❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_173 با حرف دکتر به خودم میام و بعد از چند ثانیه مکث ادامه می دم: ـ نزدیکای ساعت دو…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_174
دکتر:
ـ یه خرده آب بخور، رنگت پریده!
با دست هایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم بر می دارم و چند جرعه از آب رو می خورم. با ناراحتی می گم:
ـ هنوز هم ترس اون لحظه توی وجودم هست. شب وحشت ناکی بود.
دکتر :
ـ واقعا کسی تو حیاط بود؟
ـ صد در صد، هر چند هیچ وقت ثابت نشد و در نتیجه هیچ کس حرفمو باور نکرد؛ ولی من مطمئنم اون شب کسی تو حیاط بود.
دکتر:
ـ چطور این قدر با اطمینان حرف می زنی؟
ـ به خاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد. وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز می شین.
سری تکون می ده و دیگه هیچی نمی گه. دوباره لیوان آب رو روی میز مقابلم می ذارم و می گم:
ـ نمی دونید اون لحظه چی کشیدم. من یه لحظه سایه ی یه نفر رو دیدم. هر چند خیلی سریع از جلوی پنجره رد شد؛ ولی من واقعا سایه ی اون طرف رو دیدم. همون جور که گوشه ی اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که باید چه غلطی کنم یه لحظه یاد سیاوش میفتم. اون لحظه ذهنم کار نمی کرد، اصلا نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم! اولین نفری که به ذهنم رسید سیاوش بود.
جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم، با این که در سالن قفل بود؛ ولی باز می ترسیدم. حس می کردم امن ترین جای دنیا اتاقمه. با همه ی اینا یه خرده به خودم جرات دادم و از جام بلند شدم. به زحمت خودم رو به تلفنی که توی اتاقم بود رسوندم، گوشی رو برداشتم و می خواستم به سیاوش زنگ بزنم که در کمال تعجب دیدم اصلا بوق نمی خوره. ته دلم عجیب خالی شده بود. در اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف مامان گوش نکردم و به خونه ی خاله نرفتم!
همین جور گوشی توی دستم بود که با برخورد محکم سنگی به پنجره اتاقم و صدای شکسته شدن شیشه ی پنجره جیغی کشیدم و گوشی تلفن رو رها کردم و دوباره به گوشه اتاق پناه بردم. هم ترسیده بودم، هم حالم بد بود! بدجور احساس ضعف می کردم؛ چون گرسنه خوابیده بودم یه خرده سر گیجه داشتم. اون شب توی اون اتاق مرگ رو هزاران هزار بار جلوی چشمام دیدم و دم نزدم. هیچ وقت توی عمرم اون قدر نترسیده بودم! بعد از اون شب هم دیگه چنین ترسی رو تجربه نکردم. تنها شبی بود که استرس و اضطراب و ترس و پشیمونی رو با تک تک سلول های بدنم احساس کردم. احساساتی که اون شب تو اتاقم تجربه کردم تا مدت ها از ذهنم پاک نشدن. احساسات مختلفی بودن که فقط درد و رنج رو برام به همراه داشتن!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_174
دکتر:
ـ یه خرده آب بخور، رنگت پریده!
با دست هایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم بر می دارم و چند جرعه از آب رو می خورم. با ناراحتی می گم:
ـ هنوز هم ترس اون لحظه توی وجودم هست. شب وحشت ناکی بود.
دکتر :
ـ واقعا کسی تو حیاط بود؟
ـ صد در صد، هر چند هیچ وقت ثابت نشد و در نتیجه هیچ کس حرفمو باور نکرد؛ ولی من مطمئنم اون شب کسی تو حیاط بود.
دکتر:
ـ چطور این قدر با اطمینان حرف می زنی؟
ـ به خاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد. وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز می شین.
سری تکون می ده و دیگه هیچی نمی گه. دوباره لیوان آب رو روی میز مقابلم می ذارم و می گم:
ـ نمی دونید اون لحظه چی کشیدم. من یه لحظه سایه ی یه نفر رو دیدم. هر چند خیلی سریع از جلوی پنجره رد شد؛ ولی من واقعا سایه ی اون طرف رو دیدم. همون جور که گوشه ی اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که باید چه غلطی کنم یه لحظه یاد سیاوش میفتم. اون لحظه ذهنم کار نمی کرد، اصلا نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم! اولین نفری که به ذهنم رسید سیاوش بود.
جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم، با این که در سالن قفل بود؛ ولی باز می ترسیدم. حس می کردم امن ترین جای دنیا اتاقمه. با همه ی اینا یه خرده به خودم جرات دادم و از جام بلند شدم. به زحمت خودم رو به تلفنی که توی اتاقم بود رسوندم، گوشی رو برداشتم و می خواستم به سیاوش زنگ بزنم که در کمال تعجب دیدم اصلا بوق نمی خوره. ته دلم عجیب خالی شده بود. در اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف مامان گوش نکردم و به خونه ی خاله نرفتم!
همین جور گوشی توی دستم بود که با برخورد محکم سنگی به پنجره اتاقم و صدای شکسته شدن شیشه ی پنجره جیغی کشیدم و گوشی تلفن رو رها کردم و دوباره به گوشه اتاق پناه بردم. هم ترسیده بودم، هم حالم بد بود! بدجور احساس ضعف می کردم؛ چون گرسنه خوابیده بودم یه خرده سر گیجه داشتم. اون شب توی اون اتاق مرگ رو هزاران هزار بار جلوی چشمام دیدم و دم نزدم. هیچ وقت توی عمرم اون قدر نترسیده بودم! بعد از اون شب هم دیگه چنین ترسی رو تجربه نکردم. تنها شبی بود که استرس و اضطراب و ترس و پشیمونی رو با تک تک سلول های بدنم احساس کردم. احساساتی که اون شب تو اتاقم تجربه کردم تا مدت ها از ذهنم پاک نشدن. احساسات مختلفی بودن که فقط درد و رنج رو برام به همراه داشتن!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_173 خیلی جوان تر از مادر. شاید به خاطر منطق فوق العاده و دید بازش بود که با هیچ متعصبانه و خشک…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_174
می دونی چرا؟
زمزمه کردم: - چون ما دخترا احمقیم.
نه. اینا به خاطر حماقت نیست. به خاطر ساختار متفاوت مغز پسر و دختره. دخترها ذهن خلاق تري واسه رویاپردازي دارن و
به شدت ایده آلیستن، اما پسرا وقتشون رو واسه خیال و رویا هدر نمی دن و کلی نگرن. دختر از بچگی با عروسکاش تمرین
مادر بودن می کنه. یه زندگی می سازه که باید با عروس شدن و لباس عروسی پوشیدن و جشن گرفتن و مرکز توجه بودن
شروع بشه و این زندگی عاشقانه آروم و همه چی تموم باید پدر داشته باشه. مادر داشته باشه. بچه داشته باشه و با همین تفکر
هم بزرگ میشه و همیشه توي ناخودآگاهش دنبال یه پدر واسه عروسکاشه. اما پسر نه. الگوش پدرشه. دوست داره وقتی
بزرگ شد مثل اون قوي بشه. کار کنه. پولدار بشه. رانندگی یاد بگیره و تشکیل خانواده تا سال هاي سال بعد از بلوغش هم به
ذهنش راه پیدا نمی کنه. با همین تفکر هم رشد می کنه. همه پسرا عاشق ماشینن. عشقشون حرف زدن در مورد تجارت و
ساختمون سازي و این طور چیزاست، اما لباس و آرایش و خرید مهم ترین بحث زندگی دخترا رو تشکیل میده. چرا؟ چون
دختر به صورت ذاتی می دونه که پدر عروسک هاش زیبایی طلبه و اولین چیزي که توجهش رو جلب می کنه ظاهر اونه. اما
واسه یه پسر مسائل مهم تري از این که دخترا در موردش چی فکر می کنن وجود داره. همیشه واسشون اهداف درسی، کاري
و تفریحی اولویت بیشتري نسبت به عشق و عاشقی داره. واسه دخترا عشق همه زندگیه اما واسه پسرا تنها بخشی از زندگیه و
این تفاوت هاست که باعث شده دخترها همیشه شکست خورده و افسرده باشن و پسرها ککشونم نگزه و البته پسرها با اطلاع
نسبت به این قضایاست که به خوبی سوء استفاده کردن از احساسات یه دختر رو واسه رسیدن به اهداف جسمی خودشون بلد
شدن. خوب می دونن دخترها با دو تا جمله عاشقانه و وعده ازدواج زود وا میدن و با پدري که فکر می کنن واسه خونوادشون
پیدا کردن دنیاي قشنگی می سازن و به خاطر از دست ندادن این کانون کذایی خانواده ممکنه تن به خیلی کاراي اشتباه و
نابودگر بدن.
اشک هایم قطره قطره روي شانه هاي خاله می چکید. سعی می کردم صدایم در نیاید که مبادا خاله حرف نزند. نمی خواستم
سکوت باشد. از بازگشت هیولا می ترسیدم.
