❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
80.6K subscribers
34.4K photos
3.68K videos
1.58K files
6.14K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_162 با ناراحتی سری تکون می ده و می گه: ـ یعنی تا این حد نا امیدی؟ ! ـ نا امید نیستم،…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_163

آهی می کشم و با چشم هایی غمگین بهش زل می زنم و می گم:
ـ آقای دکتر یه چیز بهتون می گم که امیدوارم واسه ی همیشه یادتون باشه؛ هیچ وقت زود قضاوت نکنید. یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو می تونه به نابودی بکشونه.
می خوام از جام بلند بشم که می گه:
ـ چرا عصبانی می شی؟
همون جور که از جام بلند می شم می گم:
ـ من عصبانی نشدم، فقط حرفی رو زدم که باید می زدم؛ چون خودم از قضاوت های نا به جای دیگران آسیب های زیادی دیدم، قضاوت های بی مورد رو نمی تونم تحمل کنم.
از مبل چند قدم فاصله می گیرم که بلند می شه و می گه:
ـ خواهش می کنم بشین. دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعه می کنه کمکی بهش بکنم.
ـ کسی نمی تونه به من کمک کنه!
دکتر:
ـ من می تونم!
ـ اما، آخه...
دکتر:
ـ اما و ولی نداره. من رو دوست خودت بدون. اصلا فکر کن برادرتم، با برادرت هم راحت نیستی؟
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه و به تلخی می گم:
ـ من این روزا دیگه با هیچ کس راحت نیستم!
دکتر:
ـ لطفا بشین.
دوباره به سمت مبل حرکت می کنم و خودم رو روی اولین مبل پرت می کنم. دکتر:
ـ یه لحظه صبر کن، الان بر می گردم.
سری تکون می دم و هیچی نمی گم. دکتر هم به سرعت از اتاق خارج می شه. برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنام حرف بزنم.
نمی دونم باید بگم یا نه! اصلا نمی دونم چه جوری بگم. سرمو به مبل تکیه می دم و چشمام رو می بندم. زیر لب شعری رو زمزمه می کنم.
ـ »قاصدک غم دارم، غم آوارگی و در به دری! غم تنهایی و خونین جگری.
قاصدک وای به من، همه از خویش مرا می رانند، همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند«.
با صدای دکتر به سرعت چشمامو باز می کنم و به سرعت می گم:
ـ ببخشید، متوجه ی حضورتون نشدم.
با لبخند لیوانی رو به طرفم می گیره و می گه:
ـ از بس تو خودتی! یه خرده آب بخور. این جور که معلومه حالت زیاد خوب نیست.
لبخند تلخی می زم و می گم:
ـ چهار ساله که حال و روزم همینه!

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_162 سرش را هم پایین انداخت. دستش را محکم فشردم - ببین حاجی جون، من آدمی ام که تو زندگیم به خاطر…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_163

