❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_178 چشمامو می بندم و با ناراحتی ادامه می دم: ـ خلاصه می کنم و در یه جمله نتیجش رو می…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_179
چشمامو می بندم و سرم رو به مبل تکیه می دم. خودم رو داخل کافی شاپ می بینم. همه ی فضاها و شخصیت ها جلوی چشمام شکل می گیرن. انگار امروز دوشنبست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم. انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم. سیاوش رو مقابل خودم می بینم، صدای عصبیش تو گوشم می پیچه.
سیاوش:
ـ منتظرم.
همه ی اون تعجب و بهت زدگی رو احساس می کنم. همه چیز تو ذهنم جون می گیره. همه چیز زیادی زنده به نظر می رسه. حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟ اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم می شنوم.
ـ سیاوش هیچ معلومه چی می گی؟
سیاوش:
ـ گفتم منتظرم تا دلیل کارای مسخره ی اخیرتو بشنوم!
تعجب خودم و جدیت سیاوش رو هنوز هم احساس می کنم.
ـ سیاوش من حرفات رو درک نمی کنم، منظورت از این کارا چیه؟
سیاوش:
ـ کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو! منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟ بعد از پنج سال حالا که همه چیز داره درست می شه چرا می خوای هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خراب کنی؟چطور می تونی به سروش خیانت
کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور می تونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟
چقدر همه ی صداها و همه تصاویر واقعی به نظر می رسن. دقیقا خودم رو جلوی چشمام می بینم که اخمام تو هم رفته!
ـ سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟
سیاوش:
ـ ترنم سعی نکن عصبیم کنی، خودت هم خوب می دونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمی شه! بهتره همین الان دلیل این کارای اخیرت رو توضیح بدی، من قول می دم ترانه و سروش از هیچ چیز با خبر نشن. هر چند ازت نا امید شدم؛ ولی بهت یه فرصت دیگه می دم تا همه چیز رو جبران کنی! نه به خاطر تو، فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونه وار عاشقته .
چشمامو باز می کنم. اشکام همین جور سرازیره. دکتر با ناراحتی نگام می کنه و دستمال کاغذی رو جلوم می گیره. با ناراحتی دو تا دونه بر می دارم زیر لب تشکر می کنم. اشکای صورتم رو پاک می کنم و یه خرده آروم تر می شم. دکتر:
ـ چطور این قدر دقیق و واضح همه ی این حرفا یادت مونده؟!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_179
چشمامو می بندم و سرم رو به مبل تکیه می دم. خودم رو داخل کافی شاپ می بینم. همه ی فضاها و شخصیت ها جلوی چشمام شکل می گیرن. انگار امروز دوشنبست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم. انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم. سیاوش رو مقابل خودم می بینم، صدای عصبیش تو گوشم می پیچه.
سیاوش:
ـ منتظرم.
همه ی اون تعجب و بهت زدگی رو احساس می کنم. همه چیز تو ذهنم جون می گیره. همه چیز زیادی زنده به نظر می رسه. حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟ اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم می شنوم.
ـ سیاوش هیچ معلومه چی می گی؟
سیاوش:
ـ گفتم منتظرم تا دلیل کارای مسخره ی اخیرتو بشنوم!
تعجب خودم و جدیت سیاوش رو هنوز هم احساس می کنم.
ـ سیاوش من حرفات رو درک نمی کنم، منظورت از این کارا چیه؟
سیاوش:
ـ کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو! منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟ بعد از پنج سال حالا که همه چیز داره درست می شه چرا می خوای هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خراب کنی؟چطور می تونی به سروش خیانت
کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور می تونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟
چقدر همه ی صداها و همه تصاویر واقعی به نظر می رسن. دقیقا خودم رو جلوی چشمام می بینم که اخمام تو هم رفته!
