❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_174 دکتر: ـ یه خرده آب بخور، رنگت پریده! با دست هایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_175
دکتر سری تکون می ده و می گه:
ـ هر کسی هم جای تو بود همون قدر می ترسید. بعدش چی کار کردی؟
ـ همون جور یه گوشه ی اتاق کز کرده بودم و از ترس گریه می کردم که چشمم به گوشیم میفته. اکثر شبا گوشی رو گوشه ی تختم می ذاشتم تا اگه سروش شبا بهم اس ام اس داد بیدار بشم. سروش هر وقت خوابش نمی برد بهم اس ام اس می داد که اگه بیدار باشم بهم زنگ بزنه؛ چون کارای سروش زیاد بود زیاد هم دیگرو نمی دیدیم. من هم برای این که صداش رو بیشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنم و یه خرده با عشقم حرف بزنم. اون لحظه که چشمم به گوشیم افتاد انگار دنیا رو بهم دادن! سریع به سمت تختم شیرجه رفتم و خودم رو به گوشی رسوندم. با ترس و لرز به گوشیم چنگ زدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ی اتاق پناه بردم. اصلا به سمت پنجره نگاه نمی کردم، می ترسیدم سرم رو برگردونم و یه نفر رو پشت پنجره ببینم. صد در صد اگه تو اون لحظه یه نفر رو پشت پنجره می دیدم سکته می کردم! هر چند بعد از شکسته شدن شیشه دیگه سر و صدایی بلند نشده بود، اما باز جرات نگاه کردن به پنجره رو نداشتم، یه جورایی مطمئن بودم یه نفر تو حیاط خونمون هست؛ ولی از ترس نمی تونستم کاری کنم. بالاخره با دستایی لرزون شماره ی سیاوش رو گرفتم. اون شب همه چیز رو با گریه و زاری براش تعریف کردم. تمام مکالمات اون لحظه ها تو گوشم می
پیچه.
سیاوش:
ـ بله؟
ـ سیاوش تو رو خدا خودت رو برسون.
سیاوش:
ـ ترنم چی شده؟!
همه ی صداها، ناله ها، زاری ها، گریه ها رو جلوی چشمام می بینم.
ـ سیاوش یکی این جاست، تو خونه! من می ترسم! تو رو خدا خودت رو برسون.
سیاوش:
ـ مگه نرفتی خونه ی خالت؟
یاد جیغام میفتم:
ـ نه، نه، ولی به خدا نمی دونستم این جوری می شه!
سیاوش:
ـ آروم باش ترنم، آروم باش. من همین الان خودم رو می رسونم، تو فقط از جات تکون نخور. همین الان دارم حرکت می کنم.
دکتر:
ـ ترنم، همه چیز تموم شده، دلیلی برای ترس وجود نداره. پس چرا خودت رو اذیت می کنی؟ ببین چه جوری دستات می لرزه !
نگاهی به دستام می ندازم، آه از نهادم بلند می شه. حق با دکتره، از شدت ترس دستام می لرزه. خودم اصلا متوجه نشده بودم. دلیل این ترس رو نمی فهمم، شاید دلیلش اینه که دوباره اون لحظه ها جلوی چشمم جون می گیرن و من همه ی اون ترسا رو با همه ی وجودم احساس می کنم. وقتی دارم تعریف می کنم خودم رو توی اتاقم می بینم و این ترسم رو بیشتر می کنه!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_175
دکتر سری تکون می ده و می گه:
ـ هر کسی هم جای تو بود همون قدر می ترسید. بعدش چی کار کردی؟
ـ همون جور یه گوشه ی اتاق کز کرده بودم و از ترس گریه می کردم که چشمم به گوشیم میفته. اکثر شبا گوشی رو گوشه ی تختم می ذاشتم تا اگه سروش شبا بهم اس ام اس داد بیدار بشم. سروش هر وقت خوابش نمی برد بهم اس ام اس می داد که اگه بیدار باشم بهم زنگ بزنه؛ چون کارای سروش زیاد بود زیاد هم دیگرو نمی دیدیم. من هم برای این که صداش رو بیشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنم و یه خرده با عشقم حرف بزنم. اون لحظه که چشمم به گوشیم افتاد انگار دنیا رو بهم دادن! سریع به سمت تختم شیرجه رفتم و خودم رو به گوشی رسوندم. با ترس و لرز به گوشیم چنگ زدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ی اتاق پناه بردم. اصلا به سمت پنجره نگاه نمی کردم، می ترسیدم سرم رو برگردونم و یه نفر رو پشت پنجره ببینم. صد در صد اگه تو اون لحظه یه نفر رو پشت پنجره می دیدم سکته می کردم! هر چند بعد از شکسته شدن شیشه دیگه سر و صدایی بلند نشده بود، اما باز جرات نگاه کردن به پنجره رو نداشتم، یه جورایی مطمئن بودم یه نفر تو حیاط خونمون هست؛ ولی از ترس نمی تونستم کاری کنم. بالاخره با دستایی لرزون شماره ی سیاوش رو گرفتم. اون شب همه چیز رو با گریه و زاری براش تعریف کردم. تمام مکالمات اون لحظه ها تو گوشم می
پیچه.