- این خصلت دخترا مال سن و سال خاصی نیست. درسته که با بالا رفتن سن عاقلانه تر و محتاطانه تر رفتار می کنن، اما باز
هم به راحتی میشه احساساتشون رو تحت تاثیر قرار داد و متاسفانه ازشون سوء استفاده کرد. خداوند زن رو پر از احساس
آفریده که بتونه مادري کنه. اگه زنی این ظرفیت احساسی رو نداشته باشه نمی تونه نه ماه بارداري و سال هاي سال رنج بچه
رو تحمل کنه. اما این احساسات، این عشق بی حد و اندازه باید مهار داشته باشه و هیچ کس نمی تونه کنترلش کنه جز خود
ما. نباید اجازه بدیم هرکس که از راه میرسه این روح نابمون رو لکه دار کنه و بره. احساساتی میشیم؟ درست عاشق میشیم؟
درست! وقتی عاشق میشیم دیگه نمی تونیم منطقی و حساب شده فکر کنیم؟ نه! این اشتباهه. هر دختري، تو هر رابطه اي اگه
به اعماق قلبش رجوع کنه، می فهمه که کارش درسته یا اشتباه. ساده ترین راه تشخیصشم اینه، وقتی تو یه چیزي رو از پدر و
مادرت مخفی می کنی، یعنی کارت اشتباهه. استثنا هم نداره. مشکل جووناي ما اینه که خودشون رو علامه دهر می دونن و
پدر و مادرشون رو قدیمی و افکارشون رو امل و کهنه و پوسیده، اما وقتی خودشون مادر بشن، پدر بشن، تازه می فهمن که
واسه هر انسانی توي این دنیا هیچ موجودي عزیزتر از بچه ش وجود نداره. پس محاله بدشون رو بخوان. محاله ناراحتیشون رو بخوان
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_174
می دونی چرا؟
زمزمه کردم: - چون ما دخترا احمقیم.
نه. اینا به خاطر حماقت نیست. به خاطر ساختار متفاوت مغز پسر و دختره. دخترها ذهن خلاق تري واسه رویاپردازي دارن و
به شدت ایده آلیستن، اما پسرا وقتشون رو واسه خیال و رویا هدر نمی دن و کلی نگرن. دختر از بچگی با عروسکاش تمرین
مادر بودن می کنه. یه زندگی می سازه که باید با عروس شدن و لباس عروسی پوشیدن و جشن گرفتن و مرکز توجه بودن
شروع بشه و این زندگی عاشقانه آروم و همه چی تموم باید پدر داشته باشه. مادر داشته باشه. بچه داشته باشه و با همین تفکر
هم بزرگ میشه و همیشه توي ناخودآگاهش دنبال یه پدر واسه عروسکاشه. اما پسر نه. الگوش پدرشه. دوست داره وقتی
بزرگ شد مثل اون قوي بشه. کار کنه. پولدار بشه. رانندگی یاد بگیره و تشکیل خانواده تا سال هاي سال بعد از بلوغش هم به
ذهنش راه پیدا نمی کنه. با همین تفکر هم رشد می کنه. همه پسرا عاشق ماشینن. عشقشون حرف زدن در مورد تجارت و
ساختمون سازي و این طور چیزاست، اما لباس و آرایش و خرید مهم ترین بحث زندگی دخترا رو تشکیل میده. چرا؟ چون
دختر به صورت ذاتی می دونه که پدر عروسک هاش زیبایی طلبه و اولین چیزي که توجهش رو جلب می کنه ظاهر اونه. اما
واسه یه پسر مسائل مهم تري از این که دخترا در موردش چی فکر می کنن وجود داره. همیشه واسشون اهداف درسی، کاري
و تفریحی اولویت بیشتري نسبت به عشق و عاشقی داره. واسه دخترا عشق همه زندگیه اما واسه پسرا تنها بخشی از زندگیه و
این تفاوت هاست که باعث شده دخترها همیشه شکست خورده و افسرده باشن و پسرها ککشونم نگزه و البته پسرها با اطلاع
نسبت به این قضایاست که به خوبی سوء استفاده کردن از احساسات یه دختر رو واسه رسیدن به اهداف جسمی خودشون بلد
شدن. خوب می دونن دخترها با دو تا جمله عاشقانه و وعده ازدواج زود وا میدن و با پدري که فکر می کنن واسه خونوادشون
پیدا کردن دنیاي قشنگی می سازن و به خاطر از دست ندادن این کانون کذایی خانواده ممکنه تن به خیلی کاراي اشتباه و
نابودگر بدن.
