❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
96K subscribers
34.3K photos
3.56K videos
1.58K files
6K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_164 لیوان رو از دستش می گیرم و جرعه ای آب می خورم. رو به روم می شینه و با نگرانی نگام…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_165

دکتر:
ـ هر چیزی رو که دوست داشتی تعریف کن.
ـ اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف می کردم؛ ولی نه، این پنج سال و دو ماه آخر رو از همه ی زندگیم حذف می کردم؛ چون بدبختی های من همه از همون روزا شروع شدن. هیچ چیز دوست داشتنی در این سال های آخر برام نمونده که بخوام در موردش حرف بزنم!
دکتر:
ـ چرا به روانشناس مراجعه کردی؟
ـ با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوسای شبانم نجات بده!
دکتر:
ـ پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنم.
زهرخندی می زنم. چشمامو می بندم. تو گذشته ها غرق می شم و شروع می کنم. آره بالاخره شروع به تعریف می کنم. با این که سخته، با صدای لرزون از گذشته ها می گم.
ـ خیلی خوشبخت بودم، خیلی خیلی زیاد. پدر و مادرم همه ی زندگی من بودن. یه دختر شر و شیطون که دنیاش توی شیطنتاش خلاصه می شد. همیشه همه از دستم عاصی بودن. ماجرای اصلی پنج سال و دو ماه پیش اتفاق افتاد. دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد. همه ی اون خنده ها، اون شیطنتا، همه ی اون لبخندا رو به باد داد و من رو تبدیل به یه آدم منزوی و گوشه گیر کرد. دو تا ماجرای متفاوت با هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندن.
آهی می کشم و چشمامو باز می کنم. اون روزا رو جلوی چشمام می بینم.
ـ داشتم از دانشگاه به خونه می اومدم که یکی از پسرای دانشگاه جلوم رو می گیره و از عشقش نسبت به خواهرم حرف می زنه.
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. نگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زده. با غصه می گم:
ـ به خدا تقصیر من نبود. من نمی خواستم اون جوری بشه. خواهر من نامزد داشت، من هم نامزد داشتم. من و خواهرم هر دو عاشق بودیم، من عاشق سروش و خواهرم عاشق سیاوش. من به مسعود گفتم خواهرم نامزد داره. گفتم نامزدش رو دوست داره، اما پسره ی
احمق حرفامو باور نمی کرد.
اشکام همین جور از چشمام سرازیر می شه و با هق هق می گم:
- هر روز جلوم رو می گرفت. بهم التماس می کرد به خواهرت بگو. خواهرم چند باری جلوی دانشگاه دنبالم اومده بود و مثل این که مسعود هم تحقیق می کنه و می فهمه که ترانه خواهرمه.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_164 هرکسی که بیشتر از این باعث بدبختی و عذابمون نشه." دیاکو "عزیز من، برادر من! کی گفته قراره…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_165

مجبورم کند دوباره به اینجا برگردم.
- شاداب! چرا نمی گی چی شده؟
سرم را به شدت تکان دادم. مثل دیوانه ها!
- شاداب! عزیزم چرا حرف نمی زنی؟
چقدر احمق بودم که نفهمیدم این "عزیزم" تکیه کلامش است و حتی براي یک مرد سبیل کلفت هم کاربرد دارد.
چیزي نبود. چیزي نمانده بود. هیچ اثري از شاداب در این اتاق نمانده بود. دستان بی رمقم را دور کوله سنگین شده حلقه کردم
و رفتم. باز گفت شاداب! با همان الف کشیده! تاب نیاوردم. چرخیدم. باید حرفم را می زدم. وگرنه بی شک امروز میمردم.
دو برادر در کنار هم ایستاده بودند. یکی با چهره متحیر و دیگري با ابروهاي گره خورده. نتوانستم وزن کوله را تحمل کنم. از
میان دستانم سر خورد و روي زمین افتاد. سریع خم شدم و برش داشتم. نمی خواستم هیچ تکه اي از شاداب روي زمین و
زمین خورده باشد.