سیاوش:
ـ بله؟
ـ سیاوش تو رو خدا خودت رو برسون.
سیاوش:
ـ ترنم چی شده؟!
همه ی صداها، ناله ها، زاری ها، گریه ها رو جلوی چشمام می بینم.
ـ سیاوش یکی این جاست، تو خونه! من می ترسم! تو رو خدا خودت رو برسون.
سیاوش:
ـ مگه نرفتی خونه ی خالت؟
یاد جیغام میفتم:
ـ نه، نه، ولی به خدا نمی دونستم این جوری می شه!
سیاوش:
ـ آروم باش ترنم، آروم باش. من همین الان خودم رو می رسونم، تو فقط از جات تکون نخور. همین الان دارم حرکت می کنم.
دکتر:
ـ ترنم، همه چیز تموم شده، دلیلی برای ترس وجود نداره. پس چرا خودت رو اذیت می کنی؟ ببین چه جوری دستات می لرزه !
نگاهی به دستام می ندازم، آه از نهادم بلند می شه. حق با دکتره، از شدت ترس دستام می لرزه. خودم اصلا متوجه نشده بودم. دلیل این ترس رو نمی فهمم، شاید دلیلش اینه که دوباره اون لحظه ها جلوی چشمم جون می گیرن و من همه ی اون ترسا رو با همه ی وجودم احساس می کنم. وقتی دارم تعریف می کنم خودم رو توی اتاقم می بینم و این ترسم رو بیشتر می کنه!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_174 می دونی چرا؟ زمزمه کردم: - چون ما دخترا احمقیم. نه. اینا به خاطر حماقت نیست. به خاطر ساختار…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_175
عزیزتر از بچه ش وجود نداره. پس محاله بدشون رو بخوان. محاله ناراحتیشون رو بخوان
محاله طاقت یه قطره اشکش، یه لحظه دردش رو داشته باشن. شاید خیلیا بلد نباشن درست رفتار کنن. شاید خیلی از
پدر و مادرا هم توي حرکات و تربیتشون اشتباه کنن، اما این قانون استثنا نداره. عزیزترینِ هر انسانی، بچشه. نمی شه کسی بد
عزیزترینش رو بخواد. محال ممکنه. نمی شه، اما کو گوش شنوا؟
نفسی تازه کرد و ادامه داد:
- خلاصه این که دختر جماعت اگه حواسش نباشه به فنا رفته. خصوصا توي محیط بسته ایران، با فرهنگ خاص و سنتی ما!
تو ایران اگه لغزیدي خدا هم نمی تونه به دادت برسه. پس باید حواست رو جمع کنی. مطالعه کنی. خودت رو بشناسی. جنس
مخالفت رو بشناسی. نیازهاي خودت رو بفهمی. نیازهاي اونو بفهمی. تفاوت ها رو درك کنی، تا یه وقت کم نیاري. خیلی
اشتباهات هستن جبران میشن، خیلیاشونم نه. کم ترین آسیبی که یه رابطه اشتباه به دختر می زنه همین حال و روز الان توئه.
دیگه خدا به داد آسیب هاي بزرگ تر برسه. پسرا تو بدترین شکست عشقی بعد از دو روز حالشون خوب میشه، اما یه دختر
ممکنه تا آخر عمرش چوب یه دلبستگی نا به جا رو بخوره و آیندش تباه بشه.
