❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_172 دکتر: ـ مگه چهار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟ ـ همه چیز از یه شب بارونی شروع شد؟ یه…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_173
با حرف دکتر به خودم میام و بعد از چند ثانیه مکث ادامه می دم:
ـ نزدیکای ساعت دو بود که با یه سر و صدای عجیبی از خواب بیدار شدم. حالم زیاد خوب نبود، گلوم خیلی درد می کرد و دلم می خواست بخوابم؛ ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت به سمت پنجره احساس کردم چیزی به پنجره ی اتاقم بر خورد می کنه. هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار می شد. یه چیزی مثل برخورد سنگ به شیشه. دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگ های کوچیک به شیشه ضربه ای وارد کنه! از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود. بارون که چه عرض کنم، یه چیز بیشتر از بارون! رعد و برق هم می زد، من از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم؛ ولی اون شب همه چیز زیادی ترسناک به نظر می رسید. اول فکر کردم این صداها به خاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد می کنه؛ ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد ته دلم خالی شد. وقتی با دقت توجه می کردم می تونستم تفاوت بین صداها رو تشخیص بدم. پنجره ی اتاق من رو به حیاط بود و کسی از خارج از خونه دیدی به پنجره ی اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی می کرد. یه حسی به من می گفت یکی توی حیاطه. شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره ها هم حفاظ داشتن؛ ولی با همه ی اینا یه دختر تنها، ساعت دو نصف شب، با اون همه ترس دنبال یه پناه گاه امن می گرده و من هم از این قائله جدا نبودم. از شانس بد من توی اون روزا سروش با پدرش به یکی از شعبه های شرکتشون که توی شمال بود رفته بودن و قرار بودن چند روزی شمال بمونند. هیچ کس نمی دونست من شب خونه تنهام. خاله ی من هم مثل دخترش زیاد با من رابطه ی خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ی یه نفر دیگه رفتم؛ چون هیچ تماسی با من نگرفت. مامان و بابا هم وقتی به مشهد رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدن و رسیدنشون رو خبر دادن و مامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم، واسه ی همین نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم، از یه طرف هم نمی دونستم حدسم درسته یا نه! درسته سنگ های ریزی به پنجرم برخورد می کرد؛ ولی باز این امکان هم وجود داشت که باد سنگ ها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگ ها هم به پنجره ی اتاقم برخورد کرده باشن. با این حرفا خودم رو دل داری می دادم که حس کردم سایه ای از جلوی پنجرم رد شده. با چشم های خودم سایه رو دیدم؛ ولی جرات نکردم جیغ بکشم. جلوی دهنم رو گرفتم و در گوشه ی اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشم.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_173
با حرف دکتر به خودم میام و بعد از چند ثانیه مکث ادامه می دم:
ـ نزدیکای ساعت دو بود که با یه سر و صدای عجیبی از خواب بیدار شدم. حالم زیاد خوب نبود، گلوم خیلی درد می کرد و دلم می خواست بخوابم؛ ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت به سمت پنجره احساس کردم چیزی به پنجره ی اتاقم بر خورد می کنه. هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار می شد. یه چیزی مثل برخورد سنگ به شیشه. دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگ های کوچیک به شیشه ضربه ای وارد کنه! از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود. بارون که چه عرض کنم، یه چیز بیشتر از بارون! رعد و برق هم می زد، من