ـ سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟
سیاوش:
ـ ترنم سعی نکن عصبیم کنی، خودت هم خوب می دونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمی شه! بهتره همین الان دلیل این کارای اخیرت رو توضیح بدی، من قول می دم ترانه و سروش از هیچ چیز با خبر نشن. هر چند ازت نا امید شدم؛ ولی بهت یه فرصت دیگه می دم تا همه چیز رو جبران کنی! نه به خاطر تو، فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونه وار عاشقته .
چشمامو باز می کنم. اشکام همین جور سرازیره. دکتر با ناراحتی نگام می کنه و دستمال کاغذی رو جلوم می گیره. با ناراحتی دو تا دونه بر می دارم زیر لب تشکر می کنم. اشکای صورتم رو پاک می کنم و یه خرده آروم تر می شم. دکتر:
ـ چطور این قدر دقیق و واضح همه ی این حرفا یادت مونده؟!
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_178 - من حالم زیاد خوب نیست. می خوام برم خونه. مامانم نگران میشه - مامانت می دونه قهر کردي و از…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_179
اما من از شما نمی ترسم.
دروغ می گفتم مثل ...
نگاهش این بار کوتاه نبود. عینکش را روي موهایش زد و مستقیم خیره ام شد.
- واقعا نمی ترسی؟
اگر عینکش را روي چشمش می گذاشت با قاطعیت بیشتري جواب می دادم.
- نه.
خندید. به جان خودم این دفعه خنده اش خالص بود. بی تمسخر، بی پوزخند.
دستش را تا نزدیک دماغم جلو آورد و گفت:
- اینجاي آدم دروغگو. حالا پیاده شو.
دور و برم را نگاه کردم. بازار تهران؟
- اینجا؟
داشبوردش را باز کرد و عینکش را داخل آن گذاشت.
- آره. بپر پایین.
- اینجا می خواین حرف بزنین؟
همان طور که خم بود سرش را بالا گرفت. باز اخم هایش درهم رفته بود.
- خوبه شکست عشقی خوردي و انقدر حرف می زنی. پیاده شو بابا.
چه کسی بهتر از دانیار می توانست به آدمی که این همه روحیه اش را باخته بود دلداري بدهد؟!
بوي جگر خام دلم را به هم زد. با اکراه به در و دیوار کثیف مغازه نگاه کردم و گفتم:
- اینجا کجاست دیگه؟
صندلی فلزي با رویه چرم پاره شده را بیرون کشید و گفت:
- قیافتو اون جوري نکن. جیگر اینجا حرف نداره. بشین.
بدون شک با کلاس ترین، خوش نماترین و بهداشتی ترین جگرکی شهر را انتخاب کرده بود. مغازه اي با وسعت نهایت دوازده
متر و فضایی پر مگس و میزهاي شکسته و کثیف.
دلم نمی خواست به صندلی ها دست بزنم یا روي آن ها بنشینم. همان طور یک لنگه پا ایستادم و گفتم:
- من گرسنه نیستم. شما راحت باشین.
به شاگرد مغازه که لنگ خیسی دور گردنش انداخته بود و لباس هاي خونی بر تن داشت اشاره داد و گفت:
- بشین شاداب. انقدر ادا در نیار. من همیشه خوش اخلاق نیستما.
دو سیاهچال خاموش توي صورتش ادعایش را ثابت می کرد. با نوك دست صندلی را بیرون کشیدم و نشستم. پسر ریز نقش و
جوان جلو آمد و سفارش گرفت.
- ده سیخ جیگر، دو سیخ دل، با دو تا نوشابه. جیگرش آبدار باشه لطفا.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_179
اما من از شما نمی ترسم.
دروغ می گفتم مثل ...
نگاهش این بار کوتاه نبود. عینکش را روي موهایش زد و مستقیم خیره ام شد.
- واقعا نمی ترسی؟
اگر عینکش را روي چشمش می گذاشت با قاطعیت بیشتري جواب می دادم.
- نه.
خندید. به جان خودم این دفعه خنده اش خالص بود. بی تمسخر، بی پوزخند.
دستش را تا نزدیک دماغم جلو آورد و گفت:
- اینجاي آدم دروغگو. حالا پیاده شو.
