سال نو مبارک
سال نو مبارک
سال نو مبارک
دوست دارم به یکدیگر بگوییم "عشق مبارک"
کلمات، وقتی به دیگران میگوییمشان، چقدر محدود میشوند
من نمیخواهم احساساتم بازگوی آرزوهای دیگران باشد
و عشقِ بستهبندیشده در کارتپستالها را نمیخواهم
در آغاز سال تو را دوست دارم
در پایان سال تو را دوست دارم
و چون عشق از تمام زمانها بزرگتر
و از تمام مکانها وسیعتر است
دوست دارم به یکدیگر بگوییم: "عشق مبارک"
چنان عشقی که آیینهای نمایشی جملات را بر هم میزند
و بر اصول،
قانون،
و نظام میشورد
و میکوشد همهچیز را در لغتنامههای عشق و شیفتگی تغییر دهد...
#سعاد_الصباح
#شاعر_کویت
ترجمه:
#اسماء_خواجه_زاده
@asheghanehaye_fatima
سال نو مبارک
سال نو مبارک
دوست دارم به یکدیگر بگوییم "عشق مبارک"
کلمات، وقتی به دیگران میگوییمشان، چقدر محدود میشوند
من نمیخواهم احساساتم بازگوی آرزوهای دیگران باشد
و عشقِ بستهبندیشده در کارتپستالها را نمیخواهم
در آغاز سال تو را دوست دارم
در پایان سال تو را دوست دارم
و چون عشق از تمام زمانها بزرگتر
و از تمام مکانها وسیعتر است
دوست دارم به یکدیگر بگوییم: "عشق مبارک"
چنان عشقی که آیینهای نمایشی جملات را بر هم میزند
و بر اصول،
قانون،
و نظام میشورد
و میکوشد همهچیز را در لغتنامههای عشق و شیفتگی تغییر دهد...
#سعاد_الصباح
#شاعر_کویت
ترجمه:
#اسماء_خواجه_زاده
@asheghanehaye_fatima
بیا عشق بورزیم همین حالا
نگو دفعهی بعد
شاید هماکنون مرگ در کمین ما باشد.
بیا به دیدن فلم آلفرد هیچکاک برویم
تا طعم ترس را بچشیم،
بیا به اخبار جنگ ویتنام گوش کنیم
تا از وحشت بلرزیم.
نگو یک لحظهی بعد
شاید هماکنون یک بمب هیدروژنی
در باغچهی حیات ما پایین بیاید.
#شعر_ژاپنی
#شاعر_ناشناس
@asheghanehaye_fatima
نگو دفعهی بعد
شاید هماکنون مرگ در کمین ما باشد.
بیا به دیدن فلم آلفرد هیچکاک برویم
تا طعم ترس را بچشیم،
بیا به اخبار جنگ ویتنام گوش کنیم
تا از وحشت بلرزیم.
نگو یک لحظهی بعد
شاید هماکنون یک بمب هیدروژنی
در باغچهی حیات ما پایین بیاید.
#شعر_ژاپنی
#شاعر_ناشناس
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد
میخواهم تماشایت کنم در خواب
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
#مارگارت_اتوود
#شاعر_کانادا
ترجمه :
#محسن_عمادی
میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد
میخواهم تماشایت کنم در خواب
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
#مارگارت_اتوود
#شاعر_کانادا
ترجمه :
#محسن_عمادی
زنان زیبا در شگفت اند راز من کجا پنهان شده
من جذاب یا مانند مانکن نیستم
اما هنگامی که به آن ها می گویم
فکر می کنند دروغ است
می گویم : رازم در امتداد بازوانم،در پهنای باسنم
و در گام های بلندم است و در شکل لبانم
من یک زنم ! فوق العاده
زنی فوق العاده !
من اینم !
به داخل اتاق می روم
به همان سردی که شما مردها می پسندید
در برابر مردی که ایستاده یا زانو زده
مردها در اطرافم جمع می شوند
مانند دسته ی زنبورهای عسل
می گویم : رازم آتش چشمانم است
و در درخشش دندان هایم و رقص کمرم،سرمستی پاهایم
من یک زنم !فوق العاده
زنی فوق العاده !