از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم؛ ولی اون شب همه چیز زیادی ترسناک به نظر می رسید. اول فکر کردم این صداها به خاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد می کنه؛ ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد ته دلم خالی شد. وقتی با دقت توجه می کردم می تونستم تفاوت بین صداها رو تشخیص بدم. پنجره ی اتاق من رو به حیاط بود و کسی از خارج از خونه دیدی به پنجره ی اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی می کرد. یه حسی به من می گفت یکی توی حیاطه. شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره ها هم حفاظ داشتن؛ ولی با همه ی اینا یه دختر تنها، ساعت دو نصف شب، با اون همه ترس دنبال یه پناه گاه امن می گرده و من هم از این قائله جدا نبودم. از شانس بد من توی اون روزا سروش با پدرش به یکی از شعبه های شرکتشون که توی شمال بود رفته بودن و قرار بودن چند روزی شمال بمونند. هیچ کس نمی دونست من شب خونه تنهام. خاله ی من هم مثل دخترش زیاد با من رابطه ی خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ی یه نفر دیگه رفتم؛ چون هیچ تماسی با من نگرفت. مامان و بابا هم وقتی به مشهد رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدن و رسیدنشون رو خبر دادن و مامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم، واسه ی همین نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم، از یه طرف هم نمی دونستم حدسم درسته یا نه! درسته سنگ های ریزی به پنجرم برخورد می کرد؛ ولی باز این امکان هم وجود داشت که باد سنگ ها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگ ها هم به پنجره ی اتاقم برخورد کرده باشن. با این حرفا خودم رو دل داری می دادم که حس کردم سایه ای از جلوی پنجرم رد شده. با چشم های خودم سایه رو دیدم؛ ولی جرات نکردم جیغ بکشم. جلوی دهنم رو گرفتم و در گوشه ی اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشم.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_172 کاش خاله مریم سوال نپرسد! کاش هیچ کس سوال نپرسد! صداي سرخوش تبسم را شنیدم. - به به شاداب…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_173
خیلی جوان تر از مادر. شاید به خاطر منطق فوق العاده و دید بازش بود که با هیچ متعصبانه و خشک برخورد نمی کرد. شاید چون مشاور بود و در دبیرستانشان هزاران دختر مثل من می دید. شاید به خاطر تعریف هاي
تبسم بود که مادرش را بهترین دوست خودش می دانست و یا شاید به خاطر مشکلات ریز و درشت مادرم بود که خاله مریم
آن ها را نداشت و فکرش آزادتر بود. به هرحال من همیشه با مادر تبسم راحت تر از مادر خودم درد دل می کردم و حرف می
زدم. سنگ صبورم زنی بود که چشمانی دقیق و تیزهوش داشت. سنتی نبود. افراط و تفریط نمی کرد اما به فرهنگ ایرانی و
اعتقادات مذهبی احترام می گذاشت و بچه هایش را هم به همین شکل بار آورده بود.
هر سه با هم روي زمین خوابیدیم و هر سه با هم به سقف زل زدیم. تمام مدتی که من برایش حرف زده بودم او سکوت کرده
بود. حتی وقتی که تبسم به زور غذا در حلقم می ریخت، با تشر او را از من دور کرده بود. براي میوه خوردن هم اصرار نکرد.
هیچی نگفت، هیچی. هنوز هم ساکت بود. فقط انگشتان یخ زده مرا با یک دست می فشرد و نوازش می کرد، همین.
- خاله؟
- جون خاله؟
- نمی خواي حرف بزنی؟ نمی خواي هیچی بگی؟ نمی خواي سرزنشم کنی؟
سفیدي دندان هایش را در تاریکی دیدم. لبخند می زد.
- سرزنش چرا عزیزم؟
پلک هایم ورم کرده بود. سنگینیشان را حس می کردم.
- می خوام حرف بزنم، اما نه واسه این که سرزنشت کنم چون این مشکلیه که واسه هر دختري ممکنه پیش بیاد و نه واسه
این که نصیحتت کنم چون تو الان از نظر ذهنی آمادگی نصیحت شنیدن رو نداري.
پیشانی ام را به شانه اش چسباندم. عجیب احساس بی سرپناهی و تنهایی می کردم.
