❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
94.1K subscribers
34.6K photos
4.19K videos
1.58K files
6.65K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_169 دکتر : ـ منظورت از آزادی چیه؟ ـ ترانه برای هر کاری باید از سیاوش اجازه می گرفت؛…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_170

با یادآوری اون روزا دوباره همه ی غم های عالم ته دلم می شینه و با غصه می گم:
ـ بعد از اون اتفاق تا چهار، پنج ماه بعدش خبری از مسعود نبود، تا این که یه روز موقع برگشت از دانشگاه جلوم رو می گیره. هیچی ازش باقی نمونده بود. باورم نمی شد که تا اون حد داغون شده باشه! خیلی ضعیف و لاغر شده بود. زیر چشماش گود رفته بود. فکر کردم دوباره اومده گریه و زاری راه بندازه؛ ولی اشتباه می کردم. مسعود اون روز مسعود همیشگی نبود. چشماش هیچ نور و فروغی نداشت. انگار نا امید نا امید بود! از صداش غصه می بارید. اون روز یه نامه به دستم داد و گفت می خوام برم، واسه ی همیشه ی همیشه. اینو به ترانه بده و بگو مسعود واقعا عاشقت بود. بگو مسعود فقط خوش بختیت رو می خواست، بگو مسعود خوش حاله که تا
این حد خوشبختی، بگو مسعود شرمندته که اذیتت کرد.
با بغض می گم:
ـ اون روز خیلی روز بدی بود. حرفای مسعود بدجور من رو تحت تاثیر قرار داد. همه ی این حرفا رو زد و بعدش رفت. واقعا رفت، برای همیشه، دیگه هیچ وقت ندیدمش! تا این که خبر مرگش بهمون رسید.
دکتر:
ـ نامه رو به ترانه دادی؟
- نه.
دکتر:
ـ چرا؟
ـ نمی خواستم رابطش با سیاوش به هم بخوره. سیاوش اگه می فهمید ناراحت می شد؛ ولی به سروش همه چیز رو گفتم.
دکتر:
ـ سروش چی گفت؟
ـ نامه رو باز کرد و نوشته های توش رو خوند و بدون این که بهم بگه توش چی نوشته اون رو پاره کرد و از شیشه ماشین بیرون پرت کرد.
دکتر:
ـ لابد بعد از مرگ مسعود دچار عذاب وجدان شدی؟

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_169 غمگینم برادر جان از این تکرار بی رویا و بی لبخند چه تنهایی غمگینی که غیر از من همه خوشبخت…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_170

دلم تنگه برادر جان
برادر جان دلم تنگه
شاداب:
خانه تبسم تنها جایی بود که می توانستم میان اتاق هاي روشن و دلبازش بدون محدودیت و پرسش و پاسخ هاي مادر، بیتوته
کنم. نمی دانم با چه قدرتی خودم را تا آنجا کشانده بودم اما به محض این که زنگ زدم توان از پاهاي خسته و تاول زده ام
رفت و براي سرپا ماندن از لوله گاز کنار در آویزان شدم. صداي خاله مریم توي کوچه پیچید.
- بله؟
صدایم را صاف کردم و گفتم:
- منم خاله. شاداب!
شاداب بودم. شادابی که از "من" بودنش هیچ نمانده بود.
- خوش اومدي عزیزم. بیا تو.
کاش آیفون نداشتند! شاید کسی که براي باز کردن در می آمد دستی زیر بغلم می انداخت و کمکم می کرد. کاش این کوله
این قدر به شانه هاي نحیفم فشا نمی آورد! کاش راه رفتن انقدر سخت نبود! کاش مادرم اینجا بود! کاش امروز به آن شرکت
نرفته بودم! کاش روزم انقدر سیاه نبود! کاش کف پاهایم اینقدر زق زق نمی کرد! کاش هوا انقدر گرم نبود! کاش دندان هایم
از سرما نمی لرزیدند! کاش چیزي به نام عرق وجود نداشت! کاش مجبور نبودم مقنعه بپوشم! کاش یقه مانتویم اینقدر تنگ
نبود! کاش نفس کشیدن انقدر دردناك نبود! کاش ...
- خاك بر سرم شاداب. تو چرا این شکلی شدي؟
کاش خاله مریم سوال نپرسد! کاش هیچ کس سوال نپرسد!
صداي سرخوش تبسم را شنیدم.
- به به شاداب خانوم. خوش ...
مکث کرد و سپس به سمتم دوید.
- اي واي! شاداب چی شدي؟
هیچی نشده بود. فقط خوابم می آمد.
تبسم و مادرش هر کدام زیر یک بازویم را گرفتند و کمک کردند تا روي مبل بنشینم. تبسم مقنعه را از سرم برداشت و دکمه
هاي مانتویم را باز کرد و مرتب می گفت:
- شاداب؟ شاداب جونم؟ چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟ کسی مزاحمت شده؟ فشارت افتاده؟ بمیرم الهی! این چه ریخت و
قیافه ایه؟ آخه کی اذیتت کرده؟
خاله مریم برایم شربت بیدمشک و گلاب آورد. دستش را زیر سرم گذاشت و لیوان را به لبم چسباند. مایع چسبناك از کنار لبم
راه گرفت و روي گردنم ریخت و حس تلخ لوچی را هم به حس هاي بدم اضافه کرد. صداي عصبی اش را شنیدم.
- یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر. مگه نمی بینی از حال رفته؟
از حال نرفته بودم. همه چیز را می شنیدم. می فهمیدم، اما زبانم نمی چرخید. نمی توانستم حرف بزنم.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_169 ... با تموم شدن توضيحات حجت كه تقريبا هيچيشو به لطف رامش و مجد و پيژامه ي پام نفهميدم نوبت به معرفيه همكاراي ايران پايايي كه…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_170

