پایش را پشت پاي دیگر قایم کرد و گفت:
- آره. با اجازتون
خواست برود. خواستم دستش را بگیرم. خواستم متوقفش کنم، اما ترسیدم به دستش دست بزنم. من، دانیار، از گذشتن از خط
قرمزها و نگاه سرزنشگر یک دختر ترسیدم! بند کوله اش را گرفتم. کیف و شانه اش یک طرفی شدند.
- صبر کن.
بازویش را بالا انداخت و بند پهن ارتشی رنگ را به جایش برگرداند. دور و برش را نگاه کرد و گفت:
- خواهش می کنم از اینجا برین. یکی ببینه واسم بد میشه.
- براي من مهم نیست، اما تو اگه دوست نداري بیا سوار ماشین شو. میریم یه جاي دیگه.
به تندي گفت:
- اگه واسه عذرخواهی اومدین خیالتون راحت باشه. من از کسی ناراحت نیستم.
لبم کمی کج شد. پوزخندم اخم هایش را درهم کرد.
- یه درصد فکر کن من از تو عذرخواهی کنم. حالا سوار میشی یا همین جا حرف بزنیم؟
صراحت کلامم چشمانش را گرد کرد. زبانش را روي لبش کشید و گفت:
- در چه مورد حرف بزنیم؟
دستانم را بغل کردم و گفتم:
- پس تصمیمت رو گرفتی.
پایم را بلند کردم و ضربه محکمی به سنگ زدم که تا وسط خیابان رفت. هول گفت:
- نه نه. اینجا نه. همسایه ها می بینن حرف در میارن. بریم.
و خودش جلوتر از من راه افتاد و به سمت ماشین رفت. در دل گفتم:
- "اگه من از پس تو نیم وجبی برنیام که دانیار نیستم کوچولو."
دکمه ریموت را زدم و از پشت کوله را از دوشش جدا کردم و روي صندلی عقب انداختم. کمی با دهان باز نگاهم کرد و بعد از
بررسی شرایط کوچه شان با عجله سوار شد.
شاداب:
عینک تیره آفتابی را روي چشمش گذاشت و کمی از استرسم کاست. از چشمانش بی دلیل می ترسیدم. شاید هم بی دلیل
نبود. نگاهش مثل یک مرداب ژرف خطرناك، مثل نفس هاي یک تمساح آرام و بی حرکت اما گرسنه ترسناك بود. وقتی
چشمانش را نمی دیدم راحت تر می توانستم حرف بزنم.
- میشه زودتر حرفاتون رو بگین؟
ابروهایش را بالا انداخت.
- نچ. نمی شه!
- من حالم زیاد خوب نیست. می خوام برم خونه. مامانم نگران میشه.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_176 نزديكاي 11 بود كه بعد از خوردن يه چايي كه خودش زحمت دم كردن و پذيرايشو كشيد اومدم خونه ...و با هزار جور روياهاي دخترونه به خواب…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_177
يه شلوار مخمل مشكي با يه پليور خاكستري و يه پالتوي كوتاه مشكي و شالگردن دو رنگ مشكي خاكستري تنش بود وموهاش كه يكم بلند شده بود نامرتب ريخته بود رو پيشونيش .....
لبخندي زد و سرشو به نشانه ي سلام تكوني داد و گفت :
- كبانا !!! جون شروين بيا امروز نريم شركت ..
يا تعجب نگاش كردم و گفتم :
- سلام!!! خوبين شما؟؟؟!!
دستي كشيد تو موهاش و گفت :
- نه خستم!! بيا نريم شركت ..
جوون مردم مثل اينكه قاطي كرده بود .. يه ابرومو دادم بالا و گفتم :
- شما رئيسي نري كسي كاريت نداره ولي من ...
اخمي كرد و گفت :
- من بهت دستور ميدم امروز نري سر كار و با رئيست بياي برف بازي!!!
خندم گرفت ... بدم نميومد ... ما تو شيراز خيلي كم پيش ميومد برفي بياد يا اگرم ميومد محال بود بشينه ....ولي خوب ضايع بود
واسه ي همين گفتم :
- آخه ... كارا ... !!
- كيانا .. بگو چشم!!! قول ميدم بهت خوش بگذره..!!!
سري تكون دادم ...و گفتم :
- باشه .. من حرفي ندارم ..
لبخند مردونه اي زد و دستاشو كرد تو جيب پالتوشو گفت :
- پس وايسا تا ماشينو بيارم ...
دو سه دقيقه بعد من و مجد سوار ماشين داشتيم ميرفتيم سمت شمشك جايي كه من تاحالا نرفته بودم ولي خوب خيلي ازش
تعريف شنيده بودم ... وسطاي راه وايساد و از يه سوپز دوتا كيسه ي بزرگ خوراكي خريد .. وقتي دوباره سوار شديم گفتم :
- با گوريل انگوري مگه اومدين برف بازي چرا اين همه خريد كردين؟؟!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_177
يه شلوار مخمل مشكي با يه پليور خاكستري و يه پالتوي كوتاه مشكي و شالگردن دو رنگ مشكي خاكستري تنش بود وموهاش كه يكم بلند شده بود نامرتب ريخته بود رو پيشونيش .....
لبخندي زد و سرشو به نشانه ي سلام تكوني داد و گفت :
- كبانا !!! جون شروين بيا امروز نريم شركت ..
يا تعجب نگاش كردم و گفتم :
- سلام!!! خوبين شما؟؟؟!!
دستي كشيد تو موهاش و گفت :
- نه خستم!! بيا نريم شركت ..
جوون مردم مثل اينكه قاطي كرده بود .. يه ابرومو دادم بالا و گفتم :
- شما رئيسي نري كسي كاريت نداره ولي من ...
اخمي كرد و گفت :
- من بهت دستور ميدم امروز نري سر كار و با رئيست بياي برف بازي!!!
خندم گرفت ... بدم نميومد ... ما تو شيراز خيلي كم پيش ميومد برفي بياد يا اگرم ميومد محال بود بشينه ....ولي خوب ضايع بود
واسه ي همين گفتم :
- آخه ... كارا ... !!
- كيانا .. بگو چشم!!! قول ميدم بهت خوش بگذره..!!!
سري تكون دادم ...و گفتم :
- باشه .. من حرفي ندارم ..
لبخند مردونه اي زد و دستاشو كرد تو جيب پالتوشو گفت :
- پس وايسا تا ماشينو بيارم ...
دو سه دقيقه بعد من و مجد سوار ماشين داشتيم ميرفتيم سمت شمشك جايي كه من تاحالا نرفته بودم ولي خوب خيلي ازش
تعريف شنيده بودم ... وسطاي راه وايساد و از يه سوپز دوتا كيسه ي بزرگ خوراكي خريد .. وقتي دوباره سوار شديم گفتم :
- با گوريل انگوري مگه اومدين برف بازي چرا اين همه خريد كردين؟؟!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_176 یعنی من از اون کسی که تا حالا یه بارم تو عمرت ندیدیش بدترم؟ به کسایی که یبارم ندیدیشون میخوای اعتماد کنی ولی بمن نمیتونی؟…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_177
زود بازم کلاس داشتم،بیدار که شدم صبحونه نخورده اماده شدم.
گوشیمو نگاه کردم.اس ام اس داده بود:
یربع دیگه بیا پایین.
زودی کارامو کردم ،بیکار بودم یکم آرایش ملیح کردم.
رفتم پایین،منتظر پشت فرمون نشسته بود.
بادیدنم تو چند قدمی ماشین ،استارتو زد .
سوار شدم و سلام دادم.
سالم خانوم گلم صبحت بخیر.
ازین که عنق نبود خوشحال شدم.
نگاه اجمالی بهم انداخت،میخواست چیزی بگه ولی حرفشو قورت داد.
منو رسوند و خودش رفت،ولی چون اونروز من تا ده صبح کالس داشتم خودم
باید برمیگشتم خونه ...
یاد حرف ساحل افتادم که میگفت دونفر دنبال همخونه میگردن و شمارشون
هم تو برد دانشگاه زده شده.
شماررو برداشتم و بدون معطلی تماس گرفتم .
واسه ساعت دوازده قرار گذاشتم.
ازاونجایی که خیلی گرسنم شده بود و هم
بیکار بودم تصمیم گرفتم برم کافه یه چیزی بخورم.
داشتم میرفتم سمت کافه که دستی روی شونم قرار گرفت.
با دیدن ساحل لبخند روی لبام نقش
بست،عجیب نسبت به این دختر حس
خوبی پیدا کرده بودم.
سلام خوبی؟
لبخند مهربونی به صورتم پاشید.
سلام من خوبم،تو خوبی...اوممم....
اسمم آرامه!!
خوبی آرام؟چه اسم قشنگی داری!؟
داری میری کافه تریا؟
مظلوم گفتم:
اوهوم،خیلی گشنمه...
پس بیا باهم بریم منم فعلا بیکارم تا کلاس بعدی شروع بشه بریم یه چیزی بخوریم.
ازین که تنها نبودم خوشحال شدم،رفتیم یه کیک و قهوه سفارش دادیم و کلی گپ زدیم.
ساحل دانشجوی ترم آخر کامپیوتر بود و تویکی از دروس عمومیش فقط با من همکلاس بود.
دخترخون گرمی بود،بنظر وضع مالیشون زیاد خوب نمیومد ،مادرش چند سال پیش فوت می کنه و ساحل و برادرش با یه پدر مریض تنها میمونن.
اصلا نفهمیدم این دوساعت چجوری گذشت،با ساحل خداحافظی کردم
،اون رفت به کلاسش برسه و من به قرارم.
کنار کتابخونه روی یه صندلی منتظر نشسته بودم ،یادم اومد گوشممیمو سرکلاس
رو سایلنت گذاشته بودم.
با نگاه کردن به صفحه گوشیم رنگ از رخم پرید.
بیست و پنج تا تماس بی پاسخ داشتم،هفتاش مامان بود و بقیه سوران...
با مامان که قبل از کلاسم حرف زدم کلا روزی سی بار زنگ میزنه مطمئن بشه
هنوز زنده ام.منم قبلا بهش گفتم اگر جواب ندادم حتما کلاسم یا کار دارم نگران نشه.
ولی سوران مطمعنم جواب ندادم هزار تا فکر میکنه.
ازونجایی که میدونستم کلی دعوام میکنه
تصمیم گرفتم یه اس ام اس بهش بدم ...
سلام نفسم،ببخشید سر کلاس سایلنت کردم،یادم رفته بود در بیارم...
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_177
زود بازم کلاس داشتم،بیدار که شدم صبحونه نخورده اماده شدم.
گوشیمو نگاه کردم.اس ام اس داده بود:
یربع دیگه بیا پایین.
زودی کارامو کردم ،بیکار بودم یکم آرایش ملیح کردم.
رفتم پایین،منتظر پشت فرمون نشسته بود.
بادیدنم تو چند قدمی ماشین ،استارتو زد .
سوار شدم و سلام دادم.
سالم خانوم گلم صبحت بخیر.
ازین که عنق نبود خوشحال شدم.
نگاه اجمالی بهم انداخت،میخواست چیزی بگه ولی حرفشو قورت داد.
منو رسوند و خودش رفت،ولی چون اونروز من تا ده صبح کالس داشتم خودم
باید برمیگشتم خونه ...
یاد حرف ساحل افتادم که میگفت دونفر دنبال همخونه میگردن و شمارشون
هم تو برد دانشگاه زده شده.
شماررو برداشتم و بدون معطلی تماس گرفتم .
واسه ساعت دوازده قرار گذاشتم.
ازاونجایی که خیلی گرسنم شده بود و هم
بیکار بودم تصمیم گرفتم برم کافه یه چیزی بخورم.
داشتم میرفتم سمت کافه که دستی روی شونم قرار گرفت.
با دیدن ساحل لبخند روی لبام نقش
بست،عجیب نسبت به این دختر حس
خوبی پیدا کرده بودم.
سلام خوبی؟
لبخند مهربونی به صورتم پاشید.
سلام من خوبم،تو خوبی...اوممم....
اسمم آرامه!!
خوبی آرام؟چه اسم قشنگی داری!؟
داری میری کافه تریا؟
مظلوم گفتم:
اوهوم،خیلی گشنمه...
پس بیا باهم بریم منم فعلا بیکارم تا کلاس بعدی شروع بشه بریم یه چیزی بخوریم.
ازین که تنها نبودم خوشحال شدم،رفتیم یه کیک و قهوه سفارش دادیم و کلی گپ زدیم.
ساحل دانشجوی ترم آخر کامپیوتر بود و تویکی از دروس عمومیش فقط با من همکلاس بود.
دخترخون گرمی بود،بنظر وضع مالیشون زیاد خوب نمیومد ،مادرش چند سال پیش فوت می کنه و ساحل و برادرش با یه پدر مریض تنها میمونن.
اصلا نفهمیدم این دوساعت چجوری گذشت،با ساحل خداحافظی کردم
،اون رفت به کلاسش برسه و من به قرارم.
کنار کتابخونه روی یه صندلی منتظر نشسته بودم ،یادم اومد گوشممیمو سرکلاس
رو سایلنت گذاشته بودم.
با نگاه کردن به صفحه گوشیم رنگ از رخم پرید.
بیست و پنج تا تماس بی پاسخ داشتم،هفتاش مامان بود و بقیه سوران...