من اینم
مردها هم در حیرتند که چه چیزی در من می بینند
آن ها تلاش بسیار می کنند
ولی نمی توانند به راز درونم پی ببرند
آن گاه تلاش می کنم نشانشان دهم
باز هم می گویند که نمی بینند
می گویم : رازم در قوس کمرم،آفتاب لبخندم
شکاف سینه ام و ظرافت اندامم است
من یک زنم ! فوق العاده
زنی فوق العاده !
من اینم
حالا می فهمی چرا هیچ وقت سر خم نمی کنم ؟
داد نمی زنم؟قیل و قال نمی کنم یا حتی بلند صحبت نمی کنم ؟
وقتی مرا در حال عبور می بینید باید احساس غرور کنید
می گویم :رازم در تلق تلق پاشنه ام است و در پیچش موهایم
و در کف دستم و در نیازتان به توجهِ من
چون من یک زنم !فوق العاده
زنی فوق العاده !
این منم !!!
#مایا_آنجلو
#شاعر_آمریکا
@asheghanehaye_fatima
من جذاب یا مانند مانکن نیستم
اما هنگامی که به آن ها می گویم
فکر می کنند دروغ است
می گویم : رازم در امتداد بازوانم،در پهنای باسنم
و در گام های بلندم است و در شکل لبانم
من یک زنم ! فوق العاده
زنی فوق العاده !
من اینم !
به داخل اتاق می روم
به همان سردی که شما مردها می پسندید
در برابر مردی که ایستاده یا زانو زده
مردها در اطرافم جمع می شوند
مانند دسته ی زنبورهای عسل
می گویم : رازم آتش چشمانم است
و در درخشش دندان هایم و رقص کمرم،سرمستی پاهایم
من یک زنم !فوق العاده
زنی فوق العاده !
من اینم
مردها هم در حیرتند که چه چیزی در من می بینند
آن ها تلاش بسیار می کنند
ولی نمی توانند به راز درونم پی ببرند
آن گاه تلاش می کنم نشانشان دهم
باز هم می گویند که نمی بینند
می گویم : رازم در قوس کمرم،آفتاب لبخندم
شکاف سینه ام و ظرافت اندامم است
من یک زنم ! فوق العاده
زنی فوق العاده !
من اینم
حالا می فهمی چرا هیچ وقت سر خم نمی کنم ؟
داد نمی زنم؟قیل و قال نمی کنم یا حتی بلند صحبت نمی کنم ؟
وقتی مرا در حال عبور می بینید باید احساس غرور کنید
می گویم :رازم در تلق تلق پاشنه ام است و در پیچش موهایم
و در کف دستم و در نیازتان به توجهِ من
چون من یک زنم !فوق العاده
زنی فوق العاده !
این منم !!!
#مایا_آنجلو
#شاعر_آمریکا
@asheghanehaye_fatima
از تو شروع شدهام
مثل یک شعر عاشقانه
بریده بریده نفس میکشم
پیراهن سرخ میپوشم
و میگذارم گوشههای دامنم در باد برقصد...
#زینت_نور،
#شاعر_افغانستان
@asheghanehaye_fatima
مثل یک شعر عاشقانه
بریده بریده نفس میکشم
پیراهن سرخ میپوشم
و میگذارم گوشههای دامنم در باد برقصد...
#زینت_نور،
#شاعر_افغانستان
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
امشب به ذهنم رسید نامههای قدیمی را باز کنم و بخوانم
نمیدانستم دارم با آتش بازی میکنم و با دست خودم قبرم را میکَنم!
بعد از یک دقیقه انگشتانم آتش گرفت.
بعد از دو دقیقه چراغ مطالعهام شعله ور شد
بعد از سه دقیقه روتختیام آتش گرفت
بعد از پنج دقیقه لباس خوابم سوخت و تنها تلّی از خاکستر از من بر جای ماند
نمیدانستم نامههای عاشقانه ممکن است به بمبهای ساعتی تبدیل شوند که با دست زدن منفجر میشوند.
نمیدانستم جملات عاشقانه ممکن است شبیه چوبهی دار شوند، نمیدانستم ممکن است آدم با خواندن نامههای عاشقانهاش زندگی کند و با بازخوانی اشان بمیرد…!
چه حماقتی کردم؟! درِ آتشفشان را پس از سالها گشودم و وارد ماجراجوییِ عجیبی شدم،
غول جادو را از چراغش آزاد کردم تا همه چیزم را نابود کند، النگوها و کتابها و وسائلم را
و مرا چون سیبی گاز بزند!