هرگز نپرسیدم چرا، اما تازگی ها فهمیده بودم "تریاك خیلی گران
است."
کلید انداختم که در را باز کنم، اما قفل نبود. ترسیدم "نکند دیروز یادم رفته در را قفل کنم؟" سریع داخل رفتم. میز من مرتب
بود. به سمت اتاق دیاکو رفتم. صدایش را شنیدم. خیالم راحت شد. زودتر از من آمده. خواستم عقبگرد کنم اما صداي دانیار
مانع شد. براي اولین بار حسی را در صدایش تشخیص دادم، خشم!
- یعنی دیشب تا صبح رو سر اون دختره بودي؟
حس صداي دیاکو را هم تشخیص دادم، کلافه!
- میگم من سرشو شکستم. انتظار داشتی بیام خونه بخوابم؟
دانیار"نخیر. انتظار داشتم کلا تو این اتاق راهش ندي."
دیاکو "من نمی تونم مثل تو بی ادب و بی ملاحظه باشم."
دانیار" جدا؟ یعنی فقط به خاطر ادب و ملاحظه تو دختره تا تو حلقت جلو اومده؟"
دیاکو "اَه دانیار! بسه. چی میگی اول صبحی؟"
دانیار "میگم حواست نیست. این دختره می خواد دوباره گند بزنه تو زندگیت. استارتشم زده."
دیاکو "تو نگران نباش. خودم مواظبم."
دانیار "متاسفانه نگرانم، چون آدم شناسیت صفره. به یه دختر عاقل و با شعوري مثل شاداب میگی بچه و میفتی دنبال سر یه
عفریته اي مثل کیمیا."
دیاکو صدایش را بالاتر برد.
- پاي شاداب رو وسط نکش. اون قضیش فرق داره.
دانیار "چه فرقی داره؟ زن می خواي یا بلاي جون؟ مرد زنو واسه آرامشش می خواد. کیمیا چی داره که شاداب بهترش رو
نداشته باشه؟"
دیاکو "من نمی دونم تو چرا انقدر سنگ شاداب رو به سینه می زنی؟!"
دانیار "من سنگ اونو به سینه نمی زنم چون اصلا واسم مهم نیست. من سنگ تو رو به سینه می زنم که اون اخلاقاي عهد
شاه وز وزکت رو فقط یکی مثل شاداب می تونه تحمل کنه."
دیاکو "مرسی از نگرانیت، اما شاداب واسه من خیلی کوچیکه. یه مردي همسن تو بیشتر واسش مناسبه. زندگی که خاله بازي
نیست."
در زانوانم زلزله برپا شده بود. از نوع خانمان برافکنش!
دانیار "دقیقا حرف منم همینه. زندگی خاله بازي نیست که امروز یکی رو نخواي و ولش کنی، فردا دوباره برگردي سراغش.
من اصراري رو شاداب ندارم. هر کسی به جز کیمیا. هر کسی که اون دختر رو ازت دور کنه. هر کسی که بیشتر از این باعث
بدبختی و عذابمون نشه."

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_162 - واي .. مال منه ؟؟؟!! ممنونم از لطفت .. و برخلاف انتظار دست انداخت گردنمو من رو بوسيد !!! توي همين حين با صداي مجد از بغل هم…
😍 رمان زیبای [کیانا
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_163

در حالي كه سعي ميكردم نخدم گفتم :
- من اصولا از خودشيريني بدم مياد!!!!!
بلند خنديد و گفت :
- منم اصولا معتقدم تو خيلي پررويي ...
_ بله !!!!!
محلش نذاشتم و با اخم رفتم سمت اتاقم بعد از اينكه كيفم رو برداشتم توي راهرو سينه به سينش در اومدم رو كرد بهم و گفت :
- نمياي بريم خونه ؟؟!!!
- نه!! خودم ميرم!!
- لوس نشو بيا بريم .. داشتم ميومدم اينو بهت بگم!!!
نگاهي بهش كردم .. نميدونم چرا ولي گاهي تو نگاش يه چيز آشنايي بود تعريفي ازش نداشتم ولي .قتايي كه نگاش اينجوري
ميشد دوست داشتم تا ابد خيره شم تو چشماش .. با صداش به خودم اومدم :
- كيانا خانوم اگه اسكن چشم من تموم شد بريم
- چي ؟!! آهان ببخشيد .. بريم!
سوار ماشين كه شديم رو كرد بهم و گفت :
- خبر داري قراره جابجايي نيرو كنم؟!!
- آره از بچه ها شنيدم... بيچاره اونايي كه از مهندسي منتقل ميشن و خوش بحال اونايي كه ميرن مهندسي!!!!
لبخندي زد و گفت :
- توام دوست داشتي بري مهندسي؟!!
- خوب كيه كه بدش بياد؟؟!! هر چند من كه تاره واردم .. حق آنچناني ندارم!!!
مهربون نگام كرد و گفت :
- يه چيزي ميگم به كسي نگو ... دوستت خانوم فرهمند رو ميخوام بفرستم مهندسي!!!
ناخودآگاه با خوشجالي دستامو بهم كوبيدم و گفتم :
- آخ جوووون خيلي عاليه ... مرسي شرو... آقاي مجد!!!
يهو زد رو ترمز و روشو كرد سمت و گفت :
- مرسي چي؟؟!! يه چيز ديگه گفتي .. يالا بگو مرسي چي؟؟!!
در حالي كه خودمم از سوتي كه داده بودم شاكي بودم گفتم :
- چيزي نگفتم .. گفتم مرسي آقاي مجد ...

