عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima




گفتی:به سرزمین دیگری خواهم رفت
به دریای دیگری خواهم رفت.
شهر دیگری بهتر از این یکی یافت خواهد شد
اما هر تلاشم پیشاپیش مقهور سرنوشت است
و قلبم چون مرده ای مدفون.
ذهنم تا کی در این خمودگی خواهد ماند.
به هر سو که چشم می گردانم
به هر سو که می نگرم
این جا
تنها ویرانه های سیاه زندگی ام را می بینم
که این همه سال را سپری کردم
ویران گشتم و تباه گشتم.

تو دیارهای تازه نخواهی یافت
دریاهای دیگری نخواهی یافت.
شهر همواره تو را دنبال خواهد کرد.
در همان خیابان ها
پرسه خواهی زد.
در همان محله ها پیر خواهی شد
و در درون همان خانه ها
موهایت سفید خواهند شد.
همواره به همین شهر خواهی رسید.
به مقصد جاهای دیگری بیهوده امید مورز
کشتی ای برای تو نیست
راهی برای تو نیست.
اینچنین که زندگی ات را به عبث
این جا در این گوشه کوچک دنیا
به تباهی کشاندی
دریغا که دیگر در سرتاسر زمین هم
ویرانش کرده ای.




#کنستانتین_کاوافی
■ ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima



می خواهم راه بروم
ای عشق!
ای تحرک غمگین!
می خواهم راه بروم
ورنه زمان
با چکمه های میخ دارش
از روی صورت من خواهد گذشت


#فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima



ما با هم دوستیم. به شانه‌ام تکیه بده. ببین ـــ
درختانْ آرنج‌هایشان را به یکدیگر می‌زنند. با چشم‌هایشان دوردست را نشان می‌دهند
ابری، گاریِ دستیِ سرشار از گُل‌ش را با خود می‌کشد
کبوتری نفس‌زنان از راه می‌رسد.

همهْ‌شب، کهکشان در برابرِ بیداریِ ما بی‌کران می‌گسترد
به‌مانند پلاکاردِ پهناوری از جاودانگی. ما دوستیم.

شهرْ درونِ برادریِ ما لبخند می‌زند.

آه، شهر، هنوز می‌توانی به فرزندانِ خود ایمان داشته باشی.
رفیقی چشمان‌ش را بست
تا به نورِ در درون خود یقین بخشد
امّا در درون‌ش نور افزون‌تر بود
دوباره چشمان‌ش را باز كرد، لبخند زد
و در همان حال كه دوازده تفنگ به سوی‌ش نشانه رفته بودند
به نخستین شاخه‌ی شکوفه‌بارِ آزادی چنگ انداخت
که به درون سعادتِ آفتاب فرو نغلطد.
درون لبخندِ او، شهرِ ما می‌درخشد.

شهر عزیز، این آدم‌ها
گوشه‌ای ندارند بنشینند نان‌شان را بخورند
نان و شراب اصلاً ندارند. بارها کوبیده شدند، زخمی شدند،
بارها مُردند. هرگز نمردند. از مرگ به مرگ،
از دار به دار ـــ بنگرشان، دوباره در برابرِ هم‌اند ـــ دست در دست، خاموش،
دایره‌ای از جبین‌های خم‌شده درون عزم‌شان،
قلب به قلب ـــ دیواری عظیم
که از کائنات دفاع کنند ـــ بی‌سخن.



#یانیس_ریتسوس
ترجمه‌: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima


زنان بسیار دورند
ملافه‌های‌شان بوی «شب به خیر» می‌دهد
آنان نان را به روی میز می‌گذارند که حس نکنیم غایب‌اند
بعد درمی‌یابیم که آن غفلت ما بود
از روی صندلی برمی‌خیزیم و می‌گوییم:
"تو امروز سخت کار کردی" یا
«فراموش‌اش کن، من فانوس را روشن می‌کنم.»
وقتی که کبریت می‌زنیم. پشت‌اش
تپه‌ای تلخ و غم‌ناک است
که با خود بار بسیاری مرده‌گان را حمل می‌کند
مرده‌گان خانواده را
مرده‌گان خودش را
مرگ خود تو را
تو
صدای غژغژ گام‌هایش را بر تخته‌های کهنه‌ی کف اتاق می‌شنوی
تو ناله‌ی ظرف‌ها را بر رف می‌شنوی
و بعد صدای قطار را
که سربازان را به جبهه می‌برد...