دور و برم را نگاه کردم. بازار تهران؟
- اینجا؟
داشبوردش را باز کرد و عینکش را داخل آن گذاشت.
- آره. بپر پایین.
- اینجا می خواین حرف بزنین؟
همان طور که خم بود سرش را بالا گرفت. باز اخم هایش درهم رفته بود.
- خوبه شکست عشقی خوردي و انقدر حرف می زنی. پیاده شو بابا.
چه کسی بهتر از دانیار می توانست به آدمی که این همه روحیه اش را باخته بود دلداري بدهد؟!
بوي جگر خام دلم را به هم زد. با اکراه به در و دیوار کثیف مغازه نگاه کردم و گفتم:
- اینجا کجاست دیگه؟
صندلی فلزي با رویه چرم پاره شده را بیرون کشید و گفت:
- قیافتو اون جوري نکن. جیگر اینجا حرف نداره. بشین.
بدون شک با کلاس ترین، خوش نماترین و بهداشتی ترین جگرکی شهر را انتخاب کرده بود. مغازه اي با وسعت نهایت دوازده
متر و فضایی پر مگس و میزهاي شکسته و کثیف.
دلم نمی خواست به صندلی ها دست بزنم یا روي آن ها بنشینم. همان طور یک لنگه پا ایستادم و گفتم:
- من گرسنه نیستم. شما راحت باشین.
به شاگرد مغازه که لنگ خیسی دور گردنش انداخته بود و لباس هاي خونی بر تن داشت اشاره داد و گفت:
- بشین شاداب. انقدر ادا در نیار. من همیشه خوش اخلاق نیستما.
دو سیاهچال خاموش توي صورتش ادعایش را ثابت می کرد. با نوك دست صندلی را بیرون کشیدم و نشستم. پسر ریز نقش و
جوان جلو آمد و سفارش گرفت.
- ده سیخ جیگر، دو سیخ دل، با دو تا نوشابه. جیگرش آبدار باشه لطفا.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_178 وقتي دوباره سوار شديم گفتم : - با گوريل انگوري مگه اومدين برف بازي چرا اين همه خريد كردين؟؟!! - خوب مگه فقط منو توييم؟؟؟!! با…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_179
نباشي روز تاريكم يه اقيانوس آتيشه ...
تموم غصه ي دنيا ..
تو قلبم ته نشين ميشه ... اينجا يĤهنگ كه رسيد صداش رو بلند كرد و با انگشتاش ميزد رو فرمون با يه اخم مردونه به جلو خيره شده بود و حرفي نميزد ..
نميدونم چرا نفسم تو سينم حبس شده بود ...
دنيااااا رو بي تووو .. نميخوام يه لحظه ....
دنيا بي چشماآآآآت ... يه دروغ محضه ....
**
نباشي هر شب و هرروز .. همش ويلون و آوارم ... با فكرت زنده ميمونم .. تا وقتي كه نفس دارم ... تا وقتي كه نبود تو .. يه روز كاري بده دستم .. بمون تا آخر دنيا .. بموني تا تهش هستم ...
***
دنيااااا رو بي تووو .. نميخوام يه لحظه .... دنيا بي چشماآآآآت ... يه دروغ محضه ....
آهنگ كه تموم شد خنده اي كرد و گفت :
- سرت كه درد نگرفت از صداي بلند آهنگ ..
نميدونم چم شده بود .. بوي ادكلنش مستم كرده بود و احساس ميكردم گونه هام گل انداخته با خودم بد جور درگير بودم .. يعني
اين آهنگ مال كي بود .. از اينكه مال من نبوده باشه يه بغضي تو گلوم بود ... احساس ميكردم داره تنم آتيش ميگيره واسه ي
همين آروم شيشه رو دادم پايين و سرم و كردم بيرون ...
- كيانا ؟؟؟! چي كار ميكني؟؟!!! سر ما ميخوري..
نگام تب دار بود ميدونستم .. بدون اينكه نگاش كنم .. گفتم :
- خوبه ..گرممه...