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_162 .خندم گرفته بود  مثلا میخواست منو بترسونه نرم. مامان اومد جلو و آرادو ازم گرفت.. سرم بیاد لباساشو بپوشه میخوام بریم…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_163

صداش غمگین شد:
آرام ؟؟؟!"""
جانم؟؟؟
چقدر لاغر شدی؟
هنوز من میخواستم به تو بگم.
پوستم کنده شد آرام ،این مدت سخت ترین دوران زندگیم بود ،الان انگار تو 
بهشتم.
کی میتونم از نزدیک ببینمت؟
نمیدونم سورانی فعلا تا بابا اینا شیرازن جلوشون افتابی نشو ، بعدشدیگه 
آویزونتم.
تنهایی؟
اوهوم ...
بیامم پیشت؟؟؟؟
نههههههه،چی میگی ؟
سرخوش خندید :
شوخی کردم عشقم ،انقدرام بی فکر نیستم...
رفتن ناهار
تو چرا نرفتی؟
گرسنه نبودم!
همین کارارو می کنی انقدر لاغر شدی دیگه جرئت داری پیش من بگو گشنم 
نیست.
عه ،خب گشنم نبود دیگه ...
خیله خب حالا عیب نداره ازین ببعد خودم پروارت میکنم.
راستی آرام ،آراد چقدر بامزست ،بالاخره دیدمش دلم میخواست بیام گازش 
بگیرم.
ولی خیلی جالبه اصلا شبیهه هم نیستین!!!
خندیدم و گفتم :
دراین که آراد بچه خودشونه که شک ندارم،پس احتمالا من سر راهیم.
با صدای باز شدن در زودی از سوران خداحافظی کردم.
با دیدنش ازهمین فاصله چنان هیجانی بهم تزریق شده بودکه سراز پام نمیشناختم ،
درواقع برای من هدف از شیراز اومدن اصلا درس و دانشگاه 
نبود.منی که همیشه پزشک شدن یه هدف بزرگ تو زندگیم بودالان ،فقط و 
فقط ثانیه ثانیه زندگیم شده بود سوران ،سوران،سوران،و فقط سوران...
بعد از ظهر بود و هوا خنک تر شده بود،اماده شدیم رفتیم سمت اپارتمانی که 
قرار بود مستقر باشم.
یه نگاه با کیف به دور برم انداختم و گل از گلم شگفت:
واااای ،بابا خیــــلی قشنگه
بابا لازم نبود این همه جدی بگیرین ،من فقط اینجا دانشجوام 
-قرار هفت سال اینجا درس بخونی دختر جون...
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_162 انگار از دستم دلخوريد. ـ نه،برای چی دلخور باشيم،مگر تو چه كار كردی؟ ـ پس چرا اينقدر سرد با من برخورد می كنيد؟ -  اين…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_163