■○شاعر: #یانیس_ریتسوس | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |

■○برگردان: #فریدون_فریاد
ما با هم دوستیم. به شانه‌ام تکیه بده. ببین ـــ
درختانْ آرنج‌هایشان را به یکدیگر می‌زنند. با چشم‌هایشان دوردست را نشان می‌دهند
ابری، گاریِ دستیِ سرشار از گُل‌ش را با خود می‌کشد
کبوتری نفس‌زنان از راه می‌رسد.

همهْ‌شب، کهکشان در برابرِ بیداریِ ما بی‌کران می‌گسترد
به‌مانند پلاکاردِ پهناوری از جاودانگی. ما دوستیم.

شهرْ درونِ برادریِ ما لبخند می‌زند.

آه، شهر، هنوز می‌توانی به فرزندانِ خود ایمان داشته باشی.
رفیقی چشمان‌ش را بست
تا به نورِ در درون خود یقین بخشد
امّا در درون‌ش نور افزون‌تر بود
دوباره چشمان‌ش را باز كرد، لبخند زد
و در همان حال كه دوازده تفنگ به سوی‌ش نشانه رفته بودند
به نخستین شاخه‌ی شکوفه‌بارِ آزادی چنگ انداخت
که به درون سعادتِ آفتاب فرو نغلطد.
درون لبخندِ او، شهرِ ما می‌درخشد.

شهر عزیز، این آدم‌ها
گوشه‌ای ندارند بنشینند نان‌شان را بخورند
نان و شراب اصلاً ندارند. بارها کوبیده شدند، زخمی شدند،
بارها مُردند. هرگز نمردند. از مرگ به مرگ،
از دار به دار ـــ بنگرشان، دوباره در برابرِ هم‌اند ـــ دست در دست، خاموش،
دایره‌ای از جبین‌های خم‌شده درون عزم‌شان،
قلب به قلب ـــ دیواری عظیم
که از کائنات دفاع کنند ـــ بی‌سخن.

#یانیس_ریتسوس
ترجمه‌: #فریدون_فریاد


@asheghanehaye_fatima
زنان بسیار دورند
ملافه هایشان بوی "شب به خیر" می دهد
آنان نان را به روی میز می گذارند که حس نکنیم غایبند
بعد در مییابیم که آن غفلت ما بود
از روی صندلی برمیخیزیم و می گوییم:
"تو امروز سخت کار کردی" یا
"فراموشش کن ، من فانوس را روشن می کنم."
وقتی که کبریت می زنیم. پشتش
تپه ای تلخ و غمناک است
که با خود بار بسیاری مردگان را حمل می کند
مردگان خانواده را
مردگان خودش را
مرگ خود تو را
تو
صدای غژغژ گامهایش را بر تخته های کهنه ی کف اتاق می شنوی
تو ناله ی ظرف ها را بر رف می شنوی
و بعد صدای قطار را
که سربازان را به جبهه می برد...

#یانیس_ریتسوس
#شاعر_یونان🇬🇷
ترجمه‌: #فریدون_فریاد


@asheghanehaye_fatima
ژولیو
نانی که خوردیم تلخ بود
تلخ بود اینکه صبح شود
و تو در قید شستن دست و رویت نباشی
و در قید نگریستن به آفتاب هم.

تلخ بود اینکه شامگاه در رسد
و ستاره‌ای تو را نشناسد.

تلخ بود اینکه شب شود
بی‌آنکه مصراع شعری داشته باشی
که با آن بر روی بالشت صلیب رسم کنی.

تلخ بود اینکه بخواهند بمیری بی‌آنکه فرصت کنی
آوازت را بخوانی.

تلخ بود اینکه زندگی این‌همه زیبا باشد
و تو می‌بایست بمیری
چرا که دوست می‌داری آزادی و صلح را.

#یانیس_ریتسوس
ترجمه: #فریدون_فریاد

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima




شب می‌رسد از راه
مثل پیرمرد غمگینی
که سال‌ها پیش
از این شهر رفت.

چمدانش پر از لبا‌س‌های کهنه‌ی زنی بود
زنی که در کودکی گفته بود:
دوستت دارم...

