❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
101K subscribers
34.4K photos
3.7K videos
1.58K files
6.16K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_161 با آرامش نگام می کنه و می گه: ـ چرا با من راحت نیستی؟ ـ به خاطر حرفایی که می خوام…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_162

با ناراحتی سری تکون می ده و می گه:
ـ یعنی تا این حد نا امیدی؟ !
ـ نا امید نیستم، حقیقت رو می گم. حرفی رو می زنم که باورش دارم.
اخمی می کنه و می گه:
ـ نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدی؟ این جوری بهتر می تونم کمکت کنم. شاید تو هم یه خرده باهام راحت شدی و تونستی حرفایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنم و راه حلی رو جلوی پات بذارم!
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ بفرمایید.
دکتر:
ـ اسمت چیه؟
ـ ترنم.
دکتر:
ـ چند سالته و توی چه رشته ای درس خوندی؟
ـ بیست و شیش سالمه، زبان...
با تعجب وسط حرفم می پره و می گه:
ـ بیست و شیش سالته؟! اصلا بهت نمی خوره! فکر کردم نهایت نهایتش بیست سالت باشه!
با لبخند می گم:
ـ شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومد.
با شیطنت می گه:
ـ بهت نمی خوره خجالتی باشی. پس چرا راحت حرفات رو نمی زنی تا کمکت کنم؟!
ـ نگفتم ازتون خجالت می کشم، گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب می شم.
دکتر سری تکون می ده و می گه:
ـ باشه، بگو ببینم ازدواج کردی؟
ـ نه، مجردم.
دکتر:
ـ شاغلی؟
ـ اوهوم، مترجم یه شرکتم.
دکتر:
ـ با خونوادت مشکل داری؟
ـ من با کسی مشکل ندارم، خونوادم هستن که با من مشکل دارن.
دکتر متفکر می گه:
ـ اول فکر کردم یه دختر بچه ی نوزده، بیست ساله ای که با خونوادش به مشکل برخورده! اما با این سن و سال ازت توقع می ره که نگرانی هاشون رو بیشتر درک کنی. اگه حرفی می زنند صالحت رو می خوان!

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_161 و ناز پروردم رو به دست هر کسی بسپارم. نفسم به نفس این دختر بنده. تو قبرم بذارنم باز دل نگرونشم.…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_162