برخاست و توي تشک نشست. دست من و تبسم را روي زانوانش گذاشت و رو به من گفت:
- و اما تو، کاري به این ندارم که اون مرد کیه. فقط می دونم خدا خیلی بهت رحم کرده که اهل سوء استفاده نبوده. با تعریف
هایی که کردي معلومه آدم خوبیه، اما اینو بدون، مرد جماعت از زمان حضرت آدم به این طرف از زن تسلیم، از زن سهل
الوصول بیزار بوده. با همچین زنی نیازش رو برطرف می کنه و میره. ایرانی و امریکایی هم نداره. زن اگر غرور نداشته باشه،
اگر عزت نفس و شخصیت مستقل نداشته باشه، اگه واسه جسم و روحش ارزش قائل نباشه، هیچی نداره و تا آخر عمرش تو
سري خور و طفیلی و دستمال هزار دسته. تنها چیزي که می تونه یه مرد رو اسیر و رام کنه قدرت زنانگی زنه. برو تاریخ رو
بخون. رفتار زن هاي قدرتمند رو ببین و یاد بگیر. به خاطر هیچ کس، حتی اگه به قول خودت نفست به نفسش بند بود،
شخصیتت رو خرد نکن. منظورم غرور کاذب و بچه بازي و لج بازي الکی نیست. منظورم کرامت انسانیته، ارزش زن بودنته. یه
جاهایی باید کوتاه بیاي، اما واسه کسی که مرد زندگیته، شرعی و رسمی و قانونی. نه واسه کسی که به جز تو کلی آدم تو صف
داره یا کسی که هنوز نمی دونه چی از زندگیش می خواد یا کسی مثل دیاکو که به قول خودت، اصلا به چشمش نمیاي.
باز نتوانستم خودم را کنترل کنم و صداي هاي هایم کل اتاق را در برگرفت. دست خاله مریم روي موهایم نشست.
- روزایی تو زندگی هر آدمی میاد که فکر می کنه محاله جون سالم به در ببره. مطمئنه که از شدت غصه می میره، اما اینو
بدون دخترم این دنیا هیچیش پایدار نیست. نه خوشی و شادیش، نه عزا و غمش، زمان همه چیز رو حل می کنه. مهم اینه که
آدم بعد از هر زمین خوردنی با قدرت بیشتر از جا بلند شه و از نو شروع کنه. کسی که تو زندگیش شکست نخوره قدر پیروزي
رو نمی دونه. شکست خوبه به شرط این که درسی بشه واسه راند بعدي بازي و بردن کاپ قهرمانی. من حال خرابت رو درك
می کنم، اما می دونم اونی که این بازي رو می بره توئی، چون هنوز با ارزش هاي اخلاقی و بازي جوانمردانه غریبه نشدي.
چون بلدي اون جایی که لازمه پا رو دلت بذاري و از حیثیتت دفاع کنی. چون هنوز مثل یک زن اصیل ایرانی، با زیبایی هاي
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_175
عزیزتر از بچه ش وجود نداره. پس محاله بدشون رو بخوان. محاله ناراحتیشون رو بخوان
محاله طاقت یه قطره اشکش، یه لحظه دردش رو داشته باشن. شاید خیلیا بلد نباشن درست رفتار کنن. شاید خیلی از
پدر و مادرا هم توي حرکات و تربیتشون اشتباه کنن، اما این قانون استثنا نداره. عزیزترینِ هر انسانی، بچشه. نمی شه کسی بد
عزیزترینش رو بخواد. محال ممکنه. نمی شه، اما کو گوش شنوا؟
نفسی تازه کرد و ادامه داد:
- خلاصه این که دختر جماعت اگه حواسش نباشه به فنا رفته. خصوصا توي محیط بسته ایران، با فرهنگ خاص و سنتی ما!
تو ایران اگه لغزیدي خدا هم نمی تونه به دادت برسه. پس باید حواست رو جمع کنی. مطالعه کنی. خودت رو بشناسی. جنس
مخالفت رو بشناسی. نیازهاي خودت رو بفهمی. نیازهاي اونو بفهمی. تفاوت ها رو درك کنی، تا یه وقت کم نیاري. خیلی
اشتباهات هستن جبران میشن، خیلیاشونم نه. کم ترین آسیبی که یه رابطه اشتباه به دختر می زنه همین حال و روز الان توئه.
دیگه خدا به داد آسیب هاي بزرگ تر برسه. پسرا تو بدترین شکست عشقی بعد از دو روز حالشون خوب میشه، اما یه دختر
ممکنه تا آخر عمرش چوب یه دلبستگی نا به جا رو بخوره و آیندش تباه بشه.