آیا ممکن است زنی با نامههای عاشقانهاش خودکشی کند؟یا خودش را زیر چرخهای ماشین بیندازد؟!
حروف جادوگر، واژههای دیوانه !
آیا ممکن است کسی با خونسردی تمام خود را در دریایی از خطوط آبی غرق کند؟؟!
این همان کاری است که من کردم، وقت باز کردن کشوها
و حافظهام را آتش زدم و شیطان را بیدار کردم!
ای سفر کرده،که در همه جا حاضری
خواندن نامههایت، قتلگاهی واقعی است
و اکنون این منم که از این قتلگاه بیرون میزنم
چون مرغی سرکنده !
#سعاد_الصباح
#شاعر_کویت
ترجمه :
#یداله_گودرزی
امشب به ذهنم رسید نامههای قدیمی را باز کنم و بخوانم
نمیدانستم دارم با آتش بازی میکنم و با دست خودم قبرم را میکَنم!
بعد از یک دقیقه انگشتانم آتش گرفت.
بعد از دو دقیقه چراغ مطالعهام شعله ور شد
بعد از سه دقیقه روتختیام آتش گرفت
بعد از پنج دقیقه لباس خوابم سوخت و تنها تلّی از خاکستر از من بر جای ماند
نمیدانستم نامههای عاشقانه ممکن است به بمبهای ساعتی تبدیل شوند که با دست زدن منفجر میشوند.
نمیدانستم جملات عاشقانه ممکن است شبیه چوبهی دار شوند، نمیدانستم ممکن است آدم با خواندن نامههای عاشقانهاش زندگی کند و با بازخوانی اشان بمیرد…!
چه حماقتی کردم؟! درِ آتشفشان را پس از سالها گشودم و وارد ماجراجوییِ عجیبی شدم،
غول جادو را از چراغش آزاد کردم تا همه چیزم را نابود کند، النگوها و کتابها و وسائلم را
و مرا چون سیبی گاز بزند!
آیا ممکن است زنی با نامههای عاشقانهاش خودکشی کند؟یا خودش را زیر چرخهای ماشین بیندازد؟!
حروف جادوگر، واژههای دیوانه !
آیا ممکن است کسی با خونسردی تمام خود را در دریایی از خطوط آبی غرق کند؟؟!
این همان کاری است که من کردم، وقت باز کردن کشوها
و حافظهام را آتش زدم و شیطان را بیدار کردم!
ای سفر کرده،که در همه جا حاضری
خواندن نامههایت، قتلگاهی واقعی است
و اکنون این منم که از این قتلگاه بیرون میزنم
چون مرغی سرکنده !
#سعاد_الصباح
#شاعر_کویت
ترجمه :
#یداله_گودرزی
عاشق آسمانم
زیرا که مثل تو بخشنده
پوشیده از ستارگان و سرشار از سرور و شادی
رفیق و بیگانه
زیرا که مثل تو دور
و گاهی مثل تو نزدیک
با چشمانی آهنگین
عاشق آسمانم
عاشق جادهام
برای دیدارهایمان
شادیها و رنجهایمان
یارانمان ، جوانیمان
اشکهایمان که خندیدند
شمعهایمان که گریستند
و رفاقتهایی را که از دست دادیم
عاشق جادهام
عاشق دریام
عاشق آسمان
عاشق جادهها
زیرا که آنها زندگی هستند
و تو محبوبم
تو همه این زندگی هستی
#نجات_الصغیره
#شاعر_و_خواننده_مصری
@asheghanehaye_fatima
زیرا که مثل تو بخشنده
پوشیده از ستارگان و سرشار از سرور و شادی
رفیق و بیگانه
زیرا که مثل تو دور
و گاهی مثل تو نزدیک
با چشمانی آهنگین
عاشق آسمانم
عاشق جادهام
برای دیدارهایمان
شادیها و رنجهایمان
یارانمان ، جوانیمان
اشکهایمان که خندیدند
شمعهایمان که گریستند
و رفاقتهایی را که از دست دادیم
عاشق جادهام
عاشق دریام
عاشق آسمان
عاشق جادهها
زیرا که آنها زندگی هستند
و تو محبوبم
تو همه این زندگی هستی
#نجات_الصغیره
#شاعر_و_خواننده_مصری
@asheghanehaye_fatima
و من به جای همهی کسانی امضاء میکنم
که میدانند تمامی قلبشان را بگذارند
برای آزادی
و
صلح.