- کدوم زنیه که بتونه ادعا کنه که هیچ وقت توي زندگیش، توي یه رویاهاش، توي تنهاییاش به یه مرد که شایدم ممنوعه و
دور از دسترس بوده فکر نکرده؟ نمی بینی این همه دختري رو که عاشق فوتبالیستا، ورزشکارا، هنرمندها و هنرپیشه ها میشن؟
عاشق مردهایی که شاید به اندازه یه قاره باهاشون فاصله داشته باشن، اما با همون مرد توي رویاهاي خودشون تا کجاها که
پیش نمی رن. آخر همشم ازدواجه و بچه دار شدن و یک عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن. درست مثل قصه ها. در
عوضش چند تا پسر رو می شناسی که دل به یه همچین زنایی بدن و بهشون حتی فکر کنن؟ یه زن زیبا رو از طریق تلویزیون
یا تو خیابون می بینن و یه کم به به و چه چه می کنن و تموم. ببین دخترا واسه یه هنرپیشه مرد محبوبشون واسه دیدنش
چطوري صف می کشن، ولی تا حالا کدوم هنرپیشه زن رو دیدي که پسرا به خاطرش سر و دست بشکنن و ساعت ها یه جا
منتظر بمونن بلکه اون خانوم بیاد رد شه و یه دستی واسشون تکون بده؟ می دونی چرا؟
زمزمه کردم:
- چون ما دخترا احمقیم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_173
خیلی جوان تر از مادر. شاید به خاطر منطق فوق العاده و دید بازش بود که با هیچ متعصبانه و خشک برخورد نمی کرد. شاید چون مشاور بود و در دبیرستانشان هزاران دختر مثل من می دید. شاید به خاطر تعریف هاي
تبسم بود که مادرش را بهترین دوست خودش می دانست و یا شاید به خاطر مشکلات ریز و درشت مادرم بود که خاله مریم
آن ها را نداشت و فکرش آزادتر بود. به هرحال من همیشه با مادر تبسم راحت تر از مادر خودم درد دل می کردم و حرف می
زدم. سنگ صبورم زنی بود که چشمانی دقیق و تیزهوش داشت. سنتی نبود. افراط و تفریط نمی کرد اما به فرهنگ ایرانی و
اعتقادات مذهبی احترام می گذاشت و بچه هایش را هم به همین شکل بار آورده بود.
هر سه با هم روي زمین خوابیدیم و هر سه با هم به سقف زل زدیم. تمام مدتی که من برایش حرف زده بودم او سکوت کرده
بود. حتی وقتی که تبسم به زور غذا در حلقم می ریخت، با تشر او را از من دور کرده بود. براي میوه خوردن هم اصرار نکرد.
هیچی نگفت، هیچی. هنوز هم ساکت بود. فقط انگشتان یخ زده مرا با یک دست می فشرد و نوازش می کرد، همین.
- خاله؟
- جون خاله؟
- نمی خواي حرف بزنی؟ نمی خواي هیچی بگی؟ نمی خواي سرزنشم کنی؟
سفیدي دندان هایش را در تاریکی دیدم. لبخند می زد.
- سرزنش چرا عزیزم؟
پلک هایم ورم کرده بود. سنگینیشان را حس می کردم.
- می خوام حرف بزنم، اما نه واسه این که سرزنشت کنم چون این مشکلیه که واسه هر دختري ممکنه پیش بیاد و نه واسه
این که نصیحتت کنم چون تو الان از نظر ذهنی آمادگی نصیحت شنیدن رو نداري.
پیشانی ام را به شانه اش چسباندم. عجیب احساس بی سرپناهی و تنهایی می کردم.
- کدوم زنیه که بتونه ادعا کنه که هیچ وقت توي زندگیش، توي یه رویاهاش، توي تنهاییاش به یه مرد که شایدم ممنوعه و
دور از دسترس بوده فکر نکرده؟ نمی بینی این همه دختري رو که عاشق فوتبالیستا، ورزشکارا، هنرمندها و هنرپیشه ها میشن؟
عاشق مردهایی که شاید به اندازه یه قاره باهاشون فاصله داشته باشن، اما با همون مرد توي رویاهاي خودشون تا کجاها که
پیش نمی رن. آخر همشم ازدواجه و بچه دار شدن و یک عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن. درست مثل قصه ها. در
عوضش چند تا پسر رو می شناسی که دل به یه همچین زنایی بدن و بهشون حتی فکر کنن؟ یه زن زیبا رو از طریق تلویزیون
یا تو خیابون می بینن و یه کم به به و چه چه می کنن و تموم. ببین دخترا واسه یه هنرپیشه مرد محبوبشون واسه دیدنش
چطوري صف می کشن، ولی تا حالا کدوم هنرپیشه زن رو دیدي که پسرا به خاطرش سر و دست بشکنن و ساعت ها یه جا
منتظر بمونن بلکه اون خانوم بیاد رد شه و یه دستی واسشون تکون بده؟ می دونی چرا؟
زمزمه کردم:
- چون ما دخترا احمقیم.
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_172 - چي ميگي؟؟؟! مگه قراره محاسبات كني؟؟؟!! - پس چي؟؟! خنده كرد و با انگشتش دوتا زد رو دماغم كه دستشو با خشونت پس زدم و گفتم :…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_173
در واقع تو طرح هارو ميبيني و اگه به
نظرت جاييش مشكل داره يا طرح به دلت نميشينه اون قسمت رو عوض ميكني و بعد كه طرح ها اومد پيش من از بين اين دو يكي و انتخاب ميكنم يا بازم ممكنه به اوني كه انتخاب كردم اصلاحيه بزنم .. خوب نظرت چيه ؟؟!!! اين مثل كار قبليته؟؟!!