- ميدونم منم واسه ي همين ميگم .. گرما سرما ميشه مريض ميشي و با تموم شدن حرفش نرم بازومو و گرفت و منو كشيد تو و
شيشه رو از سمت خودش داد بالا..
بعدم خنديذ و گفت :
- قفل كودك مال همين وقتاستا ...
حرصي شدم و اومدم شيشرو بدم پايين كه نيومد ..قهقه اي سر داد و گفت :
- شوخس نكردما .. جدي بود حرفم ...
اخمي كردم و گفتم :
- من اونقدر بزرگ شدم كه بدونم چي خوبه چي بد خواهش ميكنم شيشرو بدين پايين ...
نگاهي بهم كرد .. ازونا كه دلم ميريخت ...
- ا؟؟!!! چقدر بزرگ شدي؟؟!!! اونقدر هست كه از پس من بر بياي؟؟!!
اخمي كردم و گفتم :
- از پس چيه شما؟؟!!
- كلا از پس من !! مگه من آقا گربه نبودم؟؟؟!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_179
نباشي روز تاريكم يه اقيانوس آتيشه ...
تموم غصه ي دنيا ..
تو قلبم ته نشين ميشه ... اينجا يĤهنگ كه رسيد صداش رو بلند كرد و با انگشتاش ميزد رو فرمون با يه اخم مردونه به جلو خيره شده بود و حرفي نميزد ..
نميدونم چرا نفسم تو سينم حبس شده بود ...
دنيااااا رو بي تووو .. نميخوام يه لحظه ....
دنيا بي چشماآآآآت ... يه دروغ محضه ....
**
نباشي هر شب و هرروز .. همش ويلون و آوارم ... با فكرت زنده ميمونم .. تا وقتي كه نفس دارم ... تا وقتي كه نبود تو .. يه روز كاري بده دستم .. بمون تا آخر دنيا .. بموني تا تهش هستم ...
***
دنيااااا رو بي تووو .. نميخوام يه لحظه .... دنيا بي چشماآآآآت ... يه دروغ محضه ....
آهنگ كه تموم شد خنده اي كرد و گفت :
- سرت كه درد نگرفت از صداي بلند آهنگ ..
نميدونم چم شده بود .. بوي ادكلنش مستم كرده بود و احساس ميكردم گونه هام گل انداخته با خودم بد جور درگير بودم .. يعني
اين آهنگ مال كي بود .. از اينكه مال من نبوده باشه يه بغضي تو گلوم بود ... احساس ميكردم داره تنم آتيش ميگيره واسه ي
همين آروم شيشه رو دادم پايين و سرم و كردم بيرون ...
- كيانا ؟؟؟! چي كار ميكني؟؟!!! سر ما ميخوري..
نگام تب دار بود ميدونستم .. بدون اينكه نگاش كنم .. گفتم :
- خوبه ..گرممه...
- ميدونم منم واسه ي همين ميگم .. گرما سرما ميشه مريض ميشي و با تموم شدن حرفش نرم بازومو و گرفت و منو كشيد تو و
شيشه رو از سمت خودش داد بالا..
بعدم خنديذ و گفت :
- قفل كودك مال همين وقتاستا ...
حرصي شدم و اومدم شيشرو بدم پايين كه نيومد ..قهقه اي سر داد و گفت :
- شوخس نكردما .. جدي بود حرفم ...
اخمي كردم و گفتم :
- من اونقدر بزرگ شدم كه بدونم چي خوبه چي بد خواهش ميكنم شيشرو بدين پايين ...
نگاهي بهم كرد .. ازونا كه دلم ميريخت ...
- ا؟؟!!! چقدر بزرگ شدي؟؟!!! اونقدر هست كه از پس من بر بياي؟؟!!
اخمي كردم و گفتم :
- از پس چيه شما؟؟!!