اشک هایم قطره قطره روي شانه هاي خاله می چکید. سعی می کردم صدایم در نیاید که مبادا خاله حرف نزند. نمی خواستم
سکوت باشد. از بازگشت هیولا می ترسیدم.
- این خصلت دخترا مال سن و سال خاصی نیست. درسته که با بالا رفتن سن عاقلانه تر و محتاطانه تر رفتار می کنن، اما باز
هم به راحتی میشه احساساتشون رو تحت تاثیر قرار داد و متاسفانه ازشون سوء استفاده کرد. خداوند زن رو پر از احساس
آفریده که بتونه مادري کنه. اگه زنی این ظرفیت احساسی رو نداشته باشه نمی تونه نه ماه بارداري و سال هاي سال رنج بچه
رو تحمل کنه. اما این احساسات، این عشق بی حد و اندازه باید مهار داشته باشه و هیچ کس نمی تونه کنترلش کنه جز خود
ما. نباید اجازه بدیم هرکس که از راه میرسه این روح نابمون رو لکه دار کنه و بره. احساساتی میشیم؟ درست عاشق میشیم؟
درست! وقتی عاشق میشیم دیگه نمی تونیم منطقی و حساب شده فکر کنیم؟ نه! این اشتباهه. هر دختري، تو هر رابطه اي اگه
به اعماق قلبش رجوع کنه، می فهمه که کارش درسته یا اشتباه. ساده ترین راه تشخیصشم اینه، وقتی تو یه چیزي رو از پدر و
مادرت مخفی می کنی، یعنی کارت اشتباهه. استثنا هم نداره. مشکل جووناي ما اینه که خودشون رو علامه دهر می دونن و
پدر و مادرشون رو قدیمی و افکارشون رو امل و کهنه و پوسیده، اما وقتی خودشون مادر بشن، پدر بشن، تازه می فهمن که
واسه هر انسانی توي این دنیا هیچ موجودي عزیزتر از بچه ش وجود نداره. پس محاله بدشون رو بخوان. محاله ناراحتیشون رو بخوان
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_173 در واقع تو طرح هارو ميبيني و اگه به نظرت جاييش مشكل داره يا طرح به دلت نميشينه اون قسمت رو عوض ميكني و بعد كه طرح ها اومد پيش…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_174
نفس عميقي كشيد و شيطون گفت :
- هيچي!! منظورم اينه تو دوست كوچولوي خوب منم هستي!!!! وگرنه منظورم اون چيزي كه تو ذهن تو اومد نبود!!!
آخ كه دلم ميخواست با چرخ هاي همين ماشين از رون رد شم ... واسه ي اينكه بحث رو عوض كنم گفتم :
- ميگم حالا من كه از شما ايراد گرفتم اگه يه زماني نقشه هاي بهتر از شما بكشم حسوديتون نميشه؟؟؟!!!
- نه!!! اون زماني كه تو اينكارو كني.... نصفيش مال خودمه!!!
بعدم يه دونه ازون نگاههاي دختر كشش رو انداخت بهم ...
چشمامو ريز كردم و گفتم :
- منظورتون چيه ؟؟؟!!!
تك خنده اي كرد و گفت :
- هيچي!!!!
فكرم با اين حرفش مشغول شد واسه ي همين باقي مسير به سكوت گذشت .. موقع پياده شدن از ماشين رو كرد بهم و گفت :
- كيانا تو شام داري ؟؟!!
- نه !!! بايد برم يه چيزي درست كنم!!
- ميخواي بري لباساتو عوض كني بريم بيرون يه چيزي بخوريم؟؟؟!!
- نه خيلي كار دارم ميخواي اگه شما شام ندارين من درست كردم براي شمام بيارم؟؟!!
لبخندي زد و گفت :
- زحمتت نميشه؟؟!
خنديدم و گفتم :
- نه بابا!!!
اونقدر وايساد تا رفتم تو و بعدش خودش رفت ...
نميدونم خوشحال بودم ازينكه قراره يه كار مهم اجرايي بكنم ازينكه ميتونستم از خودم ايده بدم و همشو به نوعي مديون مجد
بودم ... مجد بر خلاف محمد با كار بيرون زن مخالف نبود ...و زن رو هم اي مرد ميدونست و تنها چيزي كه اهميت داشت توانايي
بود ولو اينكه اين توانايي مال زن باشه يا نه ... روحيه ي خوبم باعث شد يه آهنگ شاد بذارم و بعد از تعويض لباس برم
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_174
نفس عميقي كشيد و شيطون گفت :
- هيچي!! منظورم اينه تو دوست كوچولوي خوب منم هستي!!!! وگرنه منظورم اون چيزي كه تو ذهن تو اومد نبود!!!