من كه تقريبا شوكه شده بودم ... با ذوق گفتم :
- يعني من يه جورايي ..
وسط حرفم پريد و گفت :
- حسام از ديروز تا پايان پروژه نماينده ي ما توي اصفهانه واسه ي همين يه جورايي تو داري كاري رو كه حسام قبلا ميكرد رو
ميكني!!!! و در واقع صورت غير رسمي معاون مني!!!!
ذوق مرگ شده بودم و اسه ي همين با لحن آروم و مهربوني گفتم :
- چجوري به من اعتماد ميكني؟؟ من كه تجربه اي ندارم!!!
مهربون خنديد و گفت :
- بحث تجربه نيست ... مهم خلاقيته !!! و ديد خوب... تو با كاري كه دفعه ي پيش به من كردي نشون دادي هم فوق العاده خلاقي
همم ديدت به طرح ها عاليه!!! اميدوارم از پسش بر بياي!!!!
نميدونم .. يه حس خوبي بهم دست داد باورم نميشد مجد تا اين حد از ديد كاري بهم احترام بذاره و واسم ارزش قائل بشه .. و
.اسه ي همين گفتم :
- مطمئن باشم پارتي بازي نكردين؟؟؟! مثلا چون همسايتونم .. يا ..
نگاهي بهم كرد كه براي يه لحظه نفسم بند اومد و بعدم گفت :
- كيانا ... من آدم جاه طلبيم و توي تو توانايي اينكه براي شركتم موفقيت كسب كني رو ديدم وگرنه مادرمم بود الكي اينكارو
نميكردم .. بعدم فكر نميكني تو واسه ي من بيش از يه همسايه اي؟؟؟!!!
اين اولين باري بود كه مستقيم ازين حرفا ميزد ... واسه ي همين اخمام رفت تو هم وگفتم :
- منظورتون چيه ؟؟!!
نفس عميقي كشيد و شيطون گفت :
- هيچي!! منظورم اينه تو دوست كوچولوي خوب منم هستي!!!! وگرنه منظورم اون چيزي كه تو ذهن تو اومد نبود!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_173
در واقع تو طرح هارو ميبيني و اگه به
نظرت جاييش مشكل داره يا طرح به دلت نميشينه اون قسمت رو عوض ميكني و بعد كه طرح ها اومد پيش من از بين اين دو يكي و انتخاب ميكنم يا بازم ممكنه به اوني كه انتخاب كردم اصلاحيه بزنم .. خوب نظرت چيه ؟؟!!! اين مثل كار قبليته؟؟!!
من كه تقريبا شوكه شده بودم ... با ذوق گفتم :
- يعني من يه جورايي ..
وسط حرفم پريد و گفت :
- حسام از ديروز تا پايان پروژه نماينده ي ما توي اصفهانه واسه ي همين يه جورايي تو داري كاري رو كه حسام قبلا ميكرد رو
ميكني!!!! و در واقع صورت غير رسمي معاون مني!!!!
ذوق مرگ شده بودم و اسه ي همين با لحن آروم و مهربوني گفتم :
- چجوري به من اعتماد ميكني؟؟ من كه تجربه اي ندارم!!!
مهربون خنديد و گفت :
- بحث تجربه نيست ... مهم خلاقيته !!! و ديد خوب... تو با كاري كه دفعه ي پيش به من كردي نشون دادي هم فوق العاده خلاقي
همم ديدت به طرح ها عاليه!!! اميدوارم از پسش بر بياي!!!!
نميدونم .. يه حس خوبي بهم دست داد باورم نميشد مجد تا اين حد از ديد كاري بهم احترام بذاره و واسم ارزش قائل بشه .. و
.اسه ي همين گفتم :
- مطمئن باشم پارتي بازي نكردين؟؟؟! مثلا چون همسايتونم .. يا ..
نگاهي بهم كرد كه براي يه لحظه نفسم بند اومد و بعدم گفت :
- كيانا ... من آدم جاه طلبيم و توي تو توانايي اينكه براي شركتم موفقيت كسب كني رو ديدم وگرنه مادرمم بود الكي اينكارو
نميكردم .. بعدم فكر نميكني تو واسه ي من بيش از يه همسايه اي؟؟؟!!!