سرش را هم پایین انداخت. دستش را محکم فشردم
- ببین حاجی جون، من آدمی ام که تو زندگیم به خاطر عزیزام از جونمم گذشتم. اگه هنوز به این وصلت اصرار داشته باشی،
چون عزیزمی، پا روي عقلم می ذارم و میگم چشم. امر، امر حاجیه! اما به جون دانیار این تصمیم رو به خاطر خودم نگرفتم. به
خاطر دختر خودته. تو یه ازدواج اشتباه بیشترین آسیب رو زن می بینه. من نمی خوام این بلا رو سر کیمیا بیارم. شما اون روي
دیاکو رو ندیدي. می ترسم خونه من بشه شکنجه گاهش و روي ساواك رو سفید کنه. ما با هم به بن بست می رسیم حاجی،
چون علی رغم علاقه اي که به هم داشتیم و شاید هنوزم داشته باشیم، واسه همدیگه ساخته نشدیم. باور کن حاجی. باورم
کن.
چند بار پشت سر هم آه کشید. دست دیگرش را بالا آورد و روي بازویم گذاشت و گفت:
- حسرت پسر داشتن، پشت داشتن، وارث داشتن به دلم بود تا وقتی تو رو پیدا کردم. تو منو حاجت روا کردي. پسرم شدي.
آرزوم بود دامادمم باشی. بشی ستون خونه م و خونوادم رو با خیال راحت به دستت بسپرم، اما اون قدر قبولت دارم، اون قدر
مردي که حرفت واسم سنده. اگه میگی نمی شه، خب حتما نمی شه.
خم شدم و دست پیر و لکه دارش را بوسیدم و گفتم:
- من تا آخر عمر نوکرتم حاجی. اختیار جونمو داري. بزرگمی، پدرمی، تاج سرمی! تا هر وقت بخواي نوکریت رو می کنم تا
خود قیامت، همه جوره حاجی!
محکم در آغوشم گرفت و بوسیدم. می توانستم لرزش شانه هاي نحیفش را حس کنم و اوج ناامیدي و دلتنگی اش را.
شاداب:
دیگر آن شرکت را دوست نداشتم. برخلاف همیشه پاهایم سنگین بود. مثل گوسفندي که به سلاخ خانه برده می شد. بی خیال
آسانسور، پله ها را یکی یکی و بی عجله طی کردم. هنوز خیلی زود بود اما من بعد از تشري که به خاطر تاخیرم خورده بودم
حتی قبل از آبدارچی خودم را به شرکت می رساندم. در آینه آخرین پاگرد خودم را نگاه کردم. امروز از همیشه رنگم کمرنگ تر
و دخترانگی ام بی رنگ تر می نمود. مقنعه سیاه درست همرنگ هاله دور چشمم بود. دلم می خواست مجبور نبودم آن
دستگیره را فشار دهم و با مردي رو به رو شوم که می دانست دوستش دارم و آگاهانه دوستم نداشت. دلم می خواست گوشه
همان خانه دود گرفته می ماندم اما در عوض احساس امنیت می کردم. امنیت براي غرورم، شخصیتم، احساسم! اما مهر
نزدیک بود. شادي با خوشحالی گفته بود که امسال با لباس و کیف و کفش نو به مدرسه می رود. کفش نو، مانتو و شلوار نو
پول می خواست. تازه براي ثبت نام هم پول می گرفتند به اسم کمک به مدرسه. می گفتیم مگر اینجا دولتی نیست؟ در جواب
فقط پوزخند می زدند. مادر هم به اعتبار من کمتر سفارش می گرفت. چطور می توانستم باز به او فشار بیاورم؟ تریاك پدر هم
بود. مادر می گفت کاش به چیز دیگري اعتیاد داشت. هرگز نپرسیدم چرا، اما تازگی ها فهمیده بودم "تریاك خیلی گران
است."

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_161 - راستي شام خورده بودي..؟؟؟!! - آره ..تو هواپيما!!! ابروشو داد بالا و گفت : - اونكه جايي آدمو نميگيره!!! خنديدم و با اشاره…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_162

- واي .. مال منه ؟؟؟!! ممنونم از لطفت ..
و برخلاف انتظار دست انداخت گردنمو من رو بوسيد !!! توي همين حين با صداي مجد از بغل هم بيرون اومديم :
- خانوم شمس اينجا چه خبره؟؟!
- شمس كه هنوز از گرفتن سوغاتي خوشحال بود رو كرد به مجد و گفت :
- خانوم مشفق زحمت كشيدن و براي من از شهرشون سوغات آوردن!!!
- مجد سرشو تكون داد و نگاهي به من كرد و با بالا دادن ابروش گفت :
- ا؟!! دستشون درد نكنه ...!!!!
شمس كه جلوي مجد معذب بود دوباره رو كرد به من و با يه لبخند مجدد تشكر كرد و كيفشو انداخت رو دوشش و خداحافظي
كرد و رفت ...
منم خواستم برگردم سمت اتاق كارم كه مجد رو كرد بهم و گفت :
- ديگه واسه ي كيا سوغاتي آوردي؟!!!
منظورش رو فهميدم ولي بدون اينكه به روم بيارم ... گفتم :
- بجز خانوم شمس براي خانوم اميري و محمدي و فرهمند!!!
خنديد و گفت :
- حالا چرا خانوم شمس؟؟؟!! نكنه فكر كردي ميتوني از طريق منشيم ...
وسط حرفش اومم و گفتم :
- فدرت تخيلتون ستودنيه!!!!
تك خنده اي كرد و گفت :
- تا اونجا كه ميدونم آدم اول از همه براي رئيسش سوغاتي ميخره!!!؟!!!
در حالي كه سعي ميكردم نخدم گفتم :
- من اصولا از خودشيريني بدم مياد!!!!!
بلند خنديد و گفت :
- منم اصولا معتقدم تو خيلي پررويي ...