- كلا از پس من !! مگه من آقا گربه نبودم؟؟؟!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_178 ازونجایی که میدونستم کلی دعوام میکنه تصمیم گرفتم یه اس ام اس بهش بدم ... سلام نفسم،ببخشید سر کلاس سایلنت کردم،یادم…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_179
با این که کلاسای من خیلی فشرده تر از اوناست اما بازم تمام زحمتا گردن
خودمه..
عادت کردن که همیشه براشون از بیرون غذا بگیرم.جالبه هیچ هزینه ای بابت
خونه ازشون نمیگیرم که هیچ ،خرج خورد و خوراکشون رو هم باید بدم.
درسته که این پولا برام مهم نیست ولی این نشون دهنده شخصیت نداشتشونه
خیلی شلخته و نامنظمن،من به هیچ وجه نمیتونم تو کثیفی و بهم ریختگی
زندگی کنم
چند روز اول مراعات می کردم و خودم انجام میدادم بلکه رفتارمو ببینن و متوجه اشتباهشون بشن،ولی مثل اینکه خیلی پروتر ازین حرفان.و فکر میکنن وظیفمه.
گذشته از همه اینا ،این دوتا جیب خالی و پز عالی دارن.
پوست مامان باباهاشونو میکنن تا بتونن لباسای مارک دار بپوشن و پزبدن.
از طرفی جرئت اعتراض کردن هم ندا شتم سوران راست میگفت،به هیچکس نمیشه اعتماد کرد.
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونه.
تا خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم.در باز شد و قامت سارا و نیلو با یه تیپ خفن پیدا شد،فکر کنم میخواستن عروسی برن بس که مالیده بودن.
چشمم افتاد به مانتویی که تن سارا بود،چشمام از تعجب گرد شد،ازین همه وقاحت حالم بهم خورد.
این با چه رویی به لباسای من دست زدههههه؟؟؟
سارا این مانتوی من نیست؟؟؟
با یه حالت حال بهم زن آدامس تو دهنشو چرخوند.
زد تو بازوم و گفت:
آرام جونه تو مانتوهام خیلی خز شده بودن ،میخوام برم مهمونی دیگه این
حرفارو باهم نداریم...
یه نگاه به نیلوفر انداختم و با طعنه گفتم:
توچی ؟خجالت نکشا راحت باش.
مضحک خندید و گفت:
این تن بمیره اندازم نبود وگرنه ازخجالتت در میومدم.
شماچیزی از وسایل شخصی شنیدین؟؟؟
سارا با یه لحنی که مثلا بهش برخورده گفت:
اوووو،نمیخورمش که ای بابا ،فکر نمیکردم انقد خسیس باشی!!!
بحث لباس نیست سارا خانوم ،شما هرکاری دلت میخواد می کنی...
با حالت قهر رو برگردوند ،بیتفاوت از کنارشون رد شدم رفتم تو،دقیقا خونه
عین طویله بود.
خسته و کوفته نشستم و درمونده به دور برم نگاه کردم،گریم گرفته بود ،دوروز
من از سر لج دست نزدم اینام ککشون نمیگزه،
همون موقع مامان زنگ زد ،مجبور بودم الکی همه چیو خوب جلوه بدم .
بعد ازین که با مامان صحبت کردم ،بلند شدم افتادم به جون خونه ها،بعدشم رفتم یه دوش گرفتم
به قدری خسته بودم که هیچی نخوردم و خوابیدم.
با حس درد شدید تو معدم از خواب پریدم،بقدری درد میکرد که نمیتونستم صاف وایستم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_179
با این که کلاسای من خیلی فشرده تر از اوناست اما بازم تمام زحمتا گردن
خودمه..
عادت کردن که همیشه براشون از بیرون غذا بگیرم.جالبه هیچ هزینه ای بابت
خونه ازشون نمیگیرم که هیچ ،خرج خورد و خوراکشون رو هم باید بدم.
درسته که این پولا برام مهم نیست ولی این نشون دهنده شخصیت نداشتشونه
خیلی شلخته و نامنظمن،من به هیچ وجه نمیتونم تو کثیفی و بهم ریختگی
زندگی کنم
چند روز اول مراعات می کردم و خودم انجام میدادم بلکه رفتارمو ببینن و متوجه اشتباهشون بشن،ولی مثل اینکه خیلی پروتر ازین حرفان.و فکر میکنن وظیفمه.