برخاست و توي تشک نشست. دست من و تبسم را روي زانوانش گذاشت و رو به من گفت:
- و اما تو، کاري به این ندارم که اون مرد کیه. فقط می دونم خدا خیلی بهت رحم کرده که اهل سوء استفاده نبوده. با تعریف
هایی که کردي معلومه آدم خوبیه، اما اینو بدون، مرد جماعت از زمان حضرت آدم به این طرف از زن تسلیم، از زن سهل
الوصول بیزار بوده. با همچین زنی نیازش رو برطرف می کنه و میره. ایرانی و امریکایی هم نداره. زن اگر غرور نداشته باشه،
اگر عزت نفس و شخصیت مستقل نداشته باشه، اگه واسه جسم و روحش ارزش قائل نباشه، هیچی نداره و تا آخر عمرش تو
سري خور و طفیلی و دستمال هزار دسته. تنها چیزي که می تونه یه مرد رو اسیر و رام کنه قدرت زنانگی زنه. برو تاریخ رو
بخون. رفتار زن هاي قدرتمند رو ببین و یاد بگیر. به خاطر هیچ کس، حتی اگه به قول خودت نفست به نفسش بند بود،
شخصیتت رو خرد نکن. منظورم غرور کاذب و بچه بازي و لج بازي الکی نیست. منظورم کرامت انسانیته، ارزش زن بودنته. یه
جاهایی باید کوتاه بیاي، اما واسه کسی که مرد زندگیته، شرعی و رسمی و قانونی. نه واسه کسی که به جز تو کلی آدم تو صف
داره یا کسی که هنوز نمی دونه چی از زندگیش می خواد یا کسی مثل دیاکو که به قول خودت، اصلا به چشمش نمیاي.
باز نتوانستم خودم را کنترل کنم و صداي هاي هایم کل اتاق را در برگرفت. دست خاله مریم روي موهایم نشست.
- روزایی تو زندگی هر آدمی میاد که فکر می کنه محاله جون سالم به در ببره. مطمئنه که از شدت غصه می میره، اما اینو
بدون دخترم این دنیا هیچیش پایدار نیست. نه خوشی و شادیش، نه عزا و غمش، زمان همه چیز رو حل می کنه. مهم اینه که
آدم بعد از هر زمین خوردنی با قدرت بیشتر از جا بلند شه و از نو شروع کنه. کسی که تو زندگیش شکست نخوره قدر پیروزي
رو نمی دونه. شکست خوبه به شرط این که درسی بشه واسه راند بعدي بازي و بردن کاپ قهرمانی. من حال خرابت رو درك
می کنم، اما می دونم اونی که این بازي رو می بره توئی، چون هنوز با ارزش هاي اخلاقی و بازي جوانمردانه غریبه نشدي.
چون بلدي اون جایی که لازمه پا رو دلت بذاري و از حیثیتت دفاع کنی. چون هنوز مثل یک زن اصیل ایرانی، با زیبایی هاي
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_174 نفس عميقي كشيد و شيطون گفت : - هيچي!! منظورم اينه تو دوست كوچولوي خوب منم هستي!!!! وگرنه منظورم اون چيزي كه تو ذهن تو اومد نبود!!!…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_175
تنها چيزي كه اهميت داشت توانايي
بود ولو اينكه اين توانايي مال زن باشه يا نه ... روحيه ي خوبم باعث شد يه آهنگ شاد بذارم و بعد از تعويض لباس برم تویآشپزخونه .. پيش خودم گفتم كاش ميدونستم غذاي مورد علاقش چيه ...با نگاه كردن به ساعت كه 5.7 رو نشون ميداد ديدم
خيليم وقت ندارم براي درست كردن غذاي آنچناني واسه ي همين ترجيح دادم زرشك پلو با مرغ و خلال پسته و بادام درست
كنم!! تقريبا ساعت 15:9 بود برنجم دم كشيد و مرغمم آماده شد .. يه ديس برداشتم و برنج رو كشيدم و با زرشك و خلال پسته
و بادوم حسابي زعفروني تزئينش كردم ... و توي يه ظرفه ديگم به ميزان لازم مرغ كشيدم و گذاشتم توي سيني و رفتم از در
بيرون ...به محض زدن زنگ در باز شد و مجد با خنده اي به پهناي صورتش روبروم ظاهر شد و گفت :
- واي كيانا دستت درد نكنه...
- خواهش ميكنم .. سيني رو دادم دستش و خواستم برم كه گفت :
- خودت چي؟؟!!
- منم دارم ميرم خونه غذامو بخورم ديگه ..
نگاهي بهم كرد و گفت :
- اين زياده بيا تو با هم ميخوريم ! تنهايي نميچسبه به خدا!!!
نميدونم چرا ولي بازم نگاش شبيه اين پسر بچه ها تنها شده بود ... دو به شك بودم كه گفت :
- اصرار نميكنم!! ولي واقعا تنهايي بهم مزه نميده!!!!
سرمو تكون دادم و گفتم :
- باشه ..
چشماش برق زد و از جلوي در كنار رفت تا من برم تو ..
