❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
80.6K subscribers
34.4K photos
3.68K videos
1.58K files
6.14K links
عاشقانه ای برای شما 😍

‌یاعلی گفتیم وعشق آغازشد ..❤️

♡ چنـل فـارغ از هـرگـونه تـبادلـات ♡

مرسی که هستید 💐😍
Download Telegram
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_165 دکتر: ـ هر چیزی رو که دوست داشتی تعریف کن. ـ اگه به من بود این چهار سال رو کلا…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943

#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_166

دکتر با نگرانی می گه:
ـ دختر آروم باش، چرا با خودت این جوری می کنی؟!
ـ کابوسای مسعود ولم نمی کنند. همش با آرام بخش می خوابم. خیلی داغونم. یه مدت بود تازه راحت شده بودم؛ ولی دوباره شروع شده .
دکتر:
ـ مگه مسعود چی کار کرد؟
با حرص می گم:
ـ با تزریق بیش از حد مواد خودش رو به کشتن داد و این کابوسای لعنتی شبانه رو به من بدبخت هدیه کرد.
دکتر:
ـ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
با ناراحتی سری تکون می دم و می گم:
ـ وقتی فهمید من خواهر ترانم کلافم کرد. هر روز جلوم رو می گرفت و با التماس، با زاری، با فحش، با تهدید می خواست که بهش یه فرصت بدم. حتی خونمون رو پیدا کرده بود. مجبور شدم به ترانه بگم. ترانه وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد. گفت خودش با مسعود صحبت می کنه و همه چیز رو تموم می کنه.
کمی مکث می کنم. دکتر:
ـ خب، بعدش چی شد؟
با پوزخند می گم:
ـ بدتر شد که بهتر نشد. مسعود دست بردار نبود. حتی دو بار سروش هم من رو با مسعود دید. ترانه گیر داده بود در مورد این موضوع به سروش چیزی نگو به سیاوش می گه. سیاوش اگه بفهمه خیلی عصبانی می شه. من بدبخت هم مجبور بودم از سروش مخفی کنم.
دکتر:
ـ به سروش چی می گفتی؟
سرمو بین دستام می گیرم و می گم:
ـ برای اولین بار مجبور بودم دروغ بگم. من هیچ وقت به سروش دروغ نمی گفتم؛ ولی ترانه با ترس های بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم! اون روزا به سروش گفتم مسعود خواستگار یکی از دوستامه.
و چون دوستم بهش جواب منفی داده جلوی من رو می گیره و از من می خواد کمکش کنم. سروش زیاد تو کارای این چنینی من دخالت نمی کرد. دکتر:
ـ دقیقا چه کارایی؟
ـ مثال کارایی که مربوط به دوستام باشه. در کل در مسائل شخصی من زیاد کنجکاوی نمی کرد. همیشه می گفت ترجیح می دم خودت برام حرف بزنی. من هم آدمی بودم که نمی تونستم حرفی رو تو دهنم نگه دارم، هر اتفاقی میفتاد زودی به سروش می گفتم، اما بعضی موقع هم بعضی از مسائل دخترونه بین من و دوستام می موند. اما ماجرای مسعود از اون ماجراهایی بود که باید به سروش گفته می شد، اما من احمق ازش مخفی کردم.

🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_165 مجبورم کند دوباره به اینجا برگردم. - شاداب! چرا نمی گی چی شده؟ سرم را به شدت تکان دادم. مثل…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/237794