گذشته از همه اینا ،این دوتا جیب خالی و پز عالی دارن.
پوست مامان باباهاشونو میکنن تا بتونن لباسای مارک دار بپوشن و پزبدن.
از طرفی جرئت اعتراض کردن هم ندا شتم سوران راست میگفت،به هیچکس نمیشه اعتماد کرد.
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونه.
تا خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم.در باز شد و قامت سارا و نیلو با یه تیپ خفن پیدا شد،فکر کنم میخواستن عروسی برن بس که مالیده بودن.
چشمم افتاد به مانتویی که تن سارا بود،چشمام از تعجب گرد شد،ازین همه وقاحت حالم بهم خورد.
این با چه رویی به لباسای من دست زدههههه؟؟؟
سارا این مانتوی من نیست؟؟؟
با یه حالت حال بهم زن آدامس تو دهنشو چرخوند.
زد تو بازوم و گفت:
آرام جونه تو مانتوهام خیلی خز شده بودن ،میخوام برم مهمونی دیگه این
حرفارو باهم نداریم...
یه نگاه به نیلوفر انداختم و با طعنه گفتم:
توچی ؟خجالت نکشا راحت باش.
مضحک خندید و گفت:
این تن بمیره اندازم نبود وگرنه ازخجالتت در میومدم.
شماچیزی از وسایل شخصی شنیدین؟؟؟
سارا با یه لحنی که مثلا بهش برخورده گفت:
اوووو،نمیخورمش که ای بابا ،فکر نمیکردم انقد خسیس باشی!!!
بحث لباس نیست سارا خانوم ،شما هرکاری دلت میخواد می کنی...
با حالت قهر رو برگردوند ،بیتفاوت از کنارشون رد شدم رفتم تو،دقیقا خونه
عین طویله بود.
خسته و کوفته نشستم و درمونده به دور برم نگاه کردم،گریم گرفته بود ،دوروز
من از سر لج دست نزدم اینام ککشون نمیگزه،
همون موقع مامان زنگ زد ،مجبور بودم الکی همه چیو خوب جلوه بدم .
بعد ازین که با مامان صحبت کردم ،بلند شدم افتادم به جون خونه ها،بعدشم رفتم یه دوش گرفتم
به قدری خسته بودم که هیچی نخوردم و خوابیدم.
با حس درد شدید تو معدم از خواب پریدم،بقدری درد میکرد که نمیتونستم صاف وایستم.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_178 ،دو سال در ميان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسيدی. بعد به كلي فراموش مان كردی. همسرش گفت: ـ ای بابا نادر،بگذار بيايند…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_179
ـ عيبی ندارد.من و بيتا،جای خالی آنها را پر می كنيم.طوری كه اصلا دلش نخواهد به تهران برگردد.
نيم ساعت بعد در زدند و پريسا خانم دخترعموی مامان با خانواده اش به جمع ما پيوستند.پريسا و مادرم با چنان شوقی همديگر را در آغوش گرفتند كه فهميدم خيلی بهم علاقه دارند.پسرش بابك كنار دانيال نشست،ولی من تمام حواسم به
پنجره بود كه فكر می كردم از آنجا دريا را می شود ديد،بعد وقتی پشت پنجره ايستادم،و فهميدم كه برخلاف تصورم از
آنجا دريا ديده نمی شود،دلم گرفت و دوباره خاطره ها به مغزم هجوم آوردند.
همه سرگرم گفت و گو بودند و هيچ كس حواسش به من نبود.آهسته و بی سرو صدا از خانه بيرون آمدم و راه دريا را در پيش گرفتم.هرچه جلوتر می رفتم،شور و هيجانم بيشتر می شد.وقتی رسيدم،ايستادم،چشمهايم را بستم و لحظه ای را به خاطرآوردم كه پدرام پس از اينكه پيشنهاد ازدواجش را پذيرفتم،از شدت شوق با لباس به طرف دريا دويد و خود را به آب زد.