اونشب كنار مجد شام آرومي رو خوردم و با حر ف ها و خاطره هاش از زمان دانشجوييش توي دانشگاه ما سرگرم شدم جالبش
اينجا بود با وجود اينكه ده سالي از فارغ التحصيل شدنش از اون دانشگاه گذشته بود اما اساتيد جديد رو هم به خوبي ميشناخت و
راجع بهشون نظر ميداد .. بهر حال ساعت نزديكاي 11 بود كه بعد از خوردن يه چايي كه خودش زحمت دم كردن و پذيرايشو
كشيد اومدم خونه ...و با هزار جور روياهاي دخترونه به خواب رفتم ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_175
تنها چيزي كه اهميت داشت توانايي
بود ولو اينكه اين توانايي مال زن باشه يا نه ... روحيه ي خوبم باعث شد يه آهنگ شاد بذارم و بعد از تعويض لباس برم تویآشپزخونه .. پيش خودم گفتم كاش ميدونستم غذاي مورد علاقش چيه ...با نگاه كردن به ساعت كه 5.7 رو نشون ميداد ديدم
خيليم وقت ندارم براي درست كردن غذاي آنچناني واسه ي همين ترجيح دادم زرشك پلو با مرغ و خلال پسته و بادام درست
كنم!! تقريبا ساعت 15:9 بود برنجم دم كشيد و مرغمم آماده شد .. يه ديس برداشتم و برنج رو كشيدم و با زرشك و خلال پسته
و بادوم حسابي زعفروني تزئينش كردم ... و توي يه ظرفه ديگم به ميزان لازم مرغ كشيدم و گذاشتم توي سيني و رفتم از در
بيرون ...به محض زدن زنگ در باز شد و مجد با خنده اي به پهناي صورتش روبروم ظاهر شد و گفت :
- واي كيانا دستت درد نكنه...
- خواهش ميكنم .. سيني رو دادم دستش و خواستم برم كه گفت :
- خودت چي؟؟!!
- منم دارم ميرم خونه غذامو بخورم ديگه ..
نگاهي بهم كرد و گفت :
- اين زياده بيا تو با هم ميخوريم ! تنهايي نميچسبه به خدا!!!
نميدونم چرا ولي بازم نگاش شبيه اين پسر بچه ها تنها شده بود ... دو به شك بودم كه گفت :
- اصرار نميكنم!! ولي واقعا تنهايي بهم مزه نميده!!!!
سرمو تكون دادم و گفتم :
- باشه ..
چشماش برق زد و از جلوي در كنار رفت تا من برم تو ..
اونشب كنار مجد شام آرومي رو خوردم و با حر ف ها و خاطره هاش از زمان دانشجوييش توي دانشگاه ما سرگرم شدم جالبش
اينجا بود با وجود اينكه ده سالي از فارغ التحصيل شدنش از اون دانشگاه گذشته بود اما اساتيد جديد رو هم به خوبي ميشناخت و
راجع بهشون نظر ميداد .. بهر حال ساعت نزديكاي 11 بود كه بعد از خوردن يه چايي كه خودش زحمت دم كردن و پذيرايشو
كشيد اومدم خونه ...و با هزار جور روياهاي دخترونه به خواب رفتم ...
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_174 شروع کردمم سرفه کردن. یه لیوان دوغ گرفت سمتم: چیــــــه؟؟؟خب یواش تربخُور.. تک سرفه ای کردم: گفتی چی کار کنم؟ جمع…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_175
بدون اینکه نگاش کنم پیاده شدم و همزمان گفتم:
سوران لطفا یه دقیقه بیا بالا کارت دارم...
اونم مثل خودم نگاهش همه جا بود غیر ازمن،انگار میترسیدیم بهم نگاه کنیم:
بالا نمیام حرفی هست بگو همینجا گوش می کنم.
در ماشینو محکم بهم کوبیدم و گفتم:
بدررررررک نیا....و رفتم سمت ساختمون.
خیلی خودمو نگه داشمتم تا از جلوی نگهبانی عادی رد بشمم،چون اگه حالمو
میدید قطعا به بابا خبر میداد.
خودمو انداختم تو اسانسور و بغضی که داشت خفم می کرد رو رها کردم و
زدم زیر گریه ...
وارد خونه که شدم،خودمو انداختم رو تخت و راحت صدامو انداختم رو سرم
بلند بلند گریه کردم...
هنوز نیومده دلشو زدم.سوران میمرد هم بامن بی محلی نمیکرد چش شده
آخه؟؟!!!
