❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
96K subscribers
34.3K photos
3.56K videos
1.58K files
6K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_175 دکتر سری تکون می ده و می گه: ـ هر کسی هم جای تو بود همون قدر می ترسید. بعدش چی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_176

دکتر از جاش بلند می شه و به سمت میزش می ره. یه بسته قرص بر می داره و یکی از قرصا رو از بسته خارج می کنه بعد با آرامش به طرفم میاد. قرص رو به طرفم می گیره و می گه:
ـ با آب بخور، یکم از تپش قلبت کم می کنه و باعث می شه آروم تر بشی.
با لبخند ازش تشکر می کنم و قرص رو می خورم. لیوان آب رو از روی میز بر می دارم همه ی آب رو تا آخر می خورم و لیوان خالی رو روی میز می ذارم. بعد از این که آروم تر شدم دکتر می گه:
ـ اگه بهتری ادامه بده.
سری تکون می دم و می گم:
ـ خلاصه سیاوش از من خواست از جام تکون نخورم تا خودش رو برسونه. حدود یه ربع، بیست دقیقه گذشت و هیچ خبری نشد. دیگه سر و صدایی از بیرون نمی اومد. اگه اون سنگ شیشه ی اتاقم رو نشکسته بود با خودم فکر می کردم همه چیز خیالات و توهمات خودم بوده، اما هنوز اون سنگ تو اتاقم افتاده بود و اطراف اون هم پر از خرده شیشه های پنجره بود. همین جور گوشه ی اتاقم نشسته بودم که متوجه ی صدایی می شم. کسی دستگیره ی در سالن رو بالا و پایین می کرد و چون در قفل بود نمی تونست به داخل خونه بیاد. از ترس حتی نمی تونستم راحت نفس بکشم. تو اون لحظه ها از خدا می خواستم که زودتر سیاوش رو برسونه. یه بار دیگه به سیاوش تماس گرفتم که با همون اولین بوق جوابمو داد و گفت پشت در سالنه. وای آقای دکتر اون لحظه انگار همه ی دنیا رو به من دادن؛ چون تا در سالن راه نرفتم، انگار پرواز کردم!
دکتر:
ـ مگه سیاوش کلید خونتون رو داشت؟
ـ نه، از دیوار اومده بود!
دکتر:
ـ وقتی سیاوش اومد چی شد؟ هیچ چیز پیدا نکرد؟
ـ وقتی صدای سیاوش رو شنیدم با دو خودم رو به در سالن رسوندم. در رو براش باز کردم و از ترس خودم رو تو بغلش پرت کردم. اصلا از بغلش بیرون نمی اومدم. همون جور با هق هق ماجراها رو براش تعریف می کردم و اون هم سعی می کرد آرومم کنه. با اطمینان می تونم بگم ده دقیقه بی وقفه فقط گریه کردم و تعریف کردم. سیاوش وقتی دید حال و روزم خیلی بده اصلا دعوام نکرد. اون قدر دلش برام سوخت که فقط با لحن نرمی اشتباهم رو بهم یادآوری کرد. سیاوش از اون آدماست که وقتی یه اشتباهی کنی زود عصبی می شه، اما اون روز اون قدر حالم خراب بود تنها سرزنشش این بود که چرا شب توی خونه تنها موندی؟! چنان به سیاوش چسبیده بودم که بدبخت نمی تونست از جاش تکون بخوره.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_175 عزیزتر از بچه ش وجود نداره. پس محاله بدشون رو بخوان. محاله ناراحتیشون رو بخوان محاله طاقت یه…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_176