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_161 از جاش بلند شد و رفت سمت در و همینطوری که داشت میرفت بیرون یک  لحظه ایستاد و گفت: بهش بگو بیاد شرکت ،میخوام باهاش حرف…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_162

.خندم گرفته بود 
مثلا میخواست منو بترسونه نرم.
مامان اومد جلو و آرادو ازم گرفت..
سرم بیاد لباساشو بپوشه میخوام بریم شیرااااز،انقدر قشنگهههه.اصلا ابجی 
هم برمیگردونیم خوبه؟؟؟
برگشتم سمت اتاق ،اه این ساعتم که انگار تکون نمیخوره.
صدای گوشیم دراومد ،یه پیام ازطرف سوران بود.بازش کردم
بیام فرودگاه جلوتون ؟؟؟همونجام میتونم با بابات اشنا شم!!!"
بالافاصله جواب دادم:
نههههه،چی میگییی
بابا اینا بفهمن توام اونجایی از همونجا برم میگردونن....انتظار که نداری بگن 
سوران جان اینم دخترمون دست در دست هم برین خوش باشین؟
یه استیکر خنده و یه استیکر بو*دس فرستاد برام.
بابا از روزی که تصمیم بر این شد که من برم شیراز ،یکیو فرستاد اونجا یه 
اپارتمان نقلی با تمام امکانات جور کنه.
قرار بود یکی دو روز هم خودشون بمونن بلکه یه همخونه پیدا کنم که تنها نباشم.
بالاخره بعد از کلی انتظار کشیدن رسیدیم شیراز ،هواش خیلی گرم بود.
مستقیم رفتیم هتل،دل تو دلم نبود ،لحظه شماری می کردم برای دیدنش،واقعا 
چجوری من دوماااااه طاقت اوردم؟
مامان و بابارفتن رستوران هتل برای ناهار،آراد هم خواب بود منم خیلی خسته 
بودم ،گرسنم نبود واسه همین موندم تو اتاق .
امروز برای انجام دادن کارای ثبت نامم دیر شده بود .ازطرفی هم اپارتمانی که 
بابا داده بود برام تهیه کنن رو باید میدیدیم .
با تنِ خسته و ذهنی مشتاق دراز کشیدم.
باصدای ویبره گوشیم زودی سرجام نشستم .
سوران بود،جواب دادم:
-سالااام عشقم
سلام خانوم خوشگل خودم،رسیدن بخیر،زود باش بپر بیا دم پنجره ...
سرجامم سیخ ایستادم و با تعجب پرسیدم:
اینجایی؟
اره از خود فرودگاه تا دم اتاقتون دنبالتون اومدم.
شوووووخی میکنی؟؟؟
پریدم لب پنجره،طبقه دوم بودیم زیاد بالا نبود راحت میتونستم بببنمش.
تا چشمم افتاد بهش بی اختیار اشکام جاری شدن.
برام دست تکون داد و از دور ب*و*سیدت.
در جوابش دست تکون دادم و بوس فرستادم.
صداش غمگین شد:
آرام ؟؟؟!"""
جانم؟؟؟
چقدر لاغر شدی؟
هنوز من میخواستم به تو بگم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_161 در حاليكه همان احساس مرا داشت گفت: دوست ندارم اينطوری از هم جدا شويم.پس بخند و بگو به اميد ديدار. مژده گفت: ـ ای بابا.اين…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_162