هنوز به یه دقیقه نکشیده بود زنگ در به صدا دراومد،
ترسیدم !!!حتما نگهبان متوجه شده حالم خوب نیست،الان زنگ میزنه به بابا
و میگه دخترتون گریه میکنه،قطعا بابااگه بفهمه یروزم نمیزاره اینجا بمونم.
هول هولکی بلند شدم و آب زدم صورتم ،اینم که دستش رو زنگ انگار گیر کرده.
یه حالت عادی بخودم گرفتم و درو باز کردم اما با دیدن سوران دوباره داغ دلم تازه شد.
با یه حالت خنثی نگام میکرد.
لبام هی کج میشد و میرفت که گریم بگیره ،درو باز گذاشتم بیاد تو و بدون
اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاقم.
پشت بندم اومد تو اتاق پشتم بهش بود ولی میتونستم حسش کنم.
بغض آلود گفتم:
واسه چی اومدی؟؟؟؟
آروم و بیحرف از پشت بغلم کرد:
با این کارش چشمه ی ا شکم جوشید و من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریه کردم.
حتی خودم هم دلم به حال خودم می سوخت.خیلی به دلم درد اومده بود،اولین باری بود که سوران بهم بیمحلی کرده بود.من همیشه براش مرکز توجه بودم.
با خشونت برم گردوند و گفت :
گریه نکن لعنتی ،گریه نکن....
چرا زجرم میدی؟
سرمو چسبوند به سینش و گفت:
میشنوی صداشو؟فقط واسه تو داره میتپه....از تو دور بودن پر توقعم کرده انقدرکه میخوام همه وجودت مال من باشه.
همه ی حرفاشو با یه خشونت کنترل شده ای ادا می کرد.
دوماهه ،شب و روز ندارم
بهت چیزی نمیگفتم که توام اذیت نشی اما خواب و خوراک نداشتم.
باورت نمیشه ولی توهوایی که تو نیستی نمیتونم نفس بکشم
بعضی موقع ها یه حرفایی میزنی که به دوست داشتنت شک می کنم.
دوماه به عشق اینکه میای پیشم شبامو روز کردم ،حالا تو انقدر راحت اومدی میگی همخونه میگیرم.
( با حرص):
یعنی من از اون کسی که تا حالا یه بارم تو عمرت ندیدیش بدترم؟
به کسایی که یبارم ندیدیشون میخوای اعتماد کنی ولی بمن نمیتونی؟
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_175
بدون اینکه نگاش کنم پیاده شدم و همزمان گفتم:
سوران لطفا یه دقیقه بیا بالا کارت دارم...
اونم مثل خودم نگاهش همه جا بود غیر ازمن،انگار میترسیدیم بهم نگاه کنیم:
بالا نمیام حرفی هست بگو همینجا گوش می کنم.
در ماشینو محکم بهم کوبیدم و گفتم:
بدررررررک نیا....و رفتم سمت ساختمون.
خیلی خودمو نگه داشمتم تا از جلوی نگهبانی عادی رد بشمم،چون اگه حالمو
میدید قطعا به بابا خبر میداد.
خودمو انداختم تو اسانسور و بغضی که داشت خفم می کرد رو رها کردم و
زدم زیر گریه ...
وارد خونه که شدم،خودمو انداختم رو تخت و راحت صدامو انداختم رو سرم
بلند بلند گریه کردم...
هنوز نیومده دلشو زدم.سوران میمرد هم بامن بی محلی نمیکرد چش شده
آخه؟؟!!!
هنوز به یه دقیقه نکشیده بود زنگ در به صدا دراومد،
ترسیدم !!!حتما نگهبان متوجه شده حالم خوب نیست،الان زنگ میزنه به بابا
و میگه دخترتون گریه میکنه،قطعا بابااگه بفهمه یروزم نمیزاره اینجا بمونم.
هول هولکی بلند شدم و آب زدم صورتم ،اینم که دستش رو زنگ انگار گیر کرده.
یه حالت عادی بخودم گرفتم و درو باز کردم اما با دیدن سوران دوباره داغ دلم تازه شد.
با یه حالت خنثی نگام میکرد.
لبام هی کج میشد و میرفت که گریم بگیره ،درو باز گذاشتم بیاد تو و بدون
اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاقم.
پشت بندم اومد تو اتاق پشتم بهش بود ولی میتونستم حسش کنم.
بغض آلود گفتم:
واسه چی اومدی؟؟؟؟
آروم و بیحرف از پشت بغلم کرد:
با این کارش چشمه ی ا شکم جوشید و من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریه کردم.
حتی خودم هم دلم به حال خودم می سوخت.خیلی به دلم درد اومده بود،اولین باری بود که سوران بهم بیمحلی کرده بود.من همیشه براش مرکز توجه بودم.