چون هنوز مثل یک زن اصیل ایرانی، با زیبایی هاي درونت
به میدون جنگ میري. تو نباید غصه بخوري. حسرت مال اون کسیه که شاداب رو نداره. نجابتش رو، خانومیش رو،
خانواده دوستیش رو، هوش و استعدادش رو، صداقت و یکرنگیش رو! حسرت مال اونه عزیزم.
دانیار:
آهسته می راندم و با دقت به اسم کوچه ها نگاه می کردم تا مگر نام آشنایی به چشمم بیاد، اما با دیدن دختر لاغر اندام و سر
به زیري که سنگ کوچکی را با نوك پایش به جلو هدایت می کرد، کارم راحت شد. "از کجا می آمد این وقت صبح؟"
ماشین را پارك کردم و پیاده شدم و از سمت مقابل نزدیکش رفتم و رو به رویش ایستادم. بدون این که سرش را بالا بگیرد،
همراه با سنگش مرا دور زد و به راهش ادامه داد. کوله اش خیلی سنگین به نظر می آمد. شانه هایش را پایین کشیده بود.
"یعنی دیروز بعد از شرکت خانه نرفته؟"
جلو رفتم و پایم را روي سنگش گذاشتم. نگاهش روي کفشم ماند و آرام آرام بالا آمد. از دیدنم به وضوح جا خورد. "چقدر
لاغر شده بود!" در ظرف همین بیست و چهار ساعت گذشته. گودي و سیاهی زیر پلک هایش در کنار قرمزي وحشتناك
سفیدي چشمانش منظره رقت باري ایجاد کرده بود. سعی کردم کمی از قالب خشکم خارج شوم تا این دختر بیشتر از این
ترسیده و دلزده نشود.
- احوال خوشحال خانوم فراري؟
حس کردم عدسی لغزانش تر شد. زیر لب سلام کرد. این خصلتش را دوست داشتم. تحت هر شرایطی سلام می کرد. جواب
دادم.
- سلام.
نگاهش مصرانه روي کفشم دو دو می زد. مثل بچه اي که عروسکش را گرفته باشند تکه سنگش را می خواست.
- کجا بودي این وقت صبح؟
شانه هاي کوچکش با وجود بار سنگینی که بر دوش داشتند، بالا و پایین می رفتند.
- خونه تبسم اینا. الانم دارم میرم خونه.
توضیح می داد. مثل بقیه دخترها در اوج دلخوري هم نمی گفت "به تو ربطی نداره. هر جا که دلم بخواد. شما چه کاره اي! "
دلخور بود. دلشکسته بود، اما رفتار چندش آور و لوس از خودش نشان نمی داد.
- آها. خوشحال شماره 2!
نگاه خسته اش پرسشگر بود. چشمکی زدم و گفتم:
- معنی اسم اونم همین میشه دیگه!
کمی نوك کفشش را به کفش من نزدیک کرد. انگار می خواست سنگش را نجات دهد، اما با یک حساب سراگشتی فهمید که
از عهده من بر نمی آید. آهی کشید. پایش را پشت پاي دیگر قایم کرد و گفت:
- آره. با اجازتون.

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_175 تنها چيزي كه اهميت داشت توانايي بود ولو اينكه اين توانايي مال زن باشه يا نه ... روحيه ي خوبم باعث شد يه آهنگ شاد بذارم و بعد از…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_176