اين اولين باري بود كه مستقيم ازين حرفا ميزد ... واسه ي همين اخمام رفت تو هم وگفتم :
- منظورتون چيه ؟؟!!
نفس عميقي كشيد و شيطون گفت :
- هيچي!! منظورم اينه تو دوست كوچولوي خوب منم هستي!!!! وگرنه منظورم اون چيزي كه تو ذهن تو اومد نبود!!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_172 با هر فلاکتی بود سه تا کلاس پشت سرهم گذروندم ،اخرین کلاسم که تموم شد ،از معده درد و خستگی داشتم جون میدادم. زنگم زدم…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_173
نگاهش مهربون بود و از عصبانیت صبحش خبری نبود .
یه جوری که بفهمه ازدستش ناراحتم رفتار می کردم،اونم خیلی شیک اصلا
بروی خودشم نمیاورد که مثلا من ازش ناراحتم.
پیشنهاد داد بریم یه جایی چیزی بخوریم .منم فقط در جوابش سکوت کردم .
پشت چراغ قرمز بودیم،نگاهشم نمیکردم که ببینم چیکار میکنه.
یادمه قدیما خیلی تاکید داشتم نگاهتو ازم نگیری چون تاوانای سنگین داره...
پورخندی زدم:
هه،میخواد منو بترسونه.که نگاش کنم ولی هیچی نگفتم.
یه آهنگ شاد گذاشت ،بخند دیگه ای بابا....
موضوع خنده داری نیست که بخندم.
انگار بهش برخورد که گفت؛
آها باشه،هرجور راحتی...
تعجب کردم آخه قبلا وقتی اینجوری میشد انقدر ادا و اطوار در میاورد تا
مجبورشم کاری که میخواد بکنم.
نه مثل اینکه اونم خوب بلده چجوری منو مجبور به توجه کنه.
رفتیم یه رستوران سنتی که غذاهای محلی داشت،فضای قشنگ و آرامش
بخشی داشت،روی یکی از تختا
نشستیم و سفارش غذا دادیم،دیگه
داشتم ازگشنگی می مردم.
زیر چشمی نگاهش کردم ،خیلی عادی برخورد میکرد.
حرصم دراومده بود که ناز میکنم و اهمیت نمیده ،داشتم خودمو
می خوردم.
بالاخره غذاها اومد ،مثل جنگلیا حمله ور شدم .
سوران با تعجب نگام کرد و گفت :هنوز دانشجونشده اثراتش پیدا شده
تا دیروز دو قاشق با زور میخوردی ....
با اخم مصنوعی نگاهش کردم و گفتم :
میخوای نخورم؟؟؟
لبخند مهربونی زد:
نه بخور عشقم ،نوش جووونت عزیز دلم...
به به اشتهام باز شد ....
داشتم با اشتها غذا میخوردم، که با حرفی که زد غذا پرید تو گلوم:
-وسایلتو جمع کن میای خونه ی من.....
شروع کردمم سرفه کردن.
یه لیوان دوغ گرفت سمتم:
چیــــــه؟؟؟خب یواش تربخُور..
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_173
نگاهش مهربون بود و از عصبانیت صبحش خبری نبود .
یه جوری که بفهمه ازدستش ناراحتم رفتار می کردم،اونم خیلی شیک اصلا
بروی خودشم نمیاورد که مثلا من ازش ناراحتم.
پیشنهاد داد بریم یه جایی چیزی بخوریم .منم فقط در جوابش سکوت کردم .
پشت چراغ قرمز بودیم،نگاهشم نمیکردم که ببینم چیکار میکنه.
یادمه قدیما خیلی تاکید داشتم نگاهتو ازم نگیری چون تاوانای سنگین داره...
پورخندی زدم:
هه،میخواد منو بترسونه.که نگاش کنم ولی هیچی نگفتم.
یه آهنگ شاد گذاشت ،بخند دیگه ای بابا....
موضوع خنده داری نیست که بخندم.
انگار بهش برخورد که گفت؛
آها باشه،هرجور راحتی...
تعجب کردم آخه قبلا وقتی اینجوری میشد انقدر ادا و اطوار در میاورد تا
مجبورشم کاری که میخواد بکنم.
نه مثل اینکه اونم خوب بلده چجوری منو مجبور به توجه کنه.