بعد از بازبيني نوبت به بخش ما رسيد فاطمه محكم دست من روگرفته بود اسم سحر و آتوسا خونده شد و اسم مصفا و يكي ديگه از مهندسين ناطرم توي اين بخش خونده شد!!! من موندم و فاطمه ... با تعجب فاطمه رو كه از خوشي روي پاش بند نبود نگاه
كردم ... و منتظر شدم تا ببينم اسمم تو بخش مهندسي هس يا اينكه كلا اخراج شدم .. با خوندن اسم اون بخش و نبودم اسم من
تقريبا راه تنفسيم بسته شد هزارتا فكر و خيال به ذهنم رسيد واسه ي اينكه خودمو از شر همه ي اين افكار خلاص كنم بلافاصله
پاشدم رو كردم به مجد و گفتم :
- ببخشيد ... اسم من چي؟؟؟؟!!!
مجد درحالي كه كتش رو مرتب ميكرد كاغذها رو گذاشت روي ميز و رو كرد بهم و گفت :
- اسم شما چي؟؟!!
- اسم من رو نخوندين ؟؟؟!!!
لبخند شيطنت آميز كرد و در حاليكه نگاهش براي چند صدم ثانيه رفت به پاهام گفت :
- شما هميشه عجله داريد گويا ...بعدم رو كرد به جمع و گفت :
- خانوم مشفق توي پارت اول پروژه يك ايراد خيلي ريز رو كه هيچكدوم از مهندسين نديده بودن از نقشه اي كه من كشيدم
گرفتن براي همين ... از اين به بعد كليه ي نقشه هايي كه مهندسين اعم از من و ساير دوستان طراحي ميكنن اول از زير دست
ايشون رد ميشه و بعد به بخش محاسبات ميره ...ميزتونم توي بخش مهندسيه!!
آه از نهادم بلند شد!!!! نه تنها بهم لطف نكرده بود بلكه كارمو 4 برابر كرده بود يعني اگه تا اونروز قرار بود يك چهارم نقشه هارو
بررسي ميكردم الان شده بود كلش!!!!عصبي شده بودم انگار فاطمه هم فهميده بود چون دستمو گرفت و گفت :
- ناراحت نباش منم هستم ..
- نگاهي بهش انداختم و گفتم :
- نميدونم با من چه پدر كشتگي اي داره؟؟!!!
آتوسا كه حرفاي ما رو شنيده بود رو كرد بهم و گفت
- ديدي بهت گفتم اين مجد دوست نداره كسي از كارش ايراد بگيره ايراده توام درست بوده كه چيزي نگفته الان اينجوري
تلافي كرده ...

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_169 نه از آغوش چیزی میفهمیدم نه از عطر تن و نه حرم نفس ،چون به معنای  واقعی داشتم له میشدم. هر جون کندنی بود دستامو آوردم…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_170

ازطرفی هم طاقت نمیاوردم .
چهرش گرفته شد:
انگار همین که نزدیکت هم باشم حالم خوبه حتی اگه نبینمت.
خیلی دلتنگت بودم آرامم ،خوشحالم که هستی،که پیشمی ،که دوسم داری،که عاشقمی...
ازین همه ابراز علاقه کیلوکیلو،قند تودلم آب می شد.دستامو دور کمرش حلقه کردم :
منم دوستت دارم سوران،نمیتونم حال الانم رو وصف کنم.
بغضم گرفت ،یه قطره اشکم چکید ،اما برخلاف همیشه جلوشو نگرفتم چون 
این اشک شوق بود.
نوک انگشتشو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا گرفت:
آی،،،آی،،،نبینم گریه کنیا!!!"
دروغی رو که گفتی رو باید برام جبرانش کنی،تنها بودی،تنهات نزاشتم تا صبح 
تو ماشین خوابیدم.
واااای خدای من باورم نمیشد ،یعنی چون من تنها بودم تا صبح همینجا بوده؟
ناباور تو چشماش خیره شدم،دلم میخواست،به اندازه ی تمام روز و شب های 
دلتنگیم فقط نگاهش کنم.
نگاهم گره خورد تو نگاهش ،حتی پلک هم نمیزد،ضربان قلبم گوش فلک رو 
کرد می کرد.
دلم میخواست تو وجودش حل بشم.
داشتم سست می شدم ،ولی نه نباید
میزاشتم اینجوری بشه،هرچند انقدری 
عاشقش بودم که بگه بمیر بمیرم.ولی از خودم میترسیدم ازین که این سست  بودنا کار دستم بده.
ر خورد روی لبام...
نگاهش آروم از روی چشمام سرخورد روی لبام... 
دستپاچه یکم فاصله گرفتم و گفتم سوران داره دیرمون میشه بهتره بریم...
بوضوح از ضد حالی که زدم اعصابش خورد شد ،کلافگی از چهرش می بارید ،
ولی سعی کرد خودشو کنترل کنه ...
پووووفی کشید و انگشتاشو البالی موهای پرپشتش فرو کرد:
صبحونه خوردی؟
-اره خوردم 
تاکید کرد:
خوردی دیگه؟؟؟
اره خوردم گلم،تو خوردی؟
سری تکون داد و گفت بریم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_169 ـ راستی مها جان،عموی آقای شمس فوت كرده؟ از دروغی كه می گفتم،شرمنده بودم: -  بله. دو روز در بی خبری محض گذشت.نه پدرام…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_170