آخ كه دلم ميخواست با چرخ هاي همين ماشين از رون رد شم ... واسه ي اينكه بحث رو عوض كنم گفتم :
- ميگم حالا من كه از شما ايراد گرفتم اگه يه زماني نقشه هاي بهتر از شما بكشم حسوديتون نميشه؟؟؟!!!
- نه!!! اون زماني كه تو اينكارو كني.... نصفيش مال خودمه!!!
بعدم يه دونه ازون نگاههاي دختر كشش رو انداخت بهم ...
چشمامو ريز كردم و گفتم :
- منظورتون چيه ؟؟؟!!!
تك خنده اي كرد و گفت :
- هيچي!!!!
فكرم با اين حرفش مشغول شد واسه ي همين باقي مسير به سكوت گذشت .. موقع پياده شدن از ماشين رو كرد بهم و گفت :
- كيانا تو شام داري ؟؟!!
- نه !!! بايد برم يه چيزي درست كنم!!
- ميخواي بري لباساتو عوض كني بريم بيرون يه چيزي بخوريم؟؟؟!!
- نه خيلي كار دارم ميخواي اگه شما شام ندارين من درست كردم براي شمام بيارم؟؟!!
لبخندي زد و گفت :
- زحمتت نميشه؟؟!
خنديدم و گفتم :
- نه بابا!!!
اونقدر وايساد تا رفتم تو و بعدش خودش رفت ...
نميدونم خوشحال بودم ازينكه قراره يه كار مهم اجرايي بكنم ازينكه ميتونستم از خودم ايده بدم و همشو به نوعي مديون مجد
بودم ... مجد بر خلاف محمد با كار بيرون زن مخالف نبود ...و زن رو هم اي مرد ميدونست و تنها چيزي كه اهميت داشت توانايي
بود ولو اينكه اين توانايي مال زن باشه يا نه ... روحيه ي خوبم باعث شد يه آهنگ شاد بذارم و بعد از تعويض لباس برم
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_173 نگاهش مهربون بود و از عصبانیت صبحش خبری نبود . یه جوری که بفهمه ازدستش ناراحتم رفتار می کردم،اونم خیلی شیک اصلا بروی…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_174
شروع کردمم سرفه کردن.
یه لیوان دوغ گرفت سمتم:
چیــــــه؟؟؟خب یواش تربخُور..
تک سرفه ای کردم:
گفتی چی کار کنم؟
جمع کن ،میای خونه ی من...
گفتم وسایلتُ
نمیگه ام بیا یا سوالی بپرسه میای؟قشنگ دستور میده میای خونه ی من.
-ولی سوران من خونه دارم.
-ممنون از اطلاع رسانیتون خانومم،میدونم شما خونه داری واسه خودتم هست.نکنه میخوای
اونجا تنها زندگی کنی؟
یاانتظار داری من هرشب بیام جلو در خونتون تا صبح کشیک بکشم؟
نه ،اتفاقا دنبال همخونه می گردم.
همون دختر که دیدیش تو دانشگاه گفت دو نفر هستن دنبال همخونه میگردن.
لیوان تو دستشو با ضرب گذاشت زمین و گفت:
تو امروز همش میخوای رو اعصاب من راه بری نه؟
وااا، این چرا انقدر بداخلاق شده،نمیشه حرف زد باهاش.
فکرمو به زبون آوردم...
سوران من رو اعصابت راه میرم؟چیز بدی گفتم؟تو اصلا امروز معلوم نیست
چته!!!!نمیشه باهات حرف زد!
انگشتاشو لای موهاش فرو کرد و نفسشو باحرص داد بیرون.
از جاش بلند شد و گفت:
منتظرتم تو ماشین،غذاتو خوردی بیا .
هاج و واج بهش نگاه کردم.خب من زهرمار بخورم بهتره که!!!اصلا باورم
نمیشه سوران اینهمه بداخالق شده باشه.
من که حرف بدی نزدم؟!
بغض به گلوم چنگ انداخت،قشنگ تنهام گذاشت رفت تو ماشین!!!!
خاااااک بر سر بدبختت کنن آرام ،انقدر ذلیلی نمیتونی کاری کنی که جرئت
نکنه باهات تند حرف بزنه!!!!
خب ،دوسش دارم ....
چرا الکی ازم ناراحت میشه؟؟؟؟
یک لحظه تمام افکار منفی اومد تو ذهنم ....
حتما وجود نگار رو دوست داشتنش اثر گذاشته؟؟؟
نکنه دیگه دوسم نداشته باشه؟؟؟
ایکاش هیچوقت نمیزاشتم بیاد شیراز...