ـ مهاجان،ممكن است و چون و بهانه های ديگر كافی ست.مسعود را كه ديده ای،پسر خوب و لايقی ست و هيچ ايرادی ندارد.
فرصت ادامه را نداد و گفت:
ـ مهاجان،ممكن است و چون و بهانه های ديگر كافی ست.مسعود را كه ديده ای،پسر خوب و لايقی ست و هيچ ايرادی ندارد.
تا اسم مسعود را اورد،ياد مينو افتادم.حتی اگر پای پدرام هم در ميان نبود،به خاطر اينكه می دانستم مينو دوستش دارد،امكان نداشت قبول كنم.
حالا نوبت من بود كه به جای مقدمه چينی،بروم سر اصل مطلب.
ـ راستش دايی موضوع اين نيست...
ـ پس موضوع چيست؟ببين مها مسعود آنقدر پسر خوبی ست كه اگر به خواستگاری دختر خودم می آمد،حتی اگر مينو راضی نبود،به زور و با چك و لگد سرسفره ی عقد می نشاندمش،ولی چون تو دستم امانتی ،نمی خواهم برخلاف ميلت
تصميمی بگيرم.
دستم می لرزيد،صدايم درنمی آمد،قلبم داشت از جا كنده كنده می شد،اما نمی توانستم بگذارن يا سكوتم زندگی ام تباه شود.
هول كرده بودم.من من كنان گفتم:
ـ من دختر پرويی نيستم.راستش خجالت می كشم حرفم را بزنم.ترجيح می دادم از طريق مادرم آن را به شما منتقل
كنم،ولی حالا كه شما اصرار داريد نظرم را بدانيد،خب بايد بگويم...
نفسی تازه كردم و ادامه دادم:
ـ راستش امروز مديرعامل شركت آقای شمس ازم خواست از شما اجازه بگيرم فردا يا پس فردا براي...
از شدت شرم زبانم بند آمد.دايی منظورم را فهميد و با خنده گفت:
-  پس به خاطر اقاب شمس است كه مسعود نازنين ما مورد پسندت نيست.خدا را شكر،چون می ترسيدم كلا قصد ازدواج
نداشته باشی.برای من مهم خوشبختی توست.تعريف اين آقا را از خواهرم شنيده ام.وقتی خودت مايلی،ديگر حرفی
نيست.با مادرت هماهنگ می كنم،بعد قرار می گذاريم تشريف بياورند.
نفس راحتی كشيدم و خيالم راحت شد كه مشكلی نيست.به جلوی در خانه كه رسيديم،تا خواستم پياده شوم،دايی گفت:
ـ خوب شد زودتر حرف دلت را زدی،وگرنه صورت خوشی نداشت خانواده مسعود بيايند و جواب رد بشنوند.به خصوص
كه برادرزاده ساراست و به او هم بايد حساب پس می داديم.
مامان خانه نبود.فهميدم كه بالاست و آنجا منتظر نشسته تا نظر مرا در مورد خواستگاری مسعود از برادرش بشنود.
سريع لباسم را عوض كردم،به حياط رفتم و كنار پنجره نشستم.صدای مينو خيلي ضعيف بود و به زحمت شنيده می شد.
ـ خب بابا چی شد.مها چه جوابی داد؟
ـ راستش قبل از اينكه من حرفی بزنم،رييس شركت آقای شمس سر راهم را گرفت و از من اجازه خواست به
خواستگاری مها بيايد.
مينو با لحن نيشدار و موذيانه هميشگی اش گفت:
ـ همان كه با آنها به شمال رفته بود؟
ـ با كی؟
ـ بامها ديگر.خب او با مها و مژده و چند نفر ديگر به اين سفر رفته بود.
جواب دايی باعث دلگرمی ام شد و خشمم را نسبت به مينو فروكش كرد،چون آنقدر از حرفش عصبانی شده بودم كه
دلم می خواست پای پدرام در ميان نبود و من با ازدواج با مسعود دل مينو را می سوزاندم.
ـ خب خدا را شكر.حداقل در اين سفر بيشتر با هم اشنا شدند و به توافق رسيدند.
مامان گفت:
ـ پس مها به خاطر اقای شمس به بقيه ی خواستگارهايش جواب منفی می داد.