#اسطــوره_ #قسمت_166

ممنون که انقدر راحت با احساس و عاطفه من تفریح کردین.
نفسم به شماره افتاد.
- اما من اسباب بازي نیستم. حتی اگه بچه باشم، حتی اگه کم باشم، حتی اگه عاشق باشم، بازم اسباب بازي دست شما
نیستم.
دیاکو جلو آمد. دستش را دراز کرد. چشمم روي سینه پهنش چرخید. تا آغوشش چند قدم فاصله داشتم، اما رویم را برگرداندم و
فرار کردم و همزمان به اشک فروخورده ام اجازه خودنمایی دادم.
دیاکو:
با صداي فندك زدن دانیار چرخیدم. سیگارش را روشن کرد و پشت میز شاداب نشست و گفت:
- اوه اوه چه گندي زدیم.
چطور می توانست این قدر خونسرد باشد؟ با عجله به اتاق رفتم و گوشی ام را از روي میز برداشتم و برگشتم.
- کجا میري؟
- دنبال شاداب.
- نرو. فایده نداره.
- فایده ش رو می خوام چی کار؟ ندیدي چطور می لرزید؟ اگه بلایی سرش بیاد چی؟
انگشتانش را بین موهایش فرو کرد و گفت:
- بیا بشین. بلایی سرش نمیاد. تو بري دنبالش بیشتر اذیت میشه. ولش کن بذار تنها باشه.
مردد به در خروجی نگاه کردم. دلم می خواست بروم، اما شاید حق با دانیار بود. او دخترها را بهتر می شناخت. روي اولین
صندلی که دیدم نشستم و گفتم:
- چرا این جوري شد؟ یعنی حرفامون انقدر بد بود که این طوري داغونش کرد؟
با بی خیالی گفت:
- چه می دونم؟ حتما بوده دیگه.
دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم. چرا یک لحظه آسایش از من دریغ می شد؟
- این همه تلاش کردم غرور این دختر آسیب نبینه، ولی ببین چه افتضاحی شد.
آرام و قرار از جانم رفته بود.
- حالا غرورش به جهنم، به این کار احتیاج داشت. زندگیشون به درآمد اینجا وابسته بود.
و باز با یادآوري حال و روزش وحشت تمام وجودم را گرفت.
- بلایی سرش نیاد یه وقت؟
و در نهایت استیصال سرم را بین دو دستم گرفتم و گفتم:
- چرا این جوري میشه دانیار؟ من چه گناهی به درگاه خدا کردم آخه؟ یعنی بس نیست؟ چند سال دیگه باید تحمل کنم؟

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_165 از ماشين پياده شدم كه صدام زد : - كيانا ؟؟!!! - بله؟! بعدم كلافه دست كرد تو موهاش و گفت : - هيچي !!! مواظب خودت باش.. با يه تك…
😍 رمان زیبای [کیانا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از
قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/278116

#کیانا_ #قسمت_166

- سلام كيانا كجايي تو دختر؟؟!
- سلام .. چطوري ؟ خواب موندم بابا !! الان دارم راه ميفتم ..
بدو بيا .. يك ساعت ديگه جلسه توجيهي با ايران پاياست قراره مجد آخر جلسه جابجايي هارم اعلام كنه نميدوني چه ولوله اي
تو شركت راه افتاده ..
خيلي دلم ميخواست حرفي رو كه مجد ديروز زده بود رو بهش ميگفتم تا خوشحال شه ولي سوتي ميشد واسه ي همين گفتم :
- فاطمه باورت نميشه ولي بدجور به دلم افتاده تو ميري تو بخش مهندسي...
خنده ي ريزي كرد و گفت :
- آي قربون اون دلت برم ... ولي كيانا بعيد بدونم مجد تا حالا زن جماعت توي اين بخش راه نداده نه اينكه فكر كني زنارو بي
سواد ميبينه ها اتفاقا اصلا اينجوري نيست ... ولي خوب ديگه نيست كه بخش مهندسي حساسه و خودشم همش اون قسمته بيشتر
...نميخواد حواسش پرت شه ...
منظورشو كامل فهميدم ... واسه ي همين در جوابش گفتم :
- همينه ميگم به دلم افتاده تويي تو تنها زن متاهل با سابقه اي ..
ذوق زده گفت :
- واي كيانا ... بدو بدو بيا يكم اميدواري بده بهم ...
توي همون حين ماشينم اومد و در حالي كه داشتم سوار ميشدم گفتم :
- باشه برو تا نهايت نيم ساعت ديگه اونجام ...
- باشه پس ميبينميت
- فعلا!
خدارو شكر از اونجا كه ساعت پيك ترافيك گذشته بود تقريبا بيست دقيقه بعد يعني طرفاي 10 رسيدم شركت ..
موقعي كه از در رفتم تو با اشاره هاي شمس فهميدم كه برام كارتمو زده ...واسش بوسي فرستادم و تقريبا به حالت دو وارد راهرو
شدم اما متاسفانه توي پيچ اول با يه برخورد فوق محكم پخش زمين شدم هنوز تو شوك زمين خوردن بودم كه با ديدن مجد
تقريبا زبونم بند اومد و اونم در حالي كه ميخنديد زير بازومو گرفت و بلافاصله منو كشيد سمت خودشو زير گوشم گفت :
- ديدي گفتم تو يه دليلي داري كه دم شمس رو با سوغاتي ميبيني .. بعدم در حاليكه يه خنده ي آروم مردونه كرد ادامه داد :

کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️‍ #قسمت_165 معلومه خوشت اومده ازاینجا. اوهوم خیلی قشنگه.آدم یاد خونه تازه عروسا میفته... با این حرفم بابا انگارچیزی یادش اومد پرسید:…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇

https://tttttt.me/mitingg/288693

#اشکهای_من❤️#قسمت_166

بعد میشه بپرسم این چه جور دوست داشتنیه که تو عین خیالت نیست که قرار
دوربشی و شاید چند ماه یبارم نتونی ببینیش؟
تابلو بود ترسیدم،مامان مشکوک نگام می کرد:
خب ،مامان جان چی کار کنم مجبوریم،قرار بیاد با بابا صحبت کنه .شاید بابا 
بزاره محرم شیم شاید بتونم انتقالی بگیرم!!!)این مورد اخر و الکی گفتم راه گم 
کنی
سری تکون داد و با لبخندگفت:
خوبه فکر همه جاشم کردین!!!
لبامو کج کردم و گفتم :
خب خیلی دوسش دارم دیگه.
منم همین واسم سواله من الان از بعدازظهر بابا رفته همش فکرم پیش شه تازه 
از ماگذشته ،ولی تو عین خیالت نیست.
نه مامان جان مگه میشه عین خیالم نباشه؟؟؟کاری از دستم برنمیاد ...
دوروز بعد ,اولین کلاسم برگزار شد ،البته بیشتر معارفه بودتا کلاس و واسه 
آشنا شدن بچه ها با محیط بود.
تو مسیر برگشت یه بلیط هواپیما از آژانس برای مامان و آرادگرفتم ،هرطور شده 
باید برشون گردونم اینجا فقط علاف من میشن!
ساعت ده شب پرواز مامان بود،هرچند تا دم رفتن دلهره ی منو داشت ولی با این حال راهی شد.
و منم با آژانس برگشتم خونه،وقتی وارد خونه شدم ازین سممکوت مطلق دلم گرفت؛
تا همین یک ساعت پیش آراد خونرو گذاشته بود رو سرش و مامان هم یبند بهم توصیه و سفارش می کرد ،تو این دو روز به اندازه ده روز غذا برام درست کرد.
چشمم افتاد به ماشین اسباب بازی آراد،که اینجا جا موند.
از من وابسته تر به خوانواده وجود نداره.
بغضم ترکید ،یه گوشه نشستم و آروم اشک ریختم.
سوران باهام تماس گرفت ،باهاش حرف زدم ولی نگفتم مامان الان رفته و به 
جاش گفتم صبح زود پرواز داره،از خودم تعجب میکنم چه حرفه ای شدم 
چون مطمعن بودم نمیزاره اینجا تنها بمونم.
منم واسه کلاس فردا کلی کار داشتم.
بلند شدم و رفتم حموم ،بعد از یه دوش درست و حسابی، یکم حالم جا 
اومد.نشستم لباسام رو اتو کردم و برنامه فردارو مرور کردم .
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️‍ #قسمت_165 ـ من كه تو را دوست داشتم،من كه عاشقت بودم،پس چرا گذاشتی كار به اينجا بكشد. بغضم تركيد و با گريه گفتم: ـ مگر نگفتی هرگز…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘

از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068

#مهــــــا❤️#قسمت_166

ـ می خواهی بروم برايش توضيح بدهم.شايد نظرش عوض شود.
ـ نه بی فايده است.ديگر خيلی دير شده.
- باور كردنش سخت است.امكان ندارد به همين سادگی همه چيز تمام شود.يك كمی صبر كن.شايد خودش بفهمد.تو هم
فعلا به شركت نرو.به مادرت و دايی هم بگو كه يكي از نزديكان پدرام مرده و فعلا شركت هم تعطيل است،خواستگاری هم عقب افتاده.شايد خدا خواست و همه چيز درست شد.
تا پايان وقت اداری پيش مژده ماندم.حالم بد بود.حالت تهوع و سردرد داشتم.موقع خداخافظی با او به زحمت اشكهايم را
مهار كردم و به خانه ی خودمان رفتم.تا وارد حياط شدم مينو رو در رويم قرار گرفت و با نگاه كنجكاوش سراپايم را برانداز كرد و پرسيد:
ـ حالت خوب است؟
ـ آره،چطور مگر؟!
ـ هيچی،همين طوری پرسيدم.
حوصله جر و بحث با او را نداشتم و از پله ها پايين رفتم.وقتی مامان را خوشحال و سرحال ديدم.بيشتر بربخت بدم لعنتفرستادم و گفتم:
ـ سلام.
ـ سلام مها جان،خسته نباشی.
سرم پايين بود تا نفهمد گريه كرده ام،اما با يك نگاه فهميد و تا خواستم به اتاقم بروم پشت سرم آمد و گفت:
ـ باز چی شده.هم صورتت عين لبو سرخ شده و هم چشم هايت.
ـ چيز مهمی نيست.يك كمی حالم بده.
ـ چرا دروغ می گويی.تو گريه كردی.تا نگويی چه اتفاقی افتاده،دست از سرت برنمی دارم.
چاره ای نداشتم.تا بهانه ای نمی آوردم،راحتم نمی گذاشت.سربه زير انداختم تا متوجه نشود كه دروغ می گويم:
ـ برای پدرام مشكلی پيش آمده.فردا نمی توانند به خانه ما بيايند.
ـ خب نيايند.چند روز ديرتر،دنيا زير و رو نمی شود،ولی تو مطمئنی اين بهانه نيست؟
-  بعيد می دانم بهانه باشد.چون مجبور شده فعلا شركت را هم تعطيل كند.
ـ يعنی اينقدر موضوع مهم است؟نگرانم كردی مها.
ـ نمی دانم مامان، حال خودش هم خوب نبود.هر چه اصرار كردم،حرفی نزد.
ـ خب تو چرا گريه كردی؟اين را بگو.
دل به دريا زدم و پاسخ دادم:
ـ راستش می ترسم اتفاقی افتاده باشد كه ديگر او...
ـ ديگر او چی؟می ترسی به خواستگاری ات نيايد.به جهنم.مگر آدم قحط است.دختر خوشگلم كم خواهان ندارد.روی
دستم نماندی كه عزيزم.اصلا برای موضوع به اين بی اهميتی خودت را ناراحت نكن.من خودم به داداش توضيح می دهم
كه پاپی ات نشود تا ببينن چه پيش می آيد.حالا برو لباست را عوض كن و ارام باش.
لباس راحتی پوشيدم،آبی به سر و صورتم زدم.به حياط رفتم و كنار درخت هميشه مونسم نشستم.چطور می توانستم باور
كنم كه برای هميشه پدرام را از دست داده ام.او همه ی زندگی ام بود و بی وجودش زندگی برايم مفهومی ندارد.
ـ چرا تنها نشستی؟
وای باز مينو.انگار هميشه كشيك مرا می كشيد كه راحتم نگذارد.كنارم نشست و دوباره پرسيد:
ـ چي شده،برای چه اينقدر گرفته و غمگينی؟
ـ چه كسی گفته من گرفته و غمگينم؟!
ـ خودت،رفتارت و چشمهای سرخ ات.
با لحن تندی گفتم:
ـ تو منتظر چه جوابی هستی؟بگو تا همان را تحويلت بدهم.
ـ خيلی بی تربيتی.من برای تو نگرانم.آن وقت تو در لفافه به می گويی فضولی،برو گمشو.
ـ من همچين حرفی نزدم. بيخود گفته هايم را تفسير نكن.