صدای قهقه های مستانه اش در گوشم پيچيد و بغض سمج گلويم را شكست.روی تخته سنگی نشستم و با صدای غلتيدن امواج بر روی هم،
آخرين باری را كه با هم به صدای دريا گوش می داديم به خاطر آوردم و با چشم های بسته
گريستم.
در عين اندوه،حال خوبی داشتم.در غروب آفتاب فقط من بودم و دريا و تصوير چهره ی جذاب پدرام در چشمهای بسته ام،
كه يكی از پشت سرم،مرا صدا زد.
اصلا دوست نداشتم سر به عقب برگردانم،اما پس از اينكه چندين بار طنين نامم را در هياهوی دريا شنيدم،برگشتم و دانيال را در مقابلم ديدم.
با يك نگاه فهميد كه گريه كرده ام و با نگرانی پرسيد:
ـ مشكلی برايتان پيش آمده؟
ـ نه،راستش ياد خاطرات پدرم افتادم.
ـ نمی خواستم مزاحم شوم،ولی وقتی بی خبر رفتيد،همه نگران شدند و مرا فرستادند تا پيداتان كنم.
ـ معذرت می خواهم.واقعيت اين است كه نمی توانستم تا فردا دوام بياورم و می خواستم هر طور شده غروب آفتاب در كنار دريا باشم.من آماده ام،برويم.ببخشيد كه باعث زحمت شما هم شدم.
ـ زحمتی نيست.
به ويلا كه رسيديم،مامان گفت:
- مها جان،نگرانمان كردب.
ـ اگر دريا را نمی ديدم،شب خوابم نمی برد.
عمو نادر گفت:
ـ چرا نديده!اصلا خودم بعد از شام همه را به يك چای داغ در كنار دريا دعوت می كنم.
دور از تيررش مامان كنارپنجره نشستم.می دانستم تا نگاهم كند،می فهمد كه گريه كرده ام،ولی تا سرم را بالا آوردم،ديدم دارد نگاهم می كند،با وجود اينكه لبخند زدم،ابرو درهم كشيد.
بعد از شام،زن عمو چای را آماده كرد و گفت:
ـ خب من حاضرم برويم.
سرم به شدت درد می كرد،اما اهميت ندادم و همراهشان رفتم.بين راه وقتی مهناز دستم را گرفت،انقدر غرق افكارم
بودم كه ترسيدم و از جا پريدم.
مهناز با خنده گفت:
ـ ببخش،انگار ترساندمت.راستی الان تو در دانشگاه درس می خوانب؟
ـ نه،بعد از ديپلم ديگر ادامه ندادم.
زيبا همراه بيتا به ما پيوست و گفت:
ـ مها جان اينجا همه دارند از فضولی دق می كنند و میخواهند بدانند تو عروسی كردی يا نه؟
نمی دانستم چه جوابی به او بدهم كه مامان به دادم رسيد و گفت:
ـ مها يك ماه نامزد بود،چون فهميدم نامزدش آدم تند مزاجی ست،بهم زديم،حالا هم كم خواستگار ندارد،ولی آنقدر ناز و
ادا دارد كه هيچ كس را نمی پسندد.
زيبا گفت:
ـ خب شايد شخص خاصی را در نظر دارد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_179
ـ عيبی ندارد.من و بيتا،جای خالی آنها را پر می كنيم.طوری كه اصلا دلش نخواهد به تهران برگردد.
نيم ساعت بعد در زدند و پريسا خانم دخترعموی مامان با خانواده اش به جمع ما پيوستند.پريسا و مادرم با چنان شوقی همديگر را در آغوش گرفتند كه فهميدم خيلی بهم علاقه دارند.پسرش بابك كنار دانيال نشست،ولی من تمام حواسم به
پنجره بود كه فكر می كردم از آنجا دريا را می شود ديد،بعد وقتی پشت پنجره ايستادم،و فهميدم كه برخلاف تصورم از
آنجا دريا ديده نمی شود،دلم گرفت و دوباره خاطره ها به مغزم هجوم آوردند.