نزديكاي 11 بود كه بعد از خوردن يه چايي كه خودش زحمت دم كردن و پذيرايشو
كشيد اومدم خونه ...و با هزار جور روياهاي دخترونه به خواب رفتم ...
فصل شانزدهم :
تقريبا اواخر آذر بود و دو هفته اي از حضورم توي بخش جديد ميگذشت, توي اين مدت اونقدر درگير كار و تحويلاي آخر ترم
دانشگاه بودم كه وقت سر خاروندن نداشتم مجدم خدارو شكر ازون شبي كه براش شام درست كرده بودم انگار يه جورايي نمك
گيرم شده بود براي همين خيلي به پروپام نميپيچيد البته مشغله ي كاريشم زياد بود از گودي پاي چشماش ميشد فهميد كه كمبود
خواب داره .. توي اين مدت روابطش با رامش كمتر شده و بود ديگه مثل قديم به رامش اجازه ي دخالت نميداد و گويا به نحوي
اونو تحت كنترلش در آورده بود .. با اين كارش باعث شده بود كارمندام از دست اين دختره ي از خود راضي نفس راحتي بكشن
...و البته منم با آرامش خاطر بيشتري كارامو انجام بدم ... پارت دوم پروژه بر خلاف پارت اول ريزه كاريهاي زيادي داشت .. ولي
خوبيش اين بود كه نقشه ها و پلاناش به راحتي دوتا از تحويلاي پايان ترممو پوشش ميداد و ميتونستم خيالمو از دوتا درس 4
واحدي راحت كنم و ميموند يكي از درسام كه بيشترش تئوري بود اگه خوب از پسش بر ميومدم ميتونستم از توي تحقيقاش يه
مقاله ي خوبي در بيارم .. همه ي اين ها باعث شده بود توي شركت با انگيزه ي بيشتري كار كنم و بطور غير مستقيم خودمو
مديون محبت هاي مجد بدونم ...
اونروزم مثل روزاي ديگه 6 صبح ساعتم زنگ زد... از وقتي كارم توي شركت با درسم مرتبط شده بود با انگيزه ي بيشتري
ميرفتم سر كار واسه ي همين بعد از خوردن صبحانه و گرفتن يه دوش آب گرم يه آهنگ شاد گذاشتم و موهامو خشك كردم و
با يه وسواس عجيبي كه توي اين دو هفته و بعد از داستان پيژامه افتاده بود به جونم شروع به انتخاب لباس كردم ... تقريبا سه
روز پيشش يه پالتوي شيك مشكي خريده بودم كه تصميم گرفتم اونروز به خاطر برفي كه شب قبل اومده بود افتتاحش كنم ..
يه شلوار مشكي لوله تفنگيم تنم كردم با يه چكمه ي مشكي پاشنه تخت رو ي شلوار و يه شال سبز پشميم انداختم سرم با
دستكشاي ستش و بعد از ايكه يه آرايش مليح كرم صورتي كردم از خونه اومدم بيرون .. توي كوچه داشتم با احتياط قذم بر
ميداشتم كه با خوردن يه گلوله ي برفي به پشتم .. با عصبانيت برگشتم كه ببينم كيه كه با نيش تا بناگوش باز شده ي مجد فحش
نوك زبونم رو قورت دادم ...
يه شلوار مخمل مشكي با يه پليور خاكستري و يه پالتوي كوتاه مشكي و شالگردن دو رنگ مشكي خاكستري تنش بود

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_175 بدون اینکه نگاش کنم پیاده شدم و همزمان گفتم: سوران لطفا یه دقیقه بیا بالا کارت دارم... اونم مثل خودم نگاهش همه جا بود…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_176

یعنی من از اون کسی که تا حالا یه بارم تو عمرت ندیدیش بدترم؟
به کسایی که یبارم ندیدیشون میخوای اعتماد کنی ولی بمن نمیتونی؟
نکنه بهم شک داری؟
تو چشماش نگاه کردم،من به سوران شک دارم؟
خودمم نمیدونم،شاید!
سوران آدم بی جنبه ای نبود ولی بالاخره اونم آدمه ممکنه خطا کنه.
اصلا چرا سوران ،من به خودمم شک دارم.
وقتی که با یه آغوشش تا مرز جنون میرم چه اطمینانیه که تو یه خونه اونم
تنها،اشتباهی نکنیم؟؟؟؟
سکوت علامت رضاست دیگه؟
با حرفش رشته افکارم پاره شد.
انگار با نگاهش التماسم می کرد.بخدا که دلم میخواست با تمام قدرت لباشو
ببوسم.بخدا که تک تک سلولای بدنم خواستنو فریاد میزدن.
-نه سوران بحث شک داشتن و نداشتن نیست.
پس چی ؟
خب...خب...
نمیدونستم حرفمو چجوری بهش بگم که ناراحت نشه.
سوران تو فکر میکنی من این مدت خیلی بهم خوش گذشته؟ یا مثال من
دوست ندارم پیشت باشم؟
استین پیرهنشو که تو مشتم گرفته بودم ،با کلافگی رها کردم و گفتم:
نمیدونم بخدا،نمیدونم.فقط فکر میکنم این کار درست نیست.
درد خنده ای کرد و گفت :
باشه،خودتو اذیت نکن.هر کاری فکر می کنی درسته انجام بده.
دوباره بغام کرد،یه نفس عمیق کشید و جدا شد.
قبل ازین که حرفی بزنم،خدافظی گفت و خارج شد.
اونشب با خودم درگیر بودم همش اعصابم خورد بود ،یجورایی تو شک و تردید
دست و پا میزدم.
اصلا اون شب سوران ازم خبر نگرفت ،میدونم با نادیده گرفتن خواستش بهش برخورده.
دومین شب تنهاییمو گذروندم،راستش از تنهایی میترسیدم،با این که تو
روشنایی خوابم نمیبرد اما از ترس تا صبح تمام برقارو روشن گذاشتم.
صبح زود بازم کلاس داشتم،بیدار که شدم صبحونه نخورده اماده شدم.
گوشیمو نگاه کردم.اس ام اس داده بود:
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_175 فقط اين را بدان كه تو تمام زندگی و تمام اميد و آرزو و عشقم را از من گرفتی. -  تو هم اميد زندگی ام را از من گرفتی. …
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_176