رفتیم یه رستوران سنتی که غذاهای محلی داشت،فضای قشنگ و آرامش
بخشی داشت،روی یکی از تختا
نشستیم و سفارش غذا دادیم،دیگه
داشتم ازگشنگی می مردم.
زیر چشمی نگاهش کردم ،خیلی عادی برخورد میکرد.
حرصم دراومده بود که ناز میکنم و اهمیت نمیده ،داشتم خودمو
می خوردم.
بالاخره غذاها اومد ،مثل جنگلیا حمله ور شدم .
سوران با تعجب نگام کرد و گفت :هنوز دانشجونشده اثراتش پیدا شده
تا دیروز دو قاشق با زور میخوردی ....
با اخم مصنوعی نگاهش کردم و گفتم :
میخوای نخورم؟؟؟
لبخند مهربونی زد:
نه بخور عشقم ،نوش جووونت عزیز دلم...
به به اشتهام باز شد ....
داشتم با اشتها غذا میخوردم، که با حرفی که زد غذا پرید تو گلوم:
-وسایلتو جمع کن میای خونه ی من.....
شروع کردمم سرفه کردن.
یه لیوان دوغ گرفت سمتم:
چیــــــه؟؟؟خب یواش تربخُور..
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_172 با التماس گفتم: ـ به خدا نمی توانم.كمی فرصت بده.بگذار باهاش صحبت كنم. با نفرت گفت: - چه می خواهی به آن عوضی بگويی.او…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_173
چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن.
فصل بيست و هشتم
با اشك ريختن زير پتو و فكر كردن به حرفهای مادرم خوابيدم.صبح كه از خواب برخاستم،سرگيجه داشتم و اصلا حالم
خوب نبود.بلاتكليفی داشت ديوانه ام می كرد.
بعيد می دانستم به اين زودی ها بتوانم خودم را پيدا كنم.
اصلا گذر زمان را نفهميدم.صدای زنگ در كه به گوش رسيد،مامان برای گشودنش به حياط رفت.از پنجره كه نگاه كردم
ديدم پسر همسايه شهاب،دسته گل به دست دارد با مادرم حرف می زند.
دسته گل را كه ديدم،تمام بدنم يخ كرد.داشتم ديوانه می شدم.با چنان حرصی از پله ها پايين رفتم كه چيزی نمانده بود با سر به زمين بخورم.
مرا كه ديد بی توجه به خشم و غضب ام لبخندی زد و گفت:
ـ سلام،حالتان چطور است؟شنيدم كسالت داريد،آمدم هم حالی از شما بپرسم و هم كه...
پس از مكث كوتاهی ادامه داد:
ـ راستش من خيلی وقت است كه می خواهم مزاحم شوم،ولی هر دفعه خجالت مانع می شود.اصلا نمی دانم چطور درخواستم را مطرح كنم.
مامان حرفی نمی زد و فقط گوش می داد.شهاب جلوتر آمد و جلوی تخت كنار حوض ايستاد و گفت:
ـ فكر نكنيد قصد مزاحمت دارم.شايد خودتان فهميده باشيد كه قصد من خواستگاری از شماست.
از شنيدناين جمله آتش خشم در وجودم زبانه كشيد،تا خواستم حرفي بزنم،دوباره در زدند.اينبار مادرش بود.تا رسید،با غيظ خطاب به پسرش گفت:
ـ آخر پسره خودسر،مگر من بهت نگفتم كه نرو.
تحملم را از دست دادم و با خشم فرياد زدم:
ـ كسی از او نخواست كه به اينجا بيايد.زود پسرتان را برداريد و ببريد.
دست به كمر زد و به طعنه گفت:
ـ خيلی هم دلتان بخواهد.پسرم هر چه نداشته باشد،آبرو كه دارد.
در همين حين،دايی محمود همراه با مسعود در را باز كردند و به داخل آمدند.كنترلم را از دست دادم و گفتم:
ـ يكبار ديگر آنچه را گفتيد تكرار كنيد.زود باشيد،با شما هستم.
مامان گفت:
ـ بس كن مها.شما هم بفرماييد تشريف ببريد خانم.
ـ شما هم لطفا جلکی دخترتان را بگيريد تا پسر مرا اغفال نكند.
دستم را به سينه اش زدم و با غيظ گفتم:
ـ برو بيرون.
