عاشقانه های فاطیما
807 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima




صبح، درخشش می‌بخشد به پرندگان
گشاده است و
تازه است.
با وحشت اندیشه
با هم‌اش می‌نوشیم.

ای یار
گرم کن گذشته را!
مرا می‌بوسی و
بوسه‌ها بیدار می‌شوند،
در جوار خورشید
فرو می‌افتیم.

زیرپیراهن‌های رنگی‌ات را به‌ خاطر می‌آورم
گل‌های رنگی‌ات را
بوسه‌های رنگی‌ات را
دل سفیدت را.

#خوان_خلمن
برگردان: #محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima




حرارتی که اندیشه را ویران می‌کند
اندیش‌ناک خود را ویران می‌کند.
نور،
در بوسه‌هایت می‌لرزد
و معبر را متوقف می‌کند
زمان را متوقف می‌کند،
در دوردستان
بوسه‌ها را می‌گشاید
و سبزه را در دل سوزان
به جا می‌نهد.

باران
از پرنده‌ای بیدار می‌شود
که دریا را انتظار می‌کشد
در دریا.



#خوان_خلمن
برگردان: #محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima




مجبور نيستی خوب باشی.
مجبور نيستی روی زانوهايت صد مايل از ميان صحرا پشیمان راه بروی

فقط بايد به جانور مهربان تن‌ات اجازه دهی
تا آن‌چه را دوست دارد، دوست داشته باشد

با من از نااميدی بگو، از نااميدی خودت
و من از خودم برای‌ات خواهم گفت
مادام که جهان ادامه می‌دهد
مادام که خورشيد و سنگ‌ريزه‌های باران
از ميان چشم‌انداز‌ها حرکت می‌کنند

بالای چمن‌زارها و درختان عميق
کوه‌ها و رودخانه‌ها
مادام که آن‌ بالا غازهای وحشی در آسمان زلال آبی
دوباره به خانه باز می‌گردند

هرکسی باشی، اصلن مهم نيست که چقدر تنهايی
جهان خود را به تخيل‌ات پيش‌کش می‌کند
صدای‌ات می‌کند عين غازهای وحشی، خشن و اغواگر
جای‌ات را بالاتر و بالاتر اعلام می‌کند
در خانواده‌ی اشيا.




#مری_اولیور
برگردان: #محسن_عمادی
می‌توانی از هرچه دلت خواست
با من بگویی،
این‌که باورشان کنم یا نکنم
اهمیتی ندارد،
مهم این است که هوا
لب‌هایت را به حرکت در آورد
یا لبان تو، هوا را به حرکت در آورند
تا حکایتت را بیافرینی،
تنت را
به هر ساعت،
بی هیچ وقفه‌ای،
عین شعله‌ای
که به چیزی جز شعله‌
شباهت نمی‌برد.

#محسن_عمادی



@asheghanehaye_fatima
انسانی معمولی‌ام من
از جسم و از خاطره
از خون و از فراموشی.
روی دو پای‌ام حرکت می‌کنم،
با اتوبوس، با تاکسی، با هواپیما
چنان که شعله‌ی چراغ جوش‌کاری
وحشت‌زده
در من نفس می‌کشد زندگی،
که شاید خاموش شود
به طرفه‌العینی.
درست مثل تو
از چیزهایی برآمده‌ام من
به یاد آمده و
از یاد رفته:
از صورت‌ها
از دست‌ها،
از سای‌بان سرخ ظهر
در پاستوس-بونز،
شادی‌ها، مردگان، گل‌ها، پرندگان
شعله‌ی عصرهای روشن
نام‌هایی که دیگر به خاطر نمی‌آورم
ابروها، نفس‌ها، لگن‌ها
سبدها، پرچم‌ها، موزها
همه
درهم‌آمیخته
عطر می‌پراکندند برافروخته
گر می‌گیرند‌ و
و مرا به قدم‌زدن وامی‌دارند.
معمولی‌‌ مردی‌ام من
برزیلی، میان‌سال، متاهل، یک سرباز ذخیره،
و ای رفیق، هیچ معنایی نمی‌یابم
در زندگی،
جز نبردی مشترک
برای جهانی به‌تر.
از آغاز شاعر بوده‌ام.
ولی شعر شکننده است،
نه حرکت می‌کند
و نه مردم بی‌خیال را به جنبش درمی‌آورد.
از این‌رو می‌خواهم با تو حرف بزنم،
چون انسانی که با انسانی
به تو تکیه کنم
یا بازوان‌ام را پیش‌کش،
چرا که زمان می‌گذرد
و هنوز آن‌جاست
ارباب، در کشتار.
که فرصتی باقی نیست
و ما دیگر چیس‌بانک داریم این‌‌جا،
آی‌تی‌اند‌تی، باند اند شیر،
ویلسون، هاننا، اندرسون کلایتون
و چه می‌داند کسی، چه بسیارهای دیگر
بازوهای اختاپوسی که زندگی‌هامان را به خون می‌کشاند
و بسته‌بندی می‌کند
یک آدم معمولی،
درست مثل تو،
زیر شصت امپراتور
از خیابان عبور می‌کنم.
سایه‌ی ارباب
لک می‌کند چشم‌انداز را و
دریا را گل‌آلود،
و باز می‌گردد کودکی
تلخ حالا در کام‌هامان
و کریه به گل و گرسنگی.
ولی میلیون‌ها تن‌ایم ما از مردمان معمولی
و دیواری آفرید از تن‌ها می‌شود
از بدن‌هایی برآمده به رؤیا و گل‌های آفتاب‌گردان.