یانیس ریتسوس
•••

باران که بند می‌آید
رنگ عوض می‌کنند خانه‌ها و سنگ‌ها.

دو پیر مرد
روی نیمکتی نشسته‌اند
حرفی نمی‌زنند
از آن همه صدا این‌همه سکوت مانده.

روزنامه‌ها ساعتی که می‌گذرد
پیر می‌شوند.

آدم‌ها روی سنگی نشسته‌اند
ناخن‌هایشان را کوتاه می‌کنند
آدم‌ها مرده‌اند
از یاد رفته‌اند...

یانیس ریتسوس|ترجمه:محسن آزرم
•••

هر آنچه را که به سختی
در دست‌هایت نگاه داشته‌ای
هر آنچه را که به سختی
به آن عشق می‌ورزی
هر آنچه را که اکنون به سختی
از آن توست
رها کن ای مونس من
تا به‌راستی از آن تو باشد...

یانیس ریتسوس
•••

زن دریچه‌ها را گشود
ملافه‌ها را از درگاهی آویخت، روز را دید.
پرنده‌ای درست به چشم‌هایش نگریست: «من تنهایم...»

زن زمزمه کرد:
«من زنده‌ام.»

به اتاق برگشت:
«آینه نیز پنجره‌ای‌ست،
اگر از آن بپرم، در میان بازوان خود می‌افتم.»



#یانیس_ریتسوس
ترجمه: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima



دیگر او چیزها را دوست نداشت
واژه‌ها را، پرندگان را
که به نشانه‌ها و نمادها بدل شده بودند
پس به اختیار، بر دهان خویش مهر سکوت زد
مانند کر و لا‌‌‌ل‌ها اشاره‌هایی غریب می‌کرد
آرام، مبهم، تلخ و تا اندازه‌ای مضحک.

اما چند سال بعد
اشاره‌ها نیز
به نشانه‌ها بدل گشتند...

■●شاعر: #یانیس_ریتسوس | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |

■●برگردان: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima



■انفجار سکوت

می خواست فریاد بزند. 
دیگر نمی‌توانست. 
کسی نبود که بشنودش؛ 
کسی نمی‌خواست بشنود. 
از این‌رو او از صدای خودش می‌ترسید و آن را در خود فرومی‌خورد. 
سکوت‌اش منفجر می‌شد 
تکه‌های بدن‌اش به هوا پرتاب شده بود 
با دقت تمام آن‌ها را جمع می‌کرد 
بی‌هیچ صدایی 
در جاهای خودشان می‌گذاشت و فاصله‌ها را پر می‌کرد.

و آن‌گاه که از سر تصادف
شقایقی یا زنبقی زرد می‌یافت.
آن‌ها را نیز جمع می‌کرد و بر پیکرش مرتب می‌نهاد.
مثل این‌که تکه‌های خود او هستند،
چنین بیخته و شگفت شکفته.




#یانیس_ریتسوس | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |

برگردان: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima




زنان بسیار دورند
ملافه‌های‌شان بوی «شب به خیر» می‌دهد
آنان نان را به روی میز می‌گذارند که حس نکنیم غایب‌اند
بعد درمی‌یابیم که آن غفلت ما بود
از روی صندلی برمی‌خیزیم و می‌گوییم:
«تو امروز سخت کار کردی» یا
«فراموش‌اش کن، من فانوس را روشن می‌کنم.»
وقتی که کبریت می‌زنیم. پشت‌اش
تپه‌ای تلخ و غم‌ناک است
که با خود بار بسیاری مرده‌گان را حمل می‌کند
مرده‌گان خانواده را
مرده‌گان خودش را
مرگ خود تو را
تو
صدای غژغژ گام‌هایش را بر تخته‌های کهنه‌ی کف اتاق می‌شنوی
تو ناله‌ی ظرف‌ها را بر رف می‌شنوی
و بعد صدای قطار را
که سربازان را به جبهه می‌برد...





#یانیس_ریتسوس | یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ |

برگردان: #فریدون_فریاد

@asheghanehaye_fatima

به یاد آر ای تن، نه فقط همین را که بسیار دوستت می‌داشتند،
نه فقط بسترهایی را که در آن‌ها آرمیدی،
بلکه آن آرزوهایی‌ را هم به یاد آر که برای تو
به عیان در چشم‌ها شعله‌ور شدند،
و صداهای‌شان لرزید _ و ناگاه مانعی
نقش بر آب‌شان‌ کرد.