نفس عمیق کشیدم ،نه من نباید گریه کنم...به خودم دلداری میدادم:
حتما خسته است ،اونم کارش سنگینه و گرنه من که میدونم چقدر دوسم داره!!!
اشتهام که کاملا کور شده بود،بعد از سالی اومدم یه غذای در ست حسابی
بخورماا.
بدون معطلی پاشدم،کفشامو پوشیدم و رفتم سمت ماشین.
یه دستش رو فرمون بود و یکی دیگه رو لبش.
گفتم منتظر میمونم ،چرا نخوردی غذاتو؟؟؟؟
پوزخند معنا داری زدم:
من کوفت میخوردم بهتر بود..
با حرص دنده زد و حرکت کرد.
تو راه همش چشمام رو محکم فشار میدادم و با دستای گره شده به خودم فشار میاوردم که اشکم در نیاد.
من اینطوری اصلا تحمل ندارم باید بفهمم چشه؟؟!!
منو رسوند جلوی مجتمع و خیلی جدی گفت :کاری داشتی زنگ بزن!!!!
بدون اینکه نگاش کنم پیاده شدم و همزمان گفتم:
سوران لطفا یه دقیقه بیا بالا کارت دارم...
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_174
شروع کردمم سرفه کردن.
یه لیوان دوغ گرفت سمتم:
چیــــــه؟؟؟خب یواش تربخُور..
تک سرفه ای کردم:
گفتی چی کار کنم؟
جمع کن ،میای خونه ی من...
گفتم وسایلتُ
نمیگه ام بیا یا سوالی بپرسه میای؟قشنگ دستور میده میای خونه ی من.
-ولی سوران من خونه دارم.
-ممنون از اطلاع رسانیتون خانومم،میدونم شما خونه داری واسه خودتم هست.نکنه میخوای
اونجا تنها زندگی کنی؟
یاانتظار داری من هرشب بیام جلو در خونتون تا صبح کشیک بکشم؟
نه ،اتفاقا دنبال همخونه می گردم.
همون دختر که دیدیش تو دانشگاه گفت دو نفر هستن دنبال همخونه میگردن.
لیوان تو دستشو با ضرب گذاشت زمین و گفت:
تو امروز همش میخوای رو اعصاب من راه بری نه؟
وااا، این چرا انقدر بداخلاق شده،نمیشه حرف زد باهاش.
فکرمو به زبون آوردم...
سوران من رو اعصابت راه میرم؟چیز بدی گفتم؟تو اصلا امروز معلوم نیست
چته!!!!نمیشه باهات حرف زد!
انگشتاشو لای موهاش فرو کرد و نفسشو باحرص داد بیرون.
از جاش بلند شد و گفت:
منتظرتم تو ماشین،غذاتو خوردی بیا .
هاج و واج بهش نگاه کردم.خب من زهرمار بخورم بهتره که!!!اصلا باورم
نمیشه سوران اینهمه بداخالق شده باشه.
من که حرف بدی نزدم؟!
بغض به گلوم چنگ انداخت،قشنگ تنهام گذاشت رفت تو ماشین!!!!
خاااااک بر سر بدبختت کنن آرام ،انقدر ذلیلی نمیتونی کاری کنی که جرئت
نکنه باهات تند حرف بزنه!!!!
خب ،دوسش دارم ....
چرا الکی ازم ناراحت میشه؟؟؟؟
یک لحظه تمام افکار منفی اومد تو ذهنم ....
حتما وجود نگار رو دوست داشتنش اثر گذاشته؟؟؟
نکنه دیگه دوسم نداشته باشه؟؟؟
ایکاش هیچوقت نمیزاشتم بیاد شیراز...
نفس عمیق کشیدم ،نه من نباید گریه کنم...به خودم دلداری میدادم:
حتما خسته است ،اونم کارش سنگینه و گرنه من که میدونم چقدر دوسم داره!!!
اشتهام که کاملا کور شده بود،بعد از سالی اومدم یه غذای در ست حسابی
بخورماا.
بدون معطلی پاشدم،کفشامو پوشیدم و رفتم سمت ماشین.
یه دستش رو فرمون بود و یکی دیگه رو لبش.
گفتم منتظر میمونم ،چرا نخوردی غذاتو؟؟؟؟
پوزخند معنا داری زدم:
من کوفت میخوردم بهتر بود..
با حرص دنده زد و حرکت کرد.
تو راه همش چشمام رو محکم فشار میدادم و با دستای گره شده به خودم فشار میاوردم که اشکم در نیاد.