ژولیو به برادران دیگرمان نیز بگو
به ارنبورگ
به آراگون
و به نرودا
به الوار و به حکمت
به پیکاسو و به همهی برادرانمان
بگو که ما اینجا سه هزار تبعیدی هستیم
تبعیدی نه به هیچخاطری برادران من
بلکه فقط راست و پاکش
به اینخاطر که ما همچون شما
بر پشتمان خرسنگ زاویهای از خانهی سوختهامان را حمل میکنیم
تا برای آنان که خواهند آمد
خانهی جدیدی با پنجرههای بسیار بنا کنیم
پنجرههای وسیع بسیار، روبه سمت مشرق
که قلب مادرمان زود شب نشود
که کودکان هر شب کنار مرگ نخسبند
و هرچه میخواهد بشود، بشود ژولیو
روزی خمپارهها را ذوب خواهیم کرد
تا چکش و خیش و بالکن و بال بسازیم
و یک مجسمهی شادیِ بیبال.
آنجا در ایستگاه اتوبوسها
در محلهی فقیرنشینمان
در محلهامان که از عماراتِ در دستساختِ ما
غلغله خواهد زد
زیر بوق خاموشیناپذیر بلندگوی قویپنجهی سندیکاها
که هی یک نفس خواهد گفت و خواهد گفت
رک و راست و به شماره خواهد گفت
از پیروزیهای عظیم خلقها در طرح نوسازی
و شعرهای شاعران جوان پرولتر را خواهد خواند
شعرهایی در بارهی عشق نشاطآور
سدهای آبی مولد برق
و تمامبرقیکردن دنیا.
آه اینطور برادران من
طوریکه دیگر خانههای سوخته وجود نداشته باشند
بلکه همهی دنیا خانهای باشد سفیدکاریشده
با برش خورشید.
آه همینطور برادران من
و این خانه را هم تنها مادرمان «آزادی» بیاراید
و دختر اولش: «صلح».
#یانیس_ریتسوس
#شاعر_یونان
ترجمه :
#فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
که میدانند تمامی قلبشان را بگذارند
برای آزادی
و
صلح.
ژولیو به برادران دیگرمان نیز بگو
به ارنبورگ
به آراگون
و به نرودا
به الوار و به حکمت
به پیکاسو و به همهی برادرانمان
بگو که ما اینجا سه هزار تبعیدی هستیم
تبعیدی نه به هیچخاطری برادران من
بلکه فقط راست و پاکش
به اینخاطر که ما همچون شما
بر پشتمان خرسنگ زاویهای از خانهی سوختهامان را حمل میکنیم
تا برای آنان که خواهند آمد
خانهی جدیدی با پنجرههای بسیار بنا کنیم
پنجرههای وسیع بسیار، روبه سمت مشرق
که قلب مادرمان زود شب نشود
که کودکان هر شب کنار مرگ نخسبند
و هرچه میخواهد بشود، بشود ژولیو
روزی خمپارهها را ذوب خواهیم کرد
تا چکش و خیش و بالکن و بال بسازیم
و یک مجسمهی شادیِ بیبال.
آنجا در ایستگاه اتوبوسها
در محلهی فقیرنشینمان
در محلهامان که از عماراتِ در دستساختِ ما
غلغله خواهد زد
زیر بوق خاموشیناپذیر بلندگوی قویپنجهی سندیکاها
که هی یک نفس خواهد گفت و خواهد گفت
رک و راست و به شماره خواهد گفت
از پیروزیهای عظیم خلقها در طرح نوسازی
و شعرهای شاعران جوان پرولتر را خواهد خواند
شعرهایی در بارهی عشق نشاطآور
سدهای آبی مولد برق
و تمامبرقیکردن دنیا.
آه اینطور برادران من
طوریکه دیگر خانههای سوخته وجود نداشته باشند
بلکه همهی دنیا خانهای باشد سفیدکاریشده
با برش خورشید.
آه همینطور برادران من
و این خانه را هم تنها مادرمان «آزادی» بیاراید
و دختر اولش: «صلح».