دايی كه با بهت و حيرت شاهد جرو بحث ما بود،با نگرانی پرسيد:
ـ مها جان چی شده؟رويا تو بگو جريان چيست و اين خانم چرا اين حرفها را می زند؟
مادر شهاب مجال جواب را به ما نداد و گفت:
ـ از خواهر زاده خودتان بپرسيد.جريان چيست كه پسر مرا هم می خواهد مثل مدير شركتشان بدنام كند.
تا خواستم به طرفش حمله كنم،مامان جلويم را گرفت و من از شدت خشم كنترلم را از دست دادم و فرياد زدم:
- خفه شو،برو گمشو بيرون.
ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_173
چون اقای شمس ديگر خيال ازدواج با تو را ندارد،ناراحتی پس تو هم همه چيز را فراموش كن.
فصل بيست و هشتم
با اشك ريختن زير پتو و فكر كردن به حرفهای مادرم خوابيدم.صبح كه از خواب برخاستم،سرگيجه داشتم و اصلا حالم
خوب نبود.بلاتكليفی داشت ديوانه ام می كرد.
بعيد می دانستم به اين زودی ها بتوانم خودم را پيدا كنم.
اصلا گذر زمان را نفهميدم.صدای زنگ در كه به گوش رسيد،مامان برای گشودنش به حياط رفت.از پنجره كه نگاه كردم
ديدم پسر همسايه شهاب،دسته گل به دست دارد با مادرم حرف می زند.
دسته گل را كه ديدم،تمام بدنم يخ كرد.داشتم ديوانه می شدم.با چنان حرصی از پله ها پايين رفتم كه چيزی نمانده بود با سر به زمين بخورم.
مرا كه ديد بی توجه به خشم و غضب ام لبخندی زد و گفت:
ـ سلام،حالتان چطور است؟شنيدم كسالت داريد،آمدم هم حالی از شما بپرسم و هم كه...
پس از مكث كوتاهی ادامه داد:
ـ راستش من خيلی وقت است كه می خواهم مزاحم شوم،ولی هر دفعه خجالت مانع می شود.اصلا نمی دانم چطور درخواستم را مطرح كنم.
مامان حرفی نمی زد و فقط گوش می داد.شهاب جلوتر آمد و جلوی تخت كنار حوض ايستاد و گفت:
ـ فكر نكنيد قصد مزاحمت دارم.شايد خودتان فهميده باشيد كه قصد من خواستگاری از شماست.
از شنيدناين جمله آتش خشم در وجودم زبانه كشيد،تا خواستم حرفي بزنم،دوباره در زدند.اينبار مادرش بود.تا رسید،با غيظ خطاب به پسرش گفت:
ـ آخر پسره خودسر،مگر من بهت نگفتم كه نرو.
تحملم را از دست دادم و با خشم فرياد زدم:
ـ كسی از او نخواست كه به اينجا بيايد.زود پسرتان را برداريد و ببريد.
دست به كمر زد و به طعنه گفت:
ـ خيلی هم دلتان بخواهد.پسرم هر چه نداشته باشد،آبرو كه دارد.
در همين حين،دايی محمود همراه با مسعود در را باز كردند و به داخل آمدند.كنترلم را از دست دادم و گفتم:
ـ يكبار ديگر آنچه را گفتيد تكرار كنيد.زود باشيد،با شما هستم.
مامان گفت:
ـ بس كن مها.شما هم بفرماييد تشريف ببريد خانم.
ـ شما هم لطفا جلکی دخترتان را بگيريد تا پسر مرا اغفال نكند.
دستم را به سينه اش زدم و با غيظ گفتم:
ـ برو بيرون.
دايی كه با بهت و حيرت شاهد جرو بحث ما بود،با نگرانی پرسيد:
ـ مها جان چی شده؟رويا تو بگو جريان چيست و اين خانم چرا اين حرفها را می زند؟
مادر شهاب مجال جواب را به ما نداد و گفت:
ـ از خواهر زاده خودتان بپرسيد.جريان چيست كه پسر مرا هم می خواهد مثل مدير شركتشان بدنام كند.
تا خواستم به طرفش حمله كنم،مامان جلويم را گرفت و من از شدت خشم كنترلم را از دست دادم و فرياد زدم:
- خفه شو،برو گمشو بيرون.
ـ حرف دهانت را بفهم.اگر من يك كمی ديرتر سر می رسيدم تو به پسرم جواب بله را هم می دادی.