من اینطوری اصلا تحمل ندارم باید بفهمم چشه؟؟!!
منو رسوند جلوی مجتمع و خیلی جدی گفت :کاری داشتی زنگ بزن!!!!
بدون اینکه نگاش کنم پیاده شدم و همزمان گفتم:
سوران لطفا یه دقیقه بیا بالا کارت دارم...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_173 چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن. فصل بيست و هشتم با اشك ريختن زير…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_174
ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.
دايی محمود كه شديدا عصبانی به نظر می رسيد،به زحمت جلوی خشمش را گرفت و گفت:
ـ خانم محترم،شما بفرماييد بيرون.الان همسايه ها فكر می كنند اينجا چه خبر است.
ـ همچنين حرف می زنيد كه انگار همسايه ها نمی دانند.
اينبار دايی نتوانست عكس العمل تندی نشان ندهد و چنان فريادی زد كه شهاب و مادرش هر دو ترسيدند.
ـ يعنی چه!حرمت خودتان را نگه داريد.از اين در می رويد بيرون يا خودم به زور شما را بيندازم بيرون؟
توپ و تشر دايی كار خودش را كرد و آنها رفتند و من هم گريه كنان از پله ها پايين رفتم.تا ظهر مامان پايين نيامد.می دانستم مشغول حساب پس دادن به برادرش است.دلم به حالش سوخت.بالاخره با چشمان سرخ آمد.تا نشست،با گريه گفت:
ـ مها دايی ات همه چيز را فهميد.طفلك داشت سكته می كرد.اگر جلويش را نمی گرفتم،از شدت خشم تو را می كشت.يك بند می گفت من كه چيزي برای شما كم نگذاشتم.تقصير خودم بود كه به حرف تو و دخترت گوش دادم و
گذاشتم برود سركار.حالا جواب رضا را چی بدهم.آن خدابيامرز الان تنش در قبر دارد می لرزد.با آبریي خودش و خانواده اش بازی شده.يعنی تو،دختر من و رضا آبروی اين خانواده را بردی.
به حالت عصبی بلند شدم رفتم مانتويم را پوشيدم و كيفم را برداشتم.مامان جلويم را گرفت و پرسيد:
ـ كجا؟تو حق نداری جايی بروی فهميدی.
ولی بايد می رفتم.جلوی در ايستاد و گفت:
ـ نمی گذارم از اينجا تكان بخوری.
با گريه و التماس به روح بابا قسمش دادم تا كنار رفت.تمام طول راه را دويدم تا به خيابان رسيدم.سوار تاكسی شدم و
ادرس شركت را به راننده دادم.اصلا نفهميدم چطور خودم را به شركت رساندم.به حالت دو از پله ها بالا رفتم.وارد دفتر
سابقم كه شدم،فرزانه را ديدم كه از اتاق پدرام بيرون آمد.تا مرا ديد،شوكه شد وگفت:
- مها تويی!
ـ برو كنار.كار دارم.
ـ ولي آقای شمس جلسه دارد.
با دست كنارش زدم،در را باز كردم و داخل شدم.پدرام و پوريا هر دو با هم به طرف من برگشتند تا چشمم به او
افتاد،زبانم بند آمد.با دست به طرفم اشاره كرد و گفت:
ـ ايمجا چه كار می كتی،برو بيرون.
برای اينكه بتوانم راحت حرف بزنم پشتم را به او كردم و گفتم:
ـ هيچ می دانی با من چكار كردی؟تو تمام غرور،تمام روحم را شكستی و آبرويم را بردی.حالا همه ی فاميلم و همسايه ها
مرا به نام يك دختر بی آبرو می شناسند.مادرم كتكم زد،دايی می خواست مرا بكشد می فهمی؟
برگشتم،ديدم همانجا ايستاده.به طرفش رفتم و گفتم:
ـ چرا...چرا؟آيا من مستحق اين عقوبت بودم.بگو چرا؟حالا تو جواب بده.زود باش حرف بزن.
در حاليكه داشت نگاهم می كرد،پاسخ داد:
ـ تو هم با كاری كه كردی،باعث نابودی زندگي ام شدی.
ـ چی؟من!يعنی هنوز باورت نشده.خودت خوب می دانی كه آرزو ديگر به تو علاقه نداشت و دنبال بهانه بود تا تركت كند،ولی تو راست می گويی،چون من بخاطر عشق و علاقه ام به تو حاضر شدم هر كاری بكنم،اما تو چی؟
ـ فرستادن نامه وگل باعث ايجاد مشكل شد،وگرنه...