با خشونت برم گردوند و گفت :
گریه نکن لعنتی ،گریه نکن....
چرا زجرم میدی؟
سرمو چسبوند به سینش و گفت:
میشنوی صداشو؟فقط واسه تو داره میتپه....از تو دور بودن پر توقعم کرده انقدرکه میخوام همه وجودت مال من باشه.
همه ی حرفاشو با یه خشونت کنترل شده ای ادا می کرد.
دوماهه ،شب و روز ندارم
بهت چیزی نمیگفتم که توام اذیت نشی اما خواب و خوراک نداشتم.
باورت نمیشه ولی توهوایی که تو نیستی نمیتونم نفس بکشم
بعضی موقع ها یه حرفایی میزنی که به دوست داشتنت شک می کنم.
دوماه به عشق اینکه میای پیشم شبامو روز کردم ،حالا تو انقدر راحت اومدی میگی همخونه میگیرم.
( با حرص):
یعنی من از اون کسی که تا حالا یه بارم تو عمرت ندیدیش بدترم؟
به کسایی که یبارم ندیدیشون میخوای اعتماد کنی ولی بمن نمیتونی؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_174 ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی. دايی محمود كه شديدا عصبانی به…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_175
فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
- تو هم اميد زندگی ام را از من گرفتی.
ـ اره،ولی با آبرويت بازی نكردم،تو با رفتارت باعث شدی،در و همسايه مرا به هم نشان بدهند.
با كمال گستاخی گفت:
ـ بگو ببينم قيمت آبرويت چند است؟
به شنيدن اين جمله،سرم گيج رفت.باورم نمی شد كه اين جمله را از زبان پدرام شنيدم.يعنی او می خواست آبروی مرا با
پول بخرد.دستم را به ديوار تكيه دادم و گفتم:
ـ متاسفم كه به پول و دارايی ات می نازی،اما تمام ثروتت در مقابل من بی ارزش است.
زبان پوريا بند آمده بود،روبه او كردم و گفتم:
ـ آقا پوريا،به نظر شما،آبرو،عشق و زندگی من چه بهايی دارد؟نه هيچ بهايی ندارد.
سپس برای آخرين بار نگاهش كردم،تا چهره اش را به خاطر بسپارم كه هر وقت خواستم از او متنفر شوم به يادم بيايد و بعد از اتاق بيرون امدم.
پوريا داشت صدايم می زد.اهميتی ندادم و باحال خراب به خانه رفتم.از كفش مسعود فهميدم كه هنوز نرفته و منزل دايی است.
به اتاقم رفتم،در را به روی خودم بستم و در خلوت تنهايی ام گريستم.غروب موقعی كه از اتاق بيرون آمدم،ديدم دايی روبه روی در نشسته،مرا كه ديد،صدايم زد و گفت:
ـ بيا اينجا مها.
می دانستم می خواهد ملامتم كند،اما چاره ای نداشتم،تا كنارش نشستم،پرسيد:
ـ فقط به من بگو،چرا حاضر شدی اين كار را بكنی؟
با وجود اينكه جوابش را می دانستم،بيانش برای دايی ام آسان نبود.سر به زير انداختم و ساكت ماندم.
دوباره پرسيد:
- راستش را بگو.،وگرنه خودم را گنهكار می دانم.تو را به روح پدرت قسم،جوابم را درست بده.
به التماس گفتم:
ـ خواهش می كنم دايی.
ـ من هم خواهش می كنم.نگذار طور ديگری با هم صحبت كنيم،خب؟
ـ راستش....
نتوانستم ادامه بدهم و ساكت شدم.
ـ راستش چی؟بگو مها،من حالم خيلی خراب است.وقتی شنيدم چيزی نمانده بود كه سكته كنم.هيج می دانی با خودت و خانواده ات چه كردی؟
ـ بله می دانم.آبروی شما را بردم.بايد مرا ببخشيد،باور كنيد نمی دانستم كار به اينجا می كشد.
ـ اين جواب من نبود.می خواهم بدانم چرا حاضر شدی به خاطر يك آدم نامرد،آبرو و شرف ما و خودت راببری و مادرت را داغان كنی؟ها مها حرف بزن،بگو.
مثل هميشه تنها همراهم بغض و اشكم بود.بالاخره زبان به اعتراف گشودم و گفتم:
ـ چون بهش علاقه مند شدم.او هم مرا دوست داشت.لابد مامان به شما گفته كه بعد چه اتفاقی افتاد.می دانم با شما و ادرم چه كردم،
اما بيشتر از همه خودم شكستم.