■شاعر: #فرریرا_گولار | Ferreira Gullar | برزیل‌، ۲۰۱۶‌-۱۹۳۰ |

■برگردان: #محسن_عمادی


@asheghanehaye_fatima
اگر زنده ماندی،
اگر مقاومت کردی:
آواز بخوان، رویا ببین، مست کن!
زمانه‌ی زمهریر است:
عاشق شو، شتاب کن!

بادِ ساعات
خیابان‌ها را جارو می‌کند،
معبرها را.
درختان منتظرند:
تو منتظر نباش،
موعد زندگی‌ست،
یگانه فرصت‌ات!

If you survive, if you persist, sing,
dream, get drunk.
It’s the time of cold: love,
rush. The hours’ wind
sweeps the streets, the roads.
The trees wait: don’t you wait,
this is the time to live, the only one.

#خایمه_سابینس
برگردان: #محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در موهای تو 
پرنده‌یی پنهان است 
پرنده‌یی که رنگِ آسمان است 
تو که نیستی 
روی پایم می‌نشیند 

جوری نگاه می‌کند که نمی‌داند 
جوری نگاه می‌کنم که نمی‌دانم 

می‌گذارمش روی تخت 
و از پلّه‌ها پایین می‌روم
کسی در خیابان نیست 
و درخت‌ها سوخته‌اند 
کجایی؟ 

#یانیس_ریتسوس
برگردان: #محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima
برمی‌خیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز می‌شود.
شرمِ آبی‌ در توست
که میان سنگ‌ها می‌دود.

تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتش‌بازی‌ها.

روز چنان‌ دروازه‌ای
به خود می‌گشاید
تا تو از آن بگذری.

سایه‌ات
از اتاق‌های دربسته
از عصرهای تهی
رد می‌شود.

چهره‌ات
چنان‌که پرنده‌ای
در تمام آینه‌ها لانه می‌کند.

دست‌هایت تا می‌زنند
ملافه‌های کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.

خنده‌ات
در خاطره‌ی فواره‌ها
در طراوت میوه‌ها
ناز می‌کند.

فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدم‌های توست.

هنوز تو را با خود می‌برم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.



شاعر:#لدو_ایوو
مترجم:#محسن_عمادی


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ
ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ.
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ،
ﺿﺮﻭﺭﯼ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ.

ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺁﻣﺎﺩﻩ کرده‌یی
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﯽﺩﻓﺎﻋﯽ
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ،
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻬﺎﻥ،
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺮﮒ.

#هلنا_کورده‌رو
🔁 #محسن_عمادی
#دیالوگ

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
می‌توانی از هرچه دلت خواست
با من بگویی،
این‌که باورشان کنم یا نکنم
اهمیتی ندارد،
مهم این است که هوا
لب‌هایت را به حرکت در آورد
یا لبان تو، هوا را به حرکت در آورند
تا حکایت‌ات را بیافرینی،
تن‌ات را
به هر ساعت،
بی هیچ وقفه‌ای،
عین شعله‌ای
که به چیزی جز شعله‌
شباهت نمی‌برد.

#محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima
در اندیشه‌ی زنی که خودکشی می‌کند
تنهایی هست
که فقط در دمای صفر پر می‌شود.
اندیشه‌های زنی که خودکشی می‌کند
نه شتاب‌زده‌اند
نه مبهم:
فقط سردند.
ذهن سفید نیست: یخ زده‌است.
بر لبه‌ی تیغ، احساسی از آرامش ظهور می‌کند
که ابدی می‌نماید.
با مغزی که به کوه یخ بدل می‌شود
چیزی در خاطره نمی‌ماند:
نه آن پوستِ لطیف، نه نام بچه‌ها،
نه سوز شعر.
زنی که خودکشی می‌کند، تصویر زنده‌ی تنهایی‌ست.
بر این قطعه‌ یخ هیچ‌کس نمی‌گذرد
که گلوله‌ای از قطبی به قطبی در گذر است.
ولی در استوا،
وقتی زنی خودکشی می‌کند
غمگنانه
باران می‌بارد.
#محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدم‌های توست.