#یانیس_ریتسوس
#شاعر_یونان
ترجمه :
#فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
من در کشوری مینویسم
که طاعون آن را ویران کرده
کشوری که دیگر فقط تودهایست
از درد و از زخم
در کشوری مینویسم
که خون قیافهاش را زشت کرده
ویرانهای که مرگ در آن
با استخوانها قاببازی میکند.
در این کشور مینویسم وقتی در آن زورگویان
در هر ساعت شب درون خانهها رخنه میکنند
کشوری که مردمان را در خاکروبه و تشنگی
در سکوت و گرسنگی حبس میکنند.
در این کشور مینویسم
که قصابها میبُرند سرش را
و من رگها و عضلاتش
دل و روده و استخوانهایش را
جنگلهایش را میبینم
که چون مشعل میسوزند
و بر گندمزارانِ شعلهور
گریزِ پرندگاناش را
من در این صحنهی سوگوار مینویسم
که بازیگرانش
گم کردهاند راهشان را
خوابشان را جایگاهشان را
در این تئاتر خالی که غاصبان در آن
بلند بلند واژه میگویند تنها برای جاهلان.
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#تینوش_نظمجو
@asheghanehaye_fatima
که طاعون آن را ویران کرده
کشوری که دیگر فقط تودهایست
از درد و از زخم
در کشوری مینویسم
که خون قیافهاش را زشت کرده
ویرانهای که مرگ در آن
با استخوانها قاببازی میکند.
در این کشور مینویسم وقتی در آن زورگویان
در هر ساعت شب درون خانهها رخنه میکنند
کشوری که مردمان را در خاکروبه و تشنگی
در سکوت و گرسنگی حبس میکنند.
در این کشور مینویسم
که قصابها میبُرند سرش را
و من رگها و عضلاتش
دل و روده و استخوانهایش را
جنگلهایش را میبینم
که چون مشعل میسوزند
و بر گندمزارانِ شعلهور
گریزِ پرندگاناش را
من در این صحنهی سوگوار مینویسم
که بازیگرانش
گم کردهاند راهشان را
خوابشان را جایگاهشان را
در این تئاتر خالی که غاصبان در آن
بلند بلند واژه میگویند تنها برای جاهلان.
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#تینوش_نظمجو
@asheghanehaye_fatima
راستی كه در دوره تيره و تاری زندگی میكنم
امروزه فقط حرفهای احمقانه بیخطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بیاحساسی خبر میدهد،
و آنكه میخندد، هنوز خبر هولناك را نشنيده است.
اين چه زمانه ايست كه
حرف زدن از درختان عين جنايت است
وقتی از اين همه تباهی چيزی نگفته باشيم!
كسی كه آرام به راه خود میرود گناهكار است
زيرا دوستانی كه در تنگنا هستند
ديگر به او دسترس ندارند.
اين درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور كنيد: اين تنها از روی تصادف است
هيچ قرار نيست از كاری كه میكنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت كند، كارم ساخته است.
به من میگويند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش
اما چطور میتوان خورد و نوشيد
وقتی خوراكم را از چنگ گرسنهای بيرون كشيدهام
و به جام آبم تشنهای مستحقتر است.
اما باز هم میخورم و مینوشم
من هم دلم میخواهد كه خردمند باشم
در كتابهای قديمی، آدمِ خردمند را چنين تعريف كردهاند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و اين عمر كوتاه را بیوحشت سپری كردن،
بدی را با نيكی پاسخ دادن،
آرزوها را يكايك به نسيان سپردن،
اين است خردمندی.
اما اين كارها بر نمیآيد از من.
راستی كه در دوره تيره و تاری زندگی میكنم.
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی كه گرسنگی بيداد میكرد.
در زمان شورش به ميان مردم آمدم
و به همراهشان فرياد زدم.
عمری كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
خوراكم را ميان معركهها خوردم
خوابم را كنار قاتلها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبيعت دل ندادم
عمری كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
در روزگار من، همه راهها به مرداب ختم میشدند
زبانم مرا به جلادان لو میداد
زورم زياد نبود، اما اميد داشتم
كه برای زمامداران دردسر فراهم كنم!
عمری كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
توش و توان ما زياد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور ديده میشد اما
من آن را در دسترس نمیديدم.