اکنون که دیگر همه‌چیز ازآن گذشته است،
بیش‌وکم بدین می‌ماند که گویی
به آن آرزوها هم تسلیم شده باشی _ به یادشان آر
که‌ چگونه درون چشم‌هایی شعله‌ور بودند که نگاهت می‌کردند،
و چگونه صداهای‌شان برای تو می‌لرزید؛
به یاد آر،
ای تن، به یاد آر...


به یاد آر ای تن
#کنستانتین_کاوافی
ترجمه: #فریدون_فریاد
•••


آه، تن، یادت بیاید از نه تنها مهربانی‌ها که دیدی،
از نه تنها دادِ بسترها که دادی،
بل که از آرزوها هم
که در چشم آغ‌وداغت،
در صدا از تاب‌وتب لرزان،
به بادِ نامرادی رفت با محُذورِ ناچیزی _ بخشکی، بخت.
کن لم‌ یکن، هرچند،
حالا که مالیده‌ند و عمری رفته از دنبال،
مثل این که کام ناکام از تو برخوردار
بوده‌اند آن آرزوها هم _
چه در چشم آغ‌و‌داغت،
در صداها لرزلرزآن، آه
تا یادت بیاید، تن.


یادت بیاید، تن
#کنستانتین_کاوافی
ترجمه:
#بیژن_الهی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima




چهره‌ات در برگ‌ها نهان بود
برگ‌ها را یکان‌یکان چیدم
تا به کنارت بیایم
آخرین برگ را که چیدم،
رفته بودی.
آن‌گاه از برگ‌های چیده‌ شده
گل‌تاجی بافتم.
کسی را نداشتم تا به او بدهم آن را
بر تارک خود آویختمش.



#یانیس_ریتسوس
برگردان: #فریدون_فریاد
شمع ها



روز های آینده به سان ردیفی از شمع های کوچک روشن
در برابرمان ایستاده اند-
شمع هایی زرین، گرم، زنده.

روز های سپری شده، پشت سرمان مانده اند،
خط غمناکی از شمع های خاموش؛
نزدیک ترین شمع ها هنوز دود می کنند،
شمع هایی سرد، آب شده و خمیده.

نمی خواهم ببینمشان؛ شکلشان غمگینم می کند،
یادآوری نخستین نورشان به اندوهم وا می دارد.
به شمع های روشنم در رو به رو می نگرم.

نمی خواهم سر بگردانم، مبادا ببینم و وحشت کنم
خط تاریک چه به سرعت دور می شود،
چه به سرعت شمع های خاموش افزون می شوند.


#کاوافی
ترجمه #فریدون_فریاد



@asheghanehaye_fatima
"تنِ تو"

هرچه را دست می‌سایم
تنِ تو را دست می‌سایم.

هرچه را می‌بویم
تنِ تو را می‌بویم.

هرچه را نگاه می‌کنم
تنِ تو را می‌بینم.

کشتی‌ها غرق شدند،
میوه‌ها افتادند،
گل‌ها عطر افشاندند
درونِ تنِ تو.

اولین شعرِ من،
آخرین شعرِ من
درونِ تنِ تو.
تنِ من.

یانیس ریتسوس - شاعر یونانی
برگردان: فریدون فریاد
از کتاب: شعر امروز یونان
نشر: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی

#یانیس_ریتسوس
#فریدون_فریاد


@asheghanehaye_fatima
"تنها برای این که مرا دوست می‌داشتی"

تنها برای این آواز می‌خوانم که تو مرا دوست می‌داشتی
در سال‌های دور مرا دوست می‌داشتی
در آفتاب، در آستانه‌ی تابستان، مرا دوست می‌داشتی،
در باران، در برف، در فصل‌های سرد؛
من آواز می‌خوانم، تنها برای این که مرا دوست می‌داشتی.

تنها برای این که چشمانت به من نگریستند
با روحِ روشن تو به تجلی در نگاهت؛
سرشار از غرور، من عالی‌ترین تاجِ وجودم را
بر سر نهادم
تنها برای این که چشمانت به من نگریستند.