هنوز تو را با خود می‌برم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.

شاعر:#لدو_ایوو
مترجم:#محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
عشق‌ام را در سرم دفن کردم
و مردم پرسيدند
چرا سرم گل داده‌ است
چرا چشم‌هايم مثلِ ستاره‌ها می‌درخشند
و چرا لب‌هايم از صبح روشن‌ترند

می‌خواستم اين عشق را تکه‌تکه کنم
ولی نرم و سيال بود، دورِ دست‌ام پيچيد
و دست‌هايم در عشق به دام افتادند
حالا مردم می‌پرسند که من زندانی کيستم...!


#هالینا_پوشویاتوسکا [ «هالینا پوشْویاتُوسْکا» | Halina Poświatowsk | لهستان، ۱۹۶۷-۱۹۳۵ ]

برگردان: #محسن_عمادی
صبح، درخشش می‌بخشد به پرندگان
گشاده است و
تازه است .
با وحشت اندیشه
با هم‌اش می‌نوشیم.

ای یار
گرم کن گذشته را!
مرا می‌بوسی و
بوسه‌ها بیدار می‌شوند،
در جوار خورشید
فرو می‌افتیم.

زیر-پیراهن‌های رنگی‌ات را
به خاطر می‌آورم
گل‌های رنگی‌ات را
بوسه‌های رنگی‌ات را
دل سفیدت را.

#خوان_خلمن
#محسن_عمادی
#عزیز_روزهام

@asheghanehaye_fatima
می‌خواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنا می‌کنی
برای لحظه‌یی حتا،
می‌خواهم همان‌قدر قابلِ چشم‌پوشی و
همان‌قدر ضروری باشم.

■شاعر: #مارگارت_آتوود [ Margaret Atwood | کانادا، ۱۹۳۹ ]

■برگردان: #محسن_عمادی | √●بخشی از یک شعر

@asheghanehaye_fatima
دلم می‌خواست از زهداِن تو زاده می‌شدم
چندی درونِ تو زندگی می‌کردم.
از وقتی تو را می‌شناسم،
یتیم‌ترم.

آه، ای غارِ لطیف،
ای بهشتِ سرخِ پرحرارت:
در آن نابینایی چه حظی بود!

دلم می‌خواست جسمت
می‌پذیرفت زندانی‌ام کند،
که وقتی نگاهت می‌کردم
چیزی در اعماقت منقبض می‌شد و
احساس غرور می‌کردی
وقتی به خاطر می‌آوردی
سخاوت بی‌همتایی را که تنت
بدان خود را می‌گشود
تا رهایم کند.

برای تو بود
که رمزگشاییِ نشانه‌‌های زندگی را
از سرگرفتم
نشانه‌هایی که دلم می‌خواست
از تو‌ دریافت می‌کردم.


#توماس_سگوویا
برگردان: #محسن_عمادی
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
به رودخانه رفتیم،
از سنجاقک‌های آبی یاد گرفتیم
که نگاه‌مان را پاس بداریم و از علف
دل‌کندن آموختیم

شعرهایت شاه‌توت‌ها بودند و
جریانِ آب در دهانِ من
و آب انعکاسِ لب‌خندت را بر من می‌پاشید
نشاطی
که با آن گیسوان‌ام را می‌بافتی.

آه ای صدا
وضوح‌ات را نگه‌دار!
نگذار مفاهیم ابری‌ات کنند
شب‌دری می‌چینی و می‌گویی
نور با سوزنی نقشِ زمان را در سنگ می‌کند.

■شاعر: #کلارا_خانس [ Clara Janés / اسپانیا، ۱۹۴۰ ]

■برگردان: #محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima
بگذار، بگذار در رنجم آرام بگیرم
و هذیان مغاکت را بشناسم
و درهایی را که نا‌گهان
از آن‌ها ناپدید شدی.

دخترک ابدیِ شعر،
ای گواهِ مرگِ من.
چراکه زندگی رؤیاست،
همان حکایتی که از کودکی‌ام می‌شنیدم.
نه بیش و نه کم
شخصیت‌های یک قصه‌ایم
که کسی به رؤیا می‌بیند.

در لحظه‌یی که به پیش می‌رفتم و
غرق می‌شدم
تنها چیزی که می‌توانستم به آن فکر کنم
این بود:
که در پایان
طرحِ رؤیا را
در خواهم یافت.

■شاعر: #ایوان_اونیاته [ اکوادور، ۱۹۴۸ ]

■برگردان: #محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima