❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
101K subscribers
34.4K photos
3.7K videos
1.58K files
6.16K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_166 دکتر با نگرانی می گه: ـ دختر آروم باش، چرا با خودت این جوری می کنی؟! ـ کابوسای…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_167

دکتر:
ـ بعدش چی شد؟
ـ اون روزا بدجور کلافه بودم. نزدیک سه، چهار ماه مسعود یا جلوی ترانه یا جلوی من رو می گرفت و در مورد عشق آتشینش می گفت .
یاد حرفای مسعود آتیش به دلم می زنه. »ترنم به خدا عاشقشم، به خدا دیوونشم، من نمی دونم چه جوری خواهرت این قدر تو دلم جا باز کرده؛ ولی نمی تونم ازش دل بکنم«!
دکتر:
ـ ترنم، حالت خوبه؟
لبخند تلخی می زنم و می گم:
ـ نه، یاد حرفاش که میفتم آتیش می گیرم. بعضی موقع از اون همه عشق مسعود تعجب می کردم. اصلا غرور براش تعریف نشده بود.
جلوی من زار زار گریه می کرد و فقط دنبال یه فرصت بود. من همیشه می گفتم این یه هوسه، وگرنه چه جوری با چند بار دیدن می شه عاشق شد؟!
دکتر:
ـ به خودش هم می گفتی؟
ـ بارها و بارها گفتم؛ ولی اون به من می گفت خیلی خیلی بی احساسم. من خودم عاشق بودم، اما با شناخت جلو رفتم، اما مسعود...
سری به نشونه ی تاسف تکون می دم و می گم:
ـ نمی دونم، واقعا نمی دونم! ترجیح می دم قضاوت نکنم.
دکتر:
ـ بالاخره سروش و سیاوش فهمیدن؟
ـ اوهوم، بالاخره طاقت من تموم شد و رفتم به بابا همه چیز رو گفتم. اون هم از دست من و ترانه خیلی عصبی می شه و برای اولین بار سر هر دوتامون داد می زنه و بعد خودش به سیاوش همه چیز رو می گه.
دکتر:
ـ سیاوش چه جوری با این ماجرا کنار اومد؟
ـ سیاوش خیلی غیرتی بود و این موضوع همیشه ترانه رو اذیت می کرد. واسه همین هم به من می گفت چیزی به خونوادمون یا سروش نگم. می دونست اگه بابا یا سروش بفهمن صد در صد سیاوش هم با خبر می شه. سیاوش با فهمیدن ماجرا اول یه سیلی به ترانه زد که دلم برای مظلومیتش کباب شد و روز بعدش هم به دانشگاه رفت و با مسعود دعوای بدی راه انداخت. شاید باورت نشه؛ ولی مسعود رو تا حد مرگ کتک زد.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_166 ممنون که انقدر راحت با احساس و عاطفه من تفریح کردین. نفسم به شماره افتاد. - اما من اسباب…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_167

درگاه خدا کردم آخه؟ یعنی بس نیست؟ چند سال دیگه باید تحمل کنم؟
صداي کشیده شدن پایه صندلی روي سنگ کف را شنیدم و بوي تلخ عطر و سیگار دانیار شامه ام را تحریک کرد. رو به رویم
نشسته و زانوانش مماس زانوان من بود. سرم را بلند کردم. در چشمان همیشه خالی اش افسوس موج می زد. دستش را روي
پایم گذاشت و گفت:
- برو خونه یه کم استراحت کن. چهل و هشت ساعته که نخوابیدي. یه کم دراز بکشی حالت جا میاد.
دوباره سرم را بین دستانم پنهان کردم. اعصابم به شدت ضعیف شده بود.
- همیشه حواسم بوده حرفی نزنم که باعث رنجش کسی بشه. چیزي نگم که کسی رو تحقیر کنه. کاري نکنم که غرور کسی
خدشه دار بشه، اما امروز ... ببین چی کار کردم. ببین! با حرفام کشتمش. حالا چه جوري بهش ثابت کنم که منظورم اون
چیزي که اون فکر می کنه نبوده؟ چه جوري بهش بفهمونم که چقدر واسم مهم و با ارزشه؟ چه جوري این گند رو جمع کنم؟
حالم بد بود. فشار روحی این چند روزه بدترش هم کرده بود. دانیار بیشتر خم شد. نفسش را روي پیشانی ام حس می کردم.
- ببین! من می دونم تو منظوري نداشتی، ولی باور کن این جوري واسه شاداب بهتره. وقتی دوستش نداري بذار بره. اینجا
موندن فقط عذابش می داد.
کمی سرم را بالا آوردم. چشمانمان درست در راستاي همدیگر بود.
- من کی گفتم دوستش ندارم؟ تو که می دونی چقدر واسم عزیزه. چقدر همه چیزش به چشمم دوست داشتنیه. فقط نمی
تونم خودخواه باشم. نمی تونم آیندش رو خراب کنم. به خدا اگه شش هفت سال بزرگ تر بود یه لحظه هم صبر نمی کردم. نه
این که عاشقش باشم، نه، اما دیگه با این سن و سال دنبال یه عشق رویایی و آتشینم نیستم. یه بار تجربه ش کردم واسه
هفت پشتم بسه. من واقعا شاداب رو تحسین می کنم. روش حساب می کنم. با همه وجود به نجابت و صداقتش اعتماد دارم.
اصلا مگه چند تا دختر دور و بر من هست که بتونم این جوري با اطمینان به پاکیشون قسم بخورم؟ چند تا دختر هست که
این جوري بی ریا و خالصانه نگرانم باشه و هوامو داشته باشه؟ چند تا دختر هست که حتی اشکاشم آرومم کنه؟
صدایم خش دار شده بود از خستگی، از ناراحتی، از فشار.
- ولی نمی تونم دانیار. نمی تونم. این دختر حق من نیست. سهم من نیست. من دارم وارد میانسالی میشم. اون تازه نوجوونی
رو پشت سر گذاشته. به خدا ظلمه. اشتباهه! من نمی تونم انقدر پست و نامرد باشم. نمی تونم فقط به خودم فکر کنم. نمی
تونم. نمی شه.
هر دو دست دانیار روي شانه هایم نشست.
- باشه. باشه. نمی شه. پاشو بریم خونه. پاشو تا دوباره معدت کار دستمون نداده. بعدا در موردش حرف می زنیم. بعدا درستش
می کنیم. پاشو.
چطور درستش می کردم؟ هرگز شاداب را این طور ندیده بودم. هرگز این آتشفشان را در چشمانش ندیده بودم. می دانستم که
چقدر عزت نفس دارد. می دانستم که چقدر مغرور است. با وجود قلب صاف و بی آلایشش، با وجود مهربانی و صفا و
صممیتش باز هم مغرور بود و من با بی رحمی، تمام سرمایه روحی اش را نابود کرده بودم. چطور خودم را می بخشیدم؟

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_166 - سلام كيانا كجايي تو دختر؟؟! - سلام .. چطوري ؟ خواب موندم بابا !! الان دارم راه ميفتم .. بدو بيا .. يك ساعت ديگه جلسه توجيهي…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_167

- ديدي گفتم تو يه دليلي داري كه دم شمس رو با سوغاتي ميبيني .. بعدم در حاليكه يه خنده ي آروم مردونه كرد ادامه داد :
- فكر نكن نفهميدم دير اومدي وروجكا...
داشتم از استرس ميمردم .. ميترسيدم يكي از كارمندا سر برسه مارو توي اين وضعيت ببينه واسه ي همين جوابي ندادم و فقط
نگاش كردم..
گويا از نگام فهميد حرف دلمو چون بلافاصله رهام كرد و عقب وايساد بعدم با تعجب سر تا پامو يه نگاه انداخت و با خنده اي كه
سعي ميكرد كنترل كنه گفت :
- مثل كه خيلي عجله اي هم حاضر شدي ..
بعدم دستاشو آروم تو هوا بصورت افقي تكون داد و ادامه داد :
- آروم تر.. آرومتر و در حالي كه لبخند مرموزي رو لبش بود با قدم هاي محكم از من دور شد..
شونه هامو انداختم بالا و با گفتن يه" روان پريش!!! "زير لب رفتم سمت اتاق .. بعد از سلام عليك منم مثل بقيه رفتم پشت ميزم
و تا موقعي كه زمان جلسه برسه در رابطه با نفرات احتمالي بحث كرديم ساعت 11 بود كه شمس با تقه اي .. سرشو كرد تو اتاق
و گفت كه تا يه ربع ديگه بريم سالن كنفرانس موقعي كه از پشت مي پاشدم فاطمه با تعجب به منو بعد به سرتاپام نگاهي كرد و
گفت :
- كيانا ؟؟! اين شلوار راحتي نيست پات؟؟!!
نگاهي به لباسام انداختم و با ديدن شلوار خوابه سرمه ايم كه پايينش دوبل سفيد با گل هاي ريز سرمه اي داشت بعد از چند ثانيه
شوكه شدن يهو بلند زدم زير خنده بچه هام كه انگار تا اونموقع مرامي خودشون رو كنترل كرده بودن همراه من شدن و چه بسا
بيشتر از من ريسه رفته بودن .. در حاليكه داشتم اشك چشممو كه ناشي از خنديدن بود پاك ميكردم بريده بريده گفت :
- حالا چه خاكي تو سرم كنم ...
سحر كه از زور خنده گونش گل افتاده رو كرد بهم و گفت :
- خوب ببينيم كسي شلوار نداره بده كيانا!!!
آتوسا در حالي كه دوباره ريسه رفت از خنده رو كرد سحر و گفت :
- مگه دستمال كاغذيه .. مردم شلوار اضافه كه نميچپونن تو كيفشون ... شما فسفر نسوزون ...

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_166 بعد میشه بپرسم این چه جور دوست داشتنیه که تو عین خیالت نیست که قرار دوربشی و شاید چند ماه یبارم نتونی ببینیش؟ تابلو…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_167

بلند شدم و رفتم حموم ،بعد از یه دوش درست و حسابی، یکم حالم جا 
اومد.نشستم لباسام رو اتو کردم و برنامه فردارو مرور کردم .
اولین کلاسم فردا سر هشت صبح بود،
اشتیاق دانشجو شدن از یه طرف و این 
که فردا عشقمو میبینم از طرف دیگه خوابو از چشمام بریده بود.انقدر باخودم 
رویا پردازی کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح زودتر ازین که آلارم گوشیم بیدارم کنه ،بیدار شدم.یکی دو لقمه زور 
زورکی صبحونه خوردم و لباسامو پوشیدم ،استرس داشتم.
اولین روز دانشگاه،توی شهر غریب که نه خیابوناشو بلد بودم نه هیچ جای دیگش نگرانم کرده بود.
البته ،با آژانس میخواستم برم ،ولی عجیب حس تنهایی داشتم.
جلو آینه یه نگاه به خودم انداختم همه چی مرتب بود.
دلم گرفت:
پشتم به سوران گرم بود،اونم که اصلاانگار نه انگار ...
به خودم نهیب زدم:
دیوونه تقصیر اون بدبخت چیه؟خودت گفتی اینجا افتابی نشو!خودت 
نخواستی بگی مامان رفت و تنهایی!!!
آره ،دقت که می کنم اون بیچاره تقصیری نداشت.تصمیم گرفتم بهش زنگ 
بزنم و بگم دارم میرم کلاس و اینکه مامان رفته...
شمارشو گرفتم ...
یه نگاه به ساعت انداختم ،الان باید بیدار باشه .
بعد از چندتا بوق صدای خوابالودش پیچید:
الو....جانم عزیزم....
هه ،واقعا خسته نباشه منو باش خودمو محکوم می کنم اقا هنوز خوابن.
دلخور گفتم:
سلام صبح بخیر... سوران من دارم میرم
دانشگاه ....خواستم خبرداده باشم بهت.
باشه برو عزیزم مواظب خودت باش....
رسما کپ کردم،این چرا اینجوری کرد؟؟؟
انگار آتیش گرفتم ،ازین تنهایی و غربت کم دلم گرفته بود که سورانم با این 
مدل حرف زدنش گند زد به حالم...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_166 ـ می خواهی بروم برايش توضيح بدهم.شايد نظرش عوض شود. ـ نه بی فايده است.ديگر خيلی دير شده. - باور كردنش سخت است.امكان…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_167

ـ من همچين حرفی نزدم. بيخود گفته هايم را تفسير نكن.
مامان صدايم زد:
ـ بيا موبايلت زنگ می زند.
اصلا نفهميدم چطور از پله ها پايين دويدم.با شتاب و هزار اميد،گوشی را از كيفم بيرون آوردم.صدای شادی را كه شنيدم،انگار اب سردی را به رويم پاشيدند:
ـ سلام،من هستم شادی.
اول خود را مسبب بدبختی هايم می دانستم،بعد شادی را..
سكوت كردم و جوابش را ندادم،گفت:
ـ حق داری چيزی نگويی،مها من در اين مورد تقصيری نداشتم.من نمی خواستم آن اتفاق بيفتد.
ـ مها جان حق داری ازم دلگير باشی.حاضرم هر كاری بگويی برای جبران انجام بدهم.من فكر می كردم اگر بداند خوشحال می شود.به خدا قصد بدی نداشتم بعد از اينكه رفتی،خواستم بهش بفهمانم كه جريان چيست،اما او با عصبانيت
مرا از اتاقش بيرون كرد.حالا من بايد چه كار كنم؟من قصد بدی نداشتم،مرا ببخش.
ـ حالا كه من همه چيزم را از دست داده ام،چطور توقع داری تو را ببخشم؟دست از سرم بردار شادی.ديگر هم با من
تماس نگير.خداحافظ.
تا ارتباط قطع كردم،برگشتم ديدم مينو پشت سرم ايستاده از شدت خشم كنترلم را از دست دادم و با فرياد گفتم:
ـ از جانم چه می خواهی.برای چه اينقدر در مسايل خصوصی ام كنجكاوی می كنی؟چه چيزی را می خواهی بفهمی،بگو
خودم بهت بگويم.
مامان با لحن تندی گفت:
ـ مها اين چه طرز صحبت كردن با مينوست!
نمی دانستم مادرم پشت سرم ايستاده و به حرفهايم گوش می دهد.ادامه داد:
ـ آخر مگر تو چه حرفی داری كه نمی خواهی كسی بفهمد!