ـ داداش خيال دارد ما را برای مدتی به منزل عموی مان در ساری بفرستد.يك مدتی كه از اين محيط دور باشی،حالت خيلی بهتر میشود.
تصميم گرفتم قبل از سفر سری به مژده بزنم.وقتی مرا ديد با نگرانی پرسيد:
ـ چی به روز خودت آوردی مها؟شدی پوست استخوان.
به شرح ماجرا كه پرداختم،با حرص گفت:
ـ ديوانه احمق،حيف از تو كه به خاطر چنين آدمی،خودت را به اين روز انداختی.اصلا ديگر بهش فكر نكن.
ـ نمی توانم،گفتنش آسان است،ولی عمل به آن مشكل،قرار است من و مامان يك مدتی برويم شمال منزل عمويش.
ابرو درهم كشيد و گفت:
ـ وای مها،دلم خيلی برايت تنگ می شود،اما خب بد نيست آب و هوايی عوض كنی تا شايد فكر و خيال بيهوده از سرت بيرون بپرد.چه موقع قرار است برويد.
ـ تاريخش معلوم نيست،قول بده قبل از رفتن مان يك روز بيايی پيش من.
ـ خبرم كن،حتما می آيم.
فصل بيست و نهم
چند ساعت قبل از سفرمان،مژده به ديدنم آمد و كمكم كرد تا وسايلم را جمع كنم.به كشوی ميزم كه رسيدم،عكس پدرام را برداشتم و گذاشتم توی كيفم.اين تنها يادگاری بود كه از او داشتم.می رفتم،درحاليكه هم يادگاری اش با من
بود و هم خاطره هايش.
مژده را بغل كردم،ياد روزی افتادم كه پدر تازه مرده بود.انگار تمام غصه های عالم توی دلم دهان گشود و همه را
بلعيد.طوری به گريه افتادم كه مامان ودايی هم،همراهم گريستند.مژده هميشه جای خواهر،نداشته ام را برايم پر می كرد
و وابستگی و علاقه ما بهم تا به حدی بود كه زيادی نمی توانستيم از هم دور بمانيم.
نوبت به مينو كه رسيد،فقط با او دست دادم.نمی توانستم تظاهر به دوست داشتن اش كنم.هنوز از دايی به خاطر جريان
پدرام خجالت می كشيدم،مقابلش ايستادم و گفتم:
ـ خداحافظ دايی جان.
فهميد كه چه حالی دارم.سرم را به سينه گرفت و با بغض گفت:
ـ خدا به همراهت عزيزم.
سوار اتوبوس كه شدم،سرم را روی شانه مامان گذاشتم و به هق هق افتادم.دل مرده بودم.از هيچ چيز خوشم نمی آمد.نه
از اين سفر و نه از اين زندگی.اصلا دليل برای خوش بودن و لذت بردن از آنچه لذيذ زندگی ناميده می شد،نداشتم.
چشمم كه به جنگل سرسبز جاده شمال افتاد،ناخودآگاه خاطره سفر قبلی ام به شمال همراه با پدرام،در خاطرم زنده
شد.خدايا چقدر زود گذشت.انگار همه چيز به اندازه يك روز از هم فاصله داشت.
خدانگهدار عزيزم
دارم می رم از اين ديار
اينجا كسی منو نخواست
تو هم منو تنها بذار
دوستم نداشتی اما من
دوست داشتم خيلی زياد
مي رم،ولي اينو بدون
فقط تويی دليل بودنم
مي رم ولي نذار كه من
از داغ عشقت بسوزم
شايد تو اوج بی كسی
با عكس ات آروم بگيرم
يادآوری خاطرات گذشته،لبخند بر روی لبانم نشاند و بعد اشك به چشمم آورد.مامان آهی كشيد و گفت:
ـ كاش هيچ وقت اينطور نمی شد.