دهانم خشک بود، اما چند بار بزاق نداشته ام را فرو دادم. دعا کردم که اي کاش سرطانِ لرزش، به صدایم متاستاز نداده باشد،
اما دعایم نگرفت.
به دانیار نگاه کردم. اخموتر از همیشه. به دیاکو نگاه کردم. جدي تر از همیشه! زبانم را روي لبم کشیدم. لعنت به این سرطان
لرزش!
- برادرتون هر چی گفته راست گفته. منم دروغگو نیستم. راستش رو میگم.
گفتن راستش از ملاقات عزرائیل سخت تر بود.
- درسته. من به شما علاقه داشتم. از خیلی وقت قبل از این که بیام تو این شرکت.
سمت چپ سینه ام تیر می کشید. نکند سکته کنم؟ جلوي چشم این ها. جلوي چشمان مستاصل دیاکو.
- ولی هیچ وقت به شما نگفتم.
دانیار دستش را در جیبش کرده بود. انگار به سن تئاتر نگاه می کرد.
- چون من گدا نیستم. واسه هر چیزي که دارم جنگیدم. گدایی نکردم.
کاش قلبم تاب بیاورد.
- روي هر چیزي هم که نداشتم چشم بستم. سخته! اما بلدم.
کاش بغضم نترکد.
- روي شما هم چشم می بندم.
قورتش دادم.
- سخته! اما می بندم، چون من گدایی نمی کنم. نه پول رو، نه عشق رو.
کوله باز سر خورد. محکم تر گرفتمش. قلبم هم سر خورد و در چاه عمیق و بی انتهایی گم شد.
- ممنون که انقدر راحت منو به همدیگه پیشکش کردین. ممنون که انقدر راحت با احساس و عاطفه من تفریح کردین.
نفسم به شماره افتاد.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_164 در حالي كه خودمم از سوتي كه داده بودم شاكي بودم گفتم : - چيزي نگفتم .. گفتم مرسي آقاي مجد ... موشكافانه نگام كرد و گفت : - نه…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_165
از ماشين پياده شدم كه صدام زد :
- كيانا ؟؟!!!
- بله؟!
بعدم كلافه دست كرد تو موهاش و گفت :
- هيچي !!! مواظب خودت باش..
با يه تك بوق گازشو گرفت و رفت ...
بازم رفته بودم تو فكر!!!! اين چرا اينجوري بود ..نميدونم چرا احساس ميكردم جلسه اي در كار نيست و رفته پي دوست دختراش
.. يه حس بدي داشتم ... خيلي بهش رو داده بودم .. حالا كه ديگه ميدونستم من مشكلي نداشتم و محمد از روي اجبار رفته بود
پس چرا بازم اجازه ميدادم؟؟؟ ... احساس و عقلم بد جوري با هم ديگه در گير شده بودن و من مونده بودم اين وسط به حرف
كدومشون برم!!!! 24 سالم بود و تو اوج نياز روحي بودم و از طرفيم عقلم مدام اين جملرو بهم گوشزد ميكرد كه :
" اين ره كه تو ميروي به تركستان است!!!!"
اونشب ساعت نزديكاي 12 بود كه مجد و اومد ومنم از اونجايي كه ذهنم در گير بود و بي خوابيه عجيبيم زده بود به سرم
نزديكاي 3-4 بود خواب رفتم ... صبح روز بعد با نور بي جون آفتاب پاييزي كه از لاي پرده افتاده بود تو چشمم ازخواب بيدار
شدم براي يه لحظه زمان و مكان رو فراموش كردم با يه لبخند كش و قوسي به بدنم داد كه يهو با ياد آوري شركت عين فنر
ازجام پريدم و وقتي كه چشمم افتاد به ساعت كه نزديكاي 9 رو نشون ميداد آه از نهادم بلند شد ..همچنين با ديدن گوشيم روي
ميز وسط هال يادم افتاد نه تنها ساعتش رو كوك نكردم بلكه اصلا با خودم طبقه ي بالام نياورده بودمش ... خلاصه بعد از اينكه
تند تند لباسامو پوشيدم و حاضر شدم زنگ زدم آژانس و سريع از در خارج شدم ... منتظر ماشين بودم كه گوشيم زنگ خورد
فاطمه بود :
- بله ؟!!