با مامان که قبل از کلاسم حرف زدم کلا روزی سی بار زنگ میزنه مطمئن بشه
هنوز زنده ام.منم قبلا بهش گفتم اگر جواب ندادم حتما کلاسم یا کار دارم نگران نشه.
ولی سوران مطمعنم جواب ندادم هزار تا فکر میکنه.
ازونجایی که میدونستم کلی دعوام میکنه
تصمیم گرفتم یه اس ام اس بهش بدم ...
سلام نفسم،ببخشید سر کلاس سایلنت کردم،یادم رفته بود در بیارم...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_176 ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر میشود.…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_177
و بعد اشك به چشمم آورد.مامان آهی كشيد و گفت:
ـ كاش هيچ وقت اينطور نمی شد.
جمله ی پر حسرت مادرم عين تيری بود كه به قلبم فرو می كردند و دوباره بيرون می كشيدند.همين كه خودم را زدم به
خواب،تا سر فرصت حسرت هايم را يكی يكی بشمارم،خوابم برد،خوابی كه شيرين نبود،اما چون مسكنی آرامم كرد.
با تكان دستی بيدار شدم و فهميدم كه رسيديم،از پله های اتوبوس كه خواستم پايين بروم،سرم گيج رفت و دو پله را يكی كردم.داشتم می خوردم زمين كه مردی از پشت سرم گفت:
ـ می توانم كمك تان بكنم؟
ـ نه ممنون.
چمدانم ا گرفتم ،انگار می دانستم كجا بايد بروم،درست مثل آدمهای مسخ شده قدم برمی داشتم.مامان دستم را گرفت و
گفت:
ـ كجا می روی؟بايد از اين طرف برويم.
ايستادم.ماشين گرفتيم و سوار شديم.وقتی به خانه ی مورد نظر رسيديم،اصلا باورم نمی شد كه آنقدر نزديك دريا باشد.با شوق گفتم:
ـ من م روم كنار دريا.
ـ الان نه.وقت بسيار است.
مامان مرد مسنی را كه در را به رويمان گشود،نشناخت و گفت:
ـ عذر می خواهم با آقای سهرابی كار دارم.
ـ شما؟!
ـ بنده برادرزاده ايشان هستم.
ـ پس تشريف ببريد سه خانه آن طرف تر.همان در كرم رنگ كه می بينيد،منزل آقای سهرابی ست.
چند سال است كه در آنجا زندگی می كنند.
دوباره چمدانهايمان را برداشتيم و راه افتاديم.قبل از اينكه در بزنيم،مردی ميانسالی در را به رويمان گشود.با ديدن او چمدان از دست مامان رها شد و به زمين افتاد.هر دو مات و مبهوت بهم خيره شدند.دستم را روی شانه اش كه گذاشتم
به خود آمد،سلام كرد و جواب شنيد:
ـ معذرت می خواهم،سلام دختر عمو،اگر از ديدنتان يكه خوردم،دليلش اين است كه اصلا نمب توانستم باور كنم كه شما اينجا هستيد.
ـ برايم عجيب است كه چطور مرا شناختيد.
ـ اختيار داريد.مگر ممكن است خاطرات دوران كودكی ام را كه هم بازی هم بوديم و همين طوری دوران نوجوانی و جوانی مان را فراموش كنم.ببخشيد آنقدر هول شدم كه يادم رفت بگويم بفرماييد داخل.
حياط بزرگ و باغ مانندی بود با انبوهی از درختان باصفا و پرميوه،با نمای عمارتی سه طبقه در پيش رويمان.جلوتر از ما پسرعموی مادرم به داخل عمارت رفت و بلافاصله ده نفر از چهره های خندان به استقبالمان آمدند و برای خوش
آمدگويی به طرفمان هجوم آوردند.
به غير از زن و مرد مسنی كه حدس می زدم عمو و زن عموی مادرم باشند،هويت بقيه برايم علامت سوال بود.تا اينكه
دختر جوانی كه به نظر می رسيد همسن من باشد دستم را گرفت و گفت:
ـ مها جان،من زيبا دختر عموی مادرت هستم و دختری كه در كنارم ايستاده،خواهر كوچكترم مهناز.بقيه را هم كم كم
خواهی شناخت،چون اگر الان يكی يكی اسم ببرم،گيج می شوی.تازه بقيه فاميل الان حضور ندارند و منزل خودشان
هستند كه لابد آقاجان به خاطر شما همه را امشب دعوت می كنند كه به اينجا بيايند و جمع ما كامل شود.