همه سرگرم گفت و گو بودند و هيچ كس حواسش به من نبود.آهسته و بی سرو صدا از خانه بيرون آمدم و راه دريا را در پيش گرفتم.هرچه جلوتر می رفتم،شور و هيجانم بيشتر می شد.وقتی رسيدم،ايستادم،چشمهايم را بستم و لحظه ای را به خاطرآوردم كه پدرام پس از اينكه پيشنهاد ازدواجش را پذيرفتم،از شدت شوق با لباس به طرف دريا دويد و خود را به آب زد.
صدای قهقه های مستانه اش در گوشم پيچيد و بغض سمج گلويم را شكست.روی تخته سنگی نشستم و با صدای غلتيدن امواج بر روی هم،
آخرين باری را كه با هم به صدای دريا گوش می داديم به خاطر آوردم و با چشم های بسته
گريستم.
در عين اندوه،حال خوبی داشتم.در غروب آفتاب فقط من بودم و دريا و تصوير چهره ی جذاب پدرام در چشمهای بسته ام،
كه يكی از پشت سرم،مرا صدا زد.
اصلا دوست نداشتم سر به عقب برگردانم،اما پس از اينكه چندين بار طنين نامم را در هياهوی دريا شنيدم،برگشتم و دانيال را در مقابلم ديدم.
با يك نگاه فهميد كه گريه كرده ام و با نگرانی پرسيد:
ـ مشكلی برايتان پيش آمده؟
ـ نه،راستش ياد خاطرات پدرم افتادم.
ـ نمی خواستم مزاحم شوم،ولی وقتی بی خبر رفتيد،همه نگران شدند و مرا فرستادند تا پيداتان كنم.
ـ معذرت می خواهم.واقعيت اين است كه نمی توانستم تا فردا دوام بياورم و می خواستم هر طور شده غروب آفتاب در كنار دريا باشم.من آماده ام،برويم.ببخشيد كه باعث زحمت شما هم شدم.
ـ زحمتی نيست.
به ويلا كه رسيديم،مامان گفت:
- مها جان،نگرانمان كردب.
ـ اگر دريا را نمی ديدم،شب خوابم نمی برد.
عمو نادر گفت:
ـ چرا نديده!اصلا خودم بعد از شام همه را به يك چای داغ در كنار دريا دعوت می كنم.
دور از تيررش مامان كنارپنجره نشستم.می دانستم تا نگاهم كند،می فهمد كه گريه كرده ام،ولی تا سرم را بالا آوردم،ديدم دارد نگاهم می كند،با وجود اينكه لبخند زدم،ابرو درهم كشيد.
بعد از شام،زن عمو چای را آماده كرد و گفت:
ـ خب من حاضرم برويم.
سرم به شدت درد می كرد،اما اهميت ندادم و همراهشان رفتم.بين راه وقتی مهناز دستم را گرفت،انقدر غرق افكارم
بودم كه ترسيدم و از جا پريدم.
مهناز با خنده گفت:
ـ ببخش،انگار ترساندمت.راستی الان تو در دانشگاه درس می خوانب؟
ـ نه،بعد از ديپلم ديگر ادامه ندادم.
زيبا همراه بيتا به ما پيوست و گفت:
ـ مها جان اينجا همه دارند از فضولی دق می كنند و میخواهند بدانند تو عروسی كردی يا نه؟
نمی دانستم چه جوابی به او بدهم كه مامان به دادم رسيد و گفت:
ـ مها يك ماه نامزد بود،چون فهميدم نامزدش آدم تند مزاجی ست،بهم زديم،حالا هم كم خواستگار ندارد،ولی آنقدر ناز و
ادا دارد كه هيچ كس را نمی پسندد.
زيبا گفت:
ـ خب شايد شخص خاصی را در نظر دارد.