ـ خودت می دانی كه داری دروغ می گويی.من فقط يك بهانه بودم.
ـ بس كن ديگر.برو بيرون.
ـ باشد می روم چون تو ديگر برايم غروری باقی نگذاشتی كه بشكنی.فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_174
ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.
دايی محمود كه شديدا عصبانی به نظر می رسيد،به زحمت جلوی خشمش را گرفت و گفت:
ـ خانم محترم،شما بفرماييد بيرون.الان همسايه ها فكر می كنند اينجا چه خبر است.
ـ همچنين حرف می زنيد كه انگار همسايه ها نمی دانند.
اينبار دايی نتوانست عكس العمل تندی نشان ندهد و چنان فريادی زد كه شهاب و مادرش هر دو ترسيدند.
ـ يعنی چه!حرمت خودتان را نگه داريد.از اين در می رويد بيرون يا خودم به زور شما را بيندازم بيرون؟
توپ و تشر دايی كار خودش را كرد و آنها رفتند و من هم گريه كنان از پله ها پايين رفتم.تا ظهر مامان پايين نيامد.می دانستم مشغول حساب پس دادن به برادرش است.دلم به حالش سوخت.بالاخره با چشمان سرخ آمد.تا نشست،با گريه گفت:
ـ مها دايی ات همه چيز را فهميد.طفلك داشت سكته می كرد.اگر جلويش را نمی گرفتم،از شدت خشم تو را می كشت.يك بند می گفت من كه چيزي برای شما كم نگذاشتم.تقصير خودم بود كه به حرف تو و دخترت گوش دادم و
گذاشتم برود سركار.حالا جواب رضا را چی بدهم.آن خدابيامرز الان تنش در قبر دارد می لرزد.با آبریي خودش و خانواده اش بازی شده.يعنی تو،دختر من و رضا آبروی اين خانواده را بردی.
به حالت عصبی بلند شدم رفتم مانتويم را پوشيدم و كيفم را برداشتم.مامان جلويم را گرفت و پرسيد:
ـ كجا؟تو حق نداری جايی بروی فهميدی.
ولی بايد می رفتم.جلوی در ايستاد و گفت:
ـ نمی گذارم از اينجا تكان بخوری.
با گريه و التماس به روح بابا قسمش دادم تا كنار رفت.تمام طول راه را دويدم تا به خيابان رسيدم.سوار تاكسی شدم و
ادرس شركت را به راننده دادم.اصلا نفهميدم چطور خودم را به شركت رساندم.به حالت دو از پله ها بالا رفتم.وارد دفتر
سابقم كه شدم،فرزانه را ديدم كه از اتاق پدرام بيرون آمد.تا مرا ديد،شوكه شد وگفت:
- مها تويی!
ـ برو كنار.كار دارم.
ـ ولي آقای شمس جلسه دارد.
با دست كنارش زدم،در را باز كردم و داخل شدم.پدرام و پوريا هر دو با هم به طرف من برگشتند تا چشمم به او
افتاد،زبانم بند آمد.با دست به طرفم اشاره كرد و گفت:
ـ ايمجا چه كار می كتی،برو بيرون.
برای اينكه بتوانم راحت حرف بزنم پشتم را به او كردم و گفتم:
ـ هيچ می دانی با من چكار كردی؟تو تمام غرور،تمام روحم را شكستی و آبرويم را بردی.حالا همه ی فاميلم و همسايه ها
مرا به نام يك دختر بی آبرو می شناسند.مادرم كتكم زد،دايی می خواست مرا بكشد می فهمی؟
برگشتم،ديدم همانجا ايستاده.به طرفش رفتم و گفتم:
ـ چرا...چرا؟آيا من مستحق اين عقوبت بودم.بگو چرا؟حالا تو جواب بده.زود باش حرف بزن.
در حاليكه داشت نگاهم می كرد،پاسخ داد:
ـ تو هم با كاری كه كردی،باعث نابودی زندگي ام شدی.
ـ چی؟من!يعنی هنوز باورت نشده.خودت خوب می دانی كه آرزو ديگر به تو علاقه نداشت و دنبال بهانه بود تا تركت كند،ولی تو راست می گويی،چون من بخاطر عشق و علاقه ام به تو حاضر شدم هر كاری بكنم،اما تو چی؟
ـ فرستادن نامه وگل باعث ايجاد مشكل شد،وگرنه...
ـ خودت می دانی كه داری دروغ می گويی.من فقط يك بهانه بودم.
ـ بس كن ديگر.برو بيرون.
ـ باشد می روم چون تو ديگر برايم غروری باقی نگذاشتی كه بشكنی.فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.