- سلام كيانا كجايي تو دختر؟؟!
- سلام .. چطوري ؟ خواب موندم بابا !! الان دارم راه ميفتم ..

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_164 بابا لازم نبود این همه جدی بگیرین ،من فقط اینجا دانشجوام  -قرار هفت سال اینجا درس بخونی دختر جون... یه زندگی درست داشته…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_165

معلومه خوشت اومده ازاینجا.
اوهوم خیلی قشنگه.آدم یاد خونه تازه عروسا میفته...
با این حرفم بابا انگارچیزی یادش اومد پرسید:
راستی آرام ،چی شد تو قرار بود یه نفرو بگی بیاد پیشم؟؟؟
سرمو انداختم پایین،خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم.
-میاد بابا،الان تهران نیست ماموریت کاری رفته!!!
ابرویی بالا انداخت:
باریکلا!!!!
کجا اونوقت؟؟
دسپاچه شدم ،موندم چی بگم که تابلو نشم...
اوممم،چیزه ،ایران نیست اصلا،ولی به محض اینکه برسه تهران میگم بیادپیشتون.
همون موقع گوشی بابا زنگ خورد ،به صفحه گوشی نگاه کردو همینطوری که 
میرفت سمت در گفت :
بهرحال بهتره زودتر ببینمش ،از نظرمن باید تایید باشه میدونی که؟؟؟!!!
سر تکون دادم و رفتم پیش مامان که داشت پنجره و تراس و قفل در و خلاصه 
تمام نکات امنیتی خونه رو زیر و رو می کرد.
مامان؟؟؟
جانم؟؟؟
میگم چرا خودتو اذیت می کنی بیا با بابا برو شماهم .
من از عهده خودم بر میام یعنی این تیکه رو قشنگگگگ زررررر زدم ،من اگه 
پشتم به سوران گرم نبود عمرا تنها میموندم
یکی دو ساعت بعد،بابا و مامان رفتن هم هتل وسایلو بردارن و اتاقو تحویل 
بدن هم یکم واسه خونم خرید کنن.
منم که طبق معمول همیشه تا تنها میشم زنگ میزنم سوران.
بهش زنگ زدم و اطلاعات کامل دادم که خونم کجاست و چه جوریه و...
چون میدونستم که کله شقه و با شناختی که ازش داشتم ،حدس میزدم ممکنه
به سرش بزنه و بیاد اینجا،خیلی خیلی خیلی تاکید کردم حتی به فکر شم نزنه 
پاشه بیاد اینجا.
ما که این همه تحمل کردیم این چندروزم روش.
چون اگه مامان میدیدش،میشناخت اونوقت همه دروغام رو میشد.
صبح زود بعد از خوردن صبحونه همراه بابا رفتیم دان شگاه و تمام کارای ثبت نامم رو انجام دادیم.و بعدازظهرهمون روز بابابرگشت.
مامانم که تا به حال یروزم تنها و بدون بابا جایی نمونده بود ،از یطرف 
نمیخواست من تنها باشم و از طرف دیگه نمیخواست بابارو تنها بزاره.
سرشام بودیم،مامان پرسید:
آرام سوران کجاست؟
لقمه پرید تو گلوم ،ترسیدم نکنه دیده باشتش!!!
با تته پته گفتم :
رفته ماموریت مامان .
ماموریت؟
اره شرکت یه مدت فرستاده ماموریت...
بعد میشه بپرسم این چه جور دوست داشتنیه که تو عین خیالت نیست که قرار
دور بشی و شاید چند ماه یبارم نتونی ببینیش؟
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_164 مامان گفت: ـ پس مها به خاطر اقای شمس به بقيه ی خواستگارهايش جواب منفی می داد. ترجيح دادم قبل از اينكه متوجه گوش ايستادنم…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_165

ـ من كه تو را دوست داشتم،من كه عاشقت بودم،پس چرا گذاشتی كار به اينجا بكشد.