عمری كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
آهای آيندگان، شما كه از دل توفانی بيرون میجهيد
كه ما را بلعيده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف میزنيد
يادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چيزی بگوييد.
به ياد آوريد كه ما بيش از كفشهامان كشور عوض كرديم.
و نوميدانه ميدانهای جنگ را پشت سر گذاشتيم،
آنجا كه ستم بود و اعتراضی نبود.
اين را خوب میدانيم:
حتی نفرت از حقارت نيز
آدم را سنگدل میكند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن میكند.
آخ، ما كه خواستيم زمين را برای مهربانی مهيا كنيم
خود نتوانستيم مهربان باشيم.
اما شما وقتی به روزی رسيديد
كه انسان ياور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری كنيد!
#برتولت_برشت
#شاعر_آلمان
ترجمه:
#علی_امینی_نجفی
@asheghanehaye_fatima
امروزه فقط حرفهای احمقانه بیخطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بیاحساسی خبر میدهد،
و آنكه میخندد، هنوز خبر هولناك را نشنيده است.
اين چه زمانه ايست كه
حرف زدن از درختان عين جنايت است
وقتی از اين همه تباهی چيزی نگفته باشيم!
كسی كه آرام به راه خود میرود گناهكار است
زيرا دوستانی كه در تنگنا هستند
ديگر به او دسترس ندارند.
اين درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور كنيد: اين تنها از روی تصادف است
هيچ قرار نيست از كاری كه میكنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت كند، كارم ساخته است.
به من میگويند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش
اما چطور میتوان خورد و نوشيد
وقتی خوراكم را از چنگ گرسنهای بيرون كشيدهام
و به جام آبم تشنهای مستحقتر است.
اما باز هم میخورم و مینوشم
من هم دلم میخواهد كه خردمند باشم
در كتابهای قديمی، آدمِ خردمند را چنين تعريف كردهاند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و اين عمر كوتاه را بیوحشت سپری كردن،
بدی را با نيكی پاسخ دادن،
آرزوها را يكايك به نسيان سپردن،
اين است خردمندی.
اما اين كارها بر نمیآيد از من.
راستی كه در دوره تيره و تاری زندگی میكنم.
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی كه گرسنگی بيداد میكرد.
در زمان شورش به ميان مردم آمدم
و به همراهشان فرياد زدم.
عمری كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
خوراكم را ميان معركهها خوردم
خوابم را كنار قاتلها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبيعت دل ندادم
عمری كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
در روزگار من، همه راهها به مرداب ختم میشدند
زبانم مرا به جلادان لو میداد
زورم زياد نبود، اما اميد داشتم
كه برای زمامداران دردسر فراهم كنم!
عمری كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
توش و توان ما زياد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور ديده میشد اما
من آن را در دسترس نمیديدم.
عمری كه مرا داده شده بود
بر زمين چنين گذشت.
آهای آيندگان، شما كه از دل توفانی بيرون میجهيد
كه ما را بلعيده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف میزنيد
يادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چيزی بگوييد.
به ياد آوريد كه ما بيش از كفشهامان كشور عوض كرديم.
و نوميدانه ميدانهای جنگ را پشت سر گذاشتيم،
آنجا كه ستم بود و اعتراضی نبود.
اين را خوب میدانيم:
حتی نفرت از حقارت نيز
آدم را سنگدل میكند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن میكند.
آخ، ما كه خواستيم زمين را برای مهربانی مهيا كنيم
خود نتوانستيم مهربان باشيم.
اما شما وقتی به روزی رسيديد
كه انسان ياور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری كنيد!
#برتولت_برشت
#شاعر_آلمان
ترجمه:
#علی_امینی_نجفی
@asheghanehaye_fatima
پرم از عشق
مثل درختی بزرگ که از باد
مثل اسفنجی که از دریا
مثل عمری دراز که از رنج
مثل زمان که از مرگ
#آنا_اشویر
#شاعر_لهستان
ترجمه:
#محمدرضا_فرزاد
@asheghanehaye_fatima
مثل درختی بزرگ که از باد
مثل اسفنجی که از دریا
مثل عمری دراز که از رنج
مثل زمان که از مرگ
#آنا_اشویر
#شاعر_لهستان
ترجمه:
#محمدرضا_فرزاد
@asheghanehaye_fatima