عموی مامان گفت:
ـ حتما زيبا جان.خب برادرزاده نامهربانم،حداقل اوايل كه رفته بودی،دو سال در ميان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسيدی.
بعد به كلی فراموش مان كردی.
همسرش گفت:
ـ ای بابا نادر،بگذار بيايند داخل،بعد گلايه كن.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_177
و بعد اشك به چشمم آورد.مامان آهی كشيد و گفت:
ـ كاش هيچ وقت اينطور نمی شد.
جمله ی پر حسرت مادرم عين تيری بود كه به قلبم فرو می كردند و دوباره بيرون می كشيدند.همين كه خودم را زدم به
خواب،تا سر فرصت حسرت هايم را يكی يكی بشمارم،خوابم برد،خوابی كه شيرين نبود،اما چون مسكنی آرامم كرد.
با تكان دستی بيدار شدم و فهميدم كه رسيديم،از پله های اتوبوس كه خواستم پايين بروم،سرم گيج رفت و دو پله را يكی كردم.داشتم می خوردم زمين كه مردی از پشت سرم گفت:
ـ می توانم كمك تان بكنم؟
ـ نه ممنون.
چمدانم ا گرفتم ،انگار می دانستم كجا بايد بروم،درست مثل آدمهای مسخ شده قدم برمی داشتم.مامان دستم را گرفت و
گفت:
ـ كجا می روی؟بايد از اين طرف برويم.
ايستادم.ماشين گرفتيم و سوار شديم.وقتی به خانه ی مورد نظر رسيديم،اصلا باورم نمی شد كه آنقدر نزديك دريا باشد.با شوق گفتم:
ـ من م روم كنار دريا.
ـ الان نه.وقت بسيار است.
مامان مرد مسنی را كه در را به رويمان گشود،نشناخت و گفت:
ـ عذر می خواهم با آقای سهرابی كار دارم.
ـ شما؟!
ـ بنده برادرزاده ايشان هستم.
ـ پس تشريف ببريد سه خانه آن طرف تر.همان در كرم رنگ كه می بينيد،منزل آقای سهرابی ست.
چند سال است كه در آنجا زندگی می كنند.
دوباره چمدانهايمان را برداشتيم و راه افتاديم.قبل از اينكه در بزنيم،مردی ميانسالی در را به رويمان گشود.با ديدن او چمدان از دست مامان رها شد و به زمين افتاد.هر دو مات و مبهوت بهم خيره شدند.دستم را روی شانه اش كه گذاشتم
به خود آمد،سلام كرد و جواب شنيد:
ـ معذرت می خواهم،سلام دختر عمو،اگر از ديدنتان يكه خوردم،دليلش اين است كه اصلا نمب توانستم باور كنم كه شما اينجا هستيد.
ـ برايم عجيب است كه چطور مرا شناختيد.
ـ اختيار داريد.مگر ممكن است خاطرات دوران كودكی ام را كه هم بازی هم بوديم و همين طوری دوران نوجوانی و جوانی مان را فراموش كنم.ببخشيد آنقدر هول شدم كه يادم رفت بگويم بفرماييد داخل.
حياط بزرگ و باغ مانندی بود با انبوهی از درختان باصفا و پرميوه،با نمای عمارتی سه طبقه در پيش رويمان.جلوتر از ما پسرعموی مادرم به داخل عمارت رفت و بلافاصله ده نفر از چهره های خندان به استقبالمان آمدند و برای خوش
آمدگويی به طرفمان هجوم آوردند.
به غير از زن و مرد مسنی كه حدس می زدم عمو و زن عموی مادرم باشند،هويت بقيه برايم علامت سوال بود.تا اينكه
دختر جوانی كه به نظر می رسيد همسن من باشد دستم را گرفت و گفت:
ـ مها جان،من زيبا دختر عموی مادرت هستم و دختری كه در كنارم ايستاده،خواهر كوچكترم مهناز.بقيه را هم كم كم
خواهی شناخت،چون اگر الان يكی يكی اسم ببرم،گيج می شوی.تازه بقيه فاميل الان حضور ندارند و منزل خودشان
هستند كه لابد آقاجان به خاطر شما همه را امشب دعوت می كنند كه به اينجا بيايند و جمع ما كامل شود.
عموی مامان گفت:
ـ حتما زيبا جان.خب برادرزاده نامهربانم،حداقل اوايل كه رفته بودی،دو سال در ميان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسيدی.
بعد به كلی فراموش مان كردی.
همسرش گفت:
ـ ای بابا نادر،بگذار بيايند داخل،بعد گلايه كن.