تنها برای این که در خرامیدنم ستایشم کردی
و در نگاهت، خرامان، سایه‌ی لغزانم را دیدم،
به سان رؤیایی،
رؤیایی بازیگوش و و دردکشان و غمناک -
تنها برای این که به گاهِ خرامیدنم، آری، ستایشم کردی.

صدایم که زدی انگار به تردید افتاده باشم
تو دست‌هایت را به سوی من دراز کردی
و چشمانت تیره و تار بود،
سرشار از محبت و عشق
صدایم که زدی، انگار به تردید افتاده باشم.
چرا که فقط بر تو، فقط بر تو این خوش آمده بود
هم از این رو رفتنِ من، برای همیشه
زیبا و دلپذیر برجا ماند؛
انگار هرجا که می‌رفتم، تو در پیِ من می‌آمدی،
انگار تو جایی در کنار من می‌رفتی،
چرا که فقط بر تو، فقط بر تو خوش آمده بود.

تنها برای این که مرا دوست می‌داشتی به جهان آمدم،
تنها برای این مقصود - زندگی را
چون هدیه‌ای تابان به من دادند.
در این زندگیِ بی‌مراد، بی‌شادی و امید،
مرادِ زندگی من اینچنین یک‌سَره برآورده شد.
تنها برای این که مرا دوست می‌داشتی به جهان آمدم.

تنها برای عشقِ برگزیده‌ی تو
سپیده‌ی سحری، سرخ‌گل‌های رنگینش را نثارِ بازوانم کرد.
برای آن‌که راهِ تو را لحظه‌ای روشنایی دهم،
شبِ خجسته‌ی معصوم،
چشمانم را از ستارگانِ کریمِ خود پر کرد،
تنها برای عشقِ برگزیده‌ی تو.
تنها برای این که تو مرا این همه زیبا دوست می‌داشتی
زندگی کردم، تا رؤیاهای تو را افزون کنم
زندگی کردم،
اما اکنون تو چون آفتابی غروب کرده‌ای،
و از این روست که من نیز بی‌تو
این‌چنین دل‌انگیز می‌میرم
تها برای این که تو مرا این همه زیبا
دوست می‌داشتی...

ماریا پولیدوری - شاعر یونانی
برگردان: فریدون فریاد
از کتاب: شعر امروز یونان
نشر: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی

#ماریا_پولیدوری
#فریدون_فریاد




@asheghanehaye_fatima
دریا به عشق می‌ماند:
به درونش می‌روی و نمی‌دانی بیرون خواهی آمد یا نه.

چه بسیار کسان که جوانی خود را به پای او ریختند
شیرجه‌های سرنوشت‌ساز، زیرآبی‌های مرگ‌بار
گرفتگی عضلات، جریان‌های تند آب، صخره‌های ناپیدا
گرداب‌ها، کوسه‌ها، عروسان دریایی.

وای بر ما اگر صرفا به خاطر پنج‌شش غریق
دست از شنا برداریم!
وای اگر به دریا پشت کنیم
تنها به خاطر آن که راه بلعیدن ما را می‌داند!

دریا به عشق می‌ماند:
هزاران نفر از آن لذت می‌برند...
یک نفر اما بهایش را می‌پردازد.

■شاعر: #دینوس_خریستیانوس | یونان |

■برگردان: #فریدون_فریاد

@asheghanehaye_fatima
و من به جای همه‌ی کسانی امضاء می‌کنم
که می‌دانند تمامی قلب‌شان را بگذارند
برای آزادی 
و
صلح.