بغضم تركيد و با گريه گفتم:
ـ مگر نگفتی هرگز تركم نمی كنی،پس چرا حالا ازم می خواهی بروم؟
ـ آره من ازت می خواهم كه بروی.من به اشتباه گمان كردم تو همانی كه میخواستم،ولی تو نه تنها خودت را بلكه من و آرزو را هم بدبخت كردی.هيچ وقت نمی بخشمت مها،برو خواهش می كنم.ديگر برنگرد.
چيزی نمانده بود در مقابلش زانو بزنم و التماسش كنم.بدون او موجود پاك باخته ای بودم كه ديگر هيچ نداشت،با عجز گفتم:
ـ نه،من نمی روم،من تو را دوست دارم.مرا ببخش،خواهش می كنم.
ـ امكان ندارد،برو.ديگر بس كن،خسته شدم.ازت بدم می ايد.ازت متنفرم.
جلو رفتم،دستش را رو گرفتم.دستش را با نفرت از دستم بيرون كشيد و با اشاره به در با صدای بلندی گفت:
ـ برو بيرون،شنيدی چی گفتم بيرون.هرگز نمی توانم تو را ببخشم.
تا خواستم به طرف در بروم،شادی وارد اتاق شد و خطاب به پدرام گفت:
ـ مرا ببخشيد آقای شمس،من اشتباه كردم و آنچه به شما گفتم دروغ بود.
ـ نه اتفاقا راست گفتی.كار مها بود.تمام بدبختی های من زير سر اين دختر است.
ـ پدرام خوا...
ـ بيرون برو...برو.
نگاهش كردم،تا شايد بگويد نرو،اما مردمك ديدگانش در دريايی از اشك غوطه ور بود.خدای من چرا...چرا گذاشتم كار
به اينجا بكشد.با آخرين قوای باقی مانده ام زار زدم:
ـ پدرام من دوستت دارم.
روی برگرداند و گفت:
ـ اگر دوستم داری برو و اينقدر آزارم نده.
ديگر ماندنم در آنجا ثمری نداشت.عشق من در قلبش مرده بود.پاهای لرزانم را به زحمت به طرف در كشاندم.شادی پشت سرم فرياد زد:
ـ صبر كن مها.
اشك امانم را بريد.با همان حال گفتم:
ـ آره ما بهم رسيديم،ولی فقط سه روز.خوشحال باش،به آرزويت رسيدی.
سر راهم را گرفت.با دست او را پس زدم،كيفم را از روی ميز برداشتم،تند و با قدمهای شتابزده از پله ها پايين رفتم.سوار تاكسی شدم و راه خانه مژده را در پيش گرفتم.گناه از من بود،نه كس ديگری.خوشبختی در چهار قدمی ام
ايستاده بود و من با دست های خودم آن را پس زدم.
مژده تا مرا ديد،با نگرانی پرسيد:
ـ چی شده مها،چرا اينقدر پريشانی؟
در پاسخ سرم را روی سينه اش گذاشتم و زار زدم.
ـ چی شده مها؟چه اتفاقی افتاده.تو كه مرا نصف جان كردی.
سپس دستم را كشيد و مرا با خود به اتاقش برد.در ميان هق هق هايم،با كلمات بريده و شكسته به شرح اتفاق آن روز
پرداختم.باورش نمی شد.نگاهش كه كردم،ديدم دارد گريه می كند.
ـ مژده من دوستش دارم.مژده من آسان بهش نرسيدم كه اسان از دستش يدهم.من بدون او می ميرم.پدرام به من
گفت،برو ازت متنفرم.تو يك كاری بكن.
ـ گريه نكن مها.فقط تو به من بگو چه كار می توانم بكنم.؟
ـ نمی دانم.پدرام فكر می كند من باعث جدايی اش از آرزو شدم.
ـ می خواهی بروم برايش توضيح بدهم.شايد نظرش عوض شود.
ـ نه بی فايده است.ديگر خيلی دير شده.