ـ اگر آن مرد واقعا دوستت داشت،به اين سادگی ازت نمی گذشت.بعد از اين هوشيار باش و فرق بين دوغ و نوشابه را بدان.خداحافظ.
به دنبالش،من هم به حياط رفتم و كنار حوض نشستم.باران اشك هايم قصد بند آمدن را نداشت.
چند روزی گذشت و هيچ تغييری در رفتار اطرافيان نسبت به من ايجاد نشد.تا اينكه يك روز مامان وقتی از خانه دایی برگشت،گفت:
ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر می شود.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_175
فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و
آرزو و عشقم را از من گرفتی.
- تو هم اميد زندگی ام را از من گرفتی.
ـ اره،ولی با آبرويت بازی نكردم،تو با رفتارت باعث شدی،در و همسايه مرا به هم نشان بدهند.
با كمال گستاخی گفت:
ـ بگو ببينم قيمت آبرويت چند است؟
به شنيدن اين جمله،سرم گيج رفت.باورم نمی شد كه اين جمله را از زبان پدرام شنيدم.يعنی او می خواست آبروی مرا با
پول بخرد.دستم را به ديوار تكيه دادم و گفتم:
ـ متاسفم كه به پول و دارايی ات می نازی،اما تمام ثروتت در مقابل من بی ارزش است.
زبان پوريا بند آمده بود،روبه او كردم و گفتم:
ـ آقا پوريا،به نظر شما،آبرو،عشق و زندگی من چه بهايی دارد؟نه هيچ بهايی ندارد.
سپس برای آخرين بار نگاهش كردم،تا چهره اش را به خاطر بسپارم كه هر وقت خواستم از او متنفر شوم به يادم بيايد و بعد از اتاق بيرون امدم.
پوريا داشت صدايم می زد.اهميتی ندادم و باحال خراب به خانه رفتم.از كفش مسعود فهميدم كه هنوز نرفته و منزل دايی است.
به اتاقم رفتم،در را به روی خودم بستم و در خلوت تنهايی ام گريستم.غروب موقعی كه از اتاق بيرون آمدم،ديدم دايی روبه روی در نشسته،مرا كه ديد،صدايم زد و گفت:
ـ بيا اينجا مها.
می دانستم می خواهد ملامتم كند،اما چاره ای نداشتم،تا كنارش نشستم،پرسيد:
ـ فقط به من بگو،چرا حاضر شدی اين كار را بكنی؟
با وجود اينكه جوابش را می دانستم،بيانش برای دايی ام آسان نبود.سر به زير انداختم و ساكت ماندم.
دوباره پرسيد:
- راستش را بگو.،وگرنه خودم را گنهكار می دانم.تو را به روح پدرت قسم،جوابم را درست بده.
به التماس گفتم:
ـ خواهش می كنم دايی.
ـ من هم خواهش می كنم.نگذار طور ديگری با هم صحبت كنيم،خب؟
ـ راستش....
نتوانستم ادامه بدهم و ساكت شدم.
ـ راستش چی؟بگو مها،من حالم خيلی خراب است.وقتی شنيدم چيزی نمانده بود كه سكته كنم.هيج می دانی با خودت و خانواده ات چه كردی؟
ـ بله می دانم.آبروی شما را بردم.بايد مرا ببخشيد،باور كنيد نمی دانستم كار به اينجا می كشد.
ـ اين جواب من نبود.می خواهم بدانم چرا حاضر شدی به خاطر يك آدم نامرد،آبرو و شرف ما و خودت راببری و مادرت را داغان كنی؟ها مها حرف بزن،بگو.
مثل هميشه تنها همراهم بغض و اشكم بود.بالاخره زبان به اعتراف گشودم و گفتم:
ـ چون بهش علاقه مند شدم.او هم مرا دوست داشت.لابد مامان به شما گفته كه بعد چه اتفاقی افتاد.می دانم با شما و ادرم چه كردم،
اما بيشتر از همه خودم شكستم.
ـ اگر آن مرد واقعا دوستت داشت،به اين سادگی ازت نمی گذشت.بعد از اين هوشيار باش و فرق بين دوغ و نوشابه را بدان.خداحافظ.
به دنبالش،من هم به حياط رفتم و كنار حوض نشستم.باران اشك هايم قصد بند آمدن را نداشت.
چند روزی گذشت و هيچ تغييری در رفتار اطرافيان نسبت به من ايجاد نشد.تا اينكه يك روز مامان وقتی از خانه دایی برگشت،گفت:
ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر می شود.