- كاش هيچ وقت تو را نمی شناختم و هرگز عاشقت نمی شدم
.تو با من بد كردی مها.انگار فقط آمده بودی عذابم بدهی و بروی.وقتی همه چيز بين ما تمام شد،برای چه دوباره برايم گل فرستادی؟چرا؟
مگر من به كسی چيزی گفتم كه اين جوری داري خوردم می كنی؟
مامان با التماس گفت:
ـ مها تو را به خاك پدرت قسم،حرف بزن،نگذار بيش از اين خوردت كند بگو چی شده؟دارم می ميرم.
با هزار جان كندن دهان باز كردم و با هق هق گفتم:
ـ اين گل را من برايت نفرستادم،باور كن.اصلا نمی فهمم پشت پرده چه خبر است.
فرياد كشيد:
ـ دروغ می گويی،اين يكی هم كار توست.می خواستی دل مرا با گل فرستادن نرم كنی.يا بردن آبرو و خراب كردن
زندگی ام دلم را به دست بياری؟
ـ من تو را دوست داشتم و هرگز نمی خواستم آبرويت را ببرم.هنوز هم...
ـ حرف نزن،كافی ست.ديگر نمی خواهم چيزی بشنوم.كاش هيچ وقت نديده بودمت هرگز.
گل را به طرف من پرت كرد و از در بيرون رفت،چندين با پی در پی صدايش زدم،ولی برنگشت.تا خواستم به طرف در بروم،از حال رفتم.
وقتی چشمهايم را باز كردم،باورم نمی شد اتفاقی كه آن روز افتاده،واقعيت داشته،يعنی من خواب می ديدم؟با هراس از
جا پريدم و نشستم.مادرم و زن دايی همين كه متوجه شدند به هوش آمده ام،به طرفم آمدند.به نزديكم كه رسيديند،گفتم:
ـ وای مامان،نمی دانيد چه خواب بدی ديدم.از ترس داشتم می مردم.
مامان در حاليكه به شدت عصبانی بود.سيلی محكمي به گوشم نواخت كه هوش از سرم پريد.سپس شانه ايم را محكم با
دو دست گرفت و در حال تكان دادنشان با فرياد گفت:
- چرا؟چرا با ابروی ما بازی كردی؟چرا برايش گل فرستادی و با التماس ازش خواستی به خواستگاری ات بيايد،چرا  بگو؟
گونه هايم از سيلی پی درپيگی اش سرخ شد.چشم هايم داشت سياهی میرفت.
ترسيدم و دستم را روی صورتم گذاشتم و
خوردم به ديوار.
زن دايی دست مادرم را گرفت و گفت:
ـ پس كن رويا،كافی ست.
اما او دست بردار نبود و مدام می گفت:
ـ تو آبرو نداری.تو ديگر بی ابرو شدی.
قدرت تحملم را از دست دادم.بايد به آنها می فهماندم كه اشتباه می كنند.شايد بيان حقيت از گناهم می كاست.همين كه
دستش را دوباره بلند كرد،قبل از اينكه بر روی صورتم فرود بيايد،آن را در هوا گرفتم و با التماس گفتم:
ـ خواهش می كنم يك لحظه به حرفهايم گوش كنيد.من همسر قانونی پدرام هستم و مرتكب گناه نشده ام.
با غيظ خنديد و گفت:
ـ ديگر داری حالم را بهم می زنيیديوانه.
ـ باور كنيد دروغ نمی گويم.من زنش هستم.زن شرعی و عقد ی اش.
رو به زن دايی كرد و گفت:
ـ تو ميگی فهمی سارا اين دختر چه می گويد؟انگار زده به سرش ديوانه شده،ييا اينكه می خواهد مرا بكشد.گرچه حالا هم
من مرده ام.
ـ به روح بابا قسم،راست می گويم.
تا قسم پدر را خوردم،به طرف كمدم رفت.تمام كشوهايش را بهم ريخت و محتوياتش را به بيرون پرتاب كرد.به دنبال
شناسنامه ام می گشت،همين كه آن را يافت،با دستهای لرزان صفحاتش را ورق زد.به صفحه دوم كه رسيد،سرش گيج
رفت و نقش زمين شد.