ژولیو به برادران دیگرمان نیز بگو
به ارنبورگ
به آراگون
و به نرودا
به الوار و به حکمت
به پیکاسو و به همه‌ی برادران‌مان
بگو که ما این‌جا سه هزار تبعیدی هستیم
تبعیدی نه به هیچ‌خاطری برادران من
بلکه فقط راست و پاکش
به این‌خاطر که ما همچون شما
بر پشت‌مان خرسنگ زاویه‌‌ای از خانه‌ی سوخته‌امان را حمل می‌کنیم
تا برای آنان که خواهند آمد
خانه‌ی جدیدی با پنجره‌های بسیار بنا کنیم
پنجره‌های وسیع بسیار، روبه سمت مشرق
 که قلب مادرمان زود شب نشود
که کودکان هر شب کنار مرگ نخسبند
و هرچه می‌خواهد بشود، بشود ژولیو
روزی خمپاره‌ها را ذوب خواهیم کرد
تا چکش و خیش و بالکن و بال بسازیم
و یک مجسمه‌ی شادیِ بی‌بال.
آن‌جا در ایستگاه‌ اتوبوس‌ها
در محله‌ی فقیرنشین‌مان
در محله‌امان که از عماراتِ در دست‌ساخت‌ِ ما
غلغله‌ خواهد زد
زیر بوق خاموشی‌ناپذیر بلندگوی قوی‌پنجه‌ی سندیکاها
که هی یک نفس خواهد گفت و خواهد گفت
رک و راست و به شماره خواهد گفت
از پیروزی‌های عظیم خلق‌ها در طرح نوسازی
و شعرهای شاعران جوان پرولتر را خواهد خواند
شعرهایی در باره‌ی عشق نشاط‌آور
سدهای آبی مولد برق
و تمام‌برقی‌کردن دنیا.
آه این‌طور برادران من
طوری‌که دیگر خانه‌های سوخته وجود نداشته باشند
بلکه همه‌ی دنیا خانه‌ای باشد سفید‌کاری‌شده
با برش خورشید.
آه همینطور برادران من
و این خانه را هم تنها مادرمان «آزادی» بیاراید
و دختر اولش: «صلح».

#یانیس_ریتسوس
#شاعر_یونان
ترجمه :
#فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
ژولیو
نانی که خوردیم تلخ بود
تلخ بود این که صبح شود
و تو در قید شستن دست و روی خود نباشی و در قید نگریستن به آفتاب هم
تلخ بود این که شام‌گاه در رسد و ستاره‌یی تو را نشناسد
تلخ بود این که شب شود بی‌آن‌که
مصراع شعری داشته باشی که با آن
بروی بالش‌ات صلیب رسم کنی
تلخ بود این که بخواهند بمیری پیش از آنی که فرصت کنی آوازت را بخوانی
تلخ بود این که زندگی این همه زیبا باشد
و تو می بایست بمیری
چرا که دوست می‌داری آزادی و صلح را.
شب‌ها بسیار بر ما سنگین بود
مثل وقتی که نمی‌گذارندت حقیقت را بگویی
و ماه از آسمان آویزان بود
به همان سان که کلاه مرد کشته شده
از میخ در آویزان است
و وقتی کفش‌های‌مان را می‌کندیم
ترس درون کفش‌های‌مان نشسته بود
و درون جیب‌های‌مان ترس نشسته بود
و درون ناخن‌های‌مان ترس نشسته بود
انکار نمی‌کنم ژولیو
خیلی برای خودمان می‌ترسیدیم
اما بیش‌تر از همه ژولیو می‌ترسیدیم
برای آزادی و صلح

#یانیس_ریتسوس [ یونان، ۱۹۹۰–۱۹۰۹ ]
برگردان: #فریدون_فریاد

@ asheghanehaye_fatima
به یاد آر، ای تن..
به یاد آر ای تن، نه فقط همین را که بسیار دوستت می‌داشتند،
نه فقط بسترهایی را که در آن‌ها آرمیدی،
بل‌که آن آرزوهایی را هم به یاد آر که برای تو
به عیان در چشم‌ها شعله‌ور شدند،
و صداهای‌شان لرزید
و ناگاه مانعی
نقش‌برآب‌شان کرد.
اکنون که دیگر همه‌چیز ازآنِ گذشته است،
بیش‌و‌کم بدین می‌ماند که گویی
به آن آرزوها هم تسلیم شده باشی
به یادشان آر
که چگونه درون چشمهایی شعله‌ور بودند که نگاهت می‌کردند،
و چگونه صداهایشان برای تو می‌لرزید؛
به یاد آر، ای تن، به یاد آر.
■Body, Remember.
Body, remember not only how much you were loved,
not only the beds you lay on,
but also those desires that glowed openly
in eyes that looked at you,
trembled for you in the voices—
only some chance obstacle frustrated them.
Now that it’s all finally in the past,
it seems almost as if you gave yourself
to those desires too—how they glowed,
remember, in eyes that looked at you,
remember, body, how they trembled for you in those voices.
#کنستانتین_کاوافی
برگردان فارسی: #فریدون_فریاد
برگردان انگلیسی: #ادمومد_کیلی#فلیپ_شرارد