انگار از دستم دلخوريد.
ـ نه،برای چی دلخور باشيم،مگر تو چه كار كردی؟
ـ پس چرا اينقدر سرد با من برخورد می كنيد؟
-  اين تصور توست.راستی يك خبر.تو كه رفتی شمال،آقای شمس هم رفت و امروز كه تو آمدی،او هم برگشت،نكند با هم بوديد؟
ـخب اره.بانی اين تور خود آقای شمس بود.
ـ آهان.آخر ما فكر كرديم اتفاقی هر دو رفتيد سفر.
ترجيح دادم اين بحث را ادامه ندهم.به نظر می رسيد تا حدودی در جريان قرار گرفته اند،وگرنه دليل نداشت آنطور
ناگهانی تغيير رفتار بدهند.موقع ناهار همراهشان نرفتم.آنها هم اصرار نكردند.ديگر اطمينان يافتم كه در غيابم اتفاقاتی افتاده.
ميزكارم بهم ريخته بود.از شادی كه پرسيدم گفت:
ـ ببخش،وقت نكردم مرتبش كنم.
خودم دست به كار شدم.داشتم نامه ها و پرونده ها را سر جايشان می گذاشتم كه بين كاغذها ورقه ای را ديدم كه روی
آن نام مينو سهرابی نوشته شده بود.مات و مبهوت بر جا ماندم.مينو اينجا چه كار داشت؟انگار گره مشكل با اين نام باز می شد.
دوباره رفتم پيش شادی،تا مرا ديد،با لحن سردی پرسيد:
ـ باز چی شده؟
يادداشت را نشانش دادم و پرسيدم:
ـ اين اسم اينجا چه كار می كند؟
ـ هيچ كار.
ـ يعنی چی هيچ كار!
ـ دختر دايی ات زنگ زده بود كه بپرسيد شماره موبايلی كه تو با آن بهش زنگ زدی متعلق به اقای شمس است يانه.من
هم گفتم،بله مال ايشان است،خب من هم اسمش را روی اين ورقه يادداشت كردم.همين بد كردم؟
ـ نه دستت درد نكند،نگفت برای چه می خواهد؟
می خواست مطمئن شود تو با شماره ی آقای شمس به خانه زنگ زدی.مگر او آقای شمس را می شناسد؟كجا همديگر
را ديدند؟
دليل دلخوری شان را فهميدم.هميشه در تمام گرفتاری های من مينو نقش اصلی را به عهده داشت.پاسخ دادم:
ـ يك بار كه مريض شده بودم به عيادتم آمده بود.همين.
از كنجكاوی مينو و شادی كلافه شده بودم.از خدا خواستم زودتر كار ما به سرانجام برسد و خلاص شوم.
آخر وقت وقتی به اتاق پدرام رفتم،گفت:
ـ از مادر و دايی ات اجازه بگير دو روز ديگر خدمت برسيم.
از اينكه اين بار تصميمش جدی ست،خوشحال شدم،از شركت كه بيرون امدم،تا خواستم به طرف ايستگاه اتوبوس
بروم،يكی از پشت سرم گفت:
ـ سلام.
برگشتم و از ديدن چهره ی خندان دايی در پشت فرمان اتومبيلش،خيلی تعجب كردم،به ياد نداشتم هيچ وقت دنبالم آمده باشد.
سريع سوار شدم و گفتم:
ـ سلام دايی جان.چی شده،اتفاقی افتاده؟
ـ چطور مگر؟
ـ همين طوری.آخر سابقه نداشت شما از اين كارها كنيد.
ـ ای شيطان.حالا متلك هم می گويی.از قضا آمدنم بی حكمت نيست.چون دوست ندارن مقدمه چينی كنم،می روم سر اصل مطلب.ببين مهاجان،تو حالا به اندازه كافی بزرگ و عاقل شدی كه بفهمی وقتش شده برای اينده ات تصميم
بگيری.البته خواستگارهای قبلي ات را حق داشتی جواب كنی،ولی اين يكی از هر نظر مورد تاييد من و مادرت است،چون غريبه نيست.
وقتی فهميدم منظورش چيست،مجال ندادم بقيه حرفهايش را بزند.به ميان كلامش دويدم و گفتم:
خواهش می كنم دایی جان اگر ممكن است اين يكی را هم خودتان رد كنيد،چون...
فرصت ادامه را نداد و گفت:
ـ مهاجان،ممكن است و چون و بهانه های ديگر كافی ست.مسعود را كه ديده ای،پسر خوب و لايقی ست و